شکسته، و دوتا! | ناصر آملی
«ناصر آملی» فعال سیاسی اصلاح طلب مشهد در یادداشتی تلگرامی با عنوان «شکسته، و دوتا!» نوشت:
سال 61 بود و دو سال از ازدواجم گذشته، که با یک وانت بار که بر روی آن کار میکردم (دانشگاهها تعطیل بود به علت مثلاً انقلاب فرهنگی) با همسرم زدیم به جاده، به سوی شمال.
پیش از پلمپ دانشگاه، که البته ملقمهای از تصمیمات درست و غلط بود، دوستان دانشجوی بسیار خوبی داشتم، از جمله یک رفیق شمالی، اهل فریدونکنار، که شکارچی مرغابی در فصلش بود و ماهیگیر و کشاورز و کشاورز زاده و دانشجوی بسیار مستعد ریاضی در دانشگاه تربیت معلم که من نیز در آن بودم، اما محصل ادبیات و بعداً، انتقالی گرفته به فردوسی مشهد.
رفتیم و شهرهای کوچک و بزرگ را رد کردیم تا فریدونکنار. میدانستم که خانه “علی مظلومی” پشت مسجد شهر است، ولی آدرس دقیقش را نداشتم. ماشین را جلو مسجد پارک کردم و از فردی که سرکوچه مجاور مسجد ایستاده بود، پرسیدم منزل مظلومی کجاست؟
بنده خدا مثل اینکه برقش بگیرد، یکهای خورد و چون یک روح از برابرم گریخت! روستایی بود؛ با خود گفتم شاید سوالم را بد فهمید، که روستایی و لهجه و گوش و گویشش، مازنی است. صبر کردم تا دیگری سر رسید، اما از او که پرسیدم، نگاه غریبی به من و ریش کم پشتم انداخت و گفت “ما خانه این آدمها را نمیدانیم”!
عجیب بود. علی بچه همان مسجد و در شهرشان شهره بود؛ این را میدانستم؛ اما چرا کسی آدرسش را نمیدانست یا نمیداد؟
کم کم، داشتم متوجه چیزی میشدم. علی از بچههای مسجد و بشدت انجمن حجتیهای بود؛ اما سال 58 که من در تک و تای انتقال به فردوسی بودم، او رفته رفته به سوی مجاهدین گرایش یافت، اما نه آنچنانکه احتمال عضویتش برود. پسر آزاده و با سوادی بود و خیلی متدین و حتی گاه بسیار سنت زده و طرفدار شیخ محمود حلبی مشهدی که قطب انجمن بود. وقتی به سوی مجاهدین گرایش پیدا کرد – که داستان چگونگیاش بلند است – من که خود از مؤسسین انجمن اسلامی دانشجویان بودم، با او مواجهه سیاسی و ایدیولوژیک – مثلاً – پیدا کرده بودم؛ منتها او رفیق شفیق و آزادهای بود و گرچه از ما جدا شده بود، ولی رفاقت و آمد و شد و چای و نمازمان برقرار بود؛ با هم به کوه میرفتیم و گاه در روزهای تعطیل، عملگی برای خود سازی! بارها هنگام کار، وقتی خسته میشدیم، به امثال من میخندید و میگفت هر روز کار در شالیزار، به قدر چند روز عملگی انرژی میبرد و خود سازی شما بچه بورژواها را باید سر کوزه گذاشت؛ و آبش را خورد را، نمیگفت؛ چون مازنی بود و بخش دوم ضرب المثل را نمیدانست یا به یاد نمیاورد.
باری، از کوچهشان بیرون آمدم و وارد یک خواربارفروشی کوچک شدم و به بغال میانسالش موضوع رفاقت و هم دانشگاه بودن با علی را گفتم و اینکه میخواهم بیینمش.
مرد در چشمانم خیره شد و گفت «تنهایی؟»
گفتم نه، و همسر و دختر یکسالهام را که در وانت نشسته بودند، نشانش دادم. از مغازه بیرون آمد، نگاهی به اطراف کرد و برگشت داخل؛ آنگاه آدرس را تند و شفاهی داد و گفت برو!
رفتم داخل کوچه، پشت مسجد، و روبه روی خانهای با سقف سیخی- سفالی ایستادم و درب حلبی موجدارش را کوبیدم. صدای پیرزنی، گویی از ته چاهی، با لهجهی غلیظ مازنی دعوت به درونم کرد. پیرزن روی لبهی پلهی یک تراس نشسته و تا خورده بود و پیرمردی روی همان تراس، دراز کشیده و به سقف چوبی، خیره، نگران. بوی نم و نا، همه جا را پر کرده بود و چند مرغابی و مرغ، با جوجههایشان سلانه سلانه در حیاط کوچک شنی، هراسان از حضور یک غریبه، به آسمان و زمین، تک میزدند، اطراف را نیز رصد کنان…
بهسختی روی پاهایم بند بودم. گویی سرم باد کرده، بر روی گردنم سنگینی میکرد و دو گام تا ماشین را فرمان نمیداد. بی نگاه و تفاوت به کسانی که مثل یک جزامی شاید، به من مینگریستند، خودم را تا وانت کشیدم و نفهمیدم چگونه از خیابان گذشتم و روی صندلی، پشت فرمان، فرو ریختم، منهدم، ویران؛ و همسرم حیران و نگران و دختر یکسالهام مریم گریان از گرما و سرسام شرجی تابستان شمال، و من زار زار زنان، سرم بر روی فرمان، و فرمان لیچ اشک، زیر هق هق من، بی امان……
علی مظلومی، اعدام شده بود و برادر کم سالترش، اسلحه برداشته و برای انتقام، مخفی شده بود و سپس در یک درگیری، کشته؛ و مانده بودند پیرزنی و پیرمردی هر دو خمیده و دوتا، چون کمان، شکسته، تنها.
این اما همهی داستان رنج من و نسل من نیست.
نمیدانم قانون تداعی یا آزمایش پاولف را خواندهاید؟
او برای آزمایش، مستطیلی را به سگی، بارها نشان میداد، و همزمان به وی گوشت؛ بطوریکه پس از تکرار این تداول مستطیل و گوشت، تا مستطیل را به سگ نشان میداد، بزاق دهان سگ شروع به ترشح میکرد. آنگاه و نیز در میانه، دایرهای به همان سگ مینمود و سپس حیوان را با زنجیر میزد و این تداول را نیز تکرار و تکرار میکرد؛ چنانکه حیوان، تا دایره را میدید، زوزه کشان دمش را لای پاهایش برده و در گوشهای کز میکرد و میلرزید.
اما، پس از تکرار و تکرار این تداولها، ناگهان یک روز، به حیوان یک بیضی، شکلی میان مستطیل و دایره، نشان میداد. آنطور که خواندهام، اکثر سگها پس از طی این آزمایش چند مرحلهای، با دیدن بیضی، سنکوب میکردند و میمردند.
اما من نمردم و تاب آوردم، سخت جانتر از سگ!
من بشدت از رجوی و باند تبهکارش متنفر بودم و از طرفی، به اقتضای دوران جوانی و تحصیل و خوابگاه دانشجویی و آن محیطهای مألوف، دوست با بسیاری از بچههای مجاهدین. من در جبهه امام و انقلاب و شیفته پیرمرد بودم، اما نمیتوانستم گام بر روی قلبم و رفاقتم بگذارم. بسیاری از آن رفقا، بسیار پاک و متدین و فداکار و اخلاقی بودند، مثل علی مظلومی. اما میان ما جنگ افتاد، یک تراژدی غیر قابل توصیف.
در خانه کوچک و ماسهای علی، با آن سقف سیخی- سفالی، مادر و پدر علی، شکسته و متلاشی، با چشمهایی خشک از اشک و بیرون زده از حدقه، به من یک بیضی نشان دادند؛ اما من سخت جانتر از سگ پاولف، تاب آوردم و جنازهام را تا امروز بر دوش میکشم، در آرزوی ذوق طعم عشق، همان که سایه گفت:
گر خون دلی بیهده خوردم، خوردم
چندان که شب و روز شمردم، مردم
آری همه باخت بود سرتا سر عمر
دستی که به گیسوی تو بردم، بردم!
انتهای پیام