خرید تور تابستان

روستایی که جز هیچ ندارد

/ یادداشت‌های نوروز 97 /

نسترن فرخه، انصاف نیوز: جاده‌های آسفالت تهران را طی کردیم و از شلوغی‌های مرکز شهر می‌گریزیم. روزمرگی‌های کلان شهر تهران را پشت سر می‌گذاریم و راهی روستایی می‌شویم که حتی تابلویی برای نشان دادن آن وجود ندارد.

از شهرری دور می‌شویم وبه سمت کهریزک حرکت می‌کنیم اما نرسیده به کهریزک فرمان ماشین را می‌چرخانیم و برای دیدن روستای کبیرآباد وارد جاده‌های خاکی بی نام و نشان می‌شویم، دو طرف جاده پر از درختان چناری است که سر به فلک کشیده‌اند؛ بعد از چند دقیقه رانندگی جاده خاکی تمام می‌شود و به روستا می‌رسیم. کودکان به اطراف ماشین می‌آیند و با تعجب به ما نگاه می‌کنند. سنین مختلفی دارند، از ۶ساله تا ۱۴ساله؛ همه دمپایی به پا دارند و به دنبال ما می‌آیند. اکثر کودکان کبیرآباد تابه حال خارج از محل زندگی‌شان را ندیده‌اند، این حرفی‌ست که معرف روستا به ما زده بود.

photo_2018-03-30_02-59-18

حالا از لابه لای درهای رنگ و رو رفته زنانی پیدا می‌شوند که باچادرهای گل گلی‌، سر و روی خود را پوشانده‌اند، جلو می‌روم و با یکی از خانم‌های خندان افغانستانی شروع به احوال پرسی می‌کنم. از وضع مدرسه و تحصیل کودکان می‌پرسم و او با لبخند تلخی جواب می‌دهد اکثر کودکان اینجا درس نمی‌خوانند چون مدرکی ندارند که مدرسه قبولشان کند و آنها که مدرک دارند باید تا روستای شورآباد که با اینجا فاصله دارد، بروند. با آن که این منطقه در سیاست‌های جغرافیایی روستا هم محسوب نمی‌شود اما اهالی باید پول آب شور، برق و گازشان را هم بدهند. اهالی کبیرآباد مردمان جنگ زده‌ی افغانستانی هستند که از ترس طالبان به حاشیه‌های تهران پناه آورده‌اند، واکنون حدود ده سال است که در این محل سکنی گزیده‌اند.

در روستا قدم می‌زنم و دیوارهای نامرتب خانه‌ها را برانداز می‌کنم، اینجا نه مغازه‌ای دیدم و نه خانه‌ی بهداشتی، حتی مدرسه‌ای هم برای کودکان چشم بادامی و معصومش ندارد؛ ولی در آخر زمین خاکی روستا گنبدهای مسجدی پیداست که بانگ الله اکبرش تن هیچ مسلمانی را از این وضع بی‌سامان نمی‌لرزاند.
حالا خورشید کم کم سایه‌اش را به روستا کم می‌کند و سرمای جان اهالی را بیشتر می‌کند؛ هنوز هوا سرد است و من زیپ کاپشنم را تا ته بالا می‌کشم اما کودکان با لباس‌های نازک و دمپایی‌های پلاستیکی در زمین خاکی بازی می‌کنند و گویی یخ زدن در هوای سرد، عادت تن نازکشان است.

اینجا پسر بچه‌های زیادی هستند که نامشان امید است، امیدهای کوچک و بامزه‌ای که شاید معنی نام مبارکشان را ندانند. یکی از امیدها با ناراحتی از مدرسه نرفتنش به من می‌گوید که «چون کارت آبی ندارد هیچ مدرسه‌ای قبولش نمی‌کند». مادر کودکی دیگر می‌گوید کودکم کارت آبی دارد ولی برای مدرسه باید به شورآباد که روستای دیگری‌ است برود.

photo_2018-03-30_02-59-19

غروب تمام شد و شب سرد همراه با بادهای سوزناک و بی‌رحمش شروع شد. ما چند بالن آرزو به کودکان می‌دهیم تا آرزو کنند و آن را به هوا بفرستند. همه ذوق‌زده هستند و یکی یکی بالن های صورتی و قرمزشان را به هوا می‌فرستند، آنها آرزو می‌کنند، ولی هیچ کدام آرزویی جز درس خواندن ندارند؛ در آخر همه با آن قدهای کوتاهشان به آسمان خیره شده‌اند و به رقص بالن‌ها نگاه می‌کنند. حالا ساعت هشت شب است و ما روستای کبیرآباد را با تمام کودکان معصومش رها می‌کنیم و سوار بر ماشین باید به همان مرکز شهر و بین تمام روزمرگی‌هایمان بازگردیم.

کودکان به دنبال ماشین می‌دوند و بلند بلند خداحافظی می‌کنند، در جاده چراغی نیست و با نور ماشین جاده‌ی خاکی را جلو می‌رویم، یاد حرف یکی از اهالی می‌افتم که می‌گفت این‌جا هیچ پزشکی نداریم و روزهای برفی و بارانی جاده غیرقابل استفاده است . ای کاش هیچ وقت در هوای سرد وبرفی نیازی به پزشک پیدا نکنند. ما در تاریکی جاده، همه سکوت کرده ایم و هر کدام شاید به امیدهای دیگر شهر فکر می‌کنیم.

انتهای پیام

بانک صادرات

نوشته های مشابه

پیام

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا