مرگِ زندگی | مرتضی مردیها
«مرتضی مردیها»، استاد دانشگاه در یادداشتی تلگرامی با عنوان «مرگِ زندگی» نوشت:
” اگر شخصی یقین داشته باشد که با یک خنجر برهنه میتواند خود را آسوده کند کیست که در مقابل لطمهها و خفتهای زمانه، ظلم ظالمان، تفرعن آدمهای متکبر، آلام عشق یکطرفه، فرسودگی در صف کارهای دیوانی، وقاحت منصبداران، و تحقیرهایی که لایقان صبور از دست نالایقان میبینند، تن به تحمل دردهد؟ کیست که حاضر به بردن این بارها باشد، و بخواهد که در زیر فشار زندگانی پرملال پیوسته ناله و شکایت کند و عرق بریزد؟ همانا بیم از ماوراء مرگ، آن سرزمین نامکشوفی که از سرحدش هیچ مسافری برنمیگردد شخص را حیران و ارادۀ او را سست میکند، و ما را وامیدارد تا همۀ رنجهایی را که در حال کنونی داریم تحمل نماییم و خود را به میان مشقاتی که از حد و نوع آن بیخبریم پرتاب نکنیم.”
این سخن مشهور را از زبان هملت همه شنیدهایم. تا چه حد راست است؟ اینکه زندگی با درد و رنجهای بیپایانش آیا اصلاً ارزش زیستن دارد یا نه، از سنخ سؤالاتی نیست که پاسخی قابل رد و اثبات داشته باشد؛ بسته به این که فرد چه اوصاف روحی و روانی و تربیتی و شاید حتی ژنتیکی داشته باشد، پاسخ ممکن است مثبت یا منفی باشد. هملت میگوید برتری نیستی بر هستی بدیهی است، علت ترجیح زندگی بر مرگ ترس از ابهام جهان دیگر است و احتمال اینکه بدتر از اینجا باشد. به نظر میرسد دو علت دیگر هست که اگر بیش از ترس از اینکه در جهان دیگر چه چیزی منتظر ما است نباشد کم از آن نیست: یکی ترس از خودِ مردن و دیگری نگرانی از آسیب اطرافیان بر اثر سوک. ترس از مرگ صرفنظر از هر تصوری راجع به جهان دیگر، یک امر غریزی نیرومند، از نگاه برخی قویترین غریزه است که طبیعت، بشر را به آن تجهیز کرده تا زندگی را ضمانت کند؛ ترسی که تا حدود زیادی میان انسان و حیوان مشترک است، که هر دو از خطر نیستی به شدت میگریزند؛ و البته حیوانات بعید است تصوری و ترسی از جهان بعد از مرگ داشته باشند.
حتی کسانی که به آخرت باور دارند (باوری که البته ذومراتب است و عموماً به درجات متعددی از شک درآمیخته) و نیز به هر دلیلی گمان دارند که از رستگاراناند، از ترس از مرگ، خود مرگ، مردن و نبودن، بیبهره نیستند. نگرانی از رنجی که پس از مرگ بر نزدیکان وارد میشود چیزی است که از کمیِ نسبیِ میزان انتحار کسانی که خانواده دارند، نسبت به کسانی که ندارند یا ارتباطی جدی با آنها ندارند معلوم است.
حال فرض کنیم شرایطی مثل یک همهگیری مرگبار، بسیار شدیدتر از آنچه کرونا تاکنون رو کرده است رخ دهد، انسانها چگونه با مرگ روبرو میشوند؟
نخست اینکه گویا معلوم و مسلم است که هر آسیبی و خطری به موازاتی که بیش همهگیر شود رنج و ترس ناشی از آن کاستی میگیرد. بر این مبنا، اگر قرار بر این باشد که عمدۀ جمعیت بشری کمابیش به طور همزمان نابود شود، مشکل ترس از مرگ بسیار کاسته میشود (و این نشان میدهد که در نفرت از مرگ هم نوعی رقابت و حسادت نقش دارد؛ تاحدی، چون دیگران زندهاند مرگ بد است، همان طور که تا حدی، چون دیگران دارند، نداری بد است). دوم اینکه نگرانی برای بازماندگان هم سالبه به انتفاء موضوع است. در اینصورت آیا باز هم کسانی هستند که زندگی را به مرگ ترجیح دهند؟ به نظر میرسد پاسخ مثبت است، هرچند میزان کسانی که ترجیح میدهند و میزان ترجیحی که میدهند از شرایط عادی کمتر است. اینها چه کسانی هستند؟ کسانی که از سرنوشت نامعلوم در جهان دیگر خائفاند یا از خود مرگ، یا ترکیبی از هر دو. چه کسانی ممکن است این دو وصف را بیشتر داشته باشند؟ احتمالاً کسانی که غریزیتر و از منظر قوای دماغی رشدنیافتهترند. (به یاد آوریم که خودکشی در جوامع پیشرفته از جوامع بدوی یا بسیار عقبمانده بیشتر است).
هملت در ادامه میگوید: “آری تفکر و تعقل همه ما را ترسو و جبان میکند، و عزم و اراده، هر زمان که باافکار احتیاطآمیز توأم گردد رنگ باخته صلابت خود را از دست میدهد”.
شک نیست که بسیاری از احتیاطها و ترسها ناشی از عقل است؛ ولی بسا احتیاطها و ترسها هم هست که از کمعقلی است. ترس از مرگ از کدام دسته است؟ به ویژه در شرایط وفور مرگ، مثلاً جنگ فراگیر یا بیماری کشندۀ مسری (یا ساری)، به نظر میرسد از نوع دوم باشد، نه چنانکه هملت میگوید از نوع نخست.
هملت در بند قبل گفت که بدیهای زندگی چندان زیاد است که یک خنجر لخت (و چیزی مثل کرونا بدل از آن) راهی به رهایی است، اگر ترس بگذارد. سؤال این است که بدی دنیا را کدام بخش از وجود ما درمییابد. احساسات. احساس است که آن تحقیرها و تکبرها، و زورگوییها را دوست نمیدارد (هرچند بدیهای زندگی همه هم از این نوع نیست، نفرت از حقارت خود، جسماً و روحاً، ذاتی یا کسبی، هم مهم است). باری، این احساس همانی است که ترس غریزی هم از محورهای اصلی آن است. انسانعقبماندۀ ترسخورده، همچون حیوان، در بدترین شرایط زندگی هم، به سبب غریزه، مرگ را از خود میراند. این خرد است که در کار جمع و تفریق میشود و از ورای شبح ترس، چشمانداز زندگی را ارزیابی کرده و بسا که به ناارزیدنش حکم میدهد. درست است که باز هم ترس در اینجا دخالت میکند (حال ترس از ابهام آینده، یا از خود مرگ) و نمیگذارد به استقبال مرگ برویم، باری، کمتر. انتحار و ناارز دیدن هستی مستلزم گذاشتنِ زندگی در ترازو است و این کاری است که از ذهن خام کمتر برمیآید. به همان دلیلی که جوامع پیشرفته خودکشی بیشتری دارند، به برآوردِ “زندگی ارزش زیستن ندارد” هم بیشتر میرسند. هرچند عکس این را تبلیغ میکنند، با این توجیه درست که زندگان تا زندهاند باید زندگی کنند و با غفلت از حقایقی از این دست، کمتر رنج ببرند. اگر سخن هملت در بند دوم درست بود، بشریت میبایست در عنفوان خامیِ بدوی با یک خودکشی دستجمعی تکلیف همه را یکسره میکرد.
ولی آیا معنای سخن من این است که، برعکس، با این وصف (یعنی نقش خرد در درک بیارجی عمقی زندگی) بشریت در عصر رشد و برآمدگی دست به یک خودکشی فراگیر خواهد زد؟ البته بعید است. هرچند جای پرسش هست که این نهضت جهانی رو به رشد تکفرزندی و بیفرزندی، شکل دیگری، شکلی تدریجی و بیهیاهو از همان نیست آیا. و کمتفاوتی کثیری در برابر ویروس کرونا، حاکی از نوعی محاسبه نیست با این نتیجه که چیز زیادی برای از دست دادن نیست؟ محاسبهای که به سبب گرمی بازار مرگ و وفور کشتگان، ترس هم انگیزه کمتری برای زورآزمایی با آن دارد: “گو بیا سیل غم و خانه ز بنیاد ببر”!
باری، اگر چنین است (که درک برآمدهتر بدیهای زندگی را بیش میبیند) پس چرا چنین اقبال فراوانی به زندگی و کامجویی از آن در جوامع پیشرفته وجود دارد؟ به گمانم چون بشر تا زنده است گویا راهی جز شور و شیفتگی و رقابت و لذت با غفلت از ژرفا ندارد، ولی این منافاتی با آن ندارد که اگر به ژرفا نگریست مسابقۀ زندگی را همچون داستان سیزیف ببیند. در بین عقلا، فرق آدم خوشبین و آدم بدبین این است که اولی بیخیال آن حقیقت میشود (نه منکر آن) و با چشمبستن بر آن، به مسابقۀ توسعه و پیشرفت و تولید و مصرف لذت دست میبرد، دومی اسیر آن حقیقت میشود. کرونا و نظایر آن (مثلاً جنگهای عالمگیر، قحطی و غیره) لفاف زیبای نقاشیشده روی آن حقیقت را رقیقتر میکند و بسا که مرگ را آسانپذیرتر، گرچه مانع از این نیست که، بهدرستی، به محض برطرف شدن مشکل، سر از نو همگان، همهتوان به سمت مسابقۀ زندگی هجوم برند.
انتهای پیام