مرگ سهراب
مهدی یزدانیخرم در صفحهی اینستاگرام خود نوشت:
«کمتر کسی نام اصلیاش را میدانست، کمتر کسی می شناختاش و حالا کمتر کسی شاید برایاش مرگ بوق چی سال خوردهی تیم تاج اهمیت داشته باشد. شاید بپرسد در این احوال دلار و ریال و ملال یک مرگ کمتر و بیشتر چه توفیر دارد… که دارد.
سهراب بوقی امروز مرد. سرطان داشت، کسی او را یادش نبود، نوای کلاسیک بوق دوازده شاخه اش در سیر تشویق های مدرن و لیدرهای حقوق بگیر نوظاهر گم شد. کسی به سهراب فکر نکرد. کمتر کسی یادش ماند که او دیوانهی تیم اش بود. گاهی در ورزشگاه از نزدیک می دیدماش. با پوستی سوخته زیر آفتاب. موهای سفید شقیقه و رگ هایی که از فرط دمیدن در بوق در آستانهی انهدام بودند.
گاهی به تنهایی یک بوق چی از نفس افتاده فکر میکردم، به مردی که پشت به زمین بازیهای تیم اش را درک میکرد، به کسی که حق غمگین شدن نداشت، حق شادشدن.
یک بار در وضعی خاص دیدماش، بازی استقلال بود. باران شدیدی میآمد. کسی دل و دماغ تشویق نداشت. با گرمکنی آبی زیر باران ایستاده بود و بوق میزد. کسی همراهی نمیکرد. اما انگار مست ساز خودش بود. دست چپاش در هوا میرقصید. زیر بارانی عجیب. حالا او از دنیا رفته. با رگهایی از فرط فشار برای رساندن اکسیژن فراخ و گشاد شده.
او نمادی از یک روزگار سپری شده است که بیرحمانه آدم ها را گم کرد. از سال های قبل انقلاب تا دهههای شصت و هفتاد. کسی سهراب را به خاطر نخواهد سپرد. این رسم روزگار است، اما او ورای فوتبال و هر علقهی تیمی قرار دارد. مردی که سالها نوایی ساخت برای یک شور همگانی. در دهه ی شصت. در آن سوز زمستانی او و همگن اش در تیم قرمز، ممد بوقی، خون ها را میچرخاندند بین تماشاچیها. نواهایی بودند برای شور. وقتی همه چیز مدرن تر شد و هر کس توانست بوق پلاستیکی بخرد، سهراب از سکه افتاد. ابزارش استقلال خود را از دست داد. آخرین بار چند سال پیش در یکی از بازی های استقلال هرچه تلاش کرد تا ریتم تشویق را دربیاورد کسی همراهی نکرد. پسر جوانی گفت «سهراب بکش کنار داریم نیگا میکنیما» و جواب داد «من جای پدربزرگت هستم جوون. ادب داشته باش» و رفت…
پیرمردی روی سکوها که در رویای اش ده ها هزار نفر را چون ارکستری عظیم رهبری میکرد. در خلسه میشد هنگام دمیدن در سازش. خون می دوید در صورت اش و این رویایاش بود. رویایی که چند دهه با آن زیست و شاد بود. و من نویسندهی جوانی هستم که دارم به این بوق چی پیر بیجان فکر میکنم و این که چه کسی به ذهن او فکر می کند. چه کسی برایاش مهم است مرگ او در این روزگار پر درد و تگرگ. پایان او، خطی ست بر یک دوران.
آقا سهراب ممنونام.»
انتهای پیام