خرید تور تابستان

مسابقه با خود یا دیگری؟ موفقیت یا رضایت؟ / مصطفی ملکیان

به گزارش انصاف نیوز، متن کامل سخنرانی دکتر مصطفی ملکیان در جمع دانشجویان به تاریخ ۱۲ فروردین ۱۳۹۴ به نقل از دین آنلاین در پی می آید: از من خواسته‌ شده است درباره مسابقه با خود و مقایسه خود با خودهای پیش‌تر گفت‌وگو کنیم؛ بحثی که قبلاً هم به آن پرداخته‌ام اما نمی‌دانم در جایی منتشر شده است یا نه. در یک تقسیم‌بندی کلی ما انسان‌ها به لحاظ روانی به دو دسته تقسیم می‌شویم؛ یکی کسانی که به تعبیر من اهل موفقیت‌اند؛ و دسته دوم کسانی که اهل رضایت‌اند. این یک تقسیم‌بندی کلی است. بعد از اینکه تقسیم‌بندی را توضیح دادم، نکته‌ای را در باب خود این تقسیم‌بندی بیان می‌کنم.
یک دسته از ما آدمیان اهل موفقیت (success) هستیم. این نوع آدمیان که اهل موفقیت‌اند چهار ویژگی دارند:
۱. معمولاً در حالات بهنجار آگاهی‌شان، مثل اکنون که ما در حالت بهنجار آگاهی‌مان هستیم، همیشه ذهناً و نظراً خودشان را در حال مقایسه با دیگران می‌بینند و عملاً هم خودشان را در حال مسابقه با دیگران می‌بینند. بنابراین، هر وقت در مقام نظرورزی‌ و مشغول فکر کردن هستند خودشان را در حال مقایسه با دیگران می‌بینند و با دیگران مقایسه می‌کنند که آیا من از دیگری/دیگران چقدر عقب افتاده‌ام یا چقدر جلو افتاده‌ام و در قیاس با او، دیگری/دیگران چه وضعی دارند. در مقام عمل هم خودشان را در حال مسابقه با دیگری/دیگران می‌بینند و دائماً کوشش آگاهانه‌شان معطوف به جلو زدن از دیگران است. بنابراین، ویژگی اول را می‌توان مقایسه نظری و مسابقه عملی نامید.
۲. ویژگی دوم مربوط به میدان مسابقه یا مقایسه است. یعنی اینکه میدان مسابقه یا مقایسه، یا به تعبیر دقیق‌تر، جهت مسابقه یا مقایسه را، در چه می‌دانند و در چه چیزهایی خودشان را با دیگران مقایسه می‌کنند و در حال مسابقه می‌دانند. معمولاً این دسته در هفت مطلوب اجتماعی خودشان را با دیگری/دیگران مقایسه می‌کنند یا با دیگری/دیگران مسابقه می‌دهند: ۱. ثروت؛ ۲. قدرت (که مراد، قدرت سیاسی است)؛ ۳. حیثیت اجتماعی؛ ۴. جاه‌ و‌ مقام؛ ۵. شهرت؛ ۶. محبوبیت؛ ۷. علم آکادمیک یا علم مدرسی یا علم قیل ‌و قال، یعنی علمی که از راه دفتر و دستک و کتاب و مجله و … حاصل می‌شود. حالا ممکن است کسی در یکی از این هفت تا خودش را در حال مقایسه و مسابقه با دیگران ببینید و ممکن است کسی در دو تا از این هفت تا یا سه تا از این مطلوب‌ها با دیگران مسابقه بدهد و هرچه این تعداد بیشتر شود برای کسی که گرفتار آن مقایسه‌ها و مسابقه‌هاست وضع بدتر و بدتر می‌شود. گاهی شخص فقط در یک حوزه، مثلاً فقط از لحاظ علم آکادمیک، خودش را با دیگران مقایسه می‌کند یا از لحاظ ثروت یا از لحاظ قدرت سیاسی. یعنی فقط یک حوزه مقایسه یا مسابقه دارد، ولی وقتی بنا باشد هم‌زمان در ثروت، قدرت، علم و حیثیت اجتماعی خودش را با دیگران مقایسه کند و با آنها مسابقه بدهد، آنگاه چنین شخصی به دست خودش، در چهار میدان با افراد مقایسه می‌‌شود و همچنین در چهار میدان، با فعالیت‌های خودش، با دیگران مسابقه می‌دهد. در این صورت وضع خیلی خیلی دشوارتر می‌‌شود. میدان مسابقه معمولاً یکی از این هفت‌تا یا چند تا از این هفت‌تاست.
۳. ویژگی سوم این افراد این است که در این مقایسه هر وقت خودشان را جلوتر ببینند احساس پیروزی می‌کنند و هر وقت خودشان را عقب‌افتاده ببینند احساس شکست می‌کنند. یعنی این‌طور نیستند که نتیجه مقایسه را، خواه شکست باشد و خواه پیروزی، تجربه بدانند و بگویند این هم تجربه‌ای بود، بلکه احساس شکست و پیروزی‌شان را معطوف به این مسائل می‌کنند. به تعبیر دیگر، انگار فلسفه زندگی‌شان همین است که از چه کسی جلو بزنند و از چه کسی عقب نیفتند، و بنابراین جلو افتادن را مرادف با پیروزی می‌گیرند و عقب افتادن را معادل با شکست؛ و بنابراین، متوازن و متناسب و متعادل با این احساس پیروزی و شکست هم طبیعتاً احساسات مثبت یا منفی به آنها دست می‌دهد. متناسب با احساس پیروزی‌ای که می‌کنند، یعنی متناسب با کمیت و کیفیت احساس پیروزی، احساسات مثبت دارند و متناسب با کمیت و کیفیت احساس شکست هم احساسات منفی دارند. مثلاً وقتی من احساس می‌کنم از شما جلو زده‌ام شادم و وقتی احساس می‌کنم از شما عقب افتاده‌ام اندوهگینم یا نسبت به شما حسد پیدا می‌کنم (احساسات منفی). واقعاً فهرست و جدول همه احساسات و عواطف ما آدمیان را می‌‌شود از این لحاظ دو‌تکه‌ای کرد؛ از لحاظ اینکه وقتی احساس پیروزی می‌کنیم کدام یک از اینها عارضمان می‌شود و وقتی احساس شکست می‌کنیم کدامشان عارضمان می‌شود؛ یعنی در میان این [مثلاً] ۸۵ احساس و عاطفه و هیجانی که داریم واقعاً یک طرف احساسات مثبتمان است که به هنگام پیروزی عارضمان می‌شوند و یک دسته احساسات منفی‌مان است که به هنگام احساس شکست عارضمان می‌‌شوند. به هر حال، عقب افتادن و جلو افتادن را فقط تجربه تلقی نمی‌کنیم بلکه پیروزی یا از آن طرف شکست تلقی می‌کنیم.
۴. ویژگی چهارم این گروه این است که هویتشان تبعاً فقط هویت اجتماعی است. یعنی از هویت فردی بی‌بهره‌اند. چرا؟ چون متر و اندازه‌شان، موفقیت و شکست است و این دو، به نظر اینها فقط در ظرف زندگی اجتماعی معنا دارد. بنابراین، در سرِّ سویدای دلشان اگر از آنها بخواهید تعریفی از خودشان به دست بدهند باید تعریفشان این‌گونه باشد: «من آنم که از فلانی و فلانی و … جلو هستم و از بهمانی و بهمانی و … عقبم». یعنی هویتشان همیشه یک هویت اجتماعی است. نمی‌توانند خودشان را در تفرد (individuality) خودشان تعریف کنند. همیشه باید خودشان را در ظرف زندگی اجتماعی تعریف کنند. چون اصلاً همه چیزشان بستگی به پیروزی‌ها و شکست‌هایشان دارد؛ و پیروزی و شکست هم که در عداد با بقیه شهروندان جامعه‌شان، دوستانشان، نزدیکانشان، بستگانشان و … است. این هویت در واقع هویت کاملاً جمعی و اجتماعی است. هویت فردی ندارند. یعنی نمی‌توانند هیچ ویژگی فردی‌ای را به خودشان نسبت دهند. می‌توانستند اما آن ویژگی‌های فردی را از دید خودشان مغفول کردند. فقط خودشان را در مقایسه با دیگران تعریف می‌کنند. تعیین هویتشان (identification) از دید خودشان فقط در قالب زندگی اجتماعی امکان‌پذیر است. فقط در قالب زندگی اجتماعی می‌توانند بگویند تعریف من این است، و حد و رسم من این است.
این طبقه به دو جهت زندگی گوارایی ندارند: هم به جهت نظری و هم به جهت عملی. به این دو جهت همیشه تلخ‌کام و ناکام‌اند. به جهت نظری، اصلاً این مسابقه و مقایسه‌ای که برای خودشان تصویر می‌کنند مبنای نادرستی دارد و چون مبنای نادرست نظری دارد هیچ‌ وقت نمی‌تواند آنها را در نظر خودشان کامروا جلوه دهد. آن مبنای نادرست چیست؟ یک مسابقه ورزشی مانند دو را در نظر بگیرید که همه ما در آن شرکت می‌کنیم. وقتی سوت آغاز مسابقه به صدا در می‌آید همه از یک نقطه شروع به دویدن می‌کنیم. چون همه یک جا ایستاده‌ایم و پایمان روی یک خط است. یعنی دقیقاً همه از یک نقطه شروع به دویدن می‌کنیم. اگر چنین باشد در اواسط مسابقه که در حال دویدنیم من اگر به عقب سرم نگاه کردم و تعدادی از شما را عقب سر خودم دیدم می‌توانم بگویم که من از شما جلو افتاده‌ام و به جلو هم که نگاه می‌کنم و تعدادی از شما را جلوتر از خودم می‌بینم می‌توانم بگویم من از آنها عقب افتاد‌ه‌ام. چون همه از یک نقطه راه افتاده‌ایم آن وقت شخص می‌تواند در مسابقه به پشت سری‌هایش نگاه کند و به زبان حال یا قال به آنها بگوید من از شماها جلو زده‌ام و از آن طرف هم به جلوسری‌هایش نگاه کند و بگوید من از شماها عقب افتاده‌ام و این مقایسه واقعاً درست است. اما حالا فرض کنید مسابقه‌ای باشد که وقتی سوت آغاز مسابقه به صدا در‌می‌آید یکی از دیگری ۵۰۰ متر جلوتر باشد، دیگری سه کیلومتر جلوتر باشد، یکی دو فرسخ عقب‌تر باشد، دیگری پنج فرسخ عقب‌تر باشد، یکی دویست متر جلوتر و دیگری صد متر عقب‌تر. هر کسی در جایی ایستاده است و شروع به دویدن می‌کند. در اینجا اگر شما وسط مسابقه به پشت سرتان نگاه کردید و دیدید چه کسانی پشت سرتان هستند آیا می‌توانید به پشت سری‌هایتان به زبان حال یا قال بگویید من از شما جلو زده‌ام؟ خیر. نمی‌توانید بگویید. به همین ترتیب به جلویی‌هایتان هم نمی‌توانید بگویید من از شماها عقب افتاده‌ام. چون ما از جای واحدی شروع به حرکت نکردیم. هر کدام از جایی شروع کرده‌ایم. ممکن است شما در وسط مسابقه پشت سر من باشید، ولی در واقع سه برابر از من پیروزمندتر باشید و ممکن است کسی جلوتر از من باشد و خیلی هم جلوتر باشد اما در واقع از من عقب افتاده باشد. چرا؟ چون جلوتر بودن او به این دلیل است که از اول هم هفت کیلومتر از من جلوتر بوده و در چنین شرایطی شروع به مسابقه کرده است. خوب حالا گرچه دو کیلومتر از من جلوتر است اما من پنج کیلومتر فاصله‌ام را با او کم کرده‌ام. از آنجایی که این مسابقه آغازگاه‌های مختلفی داشته، لذا مبنای نظری مقایسه‌اش غلط است و در چنین شرایطی نمی‌توان افراد را با یکدیگر مقایسه کرد. یعنی ممکن است کسی ده کیلومتر از شما عقب‌تر باشد اما فی‌الواقع سه برابر پیروزتر از شما باشد و کسی هم باشد که ده کیلومتر از شما جلوتر است ولی فی‌الواقع ده برابر از شما شکست‌خورده‌تر باشد. چون مسابقه آغازگاه‌های مختلفی داشته است. بنابراین، در این مسابقه آن چیزی که مشکل‌زاست این است که ما اصلاً متری برای اندازه‌گیری پیش‌رفت یا پس‌رفت، یا به تعبیر دیگر، پیش‌افتادگی یا عقب‌ماندگی نداریم. متر، سنجه‌، معیار یا محکی نداریم برای اینکه بفهمیم چه کسی عقب افتاده و چه کسی جلو افتاده است. حالا مسابقه ‌ماها از کدام قسم است؟ مسابقه همه ‌ما از قسم دوم است. چون وقتی ما پا به عرصه دنیا گذاشته‌ایم از هر پنج جهتِ جسمانی، ذهنی، روانی، اخلاقی و اجتماعی در جاهای مختلفی ایستاده بودیم.
در ادامه هر پنج جهت را به اختصار توضیح می‌دهم:
۱. ویژگی‌های جسمانی: ما از لحاظ جسمانی وقتی به دنیا می‌آییم از نقطه واحدی شروع نمی‌کنیم. شما می‌دانید که سه ویژگی مثبت جسم آدمی سلامت، نیرومندی و زیبایی است. ما از وقتی به دنیا می‌آییم هم به لحاظ سلامت جسمانی‌مان، هم به لحاظ نیرومندی جسمانی‌مان و هم به لحاظ زیبایی جسمانی‌مان خیلی با هم فرق می‌کنیم. حتی جالب است که مثلاً دندان‌های شیری کودک تا چهار الی پنج سال بعد از درآمدنش می‌ریزد ولی با این همه وقتی بچه را پیش پزشک اطفال می‌بریم، به محض اینکه به دو تا از دندان‌های شیری‌اش نگاه می‌کند می‌گوید این بچه دندان‌های محکمی خواهد داشت؛ با اینکه این دندان‌ها می‌افتد، از همین حالا می‌داند که دندان‌های دائمی‌اش که بعد از شش‌سالگی پدید می‌آید محکم‌ است. اما ممکن است بچه دیگری را پیش پزشک اطفال ببریم و پزشک به محض آنکه نگاه کند بگوید دندان‌های این بچه اساساً بیست‌و‌پنج سال نشده می‌پوسند و می‌ریزند و اصلاً جنس دندانش جنس خوبی نیست. بنابراین، ما در سه ویژگی مثبت جسممان، یعنی سلامتی و نیرومندی و زیبایی، با هم فرق می‌کنیم.
۲. ویژگی‌های ذهنی: ما به لحاظ ذهنی هم از همان روزهای اول کودکی با هم فرق می‌کنیم. آدم‌های متبحر مثلاً مادربزرگ‌ها و پدربزرگ‌ها همین که به بچه نگاه می‌کنند ویژگی‌های ذهنی‌اش را پیش‌بینی می‌کنند. خود من درباره بچه‌های خودم واقعاً موارد عدیده‌ای را که از مادر خودم یا مادر خانمم می‌شنیدم همه‌اش درست در می‌آمد. اصلاً از اول معلوم است که بچه به لحاظ ویژگی‌های مثبت ذهنی‌اش، یعنی به لحاظ قدرت یادگیری، قدرت یادسپاری، قدرت یادآوری، قدرت تفکر، عمق فهم، سرعت انتقال، قدرت استنتاج سریع و قدرت حدس در چه شرایطی است. همان چیزی که امروزه در کل به نام آی‌کیو (IQ) یا هوش‌بهر طرح می‌کنند. ما از لحاظ این ویژگی‌های هشت‌گانه‌ ذهنی هم با هم متفاوتیم. از همان ابتدای کودکی هم با هم فرق داریم.
۳. ویژگی‌های روانی: از همان ابتدای کودکی معلوم است که بچه‌ چقدر شجاع، پُردل، دلیر و دلاور است یا چقدر ترسو و بزدل است. چقدر ماجراجوست و چقدر امنیت‌طلب و محافظه‌کار و عافیت‌طلب و یواش برم یواش بیام که گربه شاخم نزند است. آدم‌ها واقعاً به لحاظ ماجراجویی یا عافیت‌طلبی یا به لحاظ محافظه‌کاری یا به لحاظ طالب تغییر وضع بودن یا ریاست‌طلبی‌شان با هم متفاوت‌اند. شما چهار تا بچه مهد کودکی را ببرید پارک بازی کنند. بعد از مدتی می‌بینید یکی‌شان رئیس شده است و به دیگران دستور می‌دهد و می‌گوید مثلاً تو بهرام برو آنجا، شهین اینجا باش، مریم تو کمی بیا جلوتر. اصلاً از اول معلوم است که توانایی مدیریت در او قوی است. اما یک بچه هم هست که خودش را عقب می‌کشد تا اگر تصمیمی گرفته شد اجرا کند، اما هیچ‌وقت خودش را در موضع تصمیم‌گیری قرار نمی‌دهد. این خیلی محسوس است که بچه‌هایی هستند که تا می‌بینند نگاه یکی از بزرگ‌ترها روی آنها متمرکز شده احساس ترس می‌کنند و خودشان را عقب عقب می‌برند تا در سایه‌روشن جمعیت بچه‌ها قرار بگیرند. بچه‌ای هم هست که تا احساس می‌کند نگاهش می‌کنند، گردنی برمی‌افرازد و سینه‌ای جلو می‌اندازد تا بیشتر خودش را نشان دهد و بگوید که این منم که دارید می‌بینید. این ویژگی‌های روانی با هم فرق می‌کند. در ویژگی‌های مدیریتی بچه‌ها خیلی با هم متفاوت‌اند. همچنین ویژگی ساختن به چیز کم و با همان دل خود را خوش کردن و نقطه مقابل آن بچه‌هایی که هر چیزی به سرعت از چشمشان می‌افتد و باز چیز جدیدی می‌خواهند. بچه‌ای هم هست که می‌بینید تا مدت‌ها با چیزی خودش را سرگرم می‌کند و می‌تواند با داشته خودش به زندگی خودش تنوع بدهد.
۴. ویژگی‌های اخلاقی: این دسته از ویژگی‌های آدمیان نیز خیلی با هم متفاوت است. ما آدمیان از وقتی به دنیا می‌آییم، غیر از ویژگی‌هایی که بعداً خودمان ممکن است کسب کنیم، ویژگی‌های اخلاقی متفاوت داریم. بچه‌ای هست که باور کنید از ده- پانزده‌روزگی همیشه مشت‌هایش بسته است، و می‌گویند او بعد از این خیلی ناخن‌خشک، ممسک و بخیل است. من اینها را دیده‌ام و به تجربه اینها را بیان می‌کنم. نمی‌خواهد دست را یله و رها کند. بچه‌ای هم هست که این‌طور نیست. شما دو سال بعد همین بچه‌ها را با هم مقایسه می‌کنید. به بچه دومی هرچه می‌دهید اول به بقیه می‌دهد و بعد اگر چیزی به او دادند خودش هم می‌خورد و اگر هم ندادند اعتراضی نمی‌کند. یکی هم هست که همه اینها را زیر دامن خودش و زیر لباس خودش مخفی می‌کند که اصلاً نبینند. این ویژگی‌های اخلاقی متفاوت است. یعنی واقعاً میزان بخل و امساک از سویی و سخا و دست‌و دل‌بازی و گشاده‌دستی‌ آدمیان از سوی دیگر خیلی با هم فرق می‌کند؛ همین‌طور سایر ویژگی‌ها. اصلاً بعضی از بچه‌ها هستند که نمی‌توانند دروغ بگویند؛ وقتی هم اوضاع و احوال مجبورشان می‌کند که دروغ بگویند یک جوری دروغ می‌گویند که وجودشان زار می‌‌زند که من دارم دروغ می‌گویم؛ و از آن طرف بچه‌ای هم هست که اصلاً مثل اینکه وجودش با دروغ گفتن عجین است و دروغ صریح را چنان می‌گوید که شما به زبان بدنش، به چشم و حرکات و سکناتش، که نگاه می‌کنید می‌گویید او عین واقع را می‌گوید. خوب معلوم است که وجود کودک اولی با دروغ ناساز است، هنگامی هم که مجبور شود دروغ بگوید از عهده بر نمی‌آید و مثل همان می‌شود که می‌گفت «پدرم می‌گوید بگو من خانه نیستم!».
۵. ویژگی‌های اجتماعی: این دسته از ویژگی‌هایمان هم خیلی با هم فرق می‌کند. مثلاً شما در یک خانواده مرفه به دنیا آمده‌اید و من در یک خانواده فقیر. شما پدر و مادر فرهیخته دارید، پدرتان استاد دانشگاه است و مادرتان پزشک، و من در خانواده‌ای به دنیا آمدم که پدرم معتاد بوده و مادرم بی‌سواد. محله‌ای که شما در آن به دنیا آمده‌اید با محله‌ای که من در آن به دنیا آمدم متفاوت است. معلمان و مربیانی که شما با آنها سر و کار پیدا کرده‌اید، با معلمان و مربیان من خیلی متفاوت بوده‌اند. من در کوچه با کسانی بازی می‌کرده‌ام و شما با کسانی دیگر. اینها همه در شخصیت و منش ما اثر دارد. مسلماً کسی که در میان کتاب چشم باز کرده تفاوت فراوانی دارد با کسی که تنها کتابی که در خانه‌شان بوده دیوان حافظ بوده است و شاید سال به سال هم کسی لای آن را باز نمی‌کرده است! آدمی که انسش با کتاب است فرق می‌کند با کسی که اصلاً به عمرش کتاب ندیده بوده است. این هم از اوضاع و احوال اجتماعی. تفاوت در اوضاع و احوال اجتماعی می‌تواند به لحاظ نهاد خانواده، نهاد اقتصاد، نهاد سیاست، نهاد تعلیم ‌و‌ تربیت، نهاد حقوق، نهاد اخلاق و نهاد دین و مذهب باشد. ما در مورد همه این شش قسم در وضع متفاوتی به دنیا می‌آییم. من مسلمان شیعه به دنیا می‌آیم، شما مسلمان سنی به دنیا می‌آیید. یکی مسیحی به دنیا می‌آید دیگری یهودی و به همین ترتیب. اینها باعث می‌شود روز اول که سوت را به صدا در می‌آورند یک جا نایستاده باشیم. هر کدام گوشه‌ای ایستاده‌ایم. این مبنای نظری غلط باعث می‌‌شود که شما نه هیچ وقت احساس پیروزی‌هایتان درست باشد و نه احساس شکستتان. جاهایی که باید احساس شکست کنید، احساس پیروزی می‌کنید، جاهایی هم که باید احساس پیروزی کنید احساس شکست می‌کنید. چون اصلاً حواستان نیست که چه کسی از کجا راه افتاده است. شما غافلید از اینکه حافظه و IQ چه تأثیر عظیمی در زندگی آدمی دارند. فرق است بین کسی که یک غزل را یک‌ بار می‌خواند و حفظ می‌شود و کسی که دو بار می‌خواند و حفظ می‌شود با کسی که سه ‌بار می‌خواند و حفظ می‌شود و کسی که حمد و سوره‌اش هم یادش می‌رود. حافظه و هوش‌بهر در موفقیت‌ اجتماعی آدمی تأثیر فراوانی دارند. آی‌کیوی هفتاد اسمش این است که با آی‌کیوی صدوچهل، هفتاد تا فرق می‌کند ولی فاصله میان این دو کهکشانی است. حالا من چطور خودم را که مثلاً آی‌کیوی هفتاد دارم مقایسه کنم با کسی که آی‌کیوی ۱۴۰ دارد. من هر وقت خودم را با او مقایسه کنم، خودم را شکست‌خورده می‌بینیم، با اینکه چه بسا من در واقع نسبت به او پیروزم. چون من با آی‌کیوی هفتاد از فلان جا به بهمان جا رسیده‌ام، و او با آی‌کیوی ۱۴۰ پیشرفت چندانی نداشته است. این مثل یک نردبان است. از اول من روی پله سوم نشسته‌ام و او روی پله هفدهم. حالا او سه پله بالاتر رفته است و روی پله بیستم است. من ده پله بالاتر رفته‌ام و روی پله سیزدهم هستم. هرچند روی پله سیزدهم باز هم فکر می‌کنم نسبت به شما که روی پله بیستم هستید عقبم اما من از سه به سیزده رسیدم و ده پله بالا آمدم، اما او از هفده به بیست رسیده است و فقط سه پله بالا آمده است. بنابراین، نه احساس شکست‌هایمان احساس درستی است و نه احساس پیروزی‌هایمان. چون ما با چه کسی از یک نقطه راه افتاده‌ایم که بتوانیم خودمان را با او مقایسه کنیم؟ این مسئله نظری مقایسه و مسابقه.
اما این طرز زندگی مشکل عملی هم دارد، و آن اینکه چون نه فقط فوق کل ذی علمٍ علیم، بلکه فوق کل قادرٍ هم قدیری هست و فوق هر کسی که یک حیثیت اجتماعی هم دارد یک حیثیت اجتماعی بیشتری وجود دارد. لذا شما به هر جا می‌رسید یک بالادست دیگری هم دارید. نظیر این مسئله در کوهنوردی هم هست؛ بعضی کوه‌ها این‌جوری است که آدم فکر می‌کند این قله است و بالاتر از این قله در این منطقه نیست، چون آدم پشت این کوه را نمی‌بیند و وقتی از قله بالا می‌رود و روی سر قله قرار می‌گیرد می‌بیند آن طرف‌تر قله دیگری هست که سیصد متر بالاتر است. لذا دوباره راه می‌افتد و آن قله را هم فتح می‌کند و باز هم چون سایر قله‌ها در چشم‌اندازش نیست و آنها را نمی‌بیند فکر می‌کند این بالاترین قله است، اما همین که فتح کرد باز می‌بیند که قله بالاتری هم وجود دارد. این طرز زندگی همیشه این‌گونه است. مثلاً شما می‌گویید: «اگر من استاد دانشگاه هاروارد بشوم دیگری چیزی از لحاظ حیثیت آکادمیک کم ندارم». بعد استاد دانشگاه هاروارد می‌‌شوید و می‌بینید که اولاً استاد دانشگاه هاروارد هم با استاد دانشگاه هاروارد تفاوتش تومانی ده تومان است! من استاد دانشگاه هاروارد شدم و او هم استاد دانشگاه هاروارد است، اما من شاگرد او هم به حساب نمی‌آیم. لذا تلاش بیشتری می‌کند و مثلاً استاد تراز اول دانشگاه هاروارد می‌شود، اما باز هم تا استادی بشود که نوبل بگیرد خیلی فاصله هست. هر استاد دانشگاه هارواردی که نوبل نمی‌گیرد. مثلاً در کل تاریخ دانشگاه هاروارد پنج‌ تا نوبلیست وجود دارد و بقیه نوبلیست‌ها از جاهای دیگری بوده‌اند. پس معلوم می‌شود دانشگاه هاروارد هم خیلی مهم نیست. حالا نوبل هم که بگیرند مگر همه نوبلیست‌ها آینشتین‌اند؟ بله آینشتین هم نوبل گرفته ولی خب همه نوبلیست‌ها هم که آینشتین نیستند! این مثال از لحاظ حیثیت علمی بود. از لحاظ قدرت سیاسی هم هرچه بالاتر می‌روید می‌بینید بالاتر از شما هست، و اگر آن بالای بالا هم رفتید و مثلاً رئیس‌جمهور آمریکا هم شدید، باز می‌گویید اگر آدم هم رئیس‌جمهور آمریکا باشد و هم رئیس‌جمهور روسیه خیلی بهتر است تا اینکه فقط رئیس‌جمهور آمریکا باشد. کجاست که آدم می‌تواند بگوید من راضی‌ام؟ هر کجا می‌روید می‌بینید یک قله‌ای بالای سر شما قد برافراشته و این مسابقه تا وقتی شما زنده‌اید ادامه دارد! یعنی این داستان انتها ندارد. این است که شما همیشه تلخ‌کامید. چون به هر درجه از ثروت که برسید می‌بینید دو تا غول ثروت بالاتر از شما هم هستند و به همین ترتیب. این است که این طرز زندگی، مشکل عملی هم دارد.
یک طرز زندگی دومی هم هست و آن طرز زندگی کسانی است که اهل رضایت‌اند، نه اهل موفقیت. کسانی که اهل رضایت‌اند چهار ویژگی دارند:
۱. ویژگی اولشان این است که خودشان را در حال مقایسه و مسابقه با خودشان می‌دانند نه در حال مقایسه و مسابقه با دیگران. خودشان را همیشه با خودشان در برهه‌های زمانی گذشته مقایسه می‌کنند. یک وقت امروزم را با دیروزم مقایسه می‌کنم و یک وقت امسالم را با سال گذشته مقایسه می‌کنم و یک بار هم دهه پنجم زندگی‌ام را با دهه چهارم و دوم و … مقایسه می‌کنم. بنابراین، مقایسه و مسابقه در کار هست ولی فقط خودم را با خودم مقایسه می‌کنم. اصلاً کار ندارم شما کجایید و به کجا دارید می‌روید، یا ثروت و قدرتتان چقدر است، و مثلاً پسرخاله من، دخترخاله من، برادر من، خواهر من، باجناق من، دوست من و … از من جلو زده‌اند یا عقب افتاده‌اند. من کاری به اینها ندارم. هر کجا می‌خواهند بروند، من دارم خودم را با خودم مقایسه می‌کنم و با خودم هم در حال مسابقه‌ام و مراد همیشه خودهای پیشین است؛ مثلاً اینکه خود امروز با خود دیروز یا خود این ماه با خود ماه گذشته یا خود این هفته با خود هفته گذشته و به همین ترتیب خود مربوط به فصل‌ها و سال‌ها و دهه‌های پیشین عمر و … چه تفاوتی دارد. این ویژگی اول آنهاست. بنابراین اصلاً توجهشان به بیرون نیست که برادرم چه کار کرد و خواهرم به کجا رسید و شوهر خواهرم چه شد و زن‌برادرم به کجا رسید. اصلاً کاری به این حرف‌ها ندارند.
۲. ویژگی دوم آنها این است که حوزه مسابقه و مقایسه را مطلوب‌های روان‌شناختی قرار می‌دهند نه مطلوب‌های اجتماعی هفت‌گانه‌ای که مطلوب‌های جمع هستند. اینها مطلوب‌های جامعه‌شناختی را کنار می‌گذارند و مطلوب‌های روان‌شناختی را به جایش می‌آورند؛ یعنی مطلوب‌های جمعی و اجتماعی برایشان مهم نیست. یعنی می‌خواهند ببینند نسبت به قبل آرامششان بیشتر است یا کمتر، شادترند یا ناشادترند، امیدوارترند یا بی‌امیدترند، رضایت باطنی‌شان از خودشان بیشتر شده یا کمتر، الان احساس می‌کنند زندگی‌شان ارزشمندتر از قبل است یا فاقد ارزش‌تر از قبل است. مطلوب‌های روان‌شناختی را در نظر می‌گیرند. من از این مطلوب‌ها به پنج نمونه اشاره کردم، چون در بین روان‌شناسان درباره این مطلوب‌ها تقریباً اتفاق‌نظر وجود دارد. فعلاً من پنج تا از آنها را گفتم که بین روان‌درمانگران و روان‌شناسان بیشتر مورد اجماع است. اینها مهم‌اند که آدم چقدر آرامش داشته باشد یا نداشته باشد، چقدر شاد باشد یا ناشاد، چقدر امیدوار باشد یا ناامید، چقدر رضایت باطن یا رضایت از خود داشته باشد یا دائم دست‌خوش نزاع با خود، کشتی گرفتن با خود، سرزنش و نکوهش خود، ملامت‌گری خود، خود را زمین زدن و بلند شدن و باز با خود کشتی گرفتن، و طعن و لعن کردن به خود باشد، یا اینکه رضایت باطن داشته باشد و به تعبیر عیسی (ع) با خودش در صلح و آشتی باشد. برای این دسته مهم است که چقدر زندگی‌شان ارزشمند باشد. این گروه در این موارد خودشان را با گذشته‌شان مقایسه می‌کنند که چقدر آرامش‌شان نسبت به گذشته بیشتر شده، شادی‌‌شان بیشتر شده و امثال اینها. این هم ویژگی دوم این گروه است که حوزه‌های مقایسه خودشان با خودهای قبلی‌شان در این پنج‌ حوزه یا nحوزه است که مسامحتاً می‌گوییم پنج‌ حوزه.
۳. سومین ویژگی این افراد این است که اگر خودشان را در این مسابقه و مقایسه با خودشان جلورفته‌تر ببینند معمولاً احساسات مثبت به آنها دست می‌دهد، اما اگر ببینند جلورفته‌تر نیستند و درجا زده‌اند و عقب افتاده‌اند، در اینجا چون تسلط و علم و احاطه ادراکی به خودشان دارند دو شق را از هم تمیز می‌دهند: ۱. آیا این عقب‌افتادگی‌ام طبیعی بوده است و می‌باید عقب می‌افتاده‌ام یا نه. گاهی عقب‌افتادگی من طبیعی‌ است و می‌باید عقب می‌افتاده‌ام، یعنی من از لحاظ اعمال ارادی‌ام هیچ‌گونه تقصیر و قصوری نداشته‌ام و اساساً باید عقب می‌افتاده‌ام. یک مثال بیرون از این حوزه می‌زنم. من الان حافظه‌ام مثلاً نسبت به بیست سال قبل خیلی ضعیف است، اما این امری طبیعی است. آن مقدار از کندی حافظه‌ام که به خاطر سنم است، طبیعی است. البته حافظه مورد بحث من نبود، اما از باب مثال می‌خواهم بگویم بعضی از این عقب افتادن‌ها طبیعی است. اگر عقب افتادن آنها طبیعی باشد رضا و تسکین پیدا می‌کنند و راضی و تسلیم‌اند. لذا می‌گویند نسبت به پنج سال گذشته‌ام عقب‌ افتاده‌ام یا درجا زده‌ام ولی راضی‌ و تسلیمم؛ و اگر دیدند عقب افتاده‌اند و درجا زده‌اند و می‌توانسته‌اند عقب نیفتند و درجا نزنند، عزم جزمی در درونشان پدید می‌آید که این عقب‌افتادگی را جبران کنند. بنابراین، هر سه حالت روی هم‌رفته با سلامت روانی‌شان سازگار است. هم وقتی که شادند از جلو افتادنشان، و هم وقتی رضا و تسلیم دارند نسبت به عقب‌افتادگی‌های طبیعی و تکوینی‌شان و هم وقتی که جد و جهد دارند و عزم جزم دارند و اراده قوی دارند برای جبران کردن؛ در هیچ کدام حال روانی نامطلوبی ندارند. این هم ویژگی سوم این گروه.
۴. ویژگی چهارمشان این است که تعریفشان از خود، معمولاً تعریف اجتماعی نیست. معمولاً وقتی کسی از ما می‌خواهد که خودمان را تعریف کنیم می‌گوییم من رئیس فلان اداره‌ام، دانشجوی دکتری فلان دانشگاهم و … . همه اینها تعریف‌های اجتماعی است. پدر فلان کس هستم، همسر فلان کس هستم، فرزند فلان کس هستم و از خانواده فلان بلند شده‌ام و عضو فلان حزبم (در مسائل سیاسی). اغلب در تعریف خودمان هویت‌های جمعی را به کار می‌بریم اما این گروه که اهل رضایت‌اند هیچ‌گاه هویت‌های جمعی در تعریفشان بزرگ نیست. اصلاً هویت جمعی از چشم‌شان می‌افتد. با اینکه بالأخره اینها هم احیاناً پدر یا مادر کسی هستند، فرزند کسانی هستند، ولی اینها اصلاً در چشم‌شان بزرگ نیست. همیشه تعریف‌شان از خودشان تعریفی «فردی» است. یعنی خودشان را از لحاظ «عضویت» (membership) تعریف نمی‌کنند، بلکه از لحاظ فردیت تعریف می‌کنند. اینکه عضویت در چه گروه‌هایی دارند برایشان مهم نیست. مثلاً اینکه عضو مجموعه دکترادارهای ایران، عضو مجموعه فیلسوفان ایران، عضو مجموعه استادان دانشگاه ایران، عضو مجموعه شطرنج‌بازان ایران، عضو مجموعه کوهنوردان ایران و … باشند اصلاًَ برایشان مهم نیست؛ مهم این است که خودشان در فردیت خودشان چه هستند. لذا هویتشان هویت فردی است.
در ابتدای سخنانم گفتم که این تقسیم‌بندی کلی وجود دارد ولی گفتم وقتی تمام شد نکته‌ای در باب خود این تقسیم‌بندی عرض می‌کنم. یکی از شگردهای موفقیت در تدریس این است که معلم آنچه را می‌خواهد در حالت اکستریم (extreme) طرح کند و بعد به دانشجویان بگوید البته این اکستریم را طرح کردم برای اینکه تفاوت این دو دسته را خوب متوجه شوید، ولی حالا می‌خواهم بگویم فی‌الواقع این اکستریم در حالت عادی وجود ندارد. احتمالاً دیده‌اید که مثلاً وقتی می‌خواهند در فیزیک سطوح شیب‌دار را به ما یاد بدهند، می‌گویند مقاومت هوا را صفر بگیرید، اصطکاک سطح را هم صفر بگیرید‌ تا بتوانیم قوانین حرکت روی سطح شیب‌دار را به شما خوب یاد بدهیم. بعد که خوب به ما یاد دادند می‌گویند البته همیشه در برابر این شیئی که در سطح شیب‌دار حرکت می‌کند هم اصطکاک خود سطح مقاومتی دارد و هم هوا مقاومتی دارد، ولی باید فرض بگیرید که این دو تا نیست تا بتوانید قوانین حرکت روی سطح شیب‌دار را یاد بگیرید. حالا می‌خواهم عرض کنم که این دو حالتی که گفتم جز در انسان‌های کمی این‌گونه نیست که همه یا این باشند یا آن. بله انسان‌های کمی هستند، که بعضی از روان‌شناسان تا هشت درصد گفته‌اند، که یا فقط اهل موفقیت‌اند، که مشخص است، یا فقط اهل رضایت‌اند. ولی ما معمولاً همه‌مان مخلوطی از هر دو هستیم. ولی حتی وقتی هم که مخلوطی از هر دو هستیم باز هم می‌‌شود فهمید که فی‌الواقع به اردوگاه اول تعلق داریم یا اردوگاه دوم. کی می‌شود فهمید؟ وقتی که در بستر یک دوراهی قرار بگیریم که رضایت اقتضای یک کار را می‌کند و موفقیت اقتضای کار دیگری را. آن وقت باید ببینیم کدام را بر دیگری ترجیح می‌دهیم. فرضاً به من گفته‌اند که بیا و در دادگاه شهادت دروغی بده و پانصد میلیون تومان هم بگیر. موفقیت می‌گوید برو این شهادت دروغ را بده. چون پانصد میلیون تومان یکی از آن عناصری است که در آن مقایسه‌ها هست؛ اما رضایت به من می‌گوید این شهادت دروغ را نده، چون آرامشت را از دست می‌دهی. اینکه کدام را بر کدام ترجیح می‌دهم معلوم می‌کند که بالمآل به اردوگاه موفقیت یا به اردوگاه رضایت تعلق‌خاطر دارم. وگرنه ما معمولاً مخلوطی از هر دو هستیم و در تعارض‌ها معلوم می‌کنیم که فی‌الواقع به کدام اردوگاه تعلق داریم. این مسئله در زندگی همه ما پیش آمده است که اگر رضایت را می‌خواستیم باید راهی را در پیش می‌گرفتیم و اگر موفقیت را می‌خواستیم باید راه دیگری در پیش می‌گرفتیم و بالأخره یا رضایت را بر موفقیت رجحان داده‌ایم یا موفقیت را بر رضایت. این نکته‌ای بود که می‌خواستم راجع به این تقسیم‌بندی بگویم.
این دومین زندگی [زندگی اهل رضایت] به لحاظ روان‌سنجی و ارزش‌داوری‌های روان‌شناختی اصلاً قابل‌قیاس‌ با زندگی اول نیست. بسیار زندگی توصیه‌کردنی‌تری است. همه کسانی که در تاریخ فرزانه به حساب آورده‌ایم، همه عرفا، اکثر بنیان‌گذاران ادیان و مذاهب، اکثر کسانی که نوعی سنجیدگی و پختگی در زندگی‌شان هست اینها معمولاً اهل رضایت‌اند. مثلاً نمی‌شود من قصه‌ای از یک فرزانه برایتان نقل کنم، بعد وسط‌های داستان بگویم این فرزانه همیشه چشمش به ملک همسایه بغل‌دستی‌اش بود! اگر چنین چیزی بگویم به من می‌گویید شما که می‌گفتید او فرزانه بود! این چه فرزانه‌ای است؟ چرا؟ چون در شاکله ذهنی‌تان هست که فرزانگان اصلاً کاری به مسابقه یا مقایسه با دیگران ندارند. این پارادوکسیکال است که بگوییم فلانی فرزانه بود، اما همیشه به ملک همسایه بغل‌دستی‌اش طمع داشت. معمولاً همه فرزانگان، همه عرفا، اکثر بنیان‌گذاران ادیان و مذاهب و همه انسان‌های سنجیده‌کار اهل رضایت‌اند. هر چه ما بتوانیم خودمان را با کارهای آگاهانه و اعمال ارادی‌مان سمت و سو بدهیم و به سمت زندگی اهل رضایت برویم این زندگی برایمان سه پیامد مهم خواهد داشت: ۱. با سلامت روانی ما سازگارتر است؛ ۲. با فضیلت اخلاقی سازگارتر است؛ و ۳. زندگی خوش‌تر می‌گذرد. هرچه بیشتر اهل رضایت باشیم هم سلامت روانی بیشتری پیدا می‌کنیم، هم فضیلت اخلاقی بیشتری پیدا می‌کنیم و هم خوش‌تر زندگی می‌کنیم. زندگی‌مان برای خودمان خوش‌تر و خوشایندتر است. این تا اینجا مقدمه بود و حالا باید به ذی‌المقدمه بپردازیم، اما به دلیل ضیق وقت از این کار صرف نظر می‌کنم و به پرسش اصلی این بحث می‌پردازم که چگونه اهل مسابقه و مقایسه با خودمان باشیم.
برای این کار به نظر می‌رسد چهار چیز واقعاً لازم است:
۱. تعیین یک نظام ارزشی دقیق؛ هر کسی باید برای خودش یک نظام ارزشی دقیق داشته باشد؛ یعنی باید بداند چه چیزهایی برای او ارزشمند است تا بتواند جلو رفتن یا عقب رفتن خودش را بفهمد. هر کسی یک نظام ارزشی می‌خواهد. من فکر می‌کنم این نظام ارزشی، در عین اینکه به ویژگی‌های شخصیتی و منشی ما مربوط می‌شود و ممکن است نظام ارزشی من با نظام ارزشی فلان آقا یا خانم فرق داشته باشد، ولی به نظر من ما انسان‌ها در بن و بنیادمان به جهت آن حیث انسانی مشترکمان یک چیزهایی برای همه‌مان علی‌القاعده ارزشمند است و چیزهای دیگری هم هست که البته در باب آنها وفاقی نداریم. به هر حال این نظر خود من است، با اینکه بعضی‌ها با این نظر مخالف‌اند و معتقدند واقعاً نظام ارزشی انسان‌ها به تعدد انسان‌ها متعدد است. ولی من در عین حال که به این اشتراک معتقدم، فکر می‌کنم عواملی که شخصیت و منش مرا تشکیل می‌دهند چون با عواملی که شخصیت و منش فلان خانم یا آقا را تشکیل می‌دهند متفاوت‌اند نظام ارزشی‌مان هم با هم متفاوت است. زیرا: ۱. امور ژنتیکمان با هم متفاوت است؛
۲. تعلیم و تربیتمان، مخصوصاً تعلیم و تربیت دوران کودکی‌مان، با هم متفاوت است؛
۳. سن ما با هم متفاوت است و مثلاً خود من هنگامی که بیست ‌سال داشتم با حالا که شصت سال دارم تفاوت‌های فراوانی دارم، با اینکه همان آدم هستم. ولی بالأخره سن هم تأثیر می‌گذارد و در شخصیت و منش ما مؤثر است؛
۴. تجارب و توانایی‌های ذهنی ما آدمیان هم با هم متفاوت است؛
۵. سنخ روانی ما هم متفاوت است.
این عوامل پنج‌گانه شخصیت و منش ما آدمیان را با هم متفاوت می‌کند و چون ما به حسب ژنتیک، تعلیم و تربیت، سن و تجارب و توانایی‌های ذهنی، و سنخ روانی با هم فرق می‌کنیم طبیعتاً نظام ارزشی واحدی نداریم و مطلوب هم نیست که بگوییم همه‌تان بیایید از فلانی نظام ارزشی بگیرید. اصلاً مطلوب نیست. ولی من خودم شخصاًً معتقدم در بن و بنیاد در یکی، دو تا، سه تا چیز، ما آدمیان بالأخره مشترکیم. اگر خوب در خودمان تعمق کنیم می‌بینیم فلان چیز یا بهمان چیز برای همه‌مان ارزشمند است ولی در چیزهای دیگری هم با دیگران اشتراک نداریم. در باب اینکه این امور مشترک‌ چیست، خود من افلاطونی هستم. یعنی می‌گویم حقیقت، خیر و جمال را همه دوست دارند. ممکن است کسی در این مسئله بودایی باشد. دیدگاه‌های متفاوتی وجود دارد. خود من هر چه تعمق می‌کنم می‌بینم حقیقت، خیر و جمال سه چیزی هستند که همه ما آدمیان بالمآل برایشان ارزش قائلیم. بنابراین، کار اول به هر حال این است که ما یک نظام ارزشی داشته باشیم تا متر ما باشد برای مقایسه خودمان با گذشته‌های خودمان و بتوانیم با یک متری خودمان را بسنجیم و بگوییم از خودمان جلو افتاده‌ایم یا عقب. من فکر می‌کنم نظام ارزشی ما آدمیان در این سه چیز مشترک است، هرچند در بسیاری امور دیگر ما با هم اختلاف و تفاوت داریم. مثلاً «حقیقت‌طلبی» چیزی است که به نظر می‌رسد در ما آدمیان مشترک است، ولی اینکه حقیقت‌طلبی را معطوف به چه مجهولاتی بکنیم چیزی است که در ما آدمیان فرق می‌کند؛ مثلاً کسی هست که مطلقاً برایش مهم نیست که در کهکشان‌ها چه می‌گذرد؛ اصلاً برایش اهمیت ندارد. مثل خود من که اصلاً این مسئله برایم اهمیت ندارد. مثلاً در اخبار می‌گویند ستاره جدیدی کشف شده است. این خبر را می‌‌شنوم ولی برایم مهم نیست. حقیقت‌طلبی در من هست ولی معطوف به چیزهای دیگری است. شما هم حقیقت‌طلبی‌تان معطوف به چیزهای دیگری می‌‌شود. اینها دیگر به ویژگی‌های شخصیت و منش ما مربوط می‌شود. «خیر» هم در ما آدمیان مشترک است ولی اینکه این نیک‌خواهی‌مان برای دیگران در چه حوزه‌هایی متمرکز شود فرق می‌کند. یکی نیک‌خواهی‌اش برای دیگران در این متمرکز می‌‌شود که دیگران را تا می‌تواند از لحاظ فرهنگی رشد بدهد. یکی هم نیک‌خواهی‌اش در این است که دیگران را از لحاظ اقتصادی رشد بدهد. یکی هم نیک‌خواهی‌اش در این است که دیگران را به لحاظ روان‌شناختی مشورت بدهد و رشدشان بدهد. همه اینها نیک‌خواهی است، ولی نیک‌خواهی معطوف به مسائل فرهنگی با نیک‌خواهی معطوف به مسائل سیاسی و نیک‌خواهی معطوف به مسائل اقتصادی فرق می‌کند. کسی هم ممکن است فکر می‌کند که نیک‌خواهی او برای مردم در این است که کارآفرینی کند و برای چند نفر شغل ایجاد کند. یکی هم هست که ممکن است نیک‌خواهی‌اش در مسائل فرهنگی باشد. غرضم این است که این نظام ارزشی باید تنظیم شود. این نکته اول بود که خیلی مهم است.
۲. نکته دوم این است که این افراد باید ارزش‌‌داوری‌های دیگران را برای خودشان به تمام معنا کأن لم‌یکن تلقی کنند. چون جامعه خاصیتش جذب به مرکز است نه دفع از مرکز. خاصیت جامعه همگرایی‌طلبی است نه واگرایی‌طلبی؛ و این‌گونه آدم‌ها واگرایی‌طلبی اجتماعی پیدا می‌کنند؛ و جامعه می‌خواهد آنها را سر عقل بیاورد. جامعه به زبان حال می‌گوید دست از سرت برنمی‌دارم تا مثل بقیه‌مان شوی. «دست از سر تو برنمی‌دارم تا مثل بقیه‌مان شوی» به تعبیر نیچه یعنی تا میان‌مایه (mediocrit) شوی. ما روز اول واقعاً مثل بقیه نیستیم. شما دقت کنید من همیشه از این مثال استفاده می‌کنم. شما به میوه‌فروشی می‌روید و پنج میوه متفاوت (هندوانه، خیار، موز، پرتقال و سیب) می‌خرید و به خانه می‌آورید. روز اول خیار فقط بوی خیار می‌دهد، هندوانه فقط بوی هندوانه، موز هم فقط بوی موز، سیب هم فقط بوی سیب، پرتقال هم فقط بوی پرتقال می‌دهد. فقط بوی خودشان را می‌دهند. بعد اینها را داخل یخچال می‌گذارید و مثلاً دو روز بعد که مهمان دارید بیرون می‌آورید و می‌بینید که هر کدامشان مجموعه‌ای از هر پنج بو را می‌دهند؛ یعنی خیار بوی خیار به علاوه بوی هندوانه، به علاوه بوی پرتقال، به علاوه بوی موز، به علاوه بوی سیب می‌دهد، هرچند یک ذره بوی خیاری‌اش می‌چربد! فقط یک ذره. هندوانه هم بوی هر پنج تا را می‌دهد. موز هم بوی هر پنج تا را می‌دهد و به همین ترتیب. این میان‌مایگی است. روز اول که آنها را خریدیم تفرد داشتند. خیار می‌گفت من خیارم. پرتقال هم همین را می‌گفت، موز هم همین را می‌گفت، سیب هم همین را می‌گفت، و هندوانه هم همین را می‌گفت. الان هر کدامشان مقدار زیادی از بوی خودشان را از دست داده‌اند و به دیگر میوه‌ها داده‌اند و مقدار زیادی از بوی دیگران را هم گرفته‌اند. حالا هر کدامشان بوی همه را می‌دهند. جامعه تا این‌گونه نشویم دست از سر ما برنمی‌دارد. جامعه زبان حالش این است که باید مثل بقیه‌مان شوی. یعنی ما همه‌ داریم با هم مسابقه می‌دهیم، تو هم بیا و در این مسابقات با ما همراه شو. چه بیماری یا مریضی‌ای داری که با ما همراه نمی‌شوی؟ اگر خیلی به ما رحم کند می‌گوید این شخص بیمار است وگرنه می‌گوید این عنصر خطرناکی است؛ نه فقط دگراندیش است، اساساً دگرزیست است. برای اینکه به این میان‌مایگی دچار نشویم و بوی همه چیز را ندهیم و فقط بوی خودمان را بدهیم باید برای ارزش‌داوری‌های دیگران ارزشی قائل نشویم. معمولاً مقاومت جامعه برای تفرد از دو راه صورت می‌گیرد: قانون، و افکار عمومی. مثالی می‌زنم. فرض کنید آقا یا خانمی بخواهد ازدواج نکند. گاهی قانون آن‌قدر بی‌حیاست که اصلاً الزام می‌کند که هر پسر و دختری که به سن سی‌سالگی رسیده باشند باید ازدواج کرده باشند و الّا استخدام نمی‌‌شوند؛ مانند خدمت سربازی برای پسران. یعنی ممکن است قانونی آن‌قدر بی‌حیا باشد که ازدواج پسر و دختر را الزام کند و بگوید شرط استخدام، شرط خرید و فروش خانه و اتومبیل و … این است که اگر به سن سی‌سالگی رسیده باشید باید حتماً ازدواج کرده باشید. در اینجا جامعه ما را از راه قانون مثل خودش می‌کند. گاهی هم قانون چنین چیزی را الزام نمی‌کند ولی من وقتی من می‌خواهم بروم سر سفره عقد دوستم بنشینم می‌گویند شما چون پسر ترشیده‌ای یا دختر ترشیده‌ای یُمن ندارد که هنگام عقد سر سفره باشید! لطفاً حالا بایستید اینها عقدشان را بخوانند، بعد سر سفره بروید. این هم مقاومت است، اما مقاومتی که قانونی نیست، بلکه مقاومت افکار عمومی است که پسر ترشیده یا دختر ترشیده سر سفره عقد ننشینند، چون بدیُمن است و عروس و داماد رابطه‌شان با هم بد می‌شود و… ! یا مثلاً خانمی را در نظر بگیرید که با بیست تا خانم رفیق بوده است و مدام هم خانه هم می‌رفتند و می‌آمدند. حالا نوزده تا از آنها ازدواج می‌کنند این یک خانم ازدواج نمی‌کند. از فردا شب می‌بیند که دوستانش دیگر به تلفن‌هایش جواب نمی‌دهند. چرا؟ چون می‌گویند اگر این خانم خانه ما بیاید ممکن است شوهر من به او عطف توجه کند و کانون خانواده گرمی‌اش به ولرمی بینجامد! لذا برای اینکه کانون خانواده‌شان ولرم نشود دیگر او را دعوت نمی‌کنند و پیش خود می‌گویند بالأخره ما شوهر داریم و ممکن است نو که آمد به بازار کهنه شود دل‌آزار. لذا به جشن تولد او نمی‌روند، برای تولد خودشان هم دعوتش نمی‌کنند، برای فلان مهمانی و دید و بازدید عید هم او را در برنامه خود شریک نمی‌کنند. این مقاومت افکار عمومی است. افکار عمومی دارد در برابر زنی که می‌خواسته است ازدواج نکند مقاومت می‌کند و از این راه خودش را نشان می‌دهد. بنابراین، کار دومی که این تیپ افراد باید بکنند این است که باید ارزش‌داوری‌های اجتماعی واقعاً برایشان بی‌ارزش شود وگرنه به قول ما اصفهانی‌ها هر که روداری کرد خانه‌داری نکرد! اگر بخواهید دل دیگران را به دست بیاورید خانه وضعش خراب می‌شود. باید ارزش‌داوری‌های دیگران برایتان بی‌ارزش شود. بزرگان جهان هیچ وقت به ارزش‌داوری‌های دیگران بها نمی‌دادند. وظیفه اخلاقی‌شان را نسبت به بنی‌نوع خودشان انجام می‌دادند، ولی می‌گفتند ما این هستیم. ما وظیفه اخلاقی‌مان را نسبت به هم‌نوعان خودمان انجام می‌دهیم ولی دیگر اینکه هم‌نوعان از کارهایی که ما می‌کنیم چه تلقی می‌کنند برایمان مهم نیست. مهم نیست که آنها از اینکه ما این‌گونه کار می‌کنیم، این‌گونه با آنها داد و ستد داریم و این‌گونه زندگی می‌کنیم، چه تلقی‌ای دارند. مثلاً اگر شما تصمیم گرفته باشید به تمام معنا متواضع باشید ‌می‌دانید چه می‌شود؟ یکی از پیامدهای آن این است که می‌گویند، فلانی خیلی آدم چاپلوسی است. در حالی که شما تصمیم نگرفته‌اید چاپلوس باشید و فقط تصمیم گرفته‌اید که متواضع باشید، اما می‌گویند فلانی آدم چاپلوسی است، یا می‌گویند فلانی خفت‌طلب است، غلام خانه‌زاد است و … . من فکر می‌کنم اگر حضرت عیسی (ع) الان در میان من و شما زندگی می‌کرد اکثر ما می‌گفتیم آدم نباید این‌قدرها هم خفت‌طلب باشد! عیسی (ع) پای حواریون خودش را می‌شست و خشک می‌کرد. حتی اگر چیزی به دست نمی‌آورد با موهای بلند خودش پاهایشان را خشک می‌کرد. اگر الان عیسی ظاهر شود و جلوی ما چنین کاری کند ما درباره او چگونه ارزش‌داوری می‌کنیم؟ اما او کاری به این ارزش‌داوری‌ها ندارد و می‌گوید من یک چیزی در درونم هست که مرا دعوت می‌کند به اینکه متواضع باشم. حالا دیگران هر تلقی‌ای که می‌خواهند از تواضع داشته باشند؛ خواه ارزش‌داوری‌شان مثبت باشد یا منفی، چنین شخصی کار خودش را می‌کند و کاری به ارزش‌داوری دیگران ندارد. پیش خود می‌گوید من می‌خواهم تواضع خودم را داشته باشم، و شما خودتان می‌دانید. کشور ما هم از این لحاظ فاجعه ‌

بانک صادرات

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا