حکایت دانشجویانی که برای «معاش» به کافهها پناه میبرند
زهرا صباغی دانشجوی کارشناسی جامعهشناسی دانشگاه تهران در تحقیقی که نتایج آن را برای انصاف نیوز ارسال کرده، به تعدادی از کافههای محدودهای از شهر تهران سر زده و با جوانی که برای وقتگذرانی و تفریح به این مکانها میرود و نیز آنها که به این افراد سرویس میدهند، گپ صمیمانهای زده است؛ اگر بدنبال پاسخ برخی پرسشهای خود هستید، از جمله این که چرا دانشجویان، کافهها را برای کار کردن انتخاب میکنند؟ این گزارش جذاب را بخوانید:
از آزادی تا انقلاب از انقلاب تا ولیعصر؛ به چند تایی از کافههای این مسیر سری زدیم، فضای کافهها اغلب تاریک و دلگیر بودند که چشم را کمی آزرده میکرد، صدای موزیک به گوش میرسید و بوی سیگار همه جا را گرفته بود، اما در بعضی کافهها، احساس راحتی میکردی؛ گویا در اتاق و خلوت دلنشین خودت نشستی، در حالی که بعضی دیگر تنها حس تشویش و اضطراب را به تو القا میکردند؛ به گونهای که دوست داشتی زودتر از آنجا خلاص شوی! قرارمان، اما با کارکنان کافه بود؛ البته نه همهی آنها بلکه دانشجوهایی که در آنجا مشغول به کار هستند.
– چرا کافه را به عنوانی مکانی برای کار انتخاب کردهای؟ پرسشی که بیشتر آنها بعد از اندکی مکث به آن پاسخ میدادند!
* خب چیکار میکردم؟ کو کار؟ مجبور بودم! وقتی کار متناسب با رشتهات پیدا نمیکنی، چارهی دیگهای هم داری؟ پاره وقته! سختگیریهای کار پشت میزنشینی را هم نداره و میتونم به درسام هم برسم!
اینها پاسخهایی بود که میدانند، اما در این میان عدهای نیز دغدغهی مالی نداشتند و فقط به خاطر علاقه و جذابیتهای کافه مشغول به کار بودند. یکی از آنها میگفت: ساپورت مالی کامل میشم، ولی نمیخوام توی خونه باشم؛ بودن کنار خانواده عذابآوره! اونجا آزادی عمل ندارم، وقتی خیلی راحت میتونم اینجا سیگار بکشم و با بقیه معاشرت کنم، چرا برای کار انتخابش نکنم!؟
بوی ناامیدی که در صحبت بیشتر آنها موج میزد، خوشایند نبود، تلخ بود، حتی تلختر از اسپرسویی که آنجا سرو میشد! زیرا حقوقشان اجازهی چرخاندن یک زندگی را به یک مرد نمیداد و روز به روز ا مأیوسترشان میکرد. یکی از آنها برایم تعریف کرد که ارشد مهندسی مواد از دانشگاه تهران گرفته و چند وقتی بود که نامزد کرده بود؛ او میگفت: با حقوق یک میلیون و دویست هزار تومان بنظرت از پس مخارج زندگیم برمیام؟ میدونی چقدر دنبال کار گشتم؟
در این میان زمزمههایی از مهاجرت نیز در میان آنها شنیده میشد و این که به قشر تحصیلکرده در اینجا بهایی داده نمیشود.
پرسشی بعدی که پرسیدم دربارهی خطرات این محیط بود که جواب بیشتر آنها قابل حدس بود و یکی از آنها میگفت: سیگار کشیدنمون خیلی رفته بالا، کافه جوریه که موجب میشه بیشتر سیگار بکشی! صاحب یکی از کافهها که کارگردان سینما بود هم میگفت: بچه مدرسهایهای متولد ۷۹ تا۸۰ با لباس مدرسه با دوست دختر و دوست پسراشان میآیند کافه، چون دور از چشم خانواده میتوانند هم معاشرت کنند و هم سیگار بکشند.
اما پاسخها در مقابل پرسشهایی در مورد مواد مخدر و دراگ خیلی متناقض بود.
_خب آره! گل، ماریجوانا ، علف و مشروب…؛ یکی از آنها گفت: نه بابا مگه الکیه؟ اماکن ببینه پدرمونو درمیاره! ما اینجا به حجاب بانوان هم گیر میدیم، آگه همین الان یک بازرس وارد شه و حجاب یکی افتاده باشه میدونین چه دردسری برای ما درست میشه؟!
_ تا حالا از نزدیک ماریجوانا دیدی؟ اونقدر بوی بدی داره که اصلاً نمیشه توی کافه مصرف کرد!
بیشتر آنها، جذابیت کافه را به فضای رنگی و آدمهای مختلفی که به کافه میآیند، میدانستند یکی دیگر از آنها که لیسانس بازرگانی داشت و پر از انرژی بود، گفت: کافه بهترین جایی هست که میشه با بقیه حرف زد و حالشون رو خوب کرد و ازشون اطلاعات گرفت و از دانششون بهرهمند شد؛ چه جایی بهتر و امنتر از کافه؟ من از شما میپرسم خیابون امنه؟ پارک چطوره؟ پارتیهای دوستانه هم حتی امنیت اینجا رو نداره. هم میشه راحت اینجا کار کرد و هم میشه بیدغدغه نشست و چیزی خورد و معاشرت کرد!
کافهمنها همه شبیه به کافهای شده بودند که در آن کار میکردند؛ نمیدانم یا کافه بر آنها تأثیر گذاشته بود یا آنها کافهی متناسب با خودشان را یافته بودند.
آدمهای شاِد کافههای رنگی
آدمهای مأیوس کافههای دلگیر
آدمهای این دانشگاهها
آدمهای این شهر….
آدمهای همینجا…
بوی سیگار
بوی دود
بوی این آدمها سطح شهر رو فرا گرفته…
انتهای پیام