قدرتگرایی در اخلاق|مصطفی ملکیان
کانال تلگرامی «مصطفی ملکیان» روشنفکر معنویت گرا و فیلسوف اخلاق به مناسبت سالروز تولد نیچه یادداشتی با عنوان «قدرتگرایی در اخلاق»منتشر کرده که متن کامل آن در ادامه میآید:
اصل این نظریه بازمیگردد به دفتر اول جمهوری افلاطون، ولی به دست نیچه مطرح شد (طبق یک تفسیر از آرای او) و سپس به دست میشل فوکو بسط بیشتری پیدا کرد و الآن هم کمطرفدار نیست. لب سخن این نظریه این است که نهاد اخلاق ایجاد شد برای اینکه به کمک آن قدرتمندان قدرت خود را حفظ کنند و از دستبرد ضعفا نگه دارند. تراسیماخوس در دفتر اول جمهوری با سقراط وارد بحث میشود و از این نظر دفاع میکند و سقراط هم در آن مناقشه میکند. به نظر تراسیماخوس در هر قاعدة اخلاقی چیزی را میتوان دید که به سود اقویا و به زیان ضعفا است، مثلاً میگویند صبر خوب است پس بر آنچه به سرت میآید صبر کن، یا غیبت بد است پس پشت من بدگویی نکن، یا قناعت خوب است پس به نداشتهها نگران نباش و… .
این استدلال چند پیشفرض دارد:
الف) از این استدلال بر میآید که گویی بزرگترین سائق ما در زندگی قدرت است (این رای را بعدها آدلر شاگر فروید مطرح کرد)؛
ب) گویی اقویا در این بازی اخلاقورزی فعال بودهاند و ضعفا منفعل، یعنی اقویا اخلاق را پدید آوردند و ضعفا هم پذیرفتند و وارد بازی شدند؛
ج) گویی نظامهای اخلاقی در عین تفاوتهای فراوانی که با هم دارند، یک هستة مشترکی هم دارند و آن این است که قدرت اقویا حفظ شود و دست ضعفا نیفتد، که البته اثبات آن دشوار است.
در مورد نیچه شکی نیست که به نظر او یگانه سائق در آدمبان قدرت است، ولی سخنان او چنان است که گویا میگوید هر نظام اخلاقیای چنین است و در عین حال از برخی سخنانش برمیآید که اخلاق مسیحی چنین است. فوکو سخن نیچه را تعمیم میدهخد و بهصراحت قدرت را یگانه سائق میداند و حتی معرفت را در خدمت قدرت میداند و بالاتر از آن معرفت را ساختة قدرت میداند. به تعبیر دیگر قدرت است که حقیقت را حقیقت جلوه میدهد و بعد حقیقتجویی را چیز خوبی معرفی میکند. برتراند راسل در کتاب معروف خودش به نام قدرت (که به فارسی هم ترجمه شده) بدون اینکه از نظر نیچه دفاع کند، به نظر من رای او را بهخوبی ایضاح مفهومی میکند (کاری که تراسیماخوس و نیچه و فوکو نکردهاند).
اما قدرت یعنی چه؟ ما یکسری مطلوبهای اجتماعی فردی داریم، یعنی مطلوبهایی که در اجتماع حاصل میشوند اما در ظرف اجتماع تنها برای فرد پیش میآیند، که عبارتند از: قدرت، ثروت، جاه و مقام، حیثیت اجتماعی، شهرت، محبوبیت و علم؛ در اینجا قدرت معنادار است و منظور از آن قدرت سیاسی است و معنایش روشن است. اما اگر کسی گفت ما در زندگی همه چیز را برای قدرت میخواهیم، از او میپرسیم که کسی که تمام عمر دنبال علم یا ثروت بوده چطور؟ میگوید او دنبال قدرت مالی و قدرت علمی بوده است و بنابراین تمام مطلوبهای اجتماعی، و از جمله خود قدرت، را به قدرت تبدیل میکند، که این کار دو عیب دارد: یکی اینکه حرف جدیدی نزده است، چون ما میدانستیم که انسان دنبال هفت مطلوب اجتماعی فردی است، حالا اسم همة اینها را قدرت گذاشته است و اسم جدید برای n واقعیت کشف واقعیت جدید نیست (همان چیزی که دستاویز مولیر در نمایشنامة معروفش برای تمسخر فیلسوفان اسکولاستیک شده است) و این کار خیلی شایع است که یک واقعیت زبانی را در قالب یک واقعیت غیرزبانی به عنوان مطلبی جدید ارائه میکنند. عیب دوم این است که این سخن ابطالناپذیر است، یعنی روشی برای کشف نادرستیاش وجود ندارد، زیرا مثلاً اگر بگوییم چرا فلانی چنین کرد، جواب میدهند چون دنبال قدرت بود و اگر بپرسیم چرا بهمانی درست خلاف آن انجام داد باز جواب میدهند چون او هم دنبال قدرت بود.
اشکال این نظریه این است که نتیجة سخنش این میشود که اخلاق دنبال ایجاد کاست است و یک لازمة این سخن این است که پشت همة کثرات ظاهری همة نظامهای اخلاقی یک وحدت واقعی وجود دارد، که کسانی مطلقاً مخالف وجود چنین وحدتی هستند. اما من معتقدم چنین وحدتی وجود دارد، ولی حفظ کاست نیست.
اشکال دیگر این است که با توجه به سه مؤلفة اخلاقی بودن که در ابتدا از قول دروکیم نقل کردم، اگر بپذیریم که مؤلفة اول (کف نفس) به سود اقویاست، اصلاً نمیتوانیم بپذیریم که دو عامل دیگر (نوعدوستی و خودفرمانروایی) به سود اقویا باشد، بلکه اتفاقاً این دو مؤلفه از قدرت اقویا و ضعف ضعفا میکاهد.
اشکال دیگر این است که اگر این سخن درست، پس چرا حالا که بشر از آن باخبر شده است دست از اخلاق برنمی-دارد؟ ممکن است بگویند چون هنوز خوب درنیافته است، میگوییم چقدر زمان لازم است؟ 2500 سال از زمان تراسیماخوس گذشته است! خیلی سفیهانه است که انسان بفهمد بزرگترین چیز زندگیاش در خدمت اقویاست اما از آن دست برندارد. تراسیماخوس جوابی نقضی به این اشکال داده است و گفته بله اما اولاً کسانی هم هستند که بعد از دانستن این رای دست از اخلاق برداشتهاند و ثانیاً آنها که در عین دانستن این رای باز هم به اخلاقی زیستن ادامه میدهند احمق اند. جواب به این سخن این است که انصافاً به سادگی نمیتوان بزرگانی را که در طول تاریخ اخلاقی زیستهان احمق خواند، یعنی این سخن را به لحاظ پیشین و منطقی ممکن است پذیرفت ولی به لحاظ پسین و تاریخی دیگر نمیتوان سقراط و اسپینوزا و پاسکال و کانت را که از بزرگترین متفکران و از اخلاقیزیستترین انسانها هستند احمق داسنت و هیتلر و استالین را احمق ندانست، این خلاف شهود است.
این دیدگاه هرچند در محافل علمی چندان قوی تلقی نشده است، اما کم نیستند کسانی که به طور ارتکازی این رای را در ذهن دارند و ترقی فرد را علیرغم اخلاق میدانند، رجوع کنید به مقالة کلاسیک هایک که میگوید چرا در نردبان قدرت هرچه پستتر باشیم بالاتریم.
انتهای پیام