خودت جسارت كن و بينديش!
روزنامهی اعتماد نوشت: در رابطه با موضوع روشنفكران ايراني و غرب تا كنون پژوهشها و تحقيقات فراواني صورت گرفته است. آنچه در گام نخست بايد مورد توجه قرار گيرد، اين است كه خود مفهوم و مصداق «روشنفكر» در تاريخ و فرهنگ ما امري جديد و محصول دوران مدرن است. البته ما در روزگاران گذشته مثل ساير تمدنها و فرهنگها عالمان و فرزانگان و عارفان و دانشمندان و منتقدان سياسي و اجتماعي داشتهايم كه از قضا بسياري از آنها از نظر كنش و گفتار بسيار شبيه روشنفكران عصر جديد بودهاند، اگرچه با اين نام و عنوان شناخته نميشدند. با اين همه شكي نيست كه مفهوم و مصداق روشنفكر در روزگار مدرن است كه به دقيقترين معناي آن ظهور و بروز مييابد. در ايران نيز مصاديق اين مفهوم نوظهور از اواسط عصر قاجار به ميدان آمدند و به عنوان پلهاي ارتباطي ميان ايدهها و انديشههاي جديد با جامعه سنتي ما عمل كردند. تجدد ايراني دستكم از حيث فكري تا حدود زيادي در نتيجه نحوه گزارشگري اين روشنفكران از جهان جديد تحقق يافته است. از اين روست كه بازنگري و تامل درباره اشكال مواجهات منورالفكران ايراني با جهان مدرن اهميت مييابد. چندي پيش در پژوهشگاه علوم انساني و مطالعات فرهنگي نشستي با همين موضوع يعني «منورالفكران ايراني و جهان مدرن» با حضور حسين مصباحيان، احسان شريعتي، محمدتقي طباطبايي و مزدك رجبي برگزار شد. آنچه ميخوانيد، تنها گزارشي از سخنراني دو پژوهشگر نخست يعني حسين مصباحيان و احسان شريعتي است. با اين اميد كه فرصتي به دست آيد و بتوانيم گزارش سخنان ساير پژوهشگران حاضر در اين نشست را هم منتشر كنيم.
سرآغازهاي مواجهه روشنفكران با جهان مدرن
جهان مدرن چيست؟ مواجهههاي مختلفي با جهان مدرن صورت گرفته است. من جهان مدرن را براساس روايت هابرماس از قول هگل در كتاب گفتار فلسفي مدرنيته تعريف ميكنم. هابرماس ميگويد، عصر مدرن از نظر هگل به لحاظ تاريخي از حدود سال 1800 شروع ميشود. 3 حادثه بزرگ در قرون پانزدهم، شانزدهم و هفدهم مباني شكلگيري اين عصر را تشكيل ميدهد كه عبارتند از: 1- كشف دنياي جديد توسط كريستف كلمب 2- رنسانس از قرن چهاردهم تا هفدهم به عنوان پلي ميان دنياي قديم و دنياي جديد 3- رفورماسيون ديني توسط لوتر و ديگران. هابرماس ميگويد با آنكه تحول فلسفي از دكارت شروع ميشود و در كانت توسعه مييابد اما هيچكدام از اينها قادر نبودند تشخيص دهند كه ما وارد دوره(epoch) جديدي شدهايم كه از دورههاي پيشين جدا ميشود. از آنجا كه هگل معتقد است، فيلسوف فرزند زمانه خودش است و آن را صورتبندي ميكند با اين ديدگاه قادر است تشخيص دهد كه ما وارد جهان مدرن شدهايم. از نظر هگل دوره مدرن ويژگيهاي ذاتي دارد: 1- مفهوم سكولار مدرن دربردارنده آينده است 2- در عصر مدرن آگاهي تاريخي وجود دارد و فلسفه انتزاعي و مجرد نيست و به زمانه خودش مينگرد.
مباني مدرنيته
هابرماس بر اساس خوانشي كه از هگل دارد، معتقد است: مدرنيته 3 مبناي اساسي دارد:
1- سابجكتيويته(ذهنيت) كه بنياد فلسفي مدرنيته است يعني بشر مستقل ميشود و خودش ميانديشد و عالم و آدم را تفسير و در صورت لزوم تغيير ميدهد كه از نظر هگل 4 ويژگي اساسي دارد: نخست خردگرايي(rationalism)، دوم حق نقد يعني نقد در ذات مدرنيته وجود دارد و شامل خود آن هم ميشود، سوم اراده عمل يا خودگرداني و چهارم فلسفه ايدهآليسم يعني كساني مثل هگل تصور ميكنند كه كتاب هستي را ميتوان نوشت.
2- سيادت انسان بر سرنوشت خودش كه بنياد سياسي مدرنيته است و از مبناي نخست حاصل ميشود. ليبراليسم، دولت مدرن، انديشه حقوق بشر و… در اين بعد مدرنيته شكل ميگيرد.
3- تكنولوژي و انديشه پيشرفت كه بعد اقتصادي و اجتماعي مدرنيته است و بورژوازي را ايجاد ميكند. بورژوازي در ذات خودش گشوده است و سرمايهها را از انحصار درميآورد.
3 بعد بالا به مثابه 3 ضلع مثلث مدرنيته هستند كه برخلاف پستمدرنيته مدعي بديل جهان پيش خودش است. مدرنيته در هر 3 بعد دچار بحران شده است. نه تنها فيلسوفان پسامدرن بلكه خود فيلسوفان مدرن از جمله هابرماس اين بحرانها را شناسايي كردهاند. در بعد فلسفي تعارض ميان سوژه و ابژه و غلبه سوژه بر ابژه بحران ايجاد كرده است. در بعد سياسي كاهش حق بشر به حقوق سياسي معضلاتي ايجاد كرده است و بي توجهي به حقوق اجتماعي از مشكلات است و در بعد اقتصادي ستم بر طبقه فرودست و استعمار رخ داده است.
مواجهات با مدرنيته
چه نوع مواجهاتي با مدرنيته صورت ميگيرد. اين مواجهات را در جامعهشناسي مدرنيزاسيون ميخوانند. اولين تلقي از مدرنيزاسيون اين است كه دستاوردهاي مدرنيته در ابعاد سياسي و اجتماعي در جوامع غربي تعميق و توسعه يابد. تلقي دوم گسترش و توسعه دستاوردهاي مدرنيته به جوامع ديگر است. سومين معناي مدرنيزاسيون اين است كه خود مدرنيته را مشمول قوانين كنيم و وارد نقادي مدرنيته شويم. اين كار سوم را هابرماس در بحث «مدرنيته به مثابه پروژه ناتمام» صورت داده است يعني كوشيده پتانسيل مدرنيته را در همان چارچوبهاي آن به فعليت برساند. مباني سهگانه مدرنيته از نقد دنياي مسيحي-يوناني برآمد. بر اين اساس تعريف چهارم مدرنيته به مثابه يك فرآورده و مدرنيزاسيون به مثابه يك فرآيند حاصل ميشود.
روشنفكر ايراني و سنت و مدرنيته
اگر روشنفكر ايراني بخواهد مواجههاي با دنياي مدرن و سنت خودش صورت دهد، چه بايد بكند؟ آيا بايد سنت خودمان را نقد كنيم يا مدرنيته غربي را به عنوان يك فرآورده جهانشمول بپذيريم؟ من اسم اين فرآيند را تجدد به معناي لغوي كلمه مينامم. ما تجدد به اين معنا در گذشته داشتيم اما مدرنيته به عنوان يك فرآورده را نداشتهايم. بنابراين بحث من تجدد يا جديدسازي سنت يا مدرنيزاسيون سنت است، امري كه در غرب صورت گرفته و من معتقدم كه روشنفكران ايراني به اين معنا با سنت خودشان مواجهه نداشتند اما با محصولات دنياي جديد ارتباط داشتند.
به تعبير يكي از محققان، سنت روشنفكري ايران را از حيث مواجهه با مدرنيته ميتوان به 4 نسل تقسيم كرد:
1- مواجهه ابزاري با مدرنيته يعني وجه پوزيويستي مدرنيته را وام بگيريم. كل پيشقراولان فكري نهضت مشروطيت به ويژه 5 چهره شاخص يعني آخوندزاده، ميرزا آقاخان كرماني، ملكم خان، سيدجمال و طالبوف با فراز و نشيبهايي در اين دسته قرار ميگيرند؛ 2- مواجهه جامعتر با مدرنيته نزد كساني چون تقيزاده، فروغي و كسروي كه وجه فرهنگي مدرنيته را ديدهاند؛ 3- مواجهه ايدئولوژيك با مدرنيته كه تامگرا و اتوپيايي است و نمايندگانش آل احمد و شريعتي هستند؛ 4- مواجهه گفتوگوگرانه با مدرنيته كه مربوط به بعد از انقلاب است.
رويكردها به مدرنيته
اين صورتبندي مواجهات روشنفكري ما با مدرنيته از جنبه آموزشي شايد خوب باشد اما دقيق نيست زيرا جرياني نميبيند. به نظر من به جاي اين روند ميتوان مواجهه روشنفكران ايراني با مدرنيته را بر اساس نحوه و نوع رويكردشان دستهبندي كرد: 1- رويكرد انطباقي: يعني بكوشيم وجوه فرهنگي ايران را با وجوه تمدني مدرنيته منطبق كنيم مثل كاري كه طالبوف و بازرگان و به تعبيري سروش كردند؛ 2- رويكرد ترويجي: يعني سنت ايراني محكوم است كه مدرنيته را بپذيرد و دنياي سنت متصلب است و بايد مورد انكار قرار بگيرد، كساني چون آخوندزاده و با درجه كمتري ملكمخان اين رويكرد را دارند؛ 3- رويكرد يا جريان تجدد سنت: آثار سيدجمال خصوصا در سهگانه(تريلوژي) معروفش با همه ضعفهاي فلسفي كه دارد اين رويكرد را دارد. در دوره معاصر نيز شريعتي اين رويكرد را دارد. مهم محتواي فلسفي بحث سيدجمال نيست، مهم نحوه مواجهه او با سنت است.
جريان روشنفكري ايران از پيشقراولان فكري مشروطيت تا الان جز چند استثنا مواجهه جدي با مدرنيته نداشته است. فرآيند مدرنيزاسيون در غرب به فرآورده مدرنيته موجب شد. امروز در جهان از يك مدرنيته سخن گفته نميشود بلكه از مدرنيتههاي مختلف بحث ميشود. يعني به سنتهاي مختلف ميتوان نگاه انتقادي داشت و محصولي كه از خوانش انتقادي هر سنت به دست ميآيد، ممكن است فرآوردههاي متفاوتي پديد آورد. به اين معنا رويكرد سوم يعني تجدد سنت اهميت مييابد زيرا به معناي مواجهه انتقادي با سنت است. تنها در اين صورت است كه ميتوان اميدوار به زايش مدرنيتهاي شد كه بتواند با مدرنيته غربي گفتوگو كند. در غير اين صورت مواجهه ما با محصول مدرنيزاسيون يعني مدرنيته غربي باقي ميماند. مواجهه اصيل با جهان مدرن نميتواند بدون تجدد سنت صورت بگيرد و در غير اين صورت همواره در تعطيلات تاريخ خواهيم ماند و تنها با فرآوردههاي مدرنيزاسيون غربي آشنايي صورت ميگيرد.
روشنفكران ايراني و غرب
به مقطعي ميپردازم كه غرب در گفتمان روشنفكري ايران مفهومي منفي و مورد انتقاد ميشود. بعد از سقوط صفويه و افول مكتب حكمي و فلسفي اصفهان شاهد جايگزيني مدرسين و شارحين به جاي فيلسوفان و انديشمنداني مثل ميرداماد و ملاصدرا هستيم. از آن زمان ديگر متفكر به معناي جهان رواي كلمه كه توليد مفهوم ميكند، نداريم. در اين 4 قرن از نظر معرفتشناختي در غرب يك جهش يا گسست معرفتشناختي صورت ميگيرد در حالي كه نزد ما اين اتفاق نميافتد و انديشه و فرهنگ ما ادامه بيرمق سنتهاي گذشته باقي ميماند. اما در دوره جديد برخورد با غرب از طريق مواجهه خشونتآميز با جنگ يا در نتيجه سفرنامهها با مدرنيته غربي آشناييهايي صورت ميگيرد و با وجوه مختلف فلسفي، سياسي و اقتصادي آن مواجهاتي پديد ميآيد و اهل فرهنگ ايراني و مسامحتا ميتوان گفت، روشنفكران يا منورالفكران ايراني آشناييهايي با غرب حاصل ميكنند.
روشنفكر كيست؟
البته خود مفاهيم روشنفكر و منورالفكر مناقشهبرانگيز هستند و بايد تعريف شوند. امروز مسامحتا به همه اين اهالي فرهنگ عنوان روشنفكر را اطلاق ميكنيم درحالي كه بسياري از چهرهها چون سيداحمد فرديد يا سيدحسين نصر با اين تعبير مخالف و ضد روشنفكر و ضد منورالفكري هستند. بنابراين بايد تعريفي از روشنفكر به دست داد. اينجا روشنفكر را به معناي رئاليستي و گرامشيايي كلمه تعريف ميكنم بدين معنا كه هر طبقه يا قشري روشنفكر خاص خودش را دارد. به عبارت ديگر فرهنگيكاري كه يا سنتي است يا جلوي صحنه است كه گرامشي او را روشنفكر ارگانيك ميخواند.
نخستين غرب ستيزان
نسل اول روشنفكران ما در برخورد با غرب نسبت به آن شيفتگي دارند و درخشش پيشرفتهاي غرب در آثار و ترجمانشان مشهود است. اما از چه زمان به تدريج يك بدبيني و سوءظن نسبت به غرب پديد ميآيد؟ در درجه اول اين مقاومت در خانواده روحانيت يعني نيروي فرهنگي سنتي ما پديد ميآيد كه نمونه بارزش را در مكتب نجف و شيخ فضلالله نوري شاهديم كه از موضع دفاع از شريعت بينش منفي نسبت به مدرنيته دارند. دومين سنت متعلق به خانواده نيروهاي چپ در آستانه انقلاب اكتبر است. از اولين روشنفكران ايراني مثل سلطانزاده تا اراني شاهد شكلگيري گفتماني انتقادي نسبت به امپرياليسم و سرمايهداري در ميان روشنفكران هستيم. سومين جريان منتقد تجدد سنت ناسيوناليستهاي ايراني مثل كسروي است كه در آثارشان جنبههاي منفي غرب مورد نقد قرار ميگيرد يا در ميان چپها، چهرههاي سوسياليست ملي مثل خليل ملكي پديد ميآيند كه از منظر دفاع از فرهنگ ملي و بومي، سوسياليسم انترناسيونال را نقد ميكند.
لازم به يادآوري است ما همچنان كه در حوزه تفكر سنتي، مدرسين و شارحين داشتيم در زمينه آشنايي با انديشههاي غربي نيز مترجمان و شارحان را داريم. يعني در زمينه ورود انديشه غربي بيشتر مترجم هستيم و الان دانشگاههاي ما در حوزه غربشناسي عمدتا ترجمهها را ملاك قرار داده و آموزش ميدهند. ما متفكر به معناي غربي كلمه در اين چند قرن توليد نكرديم. البته از سيدجمالالدين اسدآبادي به عنوان چهرهاي نمادين نه فقط در زمينه احياگري اسلامي بلكه در زمينه مبارزات ملي ضد استعماري هم بايد ياد كرد. او يك روشنفكر جهان رواست. پس از او اقبال لاهوري است و آن طور كه ماسينيون در مقدمه كتاب «بازسازي انديشه ديني» ميگويد، شاهد به وجود آمدن متفكري در تمدن خودمان هستيم. اما در ايران چهرههايي در اين قد و قامت نداريم. براي نمونه محمدعلي فروغي يك متفكر مستقل نيست و در سير حكمت در اروپا، گزارشگر و مترجم فلسفه غربي است.
بازگشت به خويش
و غربزدگي
يك جريان ديگر انتقاد به مدرنيته غربي از درون نظام حاكم پهلوي صورت ميگيرد كه چهره شاخص آن فخرالدين شادمان است. البته درباره او كمي غلو شده است. وقتي جلوتر ميآييم به احمد فرديد ميرسيم. فرديد بعد از بازگشت از اروپا به ايران مفهوم «غربزدگي» را در يكي از جلسات وزارت فرهنگ مطرح ميكند و جلال آلاحمد اين مفهوم را اخذ ميكند و به عنوان يك چهره نمادين روشنفكري ايران و بلكه گل سرسبد روشنفكري ايراني بسط ميدهد. آلاحمد به تعبير سارتر روشنفكري است كه از حوزه سنتي بيرون ميآيد و در كارهايي كه به او مربوط نيست، دخالت ميكند و در صحنه حاضر ميشود. آلاحمد به عنوان سخنگوي كانون نويسندگان ايران مفهوم غربزدگي را به معنايي متفاوت از فرديد پرورش ميدهد. آلاحمد مفهوم غربزدگي را به معنايي سياسي و اقتصادي در سنت پسااستعماري مثل امه سزر و فانون و ادوارد سعيد و متفكرين جهان سوم به كار ميبرد. تز بازگشت به خويش يا غربزدگي به معنايي كه آلاحمد و شريعتي به كار ميبرند با ديدگاه احمد فرديد به عنوان فيلسوفي كه هم به سنت فلسفي ايراني- اسلامي آشناست و هم فلسفه جديد را ميشناسد، متفاوت است. فرديد همچنين متاثر از هانري كربن فرانسوي است. كربن بعد از جنگ جهاني دوم در تركيه روي سهروردي كار ميكند و به ايران ميآيد و در انجمن فلسفه، راجع به محركهاي مزدايي انديشه سهروردي سخنراني ميكند. اين سخنراني تاثير زيادي روي روشنفكران ايراني دارد. كربن اولين مترجم هايدگر به زبان فرانسه و فيلسوفي جهان رواست و به اهميت سنت فلسفه ايراني و تشيع توجه ميكند و اين امر سبب بازگشت اعتماد روشنفكران ايراني به سنت فلسفي خودمان ميشود يعني با كربن ضرورت تجدد سنت را احيا ميكند.
در مواجهه با سنت
در ارتباط با سنت، جريانهاي روشنفكري ايران را به چند دسته ميتوان تقسيمبندي كرد: 1- نيروهاي سنتي: معتقدند كه سنت بايد حفظ شود، 2- سنتگرايي: يك جريان خاص فلسفي-سياسي در جهان است 3- تجددگرايان 4- كساني كه ميخواهند سنت را متجدد يا بازسازي كنند 5- تجددگرايان راديكال مثل آرامش دوستدار كه از امتناع انديشه در اسلام و ايران سخن ميگويند. اما در ميان كساني كه ميخواهند سنت را متجدد كنند، مشكل اين است كه روش درست و آفرينش و خلاقيت فراهم نيامده كه به جاي نفي، نقد كند. در سنتهايي كه اشاره شد معمولا نفي غرب صورت ميگيرد به گونهاي كه در دهههاي 40 و 50 در خود حكومت يك گفتمان بازگشت به خويش مطرح ميشود كه با گفتمان بازگشت به خويش آلاحمد و شريعتي متفاوت است. اين بازگشت به خويش فرديد، احسان نراقي، داريوش شايگان و سيدحسين نصر است كه در نهادهاي رسمي حكومت سابق در فاز نهايي حضور داشتند، يعني زماني كه شاه حزب رستاخيز را ساخت و دموكراسي غربي را نفي كرد و از نوعي بازگشت به خويش سخن گفت كه از حيث باوري نماينده آن نصر، از حيث فرهنگي نمايندهاش داريوش شايگان و از حيث فلسفي نمايندهاش احمد فرديد است. در همين زمان روژه گارودي، متفكر فرانسوي ايدئولوژگ سابق حزب كمونيست فرانسه به ايران دعوت و يك سمينار مهم در زمينه گفتوگوي فرهنگها و تمدنها برگزار شد. احسان نراقي نيز آنچه خود داشت را نوشت و شايگان آسيا در برابر غرب را با الهام از فرديد نوشت. چهره ديگر آقاي داوري از شاگردان فرديد بود. گروهي از اين روشنفكران در خانه اميرحسين جهانبگلو در مجالسي موسوم به فرديديه جمع ميشدند. فرديد با اينكه نمينوشت بر اين روشنفكران تاثير داشت. فرديد مدرك دانشگاهي مشخصي نداشت اما انسان بيسواد و شارلاتاني نبود. او بدون آنكه مدرك خاصي داشته باشد، سواد لازم را داشت. البته فرديد از حيث متدولوژيك ايراد داشت اما در دانشگاه تهران و گروهي از روشنفكران موثر بود.
غرب و شرق فرديدي چيست؟
ذات غربي و شرقي كه فرديد مطرح ميكند، چيست؟ براي هانري كربن غرب و شرق، جغرافيا نبود. شرق براي او به معناي اشراق و سر برآوردن حقيقت در برابر غرب به معناي افول و مستوري حقيقت و نيهيليسم بود. بنابراين وقتي ميگفت كه مشرقيون عالم متحد شويد، منظورش معنويان جهان بود. ديدگاه نيست يا هيچانگارانه به غرب نيز ملهم از نيچه است. نيچه تاريخ انديشه غرب را از منظر دفاع از زندگي به 3 دوره تقسيم ميكند و 3 جلوه نيهيليسم را برميشمارد. اولين جلوه نيهيليسم ايدهآليسم افلاطوني است. دومين شكل نيهيليسم قرون وسطاست كه اين دنيا را نفي ميكند و سومين دوره نيز زماني است كه انسان ذهنمحور ميشود و ايدهآليسم معرفتشناختي رخ ميدهد و زندگي تحقير ميشود. اين تحليل نيچه از نيهيليسم نزد هايدگر دو جنبه سلبي و ايجابي دارد. جنبه سلبي آن متوجه ذات تكنيك به مثابه امري متافيزيكي است. از ديد او ذات تكنيك يعني گشتل، نگرش به طبيعت به مثابه مخزن انرژي است كه بايد آن را استثمار كند، اين نگاه متافيزيكي نوعي معارضهجويي است كه در نتيجه فراموشي هستي پديد آمده است. در نگاه فرديد اين هيچانگاري و فراموشي هستي به رابطه شرق و غرب بدل ميشود. يعني از خودبيگانگي شرق نسبت به غرب رخ ميدهد. غرب فرم يا صورت خودش را به ماده شرق ميزند. شرق به ماده غرب بدل ميشود. اين امر در طول تاريخ رخ داده و انحراف غربزدگي پديد آمده است. ماهيت خود غرب هم هيچانگارانه و فراموشي هستي است و از ديد فرديد، خود غرب هم غربزده است. يعني خود غرب ماهيت هيچانگارانه و متافيزيك به معناي منفي دارد.
مثبت و منفي فرديد
فرديد متفكري است كه 3 منبع دارد. يكي از آنها هايدگر است كه در برابر گشتل يا ماهيت معارضهجويانه تكنيك، رخداد از آن خودكننده(Ereignis) را مطرح ميكند و ميكوشد از خودبيگانگي انسان و هستي در اثر ماشينيسم را از ميان ببرد. فرديد هم با تعبير «غربزدگي» ميكوشد، حكمت انسي را مطرح كند. حكمت انسي معادل عرفاني همان رخداد از آن خودكننده است كه در آن به جاي هستي، حق نشسته است. ويژگي ديگر مباحث فرديد رويكرد اتيمولوژيك(ريشهشناسانه و اسمشناسانه) اوست كه هم جنبه مثبت و هم جنبه منفي دارد. جنبه مثبت آن خلق مفاهيم و واژگان جديد در فرهنگ فلسفي ماست. فرديد با واژگان جديدي چون «نيستانگاري»، «خودبنيادي»، «ديرند»، «خويشكاري»و… اثر مثبتي گذاشته است. به هر حال با فرديد وارد دوره جديد نقدي نسبت به غرب ميشويم كه البته دلايل سياسي دارد. خيانتهايي كه از غرب نسبت به انقلاب دموكراتيك مشروطه شد موجب شكلگيري يك نگاه منفي به غرب شد. در آستانه انقلاب ايران دو گفتمان داريم. يكي از آنها در سطح پوزيسيون كه هدفش نوعي بازگشت به خويش در گفتمان فرديدي است. فرديد نگاهي ذاتانگارانه و فرهنگانگارانه نسبت به شرق و غرب دارد. پس از انقلاب اين ديدگاه در ادبيات فرهنگي روشنفكران رسمي تداوم مييابد به خصوص در مباحث ميان روشنفكران پوپري- هايدگري دهه 60 حضور دارد. ما بعد از آن اما به سمت نوعي نگاه متعادل پيش ميرويم و به سمت نقد غرب حركت ميكنيم. اين نقد لزوما جنبه منفي ندارد و همه جنبههاي مثبت و منفي را در نظر ميگيرد. از اين حيث نقد غرب هم بايد مورد نقد قرار بگيرد تا وارد مرحله نقد به معناي درست كلمه شويم و راه گفتوگو باز شود. درسي كه ما از دورههاي قبل ميگيريم اين است كه براي اينكه بتوانيم با غرب در سطح انديشه گفتوگو كنيم بايد در برابر متفكران بينديشيم. يعني به تعبير هابرماس بايد با و عليه هايدگر بينديشيم. در حالي كه مثلا در دهه 60 عدهاي مريدان هايدگر، پوپر و كانت بودند. كانت ميگفت، خودت جسارت كن و بينديش! اما كانتيهاي ما اين جمله را ترجمه ميكنند و به محتواي آن توجهي نميكنند. انديشيدن يعني عليه كانت انديشيدن و نه بازگويي سخنان او.
انتهای پیام