روایتی از خانه «ندا» که پس از تعرض به قتل رسید
روزنامه «شهرآرا» در گزارشی نوشت: یک، دو، سه، چهار، پنج، … بیستویک. از خانه قاتل تا خانه ندا به حساب قدمهای ما میشود ٢١قدم. به حساب قدمهای دختری هفتساله، چند قدم بیشتر. خانه قاتل که بساط میوهفروشی را در حیاطش پهن میکرد و به همین هوا اوضاع رهگذران را دید میزد، ابتدای کوچهای باریک است و منزل ندا، انتهای آن.تا به خانه برسیم، «میراحمد»، عموی ندا، با صدای آهسته، شمردهشمرده میگوید: «خواهر، ما مهاجریم. اینجا کسی را نمیشناسیم به خدا. لکن به جمهوری اسلامی اعتماد داریم. برایشان ایرانی و افغانی فرقی ندارد. شما هم اگر دستتان به جایی بند است، ماجرای دخترک ما را پیگیری کنید.» خبری از پارچهنوشتههای تسلیت نیست. خانهای است محقر، با هوایی راکد و بویی نامطبوع که روی تمام وسایل نداشتهاش را غمی آشکار پوشانده است.
- بیشتر بخوانید: تراژدی تلخ «ستایش» تکرار شد
تنهایی مادربزرگ
به نشانه عزا دستمالی سیاه دور سرش بسته است. پیرزن، زانوهایش را توی بغلش گرفته و به جایی که معلوم نیست کجاست زل زده است. با چشمهایی که نم دارد، جواب سلاممان را میدهد، خوشامدی میگوید و دیگر لام تا کام حرف نمیزند. میراحمد میگوید مادرش نابیناست و ندا، عصای دستش بوده: «خوب دختری بود. به مادربزرگش کمک میکرد نماز بخواند. آب و غذا دست پیرزن میداد. برای نشست و برخاست کمکش میکرد. از روزی که این خبر را شنیده هی حالش بد میشود.»
دیروز پیرزن از فرط غصه راهی بیمارستان شده است. توصیه دکترها دردی از او دوا نمیکند. مگر میشود غصه نخورد یا مثلا با کدام پول باید به تغذیهاش رسیدگی کرد؟ پدر ندا از روزی که دخترش را از دست داده، نتوانسته کارگری کند و تنها ممر درآمد روزبهروز خانواده حذف شده است. چند قلم دارو و چند موز کوچک داخل پلاستیک، روی تکمیخ دیوار، سوار است و تمام کاری است که تهیه آن از عهده خانواده برآمده است.
هفت منهای یک
«هفت تا بچه داریم. نه… حالا شدهاند ششتا.» مادر جوان، هنوز رفتن ندا را باور نکرده است. این تنها جملهای است که میگوید و تا پایان گفتوگو، خودش را سرگرم آرامکردن بچههای قدونیمقدش میکند. گهواره رنگپریده «راحیل» را تکان میدهد، «کاظم» شیرخواره را آرام و درضمن، خیرهخیره نگاهمان میکند؛ نه گریه، نه بیتابی و نه هیچ چیز دیگر. «داوود»، پدر ندا، که از گرفتن امضا از اهالی محل فارغ شده است، به جمعمان اضافه میشود. امضا جمع میکند برای اینکه قاتل را در همین محله اعدام کنند بلکه دلهای بیقرارشان
قرار بگیرد.
داوود میگوید همسرش از روزی که ندا را از دست داده دچار مشکلاتی در حافظهاش شده است: «خط درمیان میگوید ندا کو؟ برو بیاورش خانه. من یادش میآورم که ندا دیگر نیست؛ فوت شده، او را کشتهاند. باور نمیکند و باز میگوید برو بیاورش.»
خودش هم حال بهتری ندارد. بعضی سؤالاتمان را با «یادم نمیآید» جواب میدهد؛ مثلا اسم مدرسه ندا؛ «همین که نزدیک خانه است.»
از سه سال پیش میگوید که از ترس نفوذ داعش در افغانستان به ایران آمدند: «ندا متولد یکی از روستاهای ولایت هرات است؛ یعنی بود. برای خودمان زمین و زارعت داشتیم. طالبان و داعش توی منطقه ما نفوذ کردند. از ترس جان خودمان و بچههایمان همهچیز را ول کردیم و آمدیم مشهد. اینجا کارگری میکنم. چاه میکَنم.»
حاضر نیست غرور مردانهاش لطمه ببیند. بغضش را میخورد و بریدهبریده ادامه میدهد: «ندا متولد ١۵اسفند١٣٩٠ بود. بعد عید باید برمیگشت سر درس و مشقش. دخترم مظلومانه کشته شد. فقط قصاص میخواهیم.»
شام آخر
داوود هرچه بیشتر میگوید، آسیبهای این رویداد روی حافظهاش بیشتر فهمیده میشود. ماجرای روزی را که ندا به قتل رسید، چند بار تعریف میکند و هربار با جزئیاتی بیشتر. او نمیخواهد باور کند به دختربچهاش دستدرازی شده است. از این قسمت ماجرا طفره میرود و میگوید منتظر شنیدن حرفهای قاتل در دادگاه
میماند.
«ساعت۶ عصر بود. از سرِ کار برگشتم. به ندا یک پنجهزارتومانی دادم و یک زنبیل قرمز. گفتم برو نانوایی. گفت: بابا ۵٠٠تومان دیگر میدهی مال خودم باشد؟ دادمش. رفت و نیامد. دلم نگران شد. سر کوچه را نگاه کردم، نبود. فکر کردم شاید نانوایی شلوغ بوده. برادرش را فرستادم پیاش. نانوا گفته بود نان را گرفته و رفته. شب شده بود. فامیل را خبر کردیم. بیستسینفری افتادیم به گشتن. هرجا که فکرمان میرسید. ساعت حدود ٩شب بود گمانم که به پاسگاه خبر دادیم.»
کلاهِ نازکِ روی سرش را جابهجا و هرچنددقیقه یکبار عرقهای پیشانیاش را پاک میکند. به برادر ندا میگوید روزنامهای را بیاورد که در آن، اعترافات قاتل نوشته شده است. ادامه میدهد: «خواهرزادهام پریشان آمد که لباس ندا چه رنگی بوده. گفتم آبی. گفت آمبولانس آمده، مردم نزدیک مسجد جمع شدهاند. همهاش فکر میکردم ندا تصادف کرده، یا نهایتا خیال میکردم یکی او را دزدیده و چند روز دیگر زنگ میزند که فلانقدر پول بدهید تا آزادش کنم. اصلا فکرش را نمیکردم که کسی دلش بیاید او را بکُشد. آخر ما به کسی بدی نکردهایم، با کسی دشمن نبودهایم.»
داوود، جمعیت را کنار میزند و خودش را به پلاستیک «کشفشده» میرساند. عکس صحنهای را که دیده بود، نشانمان میدهد؛ عکسی که تماشای آن برای تبدیل به یک کابوس کافی است. پدر، از بعداز تماشای آن صحنه چیزی به یاد نمیآورد؛ از فریادهایش و درخواست رساندن ندا به بیمارستان، با تصور اینکه طفل، هنوز زنده است.
فقط قصاص
– بچهها از ماجرا خبر دارند؟
پدر سر میجنباند که یعنی دارند. امروز «فریده» چهارساله بهانه ندا را میگرفت. پدر، او و بقیه بچهها را به «مزار» ندا برد و هرطور بود به آنها فهماند که خواهرشان برای همیشه اینجا
خوابیده است.
«مینا»، خواهر کوچکتر ندا، بهانه پول میگیرد. دوست دارد برای خودش خوراکی بخرد. داوود با لبخندی از سر شرمساری با یک «باشد، میدهم» آرامش میکند و میگوید: «حالم دست خودم نیست. نمیتوانم سر کارم برگردم. برای خرج روزبهروزمان از همسایهها کمک
میگیریم.»
قاتل از درِ فقر وارد شده و ندا را به بهانه اینکه غذایی به او بدهد که برای خانوادهاش ببرد به مسلخ کشانده بود. برای این خانواده، طلا معنی ندارد، چه برسد به اینکه بخواهند ندا را با طلا به کوچه و خیابان بفرستند. نانوایی نزدیک خانه بود، هوا روشن بود، در منطقه سابقه آدم دزدی و قتل بچه وجود نداشت. پدر هرچه فکر میکند برای مرگ دخترش به نتیجهای نمیرسد، الا همان جملهای که بارها تکرارش میکند: «دخترم مظلومانه کشته شد. فقط قصاص
میخواهیم.»
فامیل و همسایهها برای تسلیت به خانه داوود آمدهاند. وسیلهای برای پذیرایی وجود ندارد. درمیان همهمه مهمانان و گریه کودکان، چند جملهای مِنباب تسلای خاطر میانمان ردوبدل میشود. داوود، همسر و بستگانش بارها برای آمدنمان تشکر میکنند؛ گویا که شنیدن درددلهایشان لطف بزرگی بوده است.
قبلاز رفتن، پدر انگار که چیزی یادش آمده باشد جلویمان را میگیرد و با لهجه افغانستانی میگوید: «دلمان زخمی است، اما از مأمورها راضی هستیم. همین که قاتل را پیدا کردند خدمت کلانی بود. بنویس که خیلی ممنونیم.»
درخواست مردم
کوچه شلوغ شده است. به همین سرعت، آمدنمان بهگوش اهالی محل رسیده است. به قول خودشان «از صداوسیما آمدهاند.»
همسایههای کنجکاو برای حرفزدن پایهاند. «اسمش را گذاشتهایم بیناموس». این را جوانی که برای صحبت پیشقدم شده است، درباره قاتل میگوید: «شیره میکشید، ولی مجنون نبود. میتوانی اینهایی را که دارم میگویم رسانهای کنی؟» میپرسی «چرا؟» و جواب میدهد: «آدم روی دختر خرُدو تعصب دارد. اگر دنبال هرزگی بود، میرفت دنبال اهلش. پیداکردنش
سخت نیست. با آن هیکل، چکار داشت به این طفل سیاهسر؟»
یکنفس ادامه میدهد: «ما خودمان هزار تا گندهبازی کردهایم آبجی، ولی دلمان بار نمیدهد به دختربچه اخم کنیم، چه
برسد به اینکه… .»
زیر لب فحشی میدهد و حرفهایش را با چهره درهمکشیده پی میگیرد: «عکسهای ندا را دیدهام. توی دهان بچه، کلی دستمال کاغذی فرو کرده بود که جیغ نکشد. قاتل فلانفلانشده فکر کرده مملکت الکی است و گیر نمیافتد. دیدید که مأمورها سه سوت دستگیرش کردند!»
پیرمرد دیگری با سر و ریش بلند، از دلشورهای که این روزها در دلش خانه کرده میگوید: «از روزی که شنیدم قصه را، هر دم توی ذهنم میآید. ما هر روز با میوهفروش محل، که الان بهعنوان قاتل دستگیرش کردهاند، چشم در چشم میشدیم. کی باور میکرد او اینطور آدمی باشد.»
انتهای پیام