اصلاحطلبی التقاطی | موسی غنی نژاد
یادداشت «موسی غنی نژاد»، اقتصاددان که در روزنامه سازندگی منتشر شده را میخوانید:
پاسخ جدید آقای علوی تبار را به فال نیک میگیرم چون ادامه این مباحث میتواند روشنگر نکات مبهم و البته بسیار مهم جریانهای فکری در چهار دهه اخیر باشد و نشان دهد که چرا برخی گرههای فکری مبتلابه جامعه ما همچنان ناگشوده مانده و باز نمیشود. این پاسخ جدید تحت عنوان «اختیارگرایی پوشش محافظه کاری» آشکارا نشان میدهد که آقای علویتبار تمایلی به وارد شدن به بحث اصلی یعنی مسئولیت چپهای سابق (اصلاحطلبان بعدی) در آنچه بر سر کشور ما، چه از نظر فکری و چه از نظر سیاسی، آوردهاند ندارد. تاکتیک یا شاید استراتژی ایشان (هم تاکتیک هم استراتژی!) این است که برخی مباحث حاشیهای را مطرح کنند تا موضوع اصلی مغفول بماند. برای اینکه بهانهای باقی نماند ابتدا به همه نکات مطرح شده توسط ایشان میپردازم و سپس برای چندمین بار سراغ بحث اصلی میروم. پاسخ جدید ایشان چهار بخش دارد. در بخش نخست ایشان چنین نوشته اند:
در نقد من تنها پنج ادعا آن هم به صو رت گزارههای مشخص به ایشان منصوب [کذا فی اصل] شده بود. هر ادعا را نیز در نهایت تلخیص در یک جمله آورده بودم. ظاهرا ایشان درستی انتصاب [کذا فی اصل] ادعاها به خویش را پذیرفتهاند اما بخشی از توضیح و تحلیل من در مورد ادعای اولشان را به عنوان توصیف دیدگاههای خود قلمداد کردهاند که خطایی است که هیچیک از خوانندگان دیگر دچار نشدهاند!
از این روشنگری آقای علویتبار از صمیم قلب سپاسگزارم و متاسفم از سوء تفاهمی که به آن دچار شدم، گرچه معتقدم نحوه نگارش ایشان به این سوءتفاهم دامن میزد و مطمئن نیستم هیچ خوانندهای دچار آن نشده باشد. در هر صورت، از این بابت از آقای علوی تبار و از خوانندگان عذر خواهی میکنم. اما آنچه در این میان بسیار جالب توجه است طفره رفتنهای آقای علویتبار از پاسخ دادن به پرسشهای اساسی است. در آن مقاله از ایشان درخواست کردم هر ادعایی که از قول من میکنند به نقل قول مستقیم استناد کنند تا معلوم شود استنباطهای ایشان درست است یا خیر. ایشان از قول من این ادعا را مطرح کرده بودند:
«روشنفکری دینی» منبع و پشتوانه اصلی چارچوب مفهومی و نظری اصلاحطلبی سیاسی در ایران بوده است. (علوی تبار، آزادی خواهی در مسلخ برابری ستیزی)
صراحتا اعلام میکنم که انتساب (نه انتصاب!) این ادعا به من اگر غلط نباشد، تفسیری مضیق و مخدوش است. ظاهرا مستند آقای علویتبار این جمله است: «پروژه اصلاحطلبی چپهای سابق از همان ابتدا در چارچوب روشنفکری دینی و تالی آن مردم سالاری دینی تعریف شد». اما پیش از این جمله مفصلا ریشه و تبار چپگرایانه اصلاحطلبان را توضیح داده بودم که آقای علویتبار ترجیح دادهاند به روی خود نیاورند. خلاصه سخن این است که تبارشناسی اصلاحطلبان اساسا به جریانهای چپ اسلامی و افراطی اوایل انقلاب برمیگردد که سفارت آمریکا را اشغال کردند، اموال مردم را مصادره کردند، فضای سیاسی، فرهنگی و هنری را بستند، به «پاکسازی» گسترده در ادارات و دانشگاهها دست زدند، ایرانیان را به خودی و غیرخودی تقسیم کردند و…. البته این سخن به این معنی نیست که جریان سنتی، راستگرایان یا آنچه بعدتر به اصولگرایان معروف شدند معصومانه نظارهگر این وضع بودند و هیچ نقشی در این جریانات نداشتند.
آنها هم شریک قدرت بودند و هرچند که قدرت اصلی دست چپهای اسلامی بود ولی این نافی مسئولیت جریانات راستگرا در وقایع مورد ذکر نیست. جریان روشنفکری دینی عمدتا ریشه در افراطیون چپگرای اولیه داشت که با تغییر در فضای فکری وسیاسی جامعه در صدد بر آمد با پاک کردن چهره خود از گذشته «طلایی» راهی به دل اقشار متوسط و تحصیل کرده باز کند و در این راه البته تاحدودی هم موفق شد. اما در خصوص لغتبازیهایی مانند اندکسالاری (برای الیگارشی)، یکهسالاری (برای مونارشی) و مردمسالاری (برای دموکراسی) که آقای علویتبار به شدت به آنها علاقهمندند و با افتخار از آنها استفاده میکنند باید بگویم این ترجمهها گمراهکننده است.
کسی که اندک آشنایی با زبانهای اروپایی داشته باشد میداند که این کلمات ریشه یونانی دارند و در این زبانها به جای ترجمه لغوی آنها، به همان شکل اصلی منتها با تلفظ خاص هر زبان به کار میروند، مثلا در زبان انگلیسی اُلیکارکی و در زبان فرانسوی الیگارشی گفته میشود. اروپاییها هم لابد به عقلشان میرسید که مانند آقای علویتبار این کلمات یونانی را ترجمه کنند اما این کار را نکردند چون این اصطلاحات در فلسفه سیاسی معانی خاصی دارند که با ترجمه آنرا
از دست میدهند.
در بخش دوم آقای علوی تبار با کمال تواضع و فروتنی که خاص فرهیختگان است خواستهاند درسی فلسفی به من بدهند که بسیار مبارک است. سطح درس فلسفی ایشان آنقدر بالا است که عقل من تماما به آن قد نمیدهد، از اینرو تنها میتوانم چند نکته را متذکر شوم. پی بردن به تناقض در مفهوم روشنفکری دینی نیاز به دانش فلسلفی که من از آن برخوردار نیستم ندارد، تنها اندکی عقل سلیم برای این منظور لازم و البته کافی است. عقل سلیم میگوید بحث استدلالی با بحث اعتقادی و عرفانی قابل جمع نیست. من مصداق این تناقض را، در مقدمه کتاب «جامعه مدنی»، در خصوص استاد اعظم روشنفکری دینی یعنی جناب دکتر حسین حاج فرج الله دباغ معروف به دکتر عبدالکریم سروش آوردهام. این سخن استاد اعظم که، «اصل را در صنعت و تکنولوژی اکل میته بدانیم و به بیش از ضرورت و حاجت از آن بر نگیریم… تکنولوژی خوب آن است که نباشد»، تناقضگویی آشکار نظری و عملی است. اگر اصل را بر اکل میته بگذاریم اصلا صنعتی به وجود نمیآید که بتوانیم دربارهاش حرف بزنیم. اینکه میفرماید «تکنولوژی خوب آن است که نباشد»، یعنی بازگشت به عصر حجر و غارنشینی. پی بردن به تناقض در این گفتارها واقعا نیاز به دانش فلسفی دارد؟
و اما بامزهترین بخش درس فلسفی آقای علویتبار به مفهوم «شباهت خانوادگی» و اندیشه ویتگنشتاین مربوط میشود. ایشان مدعی شدهاند که من به دلیل ناآشنایی گمان کردهام که مفهوم شباهت خانوادگی ابداع آقای علویتبار است درحالیکه این نظریه را ویتگنشتاین مطرح کرده است. به استاد فلسفه توصیه میکنم یک بار دیگر نوشته را به دقت بخوانند. آنچه نوشتهام این است:
تفسیر آقای علویتبار از نومینالیسم و ذاتگرایی نشان از بیتوجهی جدیشان به دانش فلسفی دارد، اما به نظر میرسد ایشان آنچنان اعتمادبهنفسی دارند که به راحتی میتوانند درباره بنیادیترین مفاهیم فلسفی اظهار نظر قطعی کنند و از پیش خود مفهوم فلسفی جدیدی به نام «شباهت خانوادگی» را در مقام جایگزین کارساز برای دو مشرب فکری تاریخ فلسفه مطرح سازند! (خرد گریزی روشنفکر دینی، سایت بومرنگ)
سخن من اینجا انتساب ابداع مفهوم «شباهت خانوادگی» به آقای علوی تبار نیست بلکه انتقاد از این است که آقای علوی تبار از پیش خود تصور کرده این مفهوم جایگزینی است برای دو مشرب بزرگ فلسفی. در کتاب «گفتارهایی در روش شناسی علم اقتصاد» به مباحث روششناختی ویتگنشتاین اشاره کردهام. گرچه این متفکر اتریشی تاثیر بسزایی روی جریان پوزیتیویسم در نیمه نخست قرن بیستم گذاشت اما با توجه به تغییرات مداومی که در دیدگاههای فلسفی خود میداد نهایتا به هیچ نتیجه واحد و منسجمی در خصوص مباحث فلسفی نرسید. مفهوم شباهت خانوادگی به هیچ وجه بدیلی برای رویکردهای فلسفی نومینالیستی و یونیورسالیستی نیست بلکه در بهترین حالت حداکثر میتواند زیرمجموعهای از نوعی رویکرد نومینالیستی تلقی شود.
در هر صورت قصد من وارد شدن در مباحث فلسفی که تخصصی در آن ندارم نیست اما به کسی که یک بار نومینالیسم را با نسبی گرایی فلسفی اشتباه میگیرد و بار دیگر آن را به «وهابیت» ربط میدهد توصیه میکنم قبل از قلمی کردن ذهنیات خود، به احترام مخاطبان، قدری تأمل کند. من کتابهایی درباره معرفت شناسی و روششناسی نوشتهام که در دسترس علاقهمندان قرار دارد و آنها میتوانند با مراجعه به اینها ادعای آقای علویتبار را حقیقت آزمایی کنند، به ویژه اینکه فرمودهاند من دو مفهوم کل و کلی را اشتباه گرفتهام! و از آقای علوی تبار تقاضا دارم با معرفی نوشتهها و کتابهای فلسفی خود خوانندگان را در جریان دستاوردهای علمی شان قرار دهند.
در بخش سوم ایشان تذکرات بنده درباره دموکراسی را به چالش کشیدهاند و با شگفتی فرمودهاند کسی را نمیشناسند که به «جمع میان فاشیسم و نازیسم با دموکراسی مدرن قائل باشد». معلوم نیست منظور ایشان از جمع میان این و آن چیست، اما اکثریت مورخان تردیدی در این خصوص ندارند که روی کار آمدن فاشیسم در ایتالیا و نازیسم در آلمان ابتدا با ساز و کار دموکراتیک و با رای مردم بوده است و البته تردیدی در این هم نیست که پس از گرفتن قدرت، به رغم زیر پا گذاشتن حقوق اقلیت خود را همچنان
نماینده اکثریت دانستهاند.
ازاینرو، به ضرس قاطع میتوان گفت اگر دموکراسی مقید به ارزشهای آزادیخواهانه (لیبرال) نباشد ممکن است به بدترین نوع دیکتاتوری تبدیل شود. در مقالهای تحت عنوان «دموکرسی در پرتو دو مفهوم آزادی و قدرت» در همان کتاب «جامعه مدنی» (۱۳۷۷) که مقدمه جدید بر چاپ جدید آن موجب این گفتوگوها شده، تالیهای فاسد تصور دموکراسی را به عنوان حاکمیت مردمی، هدفی در خود و فارغ از ارزشهای لیبرال، توضیح دادهام. متاسفانه آن زمان که اصلاحطلبان بر سر کار آمده و مست قدرت بودند و شادمانه دموکراسی را مردم سالاری تصور میکردند به این تذکرات توجهی نکردند. تأسف بیشتر و شگفتی از این است که پس از گذشت بیش از بیست سال هنوز کسانی مانند آقای علویتبار به عمق فاجعه ناشی از تصورات غلط درباره مفاهیم و ارزشهای مدرن ازجمله مفهوم «مردم سالاری» پی نبردهاند. به نظر میرسد پسماندههای تفکرات چپ مانع از فهم این واقعیت است که اگر دموکراسی مقید به آزادیخواهی و حقوق فردی نباشد به ضد خود تبدیل میشود.
در بخش چهارم آقای علویتبار به نقد پیوند ضروی میان لیبرالیسم و مالکیت خصوصی پرداختهاند و بدون توجه به استدلال صورت گرفته در این خصوص دوباره بحثهای حاشیهای مطرح کردهاند، یعنی آشکارا از پاسخ به استدلال طفره رفتهاند. ناگزیرم عینا حرف قبلی خود را تکرار کنم:
آقای علویتبار وقتی در تعریف لیبرالیسم مینویسند، «هرکس باید آزاد باشد که خود تصمیم بگیرد» توجه ندارند که پیششرط هر تصمیم فردی آزادانه، مالکیت فرد بر جان و مال خود است و بدون این پیششرط گزاره فوق بیمعنی است. بردهای که جان و مالی از آن خود ندارد از کدام آزادی برخوردار است؟ هر تصمیم او منوط به اذن ارباب است و «آزادی» اختیار و تصمیمگیری او در واقع امتیازی است که ارباب به او اعطا میکند وگرنه هیچ حق مستقلی از آن خود ندارد.
نمی دانم به چه زبانی باید گفت هر تعریفی از آزادی مسبوق به فرض مالکیت فردی یا شخصی است. وقتی حق مالکیت انسان بر جان و مالاش به رسمیت شناخته نشود چگونه از آزادی او میتوان سخن گفت؟ آقای علویتبار به جای پاسخ به این پرسش، رفتهاند سراغ این حاشیه که گویا من لیبرالیسم را مترادف با لیبرتاریانیسم (اختیار گرایی) دانستهام.
بدون وارد شدن به جزئیات این بحث حاشیهای که هیچ ربطی به اصل موضوع ندارد فقط چند نکته را تذکر میدهم. از آنجا که در ایالات متحده آمریکا روشنفکران چپ در سده بیستم میلادی مفهوم لیبرالیسم را مصادره به مطلوب کرده بودند و آن را در معنای متفاوتی به کار میبردند، لیبرالهای آمریکایی برای متمایز کردن خود از چپها اصطلاح لیبرتارینیسم را جایگزین آن کردند.
همین اصطلاح لیبرتاریانیسم اکنون خود ابهامات جدیدی به وجود آورده و طیف وسیعی را دربر میگیرد که شامل آنارشیستهای چپ و راست هم میشود. از این رو تلاش میکنم از به کار بردن این اصطلاح اجتناب کنم. ترجمه لیبرتاریانیسم به اختیارگرایی غلط و مندرآوردی است. هایک لیبرتارین نیست و خود بارها تاکید کرده که لیبرال کلاسیک است.
هایک با نظریه عدالت جان رالز مشکلی ندارد و در جلد دوم کتاب «قانون، قانونگذاری و آزادی» از او نقل قول کرده و مشترکات دیدگاه خود را با او آورده است. به نظر میرسد بههمبافتن این رطب و یابسها از سوی آقای علویتبار هدفی جز طفره رفتن از یک بحث جدی با موضوع
مشخص ندارد.
حال برمیگردم به موضوع اصلی که مضمون کتاب جامعه مدنی و مقدمه جدید آن بود، مقدمهای که آقای علویتبار در نقد خود به برخی از مطالب آن پرداختهاند. جامعه مدنی یک از شعارهای اصلی اصلاحطلبان بود که به شدت برای آن سینه چاک میکردند اما توجه نداشتند که یکی از مولفههای ضروری و تفکیک ناپذیر آن عبارت است از اقتصاد مبتنی بر بازار آزاد. آنها به دلیل ریشههای چپگرایانه ایدئولوژی سیاسیشان آگاهانه یا ناخودآگاه ترجیح میدادند این واقعیت را نادیده بگیرند و به آن نپردازند و برای این منظور بر تقدم توسعه سیاسی بر توسعه اقتصادی تأکید میورزیدند. مشکل اصلی اصلاحطلبان این بود که علیرغم طرفداری بحق از برخی آزادیهای سیاسی، اجتماعی و فرهنگی، نظریه منسجمی برای تحقق بخشیدن به مطالبات اصلاحطلبانه
خود نداشتند.
آنها بحق منتقد دخالت دولت در ممیزی مطبوعات، کتاب و آثار فرهنگی و هنری بودند و میگفتند این امور مربوط به جامعه مدنی است و دولت، به معنی عام کلمه یعنی قدرت سیاسی حاکم، نباید در آن دخالت کند. اما به دلایلی، توجه نداشتند که استقلال جامعه مدنی از قدرت سیاسی در درجه نخست مستلزم استقلال اقتصادی است و این ممکن نیست مگر از طریق نفی اقتصاد دولتی، برقراری اقتصاد آزاد و رشد بخش خصوصی واقعی. مطبوعات و ناشران و هنرمندانی که حیات و مماتشان وابسته به یارانهها و منابع دولتی باشد خواه ناخواه به نوعی مجبور میشوند منویات صاحبان قدرت را برآورده سازند. به طور خلاصه باید گفت به لحاظ نظری و عملی جامعهای را نمیتوان سراغ گرفت که در آن آزادیهای سیاسی و اجتماعی باشد اما اقتصاد آن مبتنی بر نظام بازار آزاد نباشد.
در پایان لازم است در باره برخی القاء شبهات موجود در نوشته آقای علویتبار توضیح بدهم. عنوان مقاله ایشان «اختیارگرایی پوشش محافظهکاری» است، میخواهند این طور القاء کنند که من در پوشش لیبرتاریانیسم از مواضع «محافظهکاران راستگرا» میخواهم دفاع کنم. اگر جسارت به استاد فلسفه نباشد باید عرض کنم که لیبرتاریانیسم که یک سر آن آنارشیسم است، درست در نقطه مقابل محافظهکاری قرار دارد و در پوشش یکی نمیتوان از دیگری دفاع کرد. مضافا اینکه بنده هیچگاه هیچ همدلی با محافظهکاران راستگرا نداشته و ندارم چون نه محافظهکارم و نه راستگرا. اشتباه آقای علویتبار در این است که تصور میکند هر کس درباره سیاست حرف میزند حتما در پی منافع حزبی یا جناحی است. در مقام پژوهشگر، هیچگاه دنبال هیچ حزب و جناح سیاسی نبودهام.
به لحاظ سیاسی معیار مورد قبولم منافع عمومی یا منافع ملی است. برای داوری درخصوص جریانهای سیاسی به دوری و نزدیکی آنها از این معیار مینگرم. نتیجه پژوهشهایم در مجموع این بوده که جریانهای چپ در کشور ما از آغاز نهضت مشروطیت تاکنون، بهرغم نیتهای خیرشان، عملا نقش مخربی از لحاظ منافع ملی داشتهاند.
جریان اصلاحطلبی در ایران میتوانست منشاء آثار خیری در جامعه ما شود به شرط اینکه سردمداران این جریان واقعا و صادقانه گذشته خود را مورد نقد جدی قرار میدادند و از آن عبور میکردند نه اینکه با فرافکنی، همه تقصیر و قصورهای سالهای آغازین انقلاب را به رقبای سیاسی خود نسبت دهند و عمدتا در پی کسب قدرت یا ماندن در قدرت باشند. آنها تصور درست و دقیقی از جامعه مدرن و الزامات آن نداشتند وگرنه از تقدم توسعه سیاسی بر توسعه اقتصادی سخن
نمیگفتند.
پروژه اصلاحطلبی به دلیل التقاطی بودن بنیانهای فکریاش از همان آغاز ناقص و ابتر به دنیا آمد و متاسفانه همان طور هم ماند، درحالیکه میتوانست و هماکنون هم میتواند با تصحیح اشتباهات خود نقش مثبت و موثری در تحولات کنونی کشور ایفا کند.
انتهای پیام