فردا چگونه روزی است؟
«رضا بابایی»، پژوهشگر فرهنگی، در یادداشتی تلگرامی دربارهی انقلاب 57 نوشت:
روزهای انقلاب در سال 57، تکرارناشدنی است. روحانیت با اعتباری هزارساله همهی مردم را به خیابانها آورده بود؛ حتی کمونيستها عکس امام خمینی را به در و دیوار شهر میزدند. دانشگاه، ذهن جامعه را برای انقلاب آماده کرده بود و حوزه قلب مردم را در دست داشت.
سال 55، سال تورم و گرانی بود. بازاریها و مغازهداران از چیزی به اندازهی «اتاق اصناف» که امروز به آن «تعزیرات» میگویند، نفرت نداشتند. پس از سالها، اولینبار بود که دولت به شکلی گسترده در قیمت اجناس دخالت و سختگیری میکرد. کفشفروش خیابان پهلوی قزوین میگفت: اگر این بار جریمهام کنند، وسط خیابان عکس شاه را آتش میزنم. کفش پلاستکی مرا در جعبۀ مقوایی گذاشت و به دستم داد. طبق معمول چانه زدم. گفت: برو از اتاق اصناف تخفیف بگیر.
زمستان 57 بود و مدرسهها تعطیل. خبرگزاری خانوادگی ما، مشتریهای نانوایی پدرم بودند. در خانه اخبار ردوبدل شد. ناظم سنگدل مدرسه در ذهنم قدم میزد. مشتم گره شد.
دیماه 57 بود. شبها در مسجد محل جمع میشدیم و دربارۀ جنایات شاه گفتوگو میکردیم. روحانی مسجد، انقلابی نبود؛ اما اجازه میداد که در مسجد عکس و اعلامیه بیاوریم. کتابهای شریعتی هم مثل نقل و نبات پخش میشد. من روزها در صف نفت بودم و عصرها در خیابانها و شبها در مسجد. صدای انقلاب را در حمد و سورۀ امام جماعت هم میشنیدم. وقتی ضاد ولاالضالین را با صدایی بلند میکشید، در ذهنم مشتی گرهکرده در هوا میچرخید که دهان شاه را نشانه گرفته است. سلام نماز را که میداد، من به فکر فرو میرفتم که فردا چه خواهد شد.
روزهای اول بهمن بود. برای تظاهرات در مسجد شاه جمع شدیم. در کف حیاط مسجد، کاغذی را روی زمین دیدم که پا میخورد. بالای کاغذ، سمت راست، آرم اتاق اصناف قزوین بود. یاد کفشفروش خیابان پهلوی افتادم. چهار یا پنج سال پس از پیروزی انقلاب، خبر فوت او را از پسرش در جبهه شنیدم. همان موقع ناخواسته چشمم به چکمههای گلی افتاد که از بیرون سنگر تهدیدم میکرد که من میدانم و تو سرمای پاسوز سردشت.
پسران کفشفروش خیابان پهلوی، هر کدام به راهی رفتند. دفتر اتاق اصناف قزوین، شعبۀ خیابانی حزب جمهوری اسلامی ایران در قزوین شد. الان مغازه است. من هم هنوز نگران فردا.
انتهای پیام
پر از نکته برای کسانی که فکر می کنند