روایتهایی از تلاش برای نجات نوجوانان محکوم به اعدام
لیلی رشیدی از مددکاران انتظار دارد فرهنگ چگونه رضایت گرفتن را به خانواده متهم آموزش بدهند و دلش خون است از این همه سوال بیجواب و سر بیمسئولیت. آرزویش تغییر و اصلاح قوانین به نفع کودکان است.
فهيمه حسنميری در خبرآنلاین نوشت: از قصه اکبر و اعلا که اصغر فرهادی چهارده سال پیش در «شهر زيبا» روایت کرد که بگذری، در کوچه پس کوچههای اين شهر به غصهها و دردهای آرش و فرزاد میرسی، به ضجههای دخترکی که متهم به قتل پدر شده و زیر بار نمیرود، به آرش و مادر دردکشیدهاش، به فرزاد و ناگفتههایش که او را به خشم درونی دچار کرده. به علیرضا که حالا دیگر نیست.
وکلای جوان از پیچیدگی پرونده فرزاد می گویند، مادر آرش، بیقرار اما امیدوار است، لیلی رشیدی میگوید: دلم میخواست حالا که علیرضا نیست خانواده مقتول را دوباره ببینم و از آنها سئوال کنم، چگونهاید؟! آرام شدهاید؟ پشیمان نیستید؟
برداشت اول ساعت ۱۱صبح/شهرک غرب
خانم وکیل با کودک هفتماههای که در شکم دارد، مسیر کمیسیون پزشکی از شهرک غرب تا کانون اصلاح و تربیت شهر زیبا را برای اثبات بیگناهی و عدم رشد عقلی آرش در لحظه ارتکاب جرم زیر پا گذاشته است. مادر آرش را به آغوش خواهرانهاش میفشارد و او را امیدواری میدهد. اینطرفتر اما درباره سختی پرونده کودکانی مثل آرش میگوید که در معرض اعدام هستند.
همه چیز در یک لحظه و حتی چند ثانیه اتفاق افتاد، آرش و مادرش رفته بودند طلب صد و بیست و شش هزار تومانیشان را بگیرند، آرش کمی جلوتر از منزل مقتول ایستاده بود، مشاجره بالا گرفت، مرد، مادر آرش را روی خاک و سنگهای مقابل خانهاش هل داد، زن چشم که باز کرد بیمارستان بودند، آرش پانزدهساله چاقو را در قلب مرد فرو کرده بود…
آرش و مادرش در کار بستهبندی بودند و چاقو ابزار کار آنها محسوب میشد. آرش یکساله بود که پدر او و مادرش را رها کرد و به دنبال اعتیاد رفت، از همان موقع او شد تکیهگاه مادر… از کودکی کار کرده بود و هر ماه دستمزدش را بی کم و کاست تحویل مادر میداد.
زن میان ضجههایش میگوید من و آرش جز هم کسی را نداریم، آرش، آزارش به یک مورچه هم نمیرسید. همه دوستش داشتند از بس که آرام و مظلوم بود.
حالا آرش پانزده ساله با آن چهره معصوم و جثهای که کمتر از پانزده سال به نظر میآید در انتظارحکم دادگاه است، یا به قول خانم وکیل در معرض اعدام. مونیکا نادی، حقوقدان میگوید: باورت نمیشود گاهی شبها کابوس میبینم و از خواب سراسیمه بیدار میشوم و به این فکر میکنم که سرنوشت بچههایی مثل آرش چه میشود.
برداشت دوم ساعت ۱۳/ شهر زیبا
پرونده فرزاد از آن پروندههای پیچیده است، از کودکی وقتی که فقط 9 سال داشت در کشتارگاه کار میکرد که کمکخرج خانواده باشد. پدر بیمارش چندسالی است که زمینگیر شده و حالا هر سهشنبه مادر و خواهر دردمند، از حاشیه تهران به شهر زیبا میآیند که فرزاد را ببینند.
خانم وکیل، مادر و خواهر فرزاد را به دلجویی از خانواده مقتول سفارش میکند. اینطور که خواهر جوان میگوید بارها رفتهاند اما پذیرفته نشدند. فرزاد هفده ساله در معرض اعدام است، در دادگاه گفته است به قصد دفاع از خود، مردی را به قتل رسانده اما پس از قتل، قطعاتی از بدن او را جدا کرده است.
ناباورانه به آنچه او کرده میاندیشم؛ مونیکا نادی انگار که پس ذهنم را خوانده باشد، میگوید: از کسی که در 9سالگی به جای بازی و کودکی، به کشتارگاه رفته و کار کرده چه انتظاری داری؟! می دانی که چه میگویم؟!
مادر فرزاد از اینکه با ما صحبت کند، واهمه دارد چون از شوهر در کنج خانه نشستهاش اجازه نگرفته، مادر آرش اما او را مجاب میکند که برای کمک به فرزادها و آرشها باید حرف زد. زن حرفش نمیآید، گریه امانش نمیدهد؛ درماندهای که همهکس و همهچیزش را در آستانه از دست دادن میبیند. میان گریه و کلمات مقطعش همینقدر می شنوم که هر سهشنبه فرزاد در معرض اعدام، مادر را امیدواری میدهد: صبور باش خدا بزرگه.
برداشت سوم ساعت ۱۳/ زیر آسمان شهر
فكر كن تو قاضی این پرونده؛ از یک طرف با کودکی مواجه هستی که به هر دلیل که شاید عدم برخورداری از رشد عقلی مهمترین آن باشد، مرتکب قتل شده و از سوی دیگر خانوادهای که عزیزی را از دست داده و داغدار شدهاند. حرف مونیکا نادی و همکارانش این است که قاضی میتواند از ظرفیتهای قانونی استفاده کند. پزشکی قانونی میتواند گزارشهای کارشناسیتر و دلسوزانهتری بدهد، آدمهای مسئول میتوانند نگرانتر باشند، پای جان یک کودک در میان است.
گیریم که جان شیرین را از فردی که در کودکی مرتکب قتل شده گرفتیم، آیا دردی درمان می شود. آیا راهی وجود ندارد که انتهای این قصه چوبه دار نباشد؟
برداشت چهارم ساعت ۱۶/ کلینیک یارا
«مگر نه اینکه کنوانسیون جهانی حقوق کودک، مجازات اعدام برای کودکان زیر هجده سال را منع کرده؟ مگر نه اینکه ما با امضای کنوانسیون حقوق کودک متعهد شدهایم مفاد آن را اجرا کنیم؟ کودکی را که در پانزده سالگی مرتکب قتل شده تا هجده سالگی در زندان نگه میداریم و بعد چوبه دار برایش مهیا میکنیم. هیچ فکر کردهایم در این سالهای انتظار برای چوبهدار پشت میلههای زندان بر این کودک چه میگذرد؟»
لیلا ارشد، فعال مدنی، اینها را میگوید اما علاوه بر اینها میخواهد از عشق، از بخشش، از عطوفت و سازندگی هم سخن بگوید؛ چون به تجربه دیده کودکانی را که در کودکی مرتکب جرم شدند و پس از بخشیده شدن و اعمال شیوههای تربیتی مناسب به انسانهای مفید و سازندهای در جامعه تبدیل شدهاند.
مونیکا نادی، از خواسته فعالان حقوق کودک از قضات میگوید، از اینکه در قانون ما مواردی پیشبینی شده که استناد به آنها میتواند منجر به حکم قصاص برای کودکان زیر هجده سال نشود، فقط کافی است قضات این موارد را در نظر بگیرند و در لحظه صدور حکم این نکته را هم در نظر داشته باشند که مجرم، فقط یک کودک بوده که رشد عقلی نداشته است. به قول او اگر پزشکی قانونی دلسوزانهتر و مسئولانهتر اقدام به ارائه گزارش عدم رشد عقلی کودک، کند آنوقت شاید کودکان کمتری به آغوش چوبه دار بروند.
برداشت پنجم، ساعت ۱۹/ ولنجک
ليلي رشيدي با علیرضا در کانون اصلاح و تربیت شیراز آشنا شده بود، با گروهی از هنرمندان و فعالان اجتماعی رفته بودند به بچهها سر بزنند، آنجا علیرضا قصه زندگیاش را برایش تعریف کرده بود و از او خواسته بود، کمکش کند.
علیرضا در پانزده سالگی مرتکب قتل شده بود و برایش حکم اعدام صادر کرده بودند، لیلی رشیدی بارها به قصد رضایت گرفتن از خانواده مقتول به شیراز رفت، اما نشد که نشد. علیرضا را دو ماه پیش وقتی که بیست و یک سال داشت اعدام کردند. لیلی رشيدي بغض عجیبی در گلو دارد از اینکه مسئولان در قبال امثال علیرضا کوتاهی میکنند، میگوید: «روز آخر با چند نفر از دوستان رفتیم که آخرین تلاشمان را هم بکنیم، ساعت پنج صبح بود، جلوی در زندان ایستاده بودیم که خانواده مقتول بیایند، اما آنها از یک در دیگر وارد شدند، برایم هنوز سوال است که مسئولان زندان که میدانستند ما آنجا هستیم و میخواهیم آخرین تلاش را بکنیم چرا به ما اطلاع ندادند خانواده مقتول از در دیگری وارد شدند که سراغ آنها برویم؟ پای جان یک جوان در میان بود! ما هنوز منتظر ایستاده بودیم که آمدند گفتند چرا اینجا ایستادید؟ تمام شد، اعدامش کردند!» به اینجا که میرسد بغض مجالش نمیدهد و ترجیح میدهد سکوت کند.
لیلی رشیدی از مددکاران انتظار دارد فرهنگ چگونه رضایت گرفتن را به خانواده متهم آموزش بدهند و دلش خون است از این همه سوال بیجواب و سر بیمسئولیت. آرزویش تغییر و اصلاح قوانین به نفع کودکان است.
برداشت آخر ساعت ۲۱/ بزرگراه همت
مهدی آزادی، تصویربردار هم از تجربه مشترک فیلمسازی با مهرداد اسکویی در کانون اصلاح و تربیت میگوید؛ از دخترک معصومی که محکوم به قتل پدر بود یا دختری که بارها مورد تعرض قرار گرفته بود، از پسرکانی که به انواع جرمها متهم بودند اما در کانون به افراد مصلحی تبدیل میشدند.
مونیکا نادی از این ميگويد که سرنوشت این بچهها غمانگیز است و باید برایشان کاری کرد: «باورت میشود در کانون همه به سر آرش قسم میخورند و فرزاد پیشنماز کانون شده؟»
یاد حرفهای لیلا ارشد میافتم که میگفت این بچهها در صورت رافت و آموزش میتوانند به افراد مفید و مصلحی تبدیل شوند؛ كسی چه میداند شاید منجی بچههای دیگر شوند.
لیلی رشیدی شعری از علیرضا خواند كه به خانوادهاش گفته بوده آن را روی سنگ قبرش بنویسند؛ مونیکا نادی زیر لب شعر علیرضا را زمزمه میکند، آزادی به خواب آرامی رفته و تهران خاکستری خسته و دردمند به نظر میرسد.
انتهای پیام