گفتاری از مصطفی ملکیان دربارۀ مرگ
سروش مولانا اولین نشست سال 1393 را با نام «رستخیز ناگهان» در روز دوشنبه 29 اردیبهشت آغاز کرد. در این نشست استاد مصطفی ملکیان با موضوع «مرگ: پایان بخش یا ارزش بخش؟ مرگ از نظرگاه مولانا» سخنرانی کرد و دکتر ایرج شهبازی به خوانش ابیاتی از مثنوی در این باره پرداخت.
به گزارش انصاف نیوز، متن سخنرانی مصطفی ملکیان در این جلسه به نقل از فرهنگ امروز در پی می آید:
ارزش زندگی به جهت محدودیت زندگی است
مصطفی ملکیان در باب موضوع سخنرانی خود صحبت هایی را مطرح کرد و توضیح داد: موضوع سخنرانی بنده این است که آیا مرگ در اندیشهی مولانا پایانبخش است یا ارزشبخش؟ هنگامی که گفته می-شود که آیا مرگ پایانبخش است یا ارزشبخش، بایستی هر دو تعبیرِ پایانبخش و ارزشبخش را به زندگی اضافه کنید، در این صورت اینگونه بیان میشود که آیا مرگ پایانبخش زندگی است یا ارزشبخش زندگی است؟ یعنی آیا مرگ به زندگی آدمی پایان میدهد یا به زندگی آدمی ارزش میدهد؟ میشود گفت که در طول تاریخ همهی تلقیهای آدمی دربارهی مرگ به این دو تلقی فروکاستنی است و میشود همه را به این دو تلقی ارجاع و تحلیل کرد: یک تلقی این است که مرگ به زندگی پایان میبخشد و نقطهی ختم زندگی ماست و هنگامی که مرگ آمد یعنی زندگی رفته است؛ بنابراین حضور مرگ به معنای غیاب زندگی است. دوم، برعکس این است و قائل است به اینکه مرگ ارزشبخش زندگی است، اگر مرگ نمیبود زندگی ارزشی نمی-داشت، علت ارزش و اغتنام زندگی به این جهت است که مرگی در کار است و کار مرگ در کار نبود زندگی ارزش نمیداشت، به تعبیر دیگر ارزش زندگی به جهت محدودیت زندگی است. اگر زندگی نامحدود و نامتناهی بود دیگر ارزشی نداشت؛ بنابراین اگر مرگ را به زندگی نچسبانده بودند زندگی ارزشمند نبود وقتی که مرگ را به زندگی ملزم کردند ناگهان زندگی ارزش یافت و این نکته کماهمیت نیست، درست مانند نهاد اقتصاد که اگر در این نهاد عرضه فراوان باشد قیمت پایین میآید. در مورد زندگی نیز اگر عرضهی زندگی فراوان میبود؛ ارزش زندگی پایین میآمد.
بنابراین ارزش فرا رفتن زندگی به عرضهی کم آن است به همین سبب نباید گمان کنیم که چه خوب بود زندگی لایتناهی بود، اگر زندگی تناهی بود بیارزش میشد و این تناهیای که برای زندگی متصور و محقق است -که آن تناهی را مرگ تعبیر میکنیم- این است که به زندگی ارزش میدهد و شما با وجدان حس خودتان میتوانید این را در تجربیات خود بیابید. شما وقتی با تلوینهای زندگی روبهرو میشوید و گمان می-کنید لحظهی آخر زندگی است نسبت به زندگی بسیار قدردانتر میشوید.
مرگ بهعنوان پایانبخش زندگی و مرگ بهعنوان ارزش زندگی
استاد ملکیان در ادامه به شعری از مثنوی اشاره کرد و گفت: در دفتر ششم مثنوی این دو تلقی از مرگ -مرگ بهعنوان پایانبخش زندگی و مرگ بهعنوان ارزش زندگی- به شیرینی هرچه تمامتر در 3 بیت بیان شده است:
آن یکی میگفت خوش بودی جهان/ گر نبودی پای مرگ اندر میان
آن دگر گفت ار نبودی مرگ هیچ/ که نیرزیدی جهان پیچ پیچ
خرمنی بودی به دشت افراشته/ مهمل و ناکوفته بگذاشته
وجود ما فقط با مرگ است که به درو میرسد و اگر مرگی نباشد ما همچون خرمنهای دروناشده عاطل و باطل میشویم و میپوسیم. این صورت مسئله است و اما حالا بنده باید به جغرافیای مسئله بپردازم و بیان کنم که از میان همهی آنچه که دربارهی مرگ میتوان گفت بنده جویای چه نکتهای در مثنوی بودهام و با بیان بنده دوستان ملاحظه خواهند کرد که سخن دربارهی مرگ سخنی بسیار متفاوت است، اگرچه همهی ما از آن به سخن گفتن دربارهی مرگ تعبیر میکنیم. بنده تقسیمبندیهای فراوانی میکنم و از این جغرافیای گسترده و پیچ در پیچ دربارهی مرگ فقط به یک نکته اشاره خواهم کرد. اساساً در هر کتاب اعم از کتابهای روانشناختی، فلسفی، عرفانی، الهیاتی و دینی و مذهبی و در هر صنف کتابی که در تاریخ بشر نوشته شده است و ما در اختیار داریم هیچ مسئلهای به اندازهی مرگ و عشق محل بحث نبوده است، حتی خدا به اندازهی مرگ محل بحث نبوده، عشق هم بیشتر از خدا محل بحث است. در میان همهی آثاری که در تاریخ فرهنگ بشری نوشته شدهاند مرگ و عشق دائمالتکررترین موضوعاتند، هیچ موضوعی به اندازهی مرگ و عشق محل بحث و گفتوگو نبوده است. اینکه چرا چنین است داستانها دارد، شما میتوانید این داستان را از فروید آغاز کنید که فروید چه تحلیلی داشت و اینکه انسان یا به مرگ میاندیشد یا به عشق میاندیشد و همچنین تحلیلهای پیش از فروید و تحلیلهای پس از فروید، اما بههرحال بنده با این موضوع کاری ندارم. مرگ یکی از دائمالتکررترین مضامین است اگر مخاطب در کتابها دقت کند، میبیند اگرچه در کتابها دربارهی مرگ سخن گفته میشود ولی در واقع از 4 پدیدهی متفاوت سخن گفته و از همهی آنها تحت عنوان مرگ نام برده میشود.
حالات نزدیک به مرگ
ملکیان به تفکیک چند پدیده پرداخت و توضیحی در باب معنا و تفکر مرگ ارائه داد: ابتدا این 4 پدیده را از هم تفکیک میکنیم و در آثار هر فیلسوف، متفکر، هنرمند، نویسنده، رماننویس، روانشناس و هر شاعری وقتی که مضمون مرگ معرفی میشود شما باید مطابق کنید و ببینید که آن شخص با کدامیک از این دو مفهوم سروکار داشته است. گاهی مرگ گفته میشود و مراد از مرگ همان حادثه یا رویدادی است که در یک آن در پایان زندگی رخ میدهد و به زندگی اینجهانی پایان میبخشد و ما نیز وقتی که از لغت مرگ استفاده میکنیم مرگ را به همین معنا به کار میبریم؛ بنابراین مرگ در استنباط اول به معنای همان رویدادی است که در کمتر از یک ثانیه رخ میدهد و لااقل زندگی را در این جهان ختم میکند. گاهی مرگ به این معنا است، چه وقتی سخن از تفکر دربارهی مرگ است چه وقتی سخن از مرگآگاهی است و چه وقتی که سخن از مرگ و بیم از مرگ است. اما وقتی کسانی میگویند ما دربارهی مرگ آگاهی داریم یا آگاهی نداریم، اندیشهی مرگ میکنیم یا اندیشهی مرگ نمیکنیم، ترس و بیم از مرگ داریم یا نداریم در واقع مرادشان پس از مرگ است نه خود آن حادثه. این گروه پس از مرگ را مطمح نظر قرار دادند یا از آن بیم و ترس دارند یا دربارهاش تفکر میکنند یا نسبت به آن نوعی آگاهی در خود مییابند. اینجا وقتی گفته میشود مرگ در واقع مراد پس از مرگ است که آیا پس از مرگی در کار هست یا نه و اگر در کار هست چگونه است و سیرت و صورت ما پس از مرگ چگونه خواهد بود؟
گاهی وقتی دربارهی مرگ سخن به میان میآید نه پس از مرگ مراد است و نه خود مرگ مراد است، بلکه چیزی مراد است که از آن به حالات نزدیک به مرگ ترجمه میکنیم یا گاهی از آن به نزع یا گاهی به سکرات مرگ تعبیر میکنیم؛ به این معنا که از زمانی که منِ مصطفی پی میبرم که از این بستر دیگر زنده بیرون نخواهم آمد از آن لحظه این ماجرا شروع میشود. من وقتی میفهمم که این بستر آخرین بستری است که از آن بیرون میآیم، حالا خواه یک هفته دیگر بمیرم، خواه یک ماه دیگر و خواه 6 ماه دیگر بمیرم، از این لحظه یک واقعهی خاصی در زندگیام ایجاد میشود که این گاهی تعبیر میشود به احتضار، گاهی به سکرات موت و گاهی به نزع. خلاصه وقتی است که شما یقین دارید که این آخرین بیماری است که در زندگی به آن دچار میشوید و دیگر از این بیماری زنده بیرون نمیآیید، از آن لحظه تا وقتی که خود مرگ محقق شود -حالا چه یک شبانهروز طول بکشد چه کمتر و چه بیشتر- این یک حالت خاص است و خیلیها از این مدت میترسند یا به این مدت میاندیشند یا آگاهیشان از این مدت آگاهی شدیدی است؛ یعنی وقتی که میگویند من از مرگ میترسم یعنی از روزهایی در زندگی میترسم که میدانم روزهای آخر عمر من است.
البته هرکدام از ما میدانیم که بالاخره روزی مرگمان فرا خواهد رسید، اما این خیلی فرق میکند به اینکه ما زمان دقیق آن را بدانیم. بنده در این سنی که هستم یقیناً 20 سال دیگر بیشتر زنده نخواهم بود، اما اگر الآن به من گفته شود که 30 سال دیگر در چه تاریخی رخ میدهد و من به صحت سخنتان قطع و یقین پیدا کنم، من دیگر زندگیام با قبل فرق خواهد کرد، دیگر به کیان سابق نخواهد بود و جان کندن من شروع خواهد شد؛ بنابراین فکر نکنید که جان کندن یعنی روزهای آخر، نه، از روزی که فهمیدی چه زمانی خواهی مرد و فهمیدی که دیگر از این زندگی جان سالم به در نخواهی برد.
مرگ، بعد مرگ، نزدیک مرگ و dying
استاد ملکیان به معانی مرگ میپردازد و ضمن توضیح درباره پیچیدگیهای روانشناختی و جامعهشناختی مرگ اظهار میکند: روزهای آخر عمر روزهای خاصی هستند و از وقتی شروع میشود که به زمان دقیق مرگمان آگاه میشویم و روزی به پایان میرسد که بمیریم. گاهی وقتی دربارهی مرگ صحبت میشود به این دوره اشاره میشود که در روزگار ما دربارهی این دوره یک پارادوکس عجیبی به وجود آمده که یکی از مشکلات بزرگ زندگی امروز ما برخلاف زندگی انسان سنتی به این نکته مربوط میشود و برای این دوره (دورهای که از زمان مرگمان با خبر میشویم تا زمانی که میمیریم) امروزه ما با چه پیچیدگیهای روانشناختی و جامعهشناختی مواجهیم. در دوران قبل از مدرنیته این داستان اصلاً وجود نداشت و خود این داستان به نظرم خیلی جذاب می-شد.
اما یک معنای چهارمی برای آن مطرح است و آن معنای چهارم دیگر death (مرگ)، after death (بعد از مرگ) و death near (نزدیک مرگ) هم نیست، بلکه مفهومی است که در زبان انگلیسی به آن dying میگوییم؛ به این معنا که انسان پی میبرد که از روزی که نطفهاش منعقد شده است در هر لحظه هم به زندگی ادامه میدهد و هم به مرگش ادامه میدهد؛ چون موجودی که زمانی باشد این زمانی بودن به این معنا است که تا از یک لحظه نمیرید در لحظهی بعد زاده نمیشوید؛ بنابراین زندگی ما مثل یک پارچه یا بافت است که تارش از زندگی است و پودش از مرگ است؛ یعنی ما هر نفسی که میکشیم هم یک نفس برای زندگی میکشیم و هم یک نفس برای مرگ میکشیم؛ یعنی با هر نفسم به دو چیز کمک میکنم، هم به زندگی و هم به مرگم کمک میکنم، به این میگویند دایینگ و از این به مردن در حین زیستن و زیستن در حین مردن تعبیر میکنند و این اختصاص به انسانها ندارد، همهی موجوداتی که در عالم طبیعت تحقق دارند اینگونهاند؛ چون زمانمندند و موجودی که زمانمند است معنای زمانمندیاش این نیست که تا نمیرد زنده نمیشود و تا زنده نشود، نمیمیرد و در هر دمی زندگی و مردگی را توأمان میکند، این سرنوشت همهی موجودات عالم طبیعت است. فرق انسان با موجودات دیگر این است که غیرانسانها از این مسئله باخبر نیستند، ولی انسانها از این واقعیت باخبرند و می-دانند که هر نفسی که میکشند، میمیرند.
نفس کشیدن یعنی مردن و البته نفس کشیدن یعنی زیستن یعنی این دو پدیده با هم یک پارچه میبافند یکی تار این پارچه است و یکی پود این پارچه است و چیزی به نام وجود من با آن آفریده میشود و اگر کسی این نوع مرگ را در زندگیاش احساس کند با 3 پدیدهی دیگر خیلی متفاوت است. او نمیگوید که در آخر زندگی میمیرم یا اینکه پس از مرگ چه خواهد شد یا اینکه روزهای پیش از مرگ چه خواهد شد، او به این فکر میکند که همین الآن دارم میمیرم؛ بنابراین آن چیزی که دیگران در آخرین لحظهی زندگی احساس میکنند او در هر لحظه احساس میکند و به آن آگاهی دارد؛ یعنی آگاهی دارد به اینکه مرگ و زندگی توأمانند، این نظیر جملهای است که از ابنابیطالب نقل شده است که میگفت هر نفسی که میکشید به مرگ نزدیک می-شوید. این 4 پدیده دربارهی مرگ است و اگر در همهی آثاری که دربارهی مرگ نوشتهشده، مداقه کنید هرکدامشان به یکی از این 4 پدیده میپردازند؛ بااینکه اسم همهی آنها را اندیشه دربارهی مرگ میگذارند، ولی این 4 پدیده است.
جنبه objective و subjective مرگ
استاد مصطفی ملکیان جنبه عینی و ذهنی مرگ را بر شمارد و به نکاتی در این باره اشاره کرد و گفت: بنده بحثی دربارهی ترس از مرگ دارم، به همان بحثی که خود death است یعنی همان نقطهی آخر زندگی خواهم پرداخت. نکتهی دوم این است که مرگ با همهی این 4 معنا یک جنبهی objective دارد و یک جنبهیsubjective دارد؛ یعنی مرگ من یک واقعهای است در بیرون و نیز یک واقعهای است در درون، مرگِ objectiveمن که در بیرون رخ میدهد بیشک و شبهه پایانبخش زندگی این جهانی من است؛ اما مرگ درونی یا subjective یعنی حضور مرگ در ذهن و ضمیرمان. یک زمانی به مرگ بهعنوان پدیدهای در بیرون نظر میکنیم و یک زمان به حضور پدیدهی مرگ در درون توجه میکنیم، مرگ بیرونی حتماً پایانبخش است اما مرگ درونی چطور؟ به نظر بسیاری از عرفا مرگ درونی آغازکنندهی زندگی است؛ یعنی از روزی که مرگ در ذهن و ضمیر فرد حضور یافت زندگی آغاز میشود و از این جنبه به نظر برخی روانشناسان فراشخصیتی و به نظر عرفا و به نظر برخی از فیلسوفان؛ کودکان هنوز زندگی را آغاز نکردهاند، زندگی کودک از وقتی آغاز میشود که مرگ در درون او نیز لانه کند؛ یعنی به مردن آگاه شود و ترس از مرگ در دل او بیفتد و دربارهی مرگ تفکر کند. همان است که مولانا میگفت که اگر مرگ وجود نداشت زندگی ارزش نداشت.
مرگ objective را بیشبهه میتوانیم پایانبخش زندگی این جهانی بدانیم (حالا اینکه زندگی آنجهانی وجود دارد یا ندارد، من نمیدانم) اما این مسئله که از وقتی که من؛ از مرگ آگاه میشوم، یعنی مرگ در درونم حضور پیدا میکند و از آن لحظهای که به مرگ میاندیشم و از آن لحظهای که در جانم ترس و بیم از مرگ نیست یا از طرفی دیگر محبت و عشق به مرگ در درون من ساری و جاری میشود، از آن لحظه به بعد به نظر بسیاری از متفکران تازه زندگی آغاز میشود. از نظر بسیاری از متفکران از جمله مولانا مرگ subjective آغازکنندهی زندگی است؛ اما شکی نیست که مرگ objective پایانبخش زندگی است؛ بنابراین وقتی میخواهیم این دو را از هم تفکیک کنیم به 3 نحوه از موضوع مرگ در درون خودمان تفکیک کنیم، خود مرگ یک پدیدهی بیرونی است؛ اما در درون فرد 3 گونه جلوه میکند، یکی مرگآگاهی است و یکی ترس یا بیم یا عشق نسبت به مرگ است و یکی هم تفکر دربارهی مرگ است. این 3 مؤلفههای subjective است که به نظر برخی آغازگر زندگیاند.
حالا آیا انسان که بالاخره روزی مرگ objective او سر میرسد اگر او مرگآگاه است این علامت سلامت روان یا علامت عدم سلامت روانیاش است؟ در اینجا 2 دیدگاه خیلی بزرگ وجود دارد یکی دیدگاهی است که اپیکور میگفت و فروید در زمانهی ما دنبال آن را گرفت و نمایندگان دیگری هم دارد، اگرچه شاخصان این دیدگاه این دو نفرند. اپیکور و فروید هردوشان معتقد بودند که کسانی که دربارهی مرگ تفکر میکنند یا ترس از مرگ دارند یا مرگآگاهی دارند یعنی اینکه مرگ درون آنها حضور subjective دارد خود این علامت این است که سلامت روانی ندارند. کسی که به مرگ فکر میکند به لحاظ روانی ناسالم است، چرا؟ استدلال خیلی سادهتر این بحث برای اپیکور است و استدلال پیچیدهترش برای فروید است. استدلال اپیکور این است: «چیزی که تا هستی او نیست و وقتی که او هست تو نیستی، این چیزی است که تو هرگز با آن ملاقات نمیکنی و موجودی را که انسان ملاقات نمیکند دربارهاش فکر ندارد.» اپیکور میگوید این منطق ندارد.
در مثنوی پشهای به سلیمان شکایت برد که من از توفان شکایت دارم چون هر بار که میآید من را دهها فرسنگ آن طرفتر میبرد و من هیچوقت از توفان در امان نیستم؛ بنابراین بین ما داوری کن و حکم بده. سلیمان گفت که قاضی عادل بدون حضور طرفین حکم نمیکند به توفان هم بگو بیاید تا حکم دهم. پشه گفت که اصلاً مشکل من همین است که جایی که من هستم دیگر توفان نمیتواند باشد و اگر جایی توفان بود من دیگر نیستم. اینجا دادگاهی نیست که بشود شاکی و متشاکی هر دو حضور داشته باشند. گویا داستان ما و مرگ هم به نظر اپیکور، داستان پشه با توفان است، تا ما هستیم مرگ نیست تا مرگ هم هست ما نیستیم، پس چرا عمری دربارهی آن فکر کنیم و از این نظر میگفت حکیم به مرگ نمیاندیشد فقط به زندگی میاندیشد.
استدلال اپیکور و فروید از سلامت روان درباره مرگ
ملکیان در ادامه اذعان داشت: فروید به همین استدلال فلسفی اپیکور جنبهی روانشناختی داد و یک استدلال 3 شاخهای کرد و از آن استدلال 3 دلیل بیرون کشید و گفت سخن اپیکور 3 دلیل است نه یک دلیل؛ بنابراین به نظر او به لحاظ روانشناختی ما انسانهایی که برای مرگ حضور subjectiveقائل میشویم ناسالمیم، حضور objective برای همه وجود دارد ولی حضور subjective علامت عدم سلامت ماست. اما بسیاری درست عکس این را معتقدند، عرفا یا خیلی از فیلسوفان میگویند «اتفاقاً آن چیزی که در اندیشه باید باشد مرگ است، آن مرگ که در اندیشه باشد زندگی ما ارزش پیدا میکند»، حالا اینکه چند نوع ارزش پیدا میکند و این ارزش-ها را با چه مکانیزمی پیدا میکند 2 سؤال است که هر متفکری به نوعی به آن جواب داده است. اولاً وقتی می-گوییم زندگی ما ارزش پیدا میکند چگونه و با چه مکانیزمی ارزش پیدا میکند و مرگاندیشی چگونه به زندگی ارزش میبخشد؟ ثانیاً چند نوع ارزش به زندگی میبخشد؟ آیا ارزش اخلاقی به زندگی میبخشد؟ آیا ارزش روانشناختی به زندگی میبخشد؟ آیا ارزش زیباییشناسی به زندگی میبخشد؟ ارزش مصلحتاندیشانه میبخشد؟ یا انواع دیگری از ارزش که آن هم یک بحث است.
مسئلهی سومی که وجود دارد این است که در زندگی انسانها زندگی پس از مرگ وجود داشته باشد یا نه؟ به تعبیر دیگر اینکه انسان معتقد باشد که زندگی پس از مرگ وجود دارد یا وجود ندارد آیا در نگرش انسان به خود مرگ هم تأثیر دارد یا نه؟ یعنی آیا ترس از مرگ ناشی از معتقد نبودن به زندگی پس از مرگ است؟ یعنی آیا عقیده داشتن به زندگی پس از مرگ یا عقیده نداشتن به زندگی پس از مرگ یا عقیده داشتن به نبود زندگی پس از مرگ (این 3 حالت) در ترس خود من از مرگ مؤثر است؟ یا نه، مسئلهی اعتقاد یا عدم اعتقاد به زندگی پس از مرگ تأثیری در ترس و عدم ترس در زندگی پس از مرگ ندارد. عدهای گفتهاند که تأثیر دارد و عدهای گفتهاند که تأثیر ندارد. بعضی گفتهاند اینکه من چه تصوری از زندگی پس از مرگ دارم و اینکه آیا اصلاً زندگی پس از مرگ را موجود میدانم یا معدوم میدانم، یا نمیدانم که موجود است یا معدوم است، این است که یک سلسله احساسات و عواطف و هیجانات خاصی را نسبت به خود مرگ در من پدید میآورد.
برخی گفتهاند که اصلاً عقاید ما دربارهی زندگی پس از مرگ هیچ تأثیری ندارد، ما میتوانیم به زندگی پس از مرگ معتقد باشیم و از مرگ بترسیم، میتوانیم به زندگی پس از مرگ معتقد باشیم و از مرگ نترسیم، می-توانیم به زندگی پس از مرگ معتقد نباشیم و از مرگ بترسیم، میتوانیم به زندگی پس از مرگ معتقد نباشیم و از مرگ هم نترسیم، احساسات و عواطف متفاوت ما به وجود زندگی پس از مرگ یا عدم عقیدهی ما من به زندگی پس از مرگ یا عقیدهی ما به عدم زندگی پس از مرگ ربطی ندارد؛ یعنی نباید ما یک موضع مابعدالطبیعی یا ماوراءالطبیعی به مرگ داشته باشیم تا بتوانیم احساسات و عواطف خود را به مرگ سامان دهیم که آن داستان جداگانهای دارد من به این موضوع هم نمیپردازم.
اما نکته این است اینکه زندگی پس از مرگ وجود دارد و اینکه ما انسانها جاودانهایم، یک قسم این بحث فلسفی است و 3 قسم آن بحث روانشناختی است؛ بنابراین به این نکته توجه کنیم اعتقاد به زندگی پس از مرگ از منظر یک فیلسوف با کسی که از منظر روانشناسانه به زندگی پس از مرگ نگاه میکند خیلی فرق دارد. این هم یک بحث است که اتفاقاً در میان متفکران این را هم باید تفکیک دهیم
انواع جاودانگی پس از مرگ
ملکیان در ادامه سخنرانی خود به جاودانگی در دیدگاه انسانها میپردازد و میگوید: جاودانگی انسان به چه معناست؟ وقتی فردی میخواهد جاودانه باشد به این معناست که در آن لحظهای که آخرین نفس را میکشد از همان لحظه خود فرد نه موجود دیگری و نه انسان دیگری، در ساحت دیگری زندگی را آغاز میکند، این جاودانگی فلسفی است. وقتی فیلسوف دربارهی جاودانگی سخن میگوید به این معناست که وقتی من آخرین نفسم را کشیدم آخرین نفسم همان و آغاز زندگی در ساحت دیگری از جهان هستی همان، اما در ساحت دیگر زندگی، خود من زندگی را آغاز کنم نه انسان یا موجود دیگری. اما معمولاً انسانهایی که از منظر روانشناختی نگاه میکنند ۳ تصور دیگر هم از جاودانگی دارند و اغلب ما با این ۳ تصور دل خودمان را خوش میکنیم حتی اگر هم تصور فلسفی و روانشناسی را با هم داشته باشیم در بیشتر وقتها دلمان را به ۳ تصور روانشناسی خوش کردهایم.
یک تصور روانشناسی این است که تصور فرد این است که فرزندانش باقی میمانند و فرزندان او فرزندان خودشان را باقی میگذارند و آن فرزندان نیز فرزندان خودشان را باقی میگذارند؛ یعنی من خودم میروم اما یک کاروانی به راه انداختهام و این کاروان تا صبح قیامت در حال حرکت است، گویا جاودانگی خود را جاودانگی از طریق اولاد و اعقاب و زراعی خود میداند، از طرف اخلاف و نوادگان خودشان میدانند و فکر میکند اینگونه ماندگار میشود و این تلقی روانشناسی از جاودانگی است و البته کسانی که ظن فلسفی کمی دارند به همین هم دلشان را خوش میکنند، این یکی است.
دوم جاودانگی از طریق آثار است؛ یعنی معمار فلان مسجد یا معمار فلان کاخ میگوید تا وقتی آن کاخ باقی است او هم باقی است تا وقتی لبخند مونالیزا وجود دارد گویی ما داوینچی را داریم. کتابهایی که من نوشتم بعد از من باقی خواهد ماند، خلاصه هرکسی به آثاری که از او باقی میماند دل خوش میکند. «و تلک آثارنا تدینا علینا فانظر بعدنا الی آثار» اینها آثار ما هستند بعد از ما به این آثار نگاه کنید و ما را ببینید، این هم یک نوع از جاودانگی روانشناختی است.
نوع سوم که قدما بیشتر به آن دل میبستند این است که میگفتند : «نام نیکو گر بماند زآدمی/ به کزو ماند سرای زرنگار»، تا قرنها پس از من شاگردانم میگویند که فلان کس معلم خوبی بود، فلان کس فلان خدمت را به ما کرد… و این نام نیک و حضور در خاطرها ما را جاودانه میکند؛ یعنی از راه آثاری که به جا گذاشتهایم در خاطرهها میمانیم. قدمای ما در ادبیات به این نام نیک خیلی اهمیت میدهند و میگویند سعی کنید نام نیک از خود به جا بگذارید.
این ۳ نوع جاودانگی، جاودانگی فلسفی نیست، چه بعد از مرگ زنده باشید چه زنده نباشید اینها به دردتان نمیخورد، اگر بعد از مرگ زنده نباشید که هیچ، در این صورت اصلاً کسی نیست که لذت ببرید؛ چون ارتباط آن عالم با این عالم گسیخته است. وقتی ما به آن ساحت رفتیم دیگر دائم به این عالم نگاه نمیکنیم و وارد ساحت دیگری میشویم، در اینجا هرقدر هم از ما تمجید کنید دیگر وجود نداریم. جاودانگی مهم جاودانگی فلسفی است و دغدغهی ما در بحث فلسفی باید نوع این جاودانگی باشد که آیا ما خودمان بعد از مرگ میمانیم؟ نه فرزندانمان، نه آثارمان و نه نام نیکی که از ما در خاطرات و محفوظات دیگران باقی میماند، اینها واقعاً جاودانگی نیستند بلکه آثاریاند که از کسی باقی میمانند که خودشان وجود ندارند و چون خودش وجود ندارد ذرهای هم لذت نمیبرد از اینکه آثارش وجود داشته باشد.
اگر دقت کنید، وقتیکه شما فکر میکنید که از طریق آثار یا فرزندان یا نام نیک باقی میمانید گویا تصورتان بر این است که به معنای فلسفی میمانم و از آنجا هم گاهی به دار دنیا سرک میکشم و میبینم که مثلاً به یاد من اسم خیابانی را گذاشتهاند و…؛ یعنی باز هم گویا جاودانگی فلسفی را مفروض گرفتهاید با اینکه ممکن است جاودانگی فلسفی وجود داشته باشد و ممکن است وجود نداشته باشد. اگر وجود نداشته باشد که دیگر نیستی تا لذت ببرید و اگر هم وجود داشته باشد دیگر با این عالم سروکار ندارید، از اینجا که برویم رفتهایم. به گفتهی حافظ: «که از این دو راهه منزل چو بگذریم دیگر نتوان به هم رسید» فرقی هم نمیکند که زندگی پس از مرگی در کار باشد یا در کار نباشد. این هم یک بحث است که دوستان باید دقت کنند که جاودانگی اینجاست که اهمیت پیدا میکند نه در جاودانگیهای سهگانهی روانشناسی.
ظاهراً با وضع کنونی بشر ما نمیتوانیم با پدیدهی objective مرگ مقابله کنیم، البته پیشبینی نمیشود ممکن است برای بشر روزگاری برسد که بتواند با پیشرفت تکنولوژی پزشکی و با پیشرفت دانش زیستشناسی و با پیشرفت در تحقیقات بیولوژی مولکولی و ژنتیک ما بتوانیم با مرگ هم مقابله کنیم و انسانها دیگر مجبور نباشند بمیرند و بتوانند زنده بمانند. البته من خودم پیشبینیام این است که اگر این روزگار پیش آمد مردم دسته دسته از شدت ملول بودن خودکشی میکنند. من فکر میکنم اگر روزی توانستیم زندگی جاودانی را به دست بیاوریم فوراً دستگاهی را هم اختراع میکنیم که هر زمانی که خواستیم با یک فشار بتوانیم کات کنیم؛ چون ملالت حاصل میآید و فکر میکنم شما را آشنا میکند با آن مطلبی که گفتیم ارزش زندگی به این است که انتها دارد، اتفاقاً اگر انتها نداشته باشد دیگر زندگی ارزشی نخواهد داشت.
تحقیقات روانشناس مرگ، الیزابت کوبلرراس
استاد مصطفی ملکیان در ادامه بحث خود اشاره کرد: بحث بنده این است که ترس از مرگ فارغ از اینکه دربارهاش ارزشداوری مثبت یا ارزشداوری منفی کنیم بههرحال در زندگیمان چیز نامطلوبی است. شما هرکدامتان از مرگ میترسید و این ترس از مرگ اصلاً برایتان لذتبخش نیست و اتفاقاً لذات این زندگی را به کامتان تلخ میکند، حالا آیا این ترس از مرگ در همهی انسانها به یک اندازه وجود دارد یا متفاوت است؟ اگر متفاوت است، عواملش چه چیزهایی است؟ به چه چیزهایی بستگی دارد، افزایش ترس از مرگ یا کاهش ترس از مرگ؟ این موضوع در روانشناسی مرگ مورد تحقیق واقع شده و همین را که بنده در این اواخر در یک جلسهی دیگر هم گفتهام تا الآن روانشناسان مرگ به ۵ یا ۶ نکتهی مسلم در این باب رسیدهاند که اصلاً آیا ترس از مرگ در همهی آدمیان به یک اندازه وجود دارد یا متفاوت است و اگر متفاوت است به چه عواملی بستگی دارد؟ بنده این را هم خدمتتان اشاره میکنم اما اصل بحثم این نیست. بله، آن چیزی که در روانشناسی مرگ تا الآن مسلم است یعنی تقریباً از زمانی که تحقیقات روانشناس مرگ، الیزابت کوبلرراس، در آمریکا شروع شد. تقریباً بعد از جنگ جهانی دوم بود.
این خانم روانشناس دربارهی مرگ فقط تحقیقات روانشناسی کرد و شاخهی روانشناسی مرگ را ابداع و ابتکار کرد تا الآن روانشناسان مرگ به ۵ یا ۶ نکته رسیدهاند که در تحقیقات آماری کاملاً مسلم میشود. یکی از آنها همان مرحلهای است که خود الیزابت کوبلرراس بیان کرد، او میگفت از وقتی که آگاه شدی که دیگر از بستر زنده بیرون نمیآیی تا وقتی که میمیری -حالا چه این فاصله ۵ سال باشد یا ۱ سال باشد- شما ۵ مرحله را پشت سر میگذارید.
او به مرحلهی اول مرحلهی انکار میگفت: در مرحلهی اول مثلاً با خود میگوییم که پزشک من تشخیصش درست نیست که سرطان مغز دارم… که ریشهی روانشناختی همهی اینها انکار است و میخواهد بگوید که من هدف مرگ نیستم و مرگ به طرف من نشانه نرفته است؛ اما بعد از این مرحله فرد میبیند که همهی شواهد دربارهی بیماریاش درست است. در مرحلهی دوم شخص خشمگین میشود و با خود میگوید چرا اینهمه آدم دزد و خلافکار و سالمند و من که پایم را کج نگذاشتهام و فقط زحمت کشیدهام این اتفاق برایم افتاده است؟ یعنی دائم نق میزند و خشم خودش را نشان میدهد و مدام سخنش این است که چرا من اینگونه شدم و دائم خودش را مقایسه میکند با دیگرانی که صحیح و سالمند، شادمانند، جشن عروسی میگیرند و… در مرحلهی سوم شروع میکند به چانهزنی و مثلاً میگوید خدایا اگر من از این بستر سالم بیرون روم یک درمانگاه خیره درست میکنم و… میخواهد با خدا قرارداد ببندد و چانه بزند و عهد کردن که: «گر از این منزل ویران به سوی خانه روم/ دگر آنجا که روم عاقل و فرزانه روم» و با خدا، با طبیعت، با روح و جان هستی شروع میکند به معاهده و قرارداد؛ اما کمکم این مرحله هم پشت سر گذاشته میشود و وارد مرحلهی چهارم میشود که آن مرحله، مرحلهی افسردگی است و شخص دیگر فرو میرود و نشاط حیاتی در او میمیرد و دیگر نه به کسی فحش میدهد، نه از کسی گلایه دارد و نه با کسی قرارداد میبندد، دیگر در خود فرونشسته است و دیگر به اطراف توجه ندارد و کسی را مخاطب خود نمیداند، یک نوع اوتیزم است منتها نه اوتیزمی که در روانشناسی است، بلکه به این معنا است که فقط به خودش توجه دارد و کمکم نشاط حیاتی در او فرو میریزد. حالت آخر، حالت نوعی تسلیم و حتی خشنودی است. در لحظات و روزهای آخر شخص آهستهآهسته نه فقط تسلیم مرگ میشود گاهی دیده میشود که شخص خشنود است.
این ۵ مرحله را اولین بار الیزابت کوبلرراس کشف کرد. بعد از ۴۰ سال تحقیق بالینی بر روی مبتلایان به بیماریهای لاعلاج نشان داد که همهی بیماران این ۵ مرحله را پشت سر میگذارند. منتها تمام چیزی که مورد تأکید خانم راس بود این بود که رواندرمانگران باید سعی کنند که فوراً شخص را به مرحلهی پنجم برسانند. ما اگر کاری هم میکنیم باید کاری کنیم که این مرحله با سرعت طی شود و شخص به حالت تسلیم به مرگ و حتی نوعی لبخند زدن به مرگ و آشتی کردن با مرگ برسد و از این نظر آدمها در روزهای آخری چهرهی نورانیتری را پیدا میکنند و نوعی ملاحت و ملاطفت را در چهرهشان احساس میکنید که این وقتی است که با مرگ آشتی کردهاند و دیگر برایشان مشکلی نیست. دربارهی این واقعیتی که الیزابت کوپلرراس بیان کرد تحقیقات از زمان راس تا زمان ما (چون راس تقریباً ۲۰ سال پیش وفات کرد) روانشناسان مرگ میگویند این سخنی که راس گفته، مسلم است و غیر از این ۵ واقعهی دیگر هم دربارهی ترس از مرگ مسلم است.
سخن گفتن دربارهی مرگ بایکوت شده است
ملکیان اشاره کرد: این را خدمتتان عرض کنم یک چیزی که خیلی خیلی مهم است و بنده خیلی بر آن تأکید دارم این است که در سال ۱۹۴۳ یک روانشناس دارای مشرب اگزیستانسیالیسم به نام بِکِر (این بکر نه آن بکر فیلسوف اخلاق) کتابی تحت عنوان انکار مرگ منتشر کرد که اندیشهی اصلی این کتاب این است که آنچه که مرگ را اینقدر برای ما ترسانگیز کرده به این جهت است که در دوران مدرن سخن گفتن دربارهی مرگ بایکوت و تحریم شده است. میگویند که بچهها در مراسم مرگ نروند، خبر مرگ خویشان را به بچهها ندهید، لباس سیاه به کودکان نپوشانید یا خودتان در حضور آنها لباس سیاه نپوشید یا اگر فهمیدند مرده از کسان اوست به او بگویند که رفته سفر و برمیگردد؛ یعنی از اول از دوران مهد کودک و کودکی، ما آدمها را از مرگ دور نگه میداریم، هرچه بیشتر دور نگه میداریم ترس از مرگ افزایش پیدا میکند.
بکر استدلال میکرد که در دوران سنت (قبل از رنسانس) انسانها اینگونه نبودند، بچهها را از روز اول با مرگ آشنا میکردند، این باعث میشد که کسی از مرگ نترسد. بکر میگفت همین کار را که دربارهی مرگ میکنیم اگر همین کار را دربارهی زنان با زایمان میکردیم بیش از نیمی از زنان در درد زایمان میمردند، ولی چون ما این کار را نمیکنیم زنان با اینکه میدانند درد زایمان دردناک است ولی یک پدیدهای است که با آن آشنا هستند وگرنه اگر دخترها را به دیدن خاله یا مادر زایمان کردهشان نمیبردیم و… کمکم این دختر وقتی به سن بلوغ و ازدواج و بارداری میرسید چنان از درد زایمان وحشت داشت که از خود این وحشت میمرد، اما خوشبختانه ما این کار را با زنان نمیکنیم به همین سبب زنان پذیرفتهاند که این واقعیت زندگی انسانی زنان است. بکر میگفت اگر همین کار را در باب مرگ میکردیم ترس از مرگ در ما کاهش مییافت.
بکر و واقعیت هایی درباره مرگ
ملکیان توضیح داد: بنابراین در کتاب اناکر مرگ یک سلسله پیشنهادهایی کرد که عمدهی پیشنهادش این بود که میگفت ما باید آگاهی از مرگ را در میان انسانها شایع کنیم. هرچه آگاهی از مرگ بیشتر میشود ترس از مرگ کمتر میشود. از وقتی که ایشان این کتاب را نوشت یک نهضتی در آمریکا و سپس در سراسر جهان راه افتاد که به آن جنبش مرگآگاهی میگویند. اعضایی که به این جنبش میپیوندند همیشه سعی میکنند که مرگ را پیش چشم انسانها بیاورند، نه برای اینکه وحشت از مرگ را در دلشان بیندازند، بلکه برای اینکه وحشت از مرگ را از دلشان ببرند و بگویند که ما انسانها همینطور که نفس کشیدنمان یک امر طبیعی است همینطور که بازدممان هم یک امر طبیعی است همینطور هم نفس نکشیدن و بازدم نداشتن هم یک امر طبیعی است. بعد از کتاب بِکِر که آن جنبش را به راه انداخت، روانشناسان مرگ گفتند بررسی کنیم که آیا واقعاً این سخن قابل تأیید تجربی است یا نه؟ و الآن همهی روانشناسان مرگ گفتهاند که تمام تحقیقات میدانی و آماری نشان داده که سخن بِکِر هم درست است. این هم دومین واقعیتی است که در روانشناسی مرگ مسلم است.
سومین واقعیت این است که بهطور متوسط ترس از مرگ در زنان بیشتر از مردان است؛ اما در باب این واقعیت چند تبیین صورت گرفته که یکی از آنها این است که زنان به احساسات و عواطف و هیجانات خودشان وفادارترند و چون وفادارترند هیچ احساس و عاطفه و هیجانی را انکار نمیکنند. مردان همین ترس از مرگ را دارند، ولی به قدری سرکوبش میکنند که اصلاً جلوهای در بیرون پیدا نمیکند؛ اما زنان چون نسبت به احساسات و عواطف و هیجانات خودشان صادقند ترسشان از مرگ بیشتر است، این واقعیت سوم است.
واقعیت چهارم نیز این است که برخلاف فهم عرفی، ترس از مرگ با افزایش سن افزایش پیدا نمیکند. تا قبل از پیدایش روانشناسی مرگ، فهم عرفی گمانش بر این بود که ترس از مرگ با افزایش سن افزایش پیدا میکند، ولی تحقیقات نشان داده است که درست عکس این است، هرچه سن افزایش پیدا میکند اتفاقاً ترس از مرگ کاهش پیدا میکند. واقعیت دیگر این است که اگر در جنبههای دیگر زندگی ما دچار کشاکشهای درونی شویم ترس از مرگ هم در ما افزایش پیدا میکند. یک نوع تناسب مستقیم بین جنبههای مختلف زندگی و ترس از مرگ وجود دارد. واقعیت بعدی این است که هرچه وابستگیمان به موجودات بیشتر شود ترس از مرگ در ما افزایش پیدا میکند؛ بنابراین سخن بودا که میگفت وابستگی و دلبستگی را برای کاهش ترس از مرگ بکاهید، این درست است.
غیر از چند تعبیری که خدمتتان عرض کردم دیگر در روانشناسی مرگ واقعیت مسلمی نداریم، اما اینها واقعیات تثبیتشدهی روانشناسی است و تمام تحقیقات آماری و میدانیای که در باب آن صورت گرفته اینها را تأیید میکند. اینها واقعیات است اما یک بحث دیگری وجود دارد و آن این است که حالا که ترس از مرگ اینگونه است و توزیع آن هم اینگونه است فارغ از این بحث، من بهعنوان یک فرد چگونه میتوانم ترس از مرگ را کاهش دهم، بدون اینکه اتخاذ موضعی در باب زندگی پس از مرگ کرده باشم؟ چون اتخاذ موضع در باب زندگی پس از مرگ خودش یک نوع دشواری است. البته اگر از خود من بپرسید که میگویم اصلاً یک راز است ما نمیدانیم چیست، حالا بحث بر سر این است که ما بدون اینکه اتخاذ موضع ماوراءالطبیعی و مابعدالطبیعی در باب مرگ کنم، یعنی بدون اینکه بهصورت استوار و راسخی معتقد شوم که زندگی پس از مرگ وجود دارد یا معتقد شوم که زندگی پس از مرگ وجود ندارد یا معتقد نشوم که زندگی پس از مرگ وجود دارد، آیا بدون آنها میتوانم ترس از مرگ را کاهش دهم؟ در اینجاست که رواندرمانگرانی که در باب ترس از مرگ سخن میگویند. اینها رواندرمانگرانند چون کارشان جنبهی عملی پیدا میکند؛ دیدگاههای خیلی متفاوتی دارند.
کاهش ترس از مرگ در دیدگاه بودا، رولومی، مولانا
مصطفی ملکیان درباره ترس از مرگ در دیدگاه مولانا پرداخت و خاطر نشان کرد: بنده چندی قبل دیدگاه رواندرمانگران اگزیستانسیال و رواندرمانگران فراشخصیتی را در این باب در جای دیگری گفتهام که آنها البته اختلافاتی با هم دارند، ولی یک سلسله عوامل را برمیشمارند و میگویند هرچه این عوامل در زندگی شما حضور بیشتری داشته باشند ترس از مرگ در شما کمتر میشود و هرچه این عوامل حضور کمتری داشته باشند ترس از مرگ افزایش پیدا میکند فارغ از اینکه به زندگی پس از مرگ قائل باشید یا قائل نباشید. حالا بنده می-خواهم ببینم اگر این سؤال را از مولانا بپرسیم چه پاسخ میدهد؟ یعنی آیا مولانا بر عواملی تأکید میکند که اگر شما آن عوامل را در زندگی نداشته باشید ترس از مرگ در شما کاهش پیدا میکند یا حتی به صفر میرسد یا نه؟ به نظر میآید مولانا در این باب بهصورت خیلی متفرقه اندیشه کرده، بنده ندیدهام که حتی از این دو عواملی را که خواهم گفت مولانا در یک جا آورده باشد و این به این معنا است که به تفاوت و تفاریق در این باب فکر میکرده، نه اینکه یک مدتی بر این مبحث متمرکز شود. تکیهی بنده در بیان این عوامل فقط در مثنوی است، بنده کلیات شمس را ندیدهام و فکر میکنم کمتر چیزی از دست رفته است؛ چون مثنوی کتاب تعمیمی است ولی بههرحال با قید احتیاط عرض میکنم که بنده فقط مثنوی را در این باره بررسی کردهام.
تا جایی که بنده دیدهام مولوی در مثنوی ۷ عامل را اسم میبرد و میگوید که اگر این عوامل در زندگیتان حضور داشته باشد ترستان از مرگ کاهش پیدا میکند یا اصلاً نابود میشود و از بین میرود. یکی این مسئله که ابتدا بودا میگفت، بودا میگفت که در آن ۴ حقیقت موجود است (درد و غم چیست؟ خاستگاه درد و غم در زندگی انسان چیست؟ راه کاستن از درد و غم چیست؟ چه عملی درد و رنج ما را میکاهد؟) در حقیقت دوم که میگوید خاستگاه درد و رنجهای بشر چیست؟ بودا یک جواب میدهد و میگفت خاستگاه درد و رنجهای بشر دلبستگی است و گاهی از آن به خواستن تعبیر میکرد. او میگفت، نخواهید تا درد و رنج نبرید، دل نبندید تا درد و رنج نبرید، به میزانی که دل میبندید درد و رنج میبرید و به میزانی که به جایی یا موجودی وابستگی پیدا میکنید اگر این وابستگی کاهش پیدا کند درد و رنجتان نیز کاهش پیدا میکند. هرچه بیشتر بخواهید بیشتر درد و رنج جذب میکنید و هرچه کمتر بخواهید درد و رنج را نیز کمتر جذب میکنید؛ بنابراین خاستگاه درد و رنج خواستنها و دلبستگیهای ماست. در مقابل این دلبستگی چیزی به نام عشق پدید میآید و شعار آیین بودا این است: «دلبستگی نه، عشق آری» و او بین عشق و دلبستگی فرق میگذاشت. او میگفت مشکل ما این است که تحت نام عشق دلبستهایم، عاشق نیستیم، عاشق درد و رنج نمیبرد. او میگفت برای کاهش درد و رنج دلبستگی را به صفر و عشق را به بینهایت برسانید. حالا این عشق و دلبستگیای که بودا میگوید چه تفاوتی با یکدیگر دارند که یکی منجی آدمی است و دیگری مهلک آدمی است؟
اما در باب یک درد و رنج خاص یعنی ترس از مرگ، مولانا اولین عامل را این میداند، او نیز میگوید اگر میخواهید ترستان از مرگ کم شود به چیزی دل نبندید، این عامل اول است. در همین جا من دریغم میآید که این نکته را نگویم با اینکه از مولانا دور میشوم، ولی چون شما دوستان با این مطلب سروکار پیدا میکنید این را میگویم و به تقابل این رأی با رأی مولانا اشاره میکنم و هرکدامتان برای خودتان اتخاذ موضع کنید. پدر رواندرمانگری اگزیستانسیال کسی به نام رولومی است، رولومی که هم فیلسوف بود و هم روانشناس یک نکته-ای را بهعنوان نکتهی شاخص رواندرمانگری ابداع کرد که ما ایرانیان بیشتر از طریق شاگرد او یعنی از طریق آثار اروین یالوم امروزه با این نکته آشنایی پیدا کردیم. آثار خود رولومی کمتر به فارسی ترجمه شده و کمتر هم مورد اقبال واقع شده، ولی آثار اروین یالوم بهعنوان یک روانشناس و رواندرمانگر بسیار مهم امروزه در ایران میشناسیم. از وقتی رولومی این نکته را گفت بعد از او دیگر اختصاص به شاگردان او ندارد و آن نکته این است: رولومی میگفت که چنان زندگی کنید که هرچه خوشی میتوانید در طول زندگی از جهان بگیرید و هرچه میتوانید به جهان خوبی بدهید، لذت این است که چنان زندگی کنید که تمام ثانیهها و لحظات زندگیتان اینگونه باشد که یا یک خوشی یا یک لذتی را از زندگی میچشید و میمکید و فرو میدهید و هضم میکنید و جذب میکنید و خوبی هم این است که در هر ثانیه چنان باشید که در هر ثانیه به هستی و به همنوعان خودتان چیزی میدهید، خوبی با اخلاقی زیستن حاصل میآید و خوشی با نوعی لذتگرایی روانشناسی حاصل میشود.
رولومی میگفت اگر اینگونه باشید ترس از مرگ در شما به صفر میرسد. او میگفت: وقتی که فرشتهی مرگ به سراغ شما میآید یک سرزمین سوخته به او (عزرائیل) تعلق گیرد؛ یعنی بگویید همهی چیز را خودم گرفتهام و چیزی برای تو (فرشتهی مرگ) ندارم که از من بگیری و یک سرزمین سوخته به او تحویل دهید. اما اگر فرشتهی مرگ به سراغتان بیاید و شما ببینید که چقدر لذات است که استفاده نکردهاید، چقدر امکانات داشتید که محقق نکردید، چقدر استعدادها داشتید که شکوفا نکردید… میبینید که این سرزمین زندگی حاضر و آماده در اختیار عزرائیل است. در جهت خوبی همینطور است و میبینید که چقدر کمکها میتوانستید بکنید و نکردید با ثروتتان، با قدرتتان با جاه و مقامتان… که از هیچکدام از اینها استفاده نکردید، مثل کسی که تمام ثروتش را درون اتاقی بگذارد و در آن را قفل کند و کلیدش را گم کند که به یک معنا ثروتمند است و به یک معنا فقیر است و این به این معنا است که اگر لذت بیشتری ببرید ترس کمتری از مرگ خواهید داشت.
مولانا: مرگ تکهای از رنج است
ملکیان در ادامه به جلوگیری ترس از مرگ در دیدگاه مولانا میپردازد و بیان میکند: عرفایی مانند مولانا و متقدم بر مولانا و غزالی، عکس این را میگویند و میگویند فکر نکیند که اگر همهی لذات را با حرص و ولع چشیدید ترستان از مرگ کمتر میشود، آنها میگویند در این حالت لذات دنیا را درک میکنید و در هنگام وداع سخت



