خرید تور تابستان

راه رحمانیان و راه بیضایی

لیلی فرهادپور در یادداشتی در روزنامه شرق نوشت:در مصاحبه‌ای سال‌ها پیش بیضایی در مورد بی‌راهه‌های سینما گفته بود: «همه‌جا راه است، اگر تو بخواهی. و تو فقط راه خودت را می‌خواهی» و این جمله گویی وصف حال رحمانیان است. برای محمد رحمانیان مهم نیست که در وزارت ارشاد یا بنیاد رودکی چه خبر است او کار خودش را می‌کند. زورش رسید، اجرا می‌رود و زورش نرسید، در محاق توقیف می‌ماند و دلش می‌شکند. به‌همین‌ترتیب است که با همه اماواگرها و با همه دست‌اندازی‌ها و دشنام‌نویسی‌ها علیه خودش و تئاترش و متن بیضایی، اکنون «آینه‌های روبرو» را به اجرا درآورده است.
«آینه‌های روبرو»ی رحمانیان یک فیلم- تئاتر – روزنامه از روی فیلمنامه بهرام بیضایی است. فیلم – تئاتربودنش را همه شنیده‌اند، اما کسی درباره روزنامه‌ای که به‌عنوان بروشور در این اجرا پخش می‌شود نگفته است. درواقع دیدن این اجرا غوطه‌ورشدن در کلی فرامتن و بینامتن و خاطره و نوستالژی است. پیچیده نیست، الان شرح می‌دهم.
در این اجرا ما با سه رسانه مواجهیم: نمایش، فیلم و روزنامه. وارد تالار وحدت که می‌شویم، روزنامه را دستت می‌دهند. چهار صفحه است؛ روزنامه‌ای با قطع تابلویدی و با لوگوی اطلاعات به تاریخ ٣٠ دی‌ماه ١٣٥٧ و قیمت ١٠ ریال. قیمتش که شوخی است برای لبخندی از مقایسه ٤٠ساله. تیتر اولش که نام نمایش است و زیرتیترهایش نام نویسنده و کارگردان: بهرام بیضایی و محمد رحمانیان، اما آن بالا در گوشواره نوشته شده است: «شهر در خون و آتش» و این پایین گزارشی از حمله برخی مردم معترض به قلعه شهرنو در روز بیست‌ونهم دی‌ در ساعت پنج عصر. همه ما که سنی گذرانده‌ایم یادمان هست؛ حمله به محله فاحشه‌ها در تهران. آتش و دودی که آتش‌نشان‌ها خاموش نکردند و زنانی که از آن بیغوله فرار کردند. گزارش این واقعه دست‌مایه داستان نمایش است؛ داستانی عشقی سیاسی و سیاستی عشقی، اما هنوز نمایش شروع نشده وقت است که روزنامه را ورق بزنی. در میان اسامی بازیگران فیلم و نمایش که لشکری هستند از ژنرال‌ها (طبق عادت مرسوم رحمانیان) چشمت به مصاحبه‌ای با بیضایی می‌افتد. سال‌ها گذشته است، اما تازگی‌اش همچنان ادامه دارد. دلت درد می‌آید آنجا که استاد می‌گوید: «من تاریخ خوانده‌ام و خود را وارث وحشتی عظیم یافتم، اما توانستم آرام‌آرام صدای مردمی را بشنوم که در تاریخ گفته نشده‌اند…».زنگ شروع نمایش زده می‌شود و وارد تنها تالار کلاسیک نمایش پایتخت می‌شوی. فرامتن روزنامه‌ای نمایش با تو همراه است. نمایش شروع می‌شود؛ عین کتاب‌های مصور کودکی که بازش می‌کردی و تصاویر از دل کتاب خارج می‌شدند و جلوی تو می‌ایستادند، فیلم در روی پرده جریان دارد و بازیگران نمایش انگار از آن جدا می‌شوند و زنده جلوی تو نمایش می‌دهند. همه زنده‌اند؛ چه آنها که بر پرده‌اند و چه آنها که بر صحنه‌اند. متن بیضایی است و بازی‌هایی از جنس بازی‌گرفتن‌های رحمانیان و چیدمان‌هایش. با شخصیت زنان در متن‌های بیضایی مشکل دارم. زن‌های متون بیضایی بیشتر اثیری هستند تا واقعی. بیشتر دنبال پشت و پناه هستند تا استقلال، اما جان‌بخشی رحمانیان به این شخصیت‌ها را دوست دارم؛ آنها را با همان بزرگ‌نمایی‌های شخصیتی باورپذیر می‌کند. حبیب رضایی در دستان رحمانیان همیشه شگفتی‌آور است و بهنوش طباطبایی بسیار خوب. رویا تیموریان عالی است. خود جنس است در نقش مادام. مادام یک تیپ است که از نخستین گروه مهاجران ارمنی به ایران گرته‌برداری شده؛ مهاجرانی که سنت کافه‌داری و کافه‌نشینی را در مناطق مرکزی تهران – از جمله خیابان نادری- پی‌ریزی کردند و حاصل کسب‌وکارشان آغاز برپایی پاتوق‌های روشنفکری مانند کافه‌فیروز یا کافه‌نادری در کلان‌شهر تهران بود. همه خوب هستند، مگر می‌شود خوب نباشند؛ هم در فیلم و هم در نمایش. سالن پر است تا طبقه سوم. چه خوب که رحمانیان مخاطب خود را دارد. همان اول گفتم که برای محمد رحمانیان مهم نیست چه کسی آن بالاست، کار خودش را زورش رسید، اجرا می‌رود و زورش نرسید، در محاق توقیف می‌ماند و دلش می‌شکند. هشت سال پیش دلش شکست وقتی که نمایش بی‌نظیر «روز حسین» اجرا نشده، توقیف شد. باروبنه‌اش را بست و رفت کانادا، اما تاب نیاورد. هرسال برگشت و هرسال اجرا رفت؛ اجراهایی نوستالژیک مانند کارهای ترانه‌ای‌اش و خیلی راحت در مقابل منتقدان هنری ایستاد و گفت مگر ادعا دارم اینها که اجرا می‌کنم تئاتر است؟ ولی مجلس ضربت‌خوانی و دو، سه کار جدی دیگر هم به صحنه برد تا رسید به همین «آینه‌های روبرو». بیضایی در مصاحبه‌اش از فرنگ‌رفته‌های آن زمان گله می‌کند و من به یال‌وکوپال سفید رحمانیان نگاه می‌کنم که مانند شیری خسته روی صحنه می‌رود و از همه تشکر می‌کند. در نور چراغ‌های خیابان و زیر سایه مگس‌های سفید که فکر می‌کنی هرآن وارد گوش و چشم و دهانت می‌شوند. نگاهی به صفحه آخر روزنامه می‌اندازم. در میان تمام مطالب مربوط، یک مطلب نامربوط هست؛ آگهی و عکس جوانی که گم شده. آن جوان بیضایی است.

انتهای پیام

بانک صادرات

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا