تریدینگ فایندر

اردشیر زاهدی و روایت تاریخی نامعتبر

رضا صادقیان، دانشجوی دکتری علوم سیاسی از این پس در انصاف نیوز کتاب معرفی می کند. در قالب جدید سایت که در آینده ای نزدیک جایگزین می شود، بخشی با همین عنوان در نظر گرفته خواهد شد. اولین معرفی کتاب در پی می آید:
تاریخ نوشته شده توسط “فاتحان” رنگ و بویی دگر دارد. رویدادها را چنان نگاه می‌کنند که خودشان در محور تحولات باشند، جایی قرار گیرند که همگان گرد آنان باشند و تلاش می‌کنند آن فتح را بدون هیچ کم و کاستی به نام خود ثبت کنند. برای ثبت چنین روایت‌هایی از هیچ امر غیراخلاقی رویگردان نیستند و گاه حتی با جابجایی روزها و ماه‌ها چنان می‌کنند که دوست دارند و می‌پسندند. 
در چنین روایت‌هایی، بخش‌هایی از کم‌کاری‌ها و دخالت‌ها و حتی مدد جستن‌ها از نیروهای داخلی و خارجی با آگاهی تمام به دست فراموشی سپرده می‌شود و چون خود را پیروز میدان نبرد می‌دانند که نیازی نمی‌بینند توضیحات قانع کننده ارایه دهند. گویی خویشتن را همچنان پیروز می‌دانند و باقی نیروها را شکست خورده. تاریخ واقعی به سادگی با انبوهی دورغ‌‌گویی و سخن ناراست بیان کردن توجیه می‌شود، نادیده گرفتن بخش‌های مهم تاریخ مخفی می گردد و همچنان تلاش خواهد شد پرده از آن واقعیت‌ها فرو نیفتد، مبادا تمام آنچه را ساخته و پرداخته‌اند به یکباره فرو ریزد.
جلد یکم خاطرات اردشیر زاهدی توسط انتشارات کتاب‌سرا و در سال 1386 به چاپ رسید، خاطراتی که می‌توان آن را بخشی از روایتی دانست که نگاهی بسیار خاص به تاریخ معاصر ایران دارد و بیش از آنکه سخنی از اسناد تاریخی و حتی نگاهی به دیگر تاریخ‌نگاری‌های منتشر شده داشته باشد، اساسا تاریخ کودتای 28 مرداد را به گونه‌ای می‌نگرد که بسیار عجیب می‌نماید و در این تاریخ‌نگاری چنان راهی را می‌پیماید که حتی گفته‌های اشرف پهلوی را نیز درباره عملیات آژاکس منکر می‌شود. (1)
هر چند در میان خاطرات اشرف فقط از دو ملاقاتی که با نیروهای سرویس اطلاعاتی آمریکا و انگلیس دارد سخن گفته می‌شود، ولی در اصل داستان نقش وی در کودتا چنان پررنگ بوده که با سرآسیمگی به ایران می‌آید و با به کارگیری شیوه‌های پلیسی بسته‌ای را به دست شاه می‌رساند؛ بنابراین اشرف نیز بخش کوچکی از نقش خود را بازگو کرده است و نه تمام آن را. خواهر دوقلوی شاه به دلیل جایگاه خاص خود در قدرت حاکمه ی وقت، نمی تواند تمام آن اتفاق‌ها را بدون کاستی تعریف کند. چرا که نتیجه ی سخنان آن به جایی ختم می‌شود که حکمرانی برادرش را از سال 1332 تا روزهای منتهی به پیروزی انقلاب اسلامی وابسته به نیروهای خارجی بداند. بدون شک بیان چنین سخنی از وی بدور است. به ویژه برای کسانی که همچنان مدعی هستند بدون کمترین وابستگی به نیروهای خارجی اقدام به ساختن ایران برای تمام ایرانیان کردند؛ چنین فکری روی تمام خاطرات اشرف نیز سایه افکنده است، بر همین اساس نمی‌توان خاطرات مکتوب شده ی وی را درباره ی برادر تاج‌دارش را به کلی قبول کرد و از ایرادهای آن چشم فرو بست. با این حال در مقام مقایسه با خاطرات اردشیر زاهدی حداقل‌هایی از واقعیت‌ها را بیان داشته است.
بیان خاطرات و یا روایت زاهدی درباره رویدادهای تاریخ معاصر بیش از آنکه نیازمند سند پژوهی، بازخوانی کتاب‌های برجای مانده از آن دوره و حتی نقد گزارش عملیات آژاکس باشد متکی بر حافظه‌ای است که منکر تمام این اسناد می‌شود! اما اتکای وی به حافظه ی شخصی‌اش آگاهانه صورت می‌گیرد و به همین خاطر هم هست که آن نوشته‌ها را از اساس منکر می‌شود. خاطراتی که تمام داستان برآمدن دولت مصدق، درگیری‌های رئیس دولت وقت با شخص پدرش را یک خصومت شخصی دیرینه تعریف می‌کند (ص 85 و 76) و با همین نگاه فروکاسته شده به دیگر مسائل و پیامدهای بعدی می‌نگرد. اما در جای جای نگاهش به آن رویدادها به دلیل آنکه نقش پدرش را فرونکاهد برای وی پیشینه‌ای مذهبی می‌تراشد تا در گیر و داد آن رویدادها چهره‌ای دیگر به پدر بخشد. 
نمونه‌ای از همین نگاه را در صفحات 13 کتاب می‌توان مشاهده کرد. «پدر من بر اثر تب شدید در حالت اغما بوده است. وقتی چشم می‌گشاید به مادرش می‌گوید خواب دیدم یک سید نورانی آمد بالای سرم و به من دستور داد که بلند شو، بلند شو و راه بیفت». درباره به دنیا آمدن خودش و برای نشان دادن مذهبی بودن خانواده‌اش می‌گوید:«چند روزی درد زایمان طول می‌کشد و در این مدرت مادربزرگم و عمه‌ها و خانم عشرت‌السلطنه و دیگران نذر و نیاز می‌کنند، آش نذری می‌پزند، صدقه می‌دهند، بالای پشت‌بام اذان می‌گویند تا بالاخره قرار می‌شود مرا به زور بیرون بکشند.(ص 53) 
زاهدی می‌کوشد و تلاش دارد پیش زمینه‌های فکری پدرش و خانواده‌اش را مذهبی نشان دهد، دلیل فرو افتادن در این وادی چیست و از این خواست خود چه نتیجه‌ای را خواهان است؟ بدون شک او نیز بعد از سالیانی طولانی متوجه شده که بهتر است پدرش را فردی مذهبی و برآمده از باورهای درونی کشورش معرفی کند، تا آنکه وی را دست نشانده و همراه سیاست‌های سرکوب‌گرانه آمریکا و انگلیس در پروژه کودتا معرفی نماید. به همین دلیل می‌کوشد تا آن سیمایی که از پدرش در تاریخ معاصر برجای مانده را به یکباره به دست فراموشی بسپارد و هاله‌ای از مذهب و باورهایی که رگ و ریشه‌ای مذهبی دارند را به خواننده ارایه کند. 
نمونه‌ای دیگر از باورهای مذهبی خودش را از زمان کودتا تا به امروز چنین بیان می‌دارد: «لازم بود مادرم را ببینم و یک‌جوری خداحافظی کنم. با آن که به او نگفتم جریان از چه قرار است ولی روی غریزه مادی حس کرد که خطری وجود داد. رفت و این «وان‌یکاد»ی را که هنوز هم به گردن دارم آورد و به من داد.»(ص 113)
در قسمتی دیگر از خاطرات و تلاش‌های مقدماتی خود درباره طرح و به اجرا درآمدن کودتا و یا به قول خودش “قیام ملی مردم ایران” چنین می گوید: «سه و نیم بعد از نیمه شب رسیدم به قم. رفتم حرم حضرت معصومه و زیارتی کردم و هنوز هوا روشن نشده بود که از قم خارج شدم.»(ص 146) در ماجرای حرکت از قم به اصفهان اردشیر زاهدی می‌گوید “با سرعت کوبیدم به طرف اصفهان”، ولی موقع رسیدن به شهر اصفهان را چنین بیان می‌کند: به شهر که رسیدم هنوز ساعت 8 و نیم نشده بود.(ص 146)
باز هم به زمان ورود و خروج وی از شهر قم و زمان رسیدن وی به اصفهان نگاه کنید، زمان‌ها هیچ همخوانی با هم ندارد. گویی فردی دیگر چنین سفر و مسیری را طی کرده است و اساسا زاهدی شخصا اقدام به چنین سفری نکرده است. طی کردن مسیر قم به اصفهان با ماشین‌های امروزی و جاده‌های اتوبان شده و صاف، حداقل نیازمند بیش از 4 ساعت وقت است. چگونه است که زاهدی “هنوز هوا روشن نشده” از قم حرکت کرده و “ساعت قبل از هشت و نیم” به اصفهان می‌رسد!؟
می‌توان این ایراد را نیز ادامه ی همان خطی دانست که وی می کوشد تمام دست اندرکاران طرح و اجرای پیروز شدن “قیام ملی مردم ایران” را داخلی نشان دهد، برای همین لازم می‌بیند تمام بخش‌های سفر را نیز رنگ و بویی ایرانی، مذهبی و داخلی بخشد. بخشیدن دعای “وان‌یکاد” از سوی مادر، زیارت کردن حرم حضرت معصومه و … فارق از آنکه این بخش از تکه‌های خاطرات وی چنان آشفته و نامرتب می‌نماید که جای هیچ شک و شبهه‌ای باقی نمی‌گذارد که آخرین سفیر ایران در آمریکا در زمان شاه و همراهان وی تلاش دارند داستانی را در اختیار خواننده قرار دهند که اجزای این داستان با یکدیکر همخوانی ندارند و به سختی بتوان تکه‌های آن را در کنار هم نهاد. با این حال شخص زاهدی تلاش دارد این تکه‌ها ناهمگون را کنار هم قرار دهد و نتیجه دلخواه از آنها بگیرد؛ فارغ از آنکه تاریخ را می‌توان در دیگر سندها و کتاب‌های منتشر شده پیگیری نمود و بخشی از حقیقت را درک کرد.
جدای از مذهب، ساده‌انگاری وی را می‌توان به دیگر رویدادها نیز مشاهده کرد. درباره ملاقات فضل‌الله زاهدی و شاه می گوید: «یک بار دیگر که با پدرم برای مذاکره به سعدآباد رفته بودیم اعلیحضرت ما را بردند به سالن ناهار خوری، رفتیم چهارزانو روی میز ناهار خوری نشستیم برای اینکه جای مطمئنی بود و می‌توانستیم خاطر جمع باشیم که صدایمان ضبط نمی‌شود یا کسی برای تهیه گزارش به حرف‌هایمان گوش نمی‌کند(ص 101).  
بدون شک دانش وی درباره دستگاه‌های شنود و یا خبرچینی به همان میزان است که کودکی از دیدن فیلم‌های پلیسی به وجد می‌آید و گمان می‌کند صحنه‌های فیلم انعکاس دهنده حقیقت محض هستند. آگاهی که سه تن از شخصیت‌های پر قدرت دوران خودشان گمان داشتند روی میز بشینند تا کسی به حرفهایشان گوش نکند، اگر حقیقت داشته باشد نشان از بی‌خردی آنان بوده و اگر لاف‌زنی باشد حکایت از دروغ‌گویی بازگو کننده خاطرات دارد. گویی انعکاس صدا در بالای میز با پایین آن تفاوت‌ها داد که چنین کردند. زاهدی در بخشی دیگری از خاطرات خود می‌گوید:«من آن روزها سبیل گذاشته بودم تا شناخته نشوم.»(ص 113)
همان‌گونه که در ابتدای متن آمد، وی خود را در نقل خاطرات و بازگو کردن بخشی از تاریخ  معاصر ایران به هیچ چیز متعهد نمی‌داند. سندهای تاریخی که در نقطه ی مقابل نظرات وی قرار گیرند هیچ ارزشی ندارند، نگاه دیگران نیز پر از نیرنگ و دروغ است ولی راهی را که طی می‌کند تا نگاه خویش را درباره ی تاریخ بگوید جالب توجه است. درباره ی ارتباط پدرش با نیروهای خارجی می‌گوید: «به شرفم سوگند پدرم با سفارت انگلیس و شرکت نفت هیچگونه ارتباطی نداشت.»(ص 106) گویی برای صاحب خاطرات سوگند خوردن در تاریخ مشکلی را حل می کند و یا با قسم خوردن می‌توان نوری به تاریکخانه‌ای پاشید و باعث روشنایی آن شد. 
درباره دیدارهای  پدرش با سرویس‌های جاسوی می‌گوید:« کیم‌ روزولت در کتاب خود می‌نویسد که او سرلشکر زاهدی را به خانه «زیبرمن» یکی از اعضای تیم عملیاتی خود برده و در زیرزمین منزل پنهان کرده است.» جواب اردشیر زاهدی به چنین مدعایی شگفت‌انگیز است، می گوید: «نامربوط نوشته است. پدرم اولین بار کیم‌روزولت را بعد از 28 مرداد دید.»(ص 136) در واقع اگر دیداری هم میان سرلشکر زاهدی با روزولت صورت گرفته به زمانی حوالت داده می‌شود که “قیام ملی مردم ایران” به پیروزی رسیده است و روزولت به دیدار زاهدی شتافته تا چنین پیروزی را تبریک عرض کند.
اما حقیقت آنچه به وقوع پیوست را می‌توان در کتاب سه جلدی محمد‌علی موحد با نام “خواب آشفته نفت”، خاطرات حسین فردوست و دیگران مشاهده کرد. هر کدام از این نویسندگان تلاش کرده‌اند بخش‌هایی از این رویدادها مهم تاریخی را بازگو کنند. موحد در کتاب دیگر خودش که تکمیل کننده آن سه جلد است درباره ی وقوع کودتا و شکل‌گیری آن می‌نویسد: حقیقت این است که طرح سرنگونی مصدق نه از اوایل سال 1953 بلکه از همان آغاز زمامداری دکتر مصدق در دستور کار بریتانیا قرار داشت. (2)
زاهدی وقایع روز کودتا را چنین بیان می‌کند: «ناگهان در پیچ پله‌های شهربانی پدرم ایستاد و با صدای بلند فریاد زد: «همقطاران من، شما اینجا هستید و شاه ما این جا نیست!». نمی‌دانم این جمله چه تاثیری در روحیه ی مامورین پلیس و حکومت نظامی داشت که ناگهان اسلحه‌ها را به زمین ریختند و کلا از سر برداشتند و فریاد زنده باد شاه، زنده باد زاهدی از هر طرف بلند شد.»(ص 153)
از نگاه زاهدی و به همین سادگی، چنین شد که حرکت ملی مردم ایران به نتیجه رسید و دولت مصدق سقوط کرد! ولی در انتهای مصاحبه یادش می‌رود “حرکت ملی مردم ایران” داخلی بوده و به یکباره سخنانی را می گوید که گویی از دستش در رفته است! «همان‌طور که پیش از این گفتم من اطلاعات مستقیمی در رابطه با ترفندهای شیطانی سی‌.آی.ای یا اینتلیجنت سرویس انگلستان که احتمالا علیه مصدق به کار گرفته شده ندارم». (ص 181) اطلاعی ندارد، چون داشتن این نوع اطلاع‌ها به ضرر وی و پدرش و تمام کسانی خواهد بود که با پول‌ کشورهای خارجی علیه کشور و مردم خودشان اقداماتی را صورت دادند و چنین حرکت‌هایی که چیزی جزء خیانت نیست به آسانی از ذهن مردمان هیچ کشوری حذف نخواهد شد. 
“احتمالا علیه مصدق” به کار گرفته شد و یا آنکه به کار گرفته شده است و وی چشمان خود را به سویی دیگری می‌چرخاند تا آن احتمالات را نبیند. نبیند که پدرش در دیدارهای مختلف با سرویس‌های اطلاعاتی اقدام به حرکتی می‌کند که تاریخ معاصر ایران همچنان درگیر آن رویداد است و زندگی هزاران نفر از مردم این سرزمین به دلیل همین اتفاق تلخ از بین رفت و بسیاری تبعید شدند و انسان‌های بودند که عمری در زندان ماندن و جانشان را از کف دادند. زاهدی نمی‌خواهد هیچکدام از این رویدادها را ببیند و کوشش می کند تا تاریخ را به داستان سرایی فروکاهد، داستانی که در آن ریشه‌های مذهبی وی و زیارتش از اماکن مقدس باعث می‌شود کارشان درست به پیش رود و دولت مصدق را سرنگون کنند.  
نکته ی قابل تامل در خاطرات زاهدی “هیچ چیز نخواستن” وی از شخص شاه و حکومت پهلوی است. گویی در تمام این سال‌ها زاهدی هزینه‌ای نداشته و اساسا سال‌های طولانی رایگان زندگی می‌کرده است؛ وی هیچ اشاره‌ای به واردات کالاهای لوکس و ماشین‌های مدل بالا که با پرداخت کمترین حق گمرکی از سوی ایشان وارد کشور می‌شده بیان نمی‌کند. زاهدی در نقل خاطرات خود چنان درویش گونه از مادیات سخن می‌گوید که گویی پول برای وی هیچ وقت ارزش نداشته است!
کلام پایانی این معرفی و نقد خاطرات ارشیر زاهدی را از کتاب “گفته‌ها و ناگفته‌ها” به قلم دکتر موحد نقل می‌کنیم: نکته مهم این است که آشی به دست سیا طبخ شد که ایرانی‌ها در آن کمترین سهم را داشتند و در عین حال آن آش جزء با دخالت ایرانی‌ها پخته نمی‌شد.
1 : چهره‌هایی در یک آیینه، اشرف پهلوی، ترجمه: هرمز عبداللهی، نشر فرزان روز، چاپ سوم 1389
2 : گفته‌ها و ناگفته‌ها، محمد علی موحد، نشر کارنامه، چاپ اول، 1379
انتهای پیام

بانک صادرات

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا