+ ویژگی های فرهنگ امروز جهان
به گزارش انصاف نیوز، دکتر نعمت الله فاضلی جامعه شناس در وبلاگ خود نوشت:
متنی که ملاخظه می کنید مقدمه کتاب «فرهنگ و تعهد: مطالعه ای در شکاف نسل ها» نوشته مارگارت مید انسان شناس کلاسیک شهیر آمریکا است. من این کتاب را ترجمه کردم اما قبل از اتمام کار ترجمه، دیدم استاد عبدالعلی دستغیب آن را ترجمه و روانه بازار کرد. این روزها مشغول تماشای چند فیلم مستند درباره مارگارت مید بودم و به فکرم رسید مقدمه کتاب مذکور را که بسیار خواندنی است تقدیم شما کنم. قلم مارگارت مید بسیار شاعرانه و تأثیرگذار است. امیدوارم شما هم از خواندن آن لذت ببرید.
مقدمه
یکی از ویژگیهای این برهه از زمان – که به نوعی فرهنگ جهانی نزدیک می شویم و امکان آگاهی کامل مردم از جهان در پایان قرن بیستم تحقق یافته – اینست که ما برای نخستین بار می توانیم بطور همزمان مصادیق و نمونه هایی از انواع شیوههای گوناگون زندگی انسان از تمام دوره های تاریخ پنجاه هزار سال گذشته را در جهان کنونی بیابیم: شکارچیان دوره های ابتدایی و اقوام ماهیگیر، مردمانی که تنها با قطعه چوبی به کشت غلات میپرداختند، مردمی که در جوامعی زندگی می کنند که هنوز نظامهای پادشاهی بر آن حاکم است، روستائیان که از فرهنگهای شهرنشینی دور ماندهاند و هنوز به شیوه هزار سال پیش خود زندگی میکنند، اقوامی که جای فرهنگهای باستانی و پیچیدهشان را به فرهنگهای ساده و پرولتاریایی جدید دادهاند و اقوامی که به یکباره فرهنگ هزاران ساله خود را ترک گفتهاند تا به فرهنگ جهان جدیدی بپیوندند.
در زمانیکه یک فرد بومی گینه نو به پشتهایی از سیب زمینیها چشم دوخته و آنها را چون قادر بشمارش نیست، بی شمار تلقی میکند، در این زمان، گروه فضانوردان کیپ کندی به محاسبه دقیق ثانیهایی مشغولند که اگر سفینه بر روی مدار کره ماه قرار بگیرد، میبایست جهت خود را تغییر دهد. در ژاپن سیزدهمین نسل بازماندگان سفال گرانی که نوع کوزه مخصوص مراسم و تشریفات میساختند، هنوز دست زدن به چرخ سفالگری و یا کار بر روی شکل دیگری از سفالگری را ممنوع میدانند. در بعضی مناطق و جوامع در حالیکه پیرزنان برای جلوگیری از ترس دختران باردار در جستجوی گیاهان دارویی و طلسمهای جادویی هستند، در نقاط دیگر، در آزمایشگاههای تحقیقاتی افرادی هم به منظور گشف و ساخت داروهای جدیدتر ضد بارداری، مراحل بارداری را مطالعه میکنند. در زمانیکه گروه بیست نفری از مردان وحشی به مزرعهایی می روند تا شکاری از قبیلهایی که پانصد سال با آنها در ستیز بودهاند بگیرند، شرکتهای بینالمللی وجود دارند که بر روی سلاحهای هستهای با قدرت تخریب گسترده تحقیق میکنند.
درست در همین لحظه کوتاه که این کتاب تألیف میشود، تاریخ پنجاه هزار ساله نوع بشر در دسترس ما قرار دارد. این موقعیت استثنایی است که هرگز در گذشته در تاریخ انسان رخ نداده است و به این شکل ممکن است هرگز دوباره رخ ندهد، زیرا تمام کره زمین امروز در دسترس ما قرار دارد. بنابراین، باور داریم که درتمام نقاط جهان قومی وجود ندارد که بخواهیم درباره آنها آگاهی کسب کنیم و نتوانیم. رازی که امروز برای همیشه انسان کشف کرده است و در روی زمین به کار میرود، در آینده بر روی سیارات و ستارگان دیگر انجام میشود. ما ابزارهایی که میتوانیم به کمک آنها به تمام مردم جهان دسترسی داشته باشیم، و از شعوری برخورداریم که درک آنها را برای ما ممکن میسازد و اکنون همه در فرهنگ گسترده تکنولوژیکی جهانی سهیم هستیم و دیگران میتوانند به سخنان ما گوش بدهند و میتوانند به همان شیوه با ما صحبت کنند. برخلاف مردم شناسان دورههای نخست مردم شناسی، که با روش مطالعات یکسویه به شناخت نظامهای خویشاوندی عجیب اقوام دور افتاده میپرداختند و برای این اقوام نیز خود مردم شناسان افراد کاملاً ناشناخته و بیگانهای بودند، اکنون ما میتوانیم به گفتگویی متقابل با آنها بنشینیم، و در فضایی مشترک با هم روابط متقابل داشته باشیم. در حالیکه هواپیماها برفراز بلندترین قلهها به پرواز درآمدهاند، اقوام ابتدایی در دوره افتادهترین نقاط جهان میتوانند با رادیو ترانزیستوری و یا ضبط صورت خود، سخنان ما را گوش دهند.
عمدتاً فرهنگ گذشته تمدنهای بزرگ، برای اقوامی که از نظر تکنولوژیکی در مراحل اولیه هستند، ناشناخته اند. آنها چیزی از تمدن سه هزار ساله چین، یا تمدنهای با شکوه خاورمیانه، و یا تمدنهای یونان و روم که خاستگاه اولیه علم جدید بودهاند، نمی دانند. و تنها با برداشتن یک گام کوتاه از گذاشتهای دور به حال میرسند. اما آنها و ما در یک جهان مشترک با هم سهیم هستیم. و آنها نیز چون ما تمام آنچه که رهآورد تکنولوژی و سازمان جدید است، آرزو میکنند. و این امر، امروزه بنیان مشترک برای برقراری ارتباط میان همه ملل است.
این وضعیت در حالی است که تغییرات بسیار دیگری در جهان در حال رخ دادن است. امپراتورهای مستعمراتی از هم پاشیده اند، جوامعی که تنها چند دانشکده بیشتر ندارند، به یک کشور تبدیل شدهاند، و مردمی که بتازگی با هم متحد شدهاند، خواهان آنند که یک ملت شناخته شوند.
در همه جهان کشورهای ضعیف، قدرت بیشتری را طلب میکنند. دانش آموزان مدرسه دست به تحصن میزنند و دانشجویان انتخاب استاد را حق خود میدانند. نوعی آشفتگی در روابط بین قوی و ضعیف، دارا و ندار، پیر و جوان، و آنها که دارای علم و دانش و مهارت هستند و آنها که فاقد آنند، رخ داده است. اتقاد راسخ ارجحیت عالم و دانشمند بر افراد کم سواد و عامی، متزلزل شده است.
اگر در این زمان، با توجه به عمق تغییراتی که رخ داده است، نوعی فرهنگی جهانی در حال توسعه نبود، من فکر نمیکنم ما می توانستیم حضور و همکاری فرهنگهای ابتدایی و دوره افتاده را به آسانی در جمع خودمان داشته باشیم.
در سال 1976 پس از یک غیبت بیست و نه ساله، من به روستای تامبونام ، در کنار رودخانه سپیک در گینه نو رفتم. اینجا از خیلی جهات پیشرفت کرده بود. مبلغین مذهبی اجازه گرفته بودند در روستا مدرسهای برای کودکان بسازند، برگزاری مراسم مذهبی کمتر شده بود. جنگ از میان رفته بود، خانههای اعیانی و اشرافی دیگر وجود نداشت، اما هنوز منازل مسکونی زیبا می ساختند، به کار تهیه شیره خرما مشغول بودند، و به روال گذشته ماهیگیری می کردند. درست همانگونه که در گذشته این کارها را انجام میدادند. با وجود این، نوعی تفاوت مشهود بود. در سالهای 1930 وقتی فردی به روستاهای گینه نو وارد می شد، اولین تقاضا از وی دارو برای زخمهای چرکین و جراحات بود، و بعد کالاهای تجاری، تیغههای شمشیر، قلاب ماهیگیری، نمک، تبر و پارچه. از یک اروپایی انتظار داشتند، لوازمی را از خارج برای آنها بیاورد، و اگر در آنجا اقامت میکرد و میماند، توقع داشتند دستیابی به این کالاها را برای روستائیان آسانتر سازد. اما در سال 1967 اولین سوال این بود: آیا ضبط صورت همراه خود دارید؟ بله، برای چه میخواهید؟ ما آواز اقوم دیگر را از طریق رادیو میشنویم و میخواهیم دیگران هم آواز ما را بشنوند.
این تغییر اساسی و مهم است. با توسعه فرهنگ جهانی، که رادیو ترانزیستورها و نظریههای دموکراتیکی درباره ارزش و جایگاه اقوام کوچک، اجزایی از این فرهنگ هستند، مردم تامبونام نیز، موسیقی گینه نو را، که از طریق رادیو و تلویزیون این کشور پخش میشود، گوش میدهند و در جهان جدید وسایل ارتباط جمعی، اینها احساس میکنند که در آن سهیم هستند و جایگاهی دارند. البته مسئله به همین جا ختم نمیشود. هنگامیکه همکارم دودامتراکی، موسیقی این مردم را ضبط میکرد، آنها سازندگان و تصنیف کنندگان و منتقدین ماهری در موسیقی شده بودند و میتوانستند تأثیر صداهای زائد مانند جیغ نوزادان و پارس سگها در چگونگی موسیقیشان را تشخیص دهند. حال آنکه قبل از آشنا شدن با ضبط صوت، آنها قادر نبودند پی ببرند که تا چه اندازه صداهای موجود در محیط روستا قابل استماع بوده و چگونه در نوازندگی آنها اختلال ایجاد میکرده است. با شنیدن صدای موسیقی از رادیو، نوعی خود ادراکی برای آنها حاصل میشد. اکنون آنها به جهت وزش باد توجه نشان میدادند و نحوه هماهنگ سازی بلندی صدای وسایل موسیقی با کیفیت صدای خوانندگان مختلف را برای اینکه بتوانند به نحو بهتری صدای موسیقی را ضبط کنند، آموخته بودند. بواسطه دیدگاههای تازه و تکنولوژی جدید، نوعی آگاهی که اولین گام جهت مشارکت در علوم اجتماعی است، در آنها بوجود آمده است. آنها در جهان با ما شریک و سهیم هستند و میتوانند به یک شیوه نو به آن کمک کنند.
با توجه به آنچه در سراسر جهان در حال رخ دادن است، آیا ما با وضعیت جدیدی روبرو هستیم که باید با آن مقابله کنیم؟ فعلاً میتوانیم از بیمارستانی مانند بیمارستان شراینرز دیدن کنیم، و کودکان مبتلا به سوختگی را ملاقات کرده، به کار زیبا و ایثارگرانه و قابل توجه گروهی پزشکان و پرستاران که هزاران ساعت از عمر خود را به مراقبت از کودکان دچار سوختگی سر کردهاند و صبورانه به پیوند زدن پوست و دوباره شکل دادن اعضا آسیب دیده آنها میپردازند، و آنها را به حالت سلامت اولیهشان بر میگردانند، نظاره کنیم.
چنین ایثار یک جانبه برای بهبود بخشیدن بیماران و موفقیت در معالجه کودکان آسیب دیده، در انسان نسبت به آینده امیدی وافر پدید میآورد. گرچه در همان بیمارستان کودکی دیگر را میبینیم که نمیتواند اینگونه خوشبین باشد و با یأس به آینده خود مینگرد که چگونه وی، که مخلوقی ناقص الخلقه است، مجبور است با نقص عضو به حیات خود ادامه دهد. هر چند همان فنون جراحی که هم اطاقی وی را نجات داده است، در مورد او نیز اعمال شده است، لیکن نتوانسته بطور کامل او را درمان کند. وقتی در مییابیم آنهایی که تمام پول و وقت خود را برای ثمر رسانیدن چنین فعالیتهای معجزهآسایی هدیه میکنند، شهروندان مملکتی هستند که هر روز به نزاعی مشغول هستند که نابودشدگان و مجروحان و سوختگان ناشی از بمب ناپالم آن، بیش از نجات دادهشدگان، توسط اینها در طی چند سال است، آنگاه انسان مردد میشود و از خود بناگزیر می پرسد: آیا آدمی در تلهای بدام نیفتاده است؟ نه تنها در دام سرشت آدمی، که هرگاه قدرت را بدست داریم به حق دیگران تعدی و تجاوز می کنیم و دیگران را به استمثار میکشیم، و وقتی که در موضع ضعف واقع شدهایم، دم از برابری و عدالت می زنیم، بلکه در دام مجموعهای از ابداعات و مصنوعات که تمدن نامیده میشود، تمدنی که چنان مورد حمایت تکنولوژی و مردم است که باید ناگزیر مسیری بسوی نابودی را همچون تمدنهای پیشین دنبال کنیم و دم برنیاوریم. البته این بار صحبت از فنای سیارهای است که به تاریخ زندگی انسان پایان میبخشد. آیا اینها دامهای جدیدی نیست که انسان در آن اسیر شده است؟
اگر فکر میکردم مسئله به همینجا ختم میشود که بگوئیم با افزایش ظرفیت و توانایی انسان در راه ابداع، تکامل و انتقال فرهنگهای پیشرفته، احتمال بیشتری وجود دارد که انسان در دام فرهنگی گرفتار آید که علیرغم تمام پیشرفتهایی که بدنبال دارد، در آخر باز نصیب او از آن، وحشت و نابودی است، هیچگاه مبادرت به ادامه بررسی و نگارش این مقولات نمی کردم. نقش کاسندرا تنها موقعی که پیامبران خود به آن بی اعتقاد باشند موثر خواهد بود. چه کسی جرأت میکند از چنین عاقبت شومی سخن به میان آورد، بدون آنکه آینده بهتری را پیشنهاد کند، چه از طریق پیشنهاد اقداماتی را که از آن سرنوشت جلوگیری کند و یا ایجاد امیدواری در مورد آیندهیی بهتر در دنیایی دیگر. اما میدانیم که این امیدی کاذب است که بگوییم پس از اینکه بشر زمین را حریصانه به یغما برد و ویران ساخت، راهی سیارهای دیگر خواهد شد. و این فرض هم نمیتواند صحیح باشد که خداوند به ما اجازه داده است که هرچه میخواهیم بکنیم و در نهایت افراد برگزیده را به بهشت و بدکاران را به جهنم روانه خواهد کرد.
زمانیکه علل بروز بلایای عظیم ناشناخته بودند، عقیده به خدایی که با آتش و یا سیل بشر را از شرک و گناه مجازات و نابود میکرد و در این میان، تعدادی از آدمیان را برای نسلهای آینده در زمین باقی میگذارد، معقولانه مینمود. و در حقیقت این اعتقاد به فرد امکان آن را میداد تا از هراسناکترین تحولات جان سالم بدر برد و شانس زندگی کردن داشته باشد تا بتواند در برابرحوادث هراس آور با اطمینان از اینکه بعنوان بشر برگزیده است، از بلایا مصون میماند و با این امید در برابر حوادث هولناک توان خود را بکار نبرد. از اینرو، میبینیم که انسانهایی مجدداً در دامنههای آتشفشانها بناهایی را ساختهاند، در کانزاس ساکنین هر شهرک کوچک که هرگز گردباد را تجربه نکرده اند، هنوز معتقدند که به همین خاطر از دیگران برترند و هرگز نیز چنین تجربهای نخواهند داشت. در برخی از شهرهای آمریکا دانشمندان به شهروندان معترض به استقرار سلاحهای هستهای در نزدیکی شهرستان پیوستهاند و کاملاً هم میدانند اگر اعتراض آنها موثر بود، سکوههای موشکی را نزدیکی شهر دیگری مستقر می کردند. لئوسیلارد یک فیزیکدان است که نسبت به آینده نوع بشر (که خود از افراد نخبه آن بود) اعتقاد خود را از دست داده بود. او نوعی سیستم برای نجات انسان در هنگام جنگ هستهای پیشنهاد نمود. این، سیستم بر ارجحیت دادن و حفظ یک شهر آمریکا در برابر شهرها دیگر مبتنی بود، البته در صورتیکه تمامی شهرهای آمریکا به یک اندازه در معرض خطر باشند.
هیچیک از این دیدگاههای جانبدارانه – چه آنها که مذهبیاند و چه آنها که صورت دنیاگرانه دارند و گاه مطرود و گاهی نیز مقبول بودهاند – در حال حاضر، در جهان جایی ندارند. هیچ نویدی مبنی بر رهایی از چنگال استعمار، هیچ نظری دال بر اینکه خداوند برای نجات عدهای، سایر مردم را هلاک میسازد و اصرار بر خوش بینی و خوش باوری، برای زندگی در جهان امروز است، ولی همچنان یک آینده زیبا را نوید میدهد، خود جزیی از دامی است که به ما هشدار میدهد که مبادا در آن اسیر شویم.
چنین پیشگوییها و آینده نگریها برای نسل امروز که دانش آموخته و تحصیل کرده است، قابل قبول نیست. از اینرو وضعیت کنونی، واکنش های متفاوتی بر انگیخته است. برخی به رقص روی آوردهاند، برخی خود را وقف موعظفه کردهاند، برخی به مواد مخدر روی کردهاند و برخی خلاقیت هنری خود را با پراکندن چند نقطه بر روی یک صفحه سفید، بنام نقاشی، بواقع استعداد خود را هرز میدهند. کسانیکه دلواپس نجات بشریت باشند، بسیار اندکاند. اگر بحد کافی افراد دلسوز برای انسانیت در جامعه نباشند، ما محکوم به سرنوشت شومی خواهیم بود. البته من در اینجا مانند کاسندرا غیبگویی نمیکنم، بلکه بعنوان کسی حرف میزنم که شرایط سخت جنگ جهانی دوم را پشت سر گذاشتهام. ما در آن زمان همچون مردمی عمل کردیم که توانستند تمامی منابع خود را بسیج کنند تا از آن مصیبت شوم جلوگیری نمایند.
اکنون من بر این باورم که یکی از اساسیترین عوامل برای نجات از تهدیدهای هولناک، داشتن ارادهای مصمم و بهرهوری از دانش و علمی است که اکنون در اختیار داریم. اگرچه همیشه به این امر اعتراف داریم که آنچه میدانیم هرگز کافی نیست و باید برای دانستن بیشتر تلاش کنیم. ما در آن زمان که شرایط بمراتب بدتر از امروز بود، مرگ علم و فرهنگ بشری را پیش چشم میدیدیم و غوطهور شدن دنیای غرب در فرهنگ شیطانی را که مانع از تحول آزاد انسان در جهت تعالی باشد،ا پیشگویی میکردیم. ما صدها سال غروب تمدن را پیش بینی میکردیم و چنان در دیدگاه خود نسبت به زمان و مکان محدود بودیم که سالهای غروب تمدن اروپایی – آمریکایی ما را به وحشت میانداخت. شاید حق با ما بود، زیرا چنان محدود بودیم که فقط این منظره را در پیش رو میدیدیم و شاید هم به دلیل چنین محدودیتی میتوانستیم در مقابل آن بایستیم، زیرا از بین رفتن کل زندگانی بشر، چیزی نیست که بسادگی به تصور آید. بنابر بینش مذهبی و یا تخیلات علمی، انسان به خود القاء میکند که بجز خود او همه چیز نابود میشود. این احساس خوش بینی مشابه احساسی است که خود من هنگامیکه مسافر یک اتومبیل بودم و اتومبیل در حال حرکت از جاده منحرف شد و در ورطه متلاشی شدن بود. در این لحظه، در این فکر بودم که ممکن است بزودی فرزندان راننده یتیم شوند و بعد به خود گفتم من از آنها مراقبت خواهم کرد.
چنین خوش بینی هم امیدوار کننده و هم خطر بزرگی برای انسان است. وقتی تنها یک کودک چنین احساسی را از خود بروز میدهد، نشان دهنده امید به زندگی است، اما وقتی اعضاء جامعه ای دوباره خانه ها و منازل خود را در کنار آتشفشانها بنا میکنند، چنین خوش بینی ممکن است به تخریب و ویرانی گستردهای منجر شود. حالت تعادل میان خوش بینی فردی و نوعی تعصب گروهی، چیزی است که ما بدنبال آن هستیم. یکی از راههای دستیابی به چنین حالت تعادلی، یافتن کسانی است که بین تجارب فردی خودشان و تاریخ زندگی گروهیشان نسبتی برقرار میکنند و خوش بینی را از این طریق بدست میآورند. بهتر است ما بجای آشنا کردن اینان با فعالیت آتشفسانها، زمینههایی را فراهم کنیم که آنها در جستجوی ابزارهایی برای شناسایی مکانهایی برای شهرهای جدید باشد. من امیدم در این نهفته است.
من بر این باورم که دلیلی که ما میتوانیم به تمام تمدنهای بزرگ گذشته و مراحل متوالی تاریخ سرزمینمان به منزله نوعی توالی دامهای مکرر نگاه کنیم، اینست که ما بحد کافی درباره آنها آگاهی و اطلاع نداریم. این تصور مبتنی بر خلاء های شناختی تاریخی ماست. گذشتگان یا تاریخ اقوامی ناشناخته بوده اند که در خارج از حصار ویران شده تمدن کنونی ما می زیسته اند، یا نغمه های کودکانی که دیگر ما قادر به بازسازی آنها نیستیم و مردمان فقیری که آوازی نخوانده و نابود شده اند و هیچ جیز از خود بجای نگذاشته اند. البته انسان میتواند هر طور که بخواهد خیالات و آرزوهای خود را بیان کند. در تاریخ بمنزله علم، ارائه طرح و ایده بزرگ، بدون اتکاء به اطلاعات دقیق منجر به تزلزل در اعتقاد و ایمان افراد میگردد. اولین تفسیر از نظریه داروین دلواپسی کسانی را بر انگیخت که اعتقاد به خدا داشتند و آنها نیز که به خداوند اعتقاد نداشتند، توجیهی برای نظریه تنازع بقاء اجتماعی گردید. این نظریه میگوید بررسی دقیق درباره چگونگی بقاء موجودات، برای مثال سازگاری دقیقی که به موجودات با رنگ پوست روشن این امکان را میدهد که بتوانند با یکدیگر در سواحل خط استوا زندگی کنند و یا موجودات دیگری از یک منطقه به منطقه دیگری مهاجرت می کنند، به این نتیجه منتهی می شود که موجودات پاسخ خودشان به محیط را بر اساس نظریه بقاء اصلح تنظیم می کنند. در زمینه نظریه غریزه مرگ در میان موشهای صحرایی و خرگوشها ما می توانیم آن را نتیجه پاسخ ظریف نظام آنزیمهای آنها به شرایط وفور یا کاهش مواد غذایی بدانیم.
هر نظریه افراطی و مبالغه آمیز درباره جهان، ما را یکی پس از دیگری در دامهایی گرفتار می کند. همانطوریکه زمانی جامعه انسانی را در غایت خشونت دیده ایم و یا جهان را بمنزله ماشینی که انسان می تواند یاد بگیرد که آن را چگونه کنترل کند، و یا تصوری از انسان بمنزله ماشینی که مقادیر زایدی از چیزها تولید می کند. پیشرفتهای نظری، ابزارهای نوین و روشهای بهتر مشاهده و تحلیل و تحقیق، به اینگونه اندیشه های بررسی نشده پایان داده است و اکنون بسطوح بالاتری رسیده ایم.
در جایی که برای جبران خسارتها و انچه از دست داده ایم، تنها باید بیشتر سود و بهره برداری کنیم و کسب سود به طور اجتناب ناپذیری زیانها و خسارتهایی را در جای دیگری از نظام حیات بوجود می آورد، دیگر کار و فعالیت مطلوب و مناسب برای انسان را نمیتوان با مفهوم افزایش دادن و بحداکثر رسانیدن یک و یا چند متغیر، تعریف نمود. اینگونه مدلهای بحداکثر رسانیدن به بهای از بین رفتن خاکهای حاصلخیز و آسودگی آنها تمام میشود.
از نظر اقتصادی – اجتماعی این حالت را میتوان مانند وضعیتی دانست که پیشرفت اقتصادی یک سرزمین به نحو اجتناب ناپذیر منوط به نابودی کشور دیگر است. باید بجای مدلهای تک بعدی، مدلهای چند بعدی را بکار ببریم. بخصوص در زمینه محیط، مدل محیطی که بتواند منافع تمامی موجوداتی که در ارتباط متقابل با یکدیگر در یک سرزمین زندگی میکنند، در بربگیرند. در این مدل سود یک بخش محیط به معنای سود بخش دیگر است. انگل و میزبان برای وجود یکدیگر عناصر لازمی هستند.
تحول در یک پدیده مستلزم برهم خوردن تعادل داخلی آنست و در این حالت نوعی سازگاری جدید لازم است. در جائیکه در نتیجه انباشت اطلاعات روند دگرگونی در جهت بی سازمانی است، الگوی مبتنی بر محاسبه سود و زیان باید کنار گذاشته شود و آنتروپی منفی جای آنرا بگیرد. البته اگر انسان بخواهد هم از دانش گذشته خود استفاده کند و هم آنرا پشت سر بگذارد و از ان فراتر رود. این تنها راهی است که بناگزیر باید دنبال کند. به این طریق، بواسطه درکی که انسان نسبت به جانی که در آن زندگی میکند، بدست میآورد، به عاملی فعال در جهت برهم زدن نظم پیشین و بوجودآوردن نظم جدید مبدل میشود و بدین ترتیب انسان الگویی از بزرگترین آنتروپی منفی جهان میگردد.
تمامی تغییرات از عبارات، مفاهیم و نظریات ذاتاً بدبینانه به آن وضعیت و دیدگاههایی که امکان ابداع، آگاهی و رهایی در ان تحقق مییابد، در نتیجه تحقیق و پژوهشهای جدید و مناسب رخ داده است. ابزارهای گوناگون و جدیدی که دانشهای ریاضیات، الکترونیک و تکنولوژی بطور عام در اختیار انسان نهاده است، می تواند برای بررسی دقیق و هرچه دقیقتر پدیدهها و حوادث بخدمت گرفته شود، و آنچه را که تاکنون مفروض پنداشته ایم و یا چیزهایی که بمثابه واحدهایی از نظامهای بزرگتر در نظر گرفته شده اند، بدون آنکه ویژگیهای ذاتی آنها را بشناسیم، مورد بررسی قرار دهیم. هر کشف علمی تازه در زمینه چگونگی نفوذ طبیعت جهانی که انسان را فرا گرفته، چشم انداز امیدواری نوین را روی انسان میگشاید.
با این اعتقاد است که من میخواهم دانش کنونی مان از فرهنگ را مورد بررسی قرار دهم، دانشی که مبانی آن ماخوذ از جامعه ابتدایی است. این نوع دانش زمانی شدیدا بدان نیاز بود و اکنون نیز امکانات زیادی در اختیار ما میگذارد. اما در طی بیست و پنج سال گذشته، بسیار توسعه یافته و اشتقاق پیدا کرده است. امروزه تقریباً هیچ نوع شباهتی میان مفهوم فرهنگ، بر اساس آنچه که مردم شناسان در نتیجه تحقیقات میدانی در جامعه ابتدایی بدست آورده اند، با مفهوم فرهنگی که مبتنی بر تفکر علمی معاصر است، وجود ندارد. از دیدگاه آنچه روانشناس، جامعه شناس و یا مورخ درک میکند، مدل یک فرهنگ ابتدایی جا را برای استنباطی باز می کند که خام، تقلیل گرایانه است، چه این فرهنگ بمنزله نوعی متغیر واسطه (بر اساس آزمایشهای روانشناسانه پیتر و ریکن در سان خوان و یا پیتر و ریکن در نیویورک) تلقی گردد و چه بعنوان یک شکل شرطی – بازتابی پاولوف گونه ارزیابی شود.
در رساله ای که ده سال پیش به نام پیوستگی ها در تحول فرهنگی نوشتم، سعی کردم نوعی اصلاح و بازنگری در مفهوم یادگیری فرهنگی انجام دهم. مکانیزمهای مختلف یادگیری که اکنون می توان آنها را در جامعه امروز مشاهده کرد، و در زمانهای بسیار دور گذشته قبل از اینکه زبان امکان یادگیری را افزایش دهد و یا دورهایکه صرفاً نوشتار و الفبا وسیلهای برای انباشت اطلاعات در طول زمان بود، و دوره ایکه عکسبرداری و ضبط الکترونیکی امکان ذخیره اطلاعات تحلیل نشده را برای تحلیل در آینده فراهم میکنند، به طور مقایسهای با توجه به تمامی جزئیات آن مورد بررسی قرار دادم.
در این کتاب میخواهم موضوعات و مسائل همان اثر را با مطالعه و بررسی فرهنگهای زنده معاصر که از درجات مختلفی از پیچیدگی و پیشرفت برخوردارند، بررسی نمایم. اما در اینجا میخواهم به تفاوتهای اساسی، یعنی گسستگیهای بین فرهنگها و جوامع ابتدایی، تاریخی و معاصر که تا قبل از جنگ جهانی دوم وجود داشتهاند، تاکید نمایم.
علاوه بر تکیه بر گسستگیها بجای پیوستگی های فرهنگ، در این کتاب، تفاوت دیگری نیز میان این اثر و رساله پیشین (پیوستگیها در تحول فرهنگی) وجود دارد. در اینجا من به الگوهای رفتاری خواهم پرداخت که واقعاً توانستهایم در میان قبایل ابتدایی جامعه معاصر مشاهده و ثبت کنیم، نه الگوهای رفتاری که درباره انسان اولیه میتوان استنباط کرد و یا برای آنها پیشنهاد شده است. در حال حاضر، مسائلی که ما درباره آنها شناختهای دقیق و روشنی نداریم، زمینه اندیشه های بدبینانه و مخرب را فراهم میکند، و این تلاشهای ناقص در جهت بازسازی رفتار اجداد گذشته دور، در دورانی که آنها به انسان تبدیل میشدند و تغییر موفقیت امیز فرهنگهای منزوی معاصر را به عقب میاندازد و یا به این روند صدمه میزند. الگوهای یافت شده و اخیراً مشاهده شده بر روی برخی پرندگان، ماهی ها و تخستیها، بطور ناسنجیده و عجولانه به انسانها تعمیم داده شده اند، به خصوص در زمینه رفتار انسان اولیه که شواهد ناکافی هستند. اولین نتیجه اینگونه تعمیم دادن، نظریه هایی درباره تجاوز طلبی انسان، مانند نظریه لورنز و تأملات یک نمایشنامه نویس مانند آردی ، به این اندیشه که در انسان نوعی جانور خویی وجود دارد کمک می کند و در واکنش به این نظریهها، افرادی مانند آشلی مونتاژ این عقیده را که بر ذاتاً خوب است، بیان و تفسیر میکنند، این نظریه ها بیش از آنکه فهم ما از انسان را روشنتر سازند، آشفته و مغشوش میکنند. من میخواهم صرفاً بر روی فرهنگهای معاصر و زنده مطالعه کنم و در جائیکه به گذشته اشاره میکنم، این اشارهها استنباطی هستند و سبک متفاوتی دارند.
انتهای پیام