تجربهی زیستهام در دانشگاهی به نام امام صادق
محسن روحانی در یادداشتی با عنوان «تجربهی زیستهام در دانشگاهی به نام امام صادق علیه السلام» در کانال تلگرامی خود نوشت:
در این سوی دنیا رسم بر این است از برخی دانشجویان بخواهند که به قدرِ وسعِ وسیعشان، از تجاربِ زیستن در دانشگاه فیلمی تهیه نمایند تا در فضای مجاز به نمایش در آید. آنچه در اغلبِ این مستندها مکرراً تکرار میشود این چند جمله است که «این دانشگاه برای ما بیشتر از یک دانشگاه است، میتوانیم بگوییم که ما یک خانوادهایم و دانشگاه، خانهی همیشگی ماست».
یک خاصیتِ مهاجرت همین است که در ذهن قیاسِ مستمرِ داخل و خارج میکنی، و این بار تجربهی بازسازیِ مختصرِ رخدادهای مُفصّل از زیستنی به بلندای هفت سال از عمرم در دانشگاه امام صادق علیه السلام، با دیدههایم از سه دانشگاهِ غربی مرا با این پرسش روبرو کرد که اگر آنها به این سیستمِ آموزشیِ مبتنی بر سرمایهداری میگویند «خانه»، پس من آن دانشگاهِ وطنیام را چه چیزی بالاتر از خانه باید خطاب کنم؟! دانشگاهی که به معنایِ واقعی کلمهی «خانه»، تحصیل و خدمات رفاهیاش را «رایگان» ارائه میکند. آنچه حتماً باورش برای یک دانشجوی آمریکایی که سالانه چندین هزار دلار فارغ از شهریه و تنها برای بیمهی دانشجویی هزینه میکند باید سخت باشد اگر بداند که زندگی وتحصیل منِ ایرانی از هجده تا بیست و پنج سالگیام «بانیِ مالی و معنوی» داشته. چشمهایشان گرد میشود با شنیدنِ رایگان بودن زندگی خوابگاهی، غذا و خدمات ورزشی، حتی شاید گمان کنند دارم از آرزویی محو و محال حرف میزنم.
از دیروز اما میانِ خطوطِ دَرهمِ ذهنم، مشاهدهی تصاویری ناخوشایند، احوالاتم را متغیر نموده است. یک جمله مدام در سَرَم تکرار میشود: آن دانشگاهی که مدرکش را پاره کردند خیلی بیشتر از یک «خانه» بود! دستِ کم برای من که اینگونه بوده.
خاطرم هست پیش از عزیمتم به این سرزمین، جهت خداحافظی سری به دانشگاه زدم. به دفتر مدیر روابط عمومی رفتم، کسی که تا قبل از آن صرفاً چند مرتبه در مراسمِ تقدیر پژوهشگری مرا دیده بود و هیچ شناختِ دیگری از من نداشت، به ناگاه رو به من کرد و جملهای کوتاه اما به زعمِ من با چگالیِ بسیار گفت: «سفرت به سلامت، فقط اگر برگشتی یک راست بیا دانشگاهِ «خودت» و همین جا هیأت علمی شو!». شاید یک جملهی معمولی یا صرفاً یک تعارف به نظر بیاید، اما برای من، سرشار از امیدی عامِدانه بود. جملهای که به تنهایی میتوانست جمعِ زیادی از دانشجویانِ ایرانیِ حاضر در این دیار را برای بازگشت به وطن دلگرم کند.
سرور عزیزم حاج آقای میرلوحی ممنونم.
یادم نمیرود، حوالی سالهای اول بود که بعد از نماز همراه با معاونِ دانشجویی دانشگاه به دفترشان رفتم. اتاقی کوچک در منتهیالیهِ ساختمانهای اداری. به همهمان محبتی پدرانه داشتند و جملاتی که به اغلبِ دانشجویان میگفتند و پیگیری هم میکردند را با مهرِ هموارهشان به من نیز گفتند: «یک وقت نشود به خاطر مسائل مالی ازدواجت را به تعویق بیاندازی! به محضِ ازدواجت بیا تا خوابگاه متأهلی را برایت هماهنگ کنم.»
سرور عزیزم حاج آقای مباشری ممنونم.
در بدوِ ورودم به دانشگاه، حوالیِ هجده سالگی، خوب به خاطر دارم که تنها داشته ام، دانش زبان انگلیسی بود. شنیده بودم که انتشارات دانشگاه، ترجمهی کتاب هم چاپ میکند. فرصت را مغتنم دانستم. کتابی را از کتابخانه امانت گرفتم. فهرست و سه صفحهی اولش را ترجمه کردم و بردم دفتر معاونت پژوهشی دانشگاه. همان شد اولین قراردادِ ترجمهام. پیشپرداخت را گرفتم و کتابی پانصد صفحهای را طیِ چند ماه ترجمه کردم. این تجربهی شورانگیز، بسانِ تابیدنِ نور از روزنه، مقدمهای شد بر نگارشِ تمامی کتابهای بعدی و حتی حضور امروزم در این سمت زمین. آری این بود «سکونتِ خلاق» در دانشگاهی که نه تنها هفت سال به رایگان میزبانم بود، بلکه منابع مالیام را نیز تأمین میکرد.
استاد دانشمند، دکتر افتخاری ممنونم.
چندین دانشگاه در آمریکا شهرهاند به تزریق نیروهای دولتی به بدنهی سیستم اجرایی کشور. یکی از آنها دانشگاهِ «جورج واشنگتن» است که تأمین کارمند چند وزارتخانهی اصلی امریکا به صورت نانوشته برعهدهاش است. دانشگاهی که امکاناتِ جانبیِ پیدا و پنهان، بسیار دارد. در برخی رشتههایش گزینشی دانشجو میپذیرد. برآیندش صدای خیلیها را هم درآورده. میگویند تبعیض است. صدایشان به جایی نرسیده اما. چراکه این جنس گزینش در اغلبِ کشورها اعمال میشود و دولتها هم تنها راه کمبود نیروی متعهدشان را در تأسیس چنین دانشگاههایی دیدهاند.
برخی دیگر از دانشگاهها هم معروفند به استمرارِ وفاداریِ فارغ التحصیلان، به محلِ تحصیلشان. نمیگذارند جوانترهای دانشگاه، بیشغل بمانند. مثالش همین دانشگاهِ «کاردوزو» که سالهای دکتریام را مهمانش بودهام. بعید است رزومهام را یک کاردوزویی ببیند و مرجحش نکند بر سایرین. دِینشان را به دانشگاه به این نحو ادا میکنند.
اما در گذرگاهِ سالیانِ تحصیلم در دانشگاهِ امام صادق (ع) بسیار شنیده بودم که به سببِ ساز و کارِ درکِ متقابل و سنت مدیریتیِ دیرینه در این دانشگاه، هم خودشان برای اشتغالِ فارغالتحصیلان پیگیر هستند و هم فارغالتحصیلانشان به جهتِ ارتباط ِ دامنهدار با دانشگاه، حامی یکدیگرند. این موضوع را در بازگشتم برای گذراندن دورهی سربازی به وطن عمیقاً درک کردم و به تجربه بر من ثابت شد. آن روزهای سخت را هرگز از خاطر نمیبرم. همان سه روز اولِ خدمت که تنها چند روز پس از برگشتم به ایران رقم خورد، چنان نُطُقی از من کشید که
تداومش به راحتی می توانست هر چه پنبه کرده بودم را رشته کند. به یکباره اما اوضاع دگرگون شد. چند فارغالتحصیلِ دانشگاهمان، در عرضِ چند روز آنچنان رایزنی کردند که حاصلش شد بیست و هفت واحد تدریس در هر ترمِ دانشگاه! صبح تا ظهر میرفتم دانشگاه نیروی هوایی ستاری و بعد از تعویض لباسهایم در اتومبیل، از ظهر تا غروب برای امرار معاش و با سرِ نسبتاً بی مو، عازم چند دانشگاهِ دیگر میشدم برای معلمی.
سروران عزیزم دکتر رحمتی و دکتر بابایی ممنونم.
روایتِ غالب و اتفاقِ نظر است بر سر این موضوع که در دانشگاهِ امام صادق، دانشجو دعوت میشود به درنگ، به تفکر، به تأمل. در این هزارهی حاکمیتِ شَک، مشوق او میشوند برای مطالبهِ امور کیفی و کمی. این شوقِ متعالی او را برای معاشرت فلسفی با زندگانی جمعی آماده میکند. فکرش را بکنید! هفت سال در دانشگاهی درس بخوانی و زندگی کنی، اما حتی یک خاطرهی ناخوش هم در ذهنت نقش نبندد.
دیروز که آن کلیپ را دیدم، دردم آمد. نمیخواهم در مورد آن فرد و ویژگیها و گذشتهاش صحبت کنم. از اخلاق به دور است. ولی به واقع یک نفر را چه میشود که پشت میکند به همهی محبتهایی که دیده، این که چه می شود که یک نفر مدرک ارشدش را از همان دانشگاهی داشته باشد که قریب به صددرصدِ فارغ التحصیلانش قبل از اتمامِ تحصیلات شاغلند؟ و بعد هم شش سال در امریکا تحصیل کند و پس از آن با حمایتِ همان دانشگاهِ امام صادق علیه السلام بتواند مدرک دکتریاش را در دانشگاهِ تهران معادلسازی کند. اما به ناگاه و در اقدامی متحیرانه و در سن پنجاه و چند سالگی تمام این قریب به دو دهه از زندگیاش را جلوی دوربین پاره کند…
دلسوزترین مدیران؛ آنان که میانِ گُفت و کردارشان رخنهای نیست، دانشمندترین اساتید؛ که معلومات تخصصی شان بیشتر از مجهولاتشان است و فرآیند، همواره بر فرآورده برایشان ارجحیت دارد، با اخلاقترین دانشجویان؛ که محترم و صبور و دقیق و دلگرم به مجاورتِ یکدیگر، مهربانی را تکثیر میکنند و با شَرفترین کارمندان، که با مسئولیت و با حوصلهاند، دانشگاهِ امام صادق علیه السلام را به معنای حقیقیاش، به «خانه» و جغرافیایی امن تبدیل کردهاند. از بختِ بلندم بود که روزگاری به عنوانِ یک عضو از این خانواده در کنارشان زیستهام، و این را میدانم برای منی که غرب، تنها برایم یک جغرافیا است، تنها جایی که حاضرم همیشه مقصدم باشد همین جاست، همین دانشگاهِ امام صادق علیه السلام.
من این دو حرف نوشتم، چنان که غیر ندانست
تو هم ز روی کرامت، چنان بخوان که تو دانی!
انتهای پیام
خب منظور؟؟؟؟؟ان کلیپ بیان درد بسیاری است….
با سلام ، وقتی ظرفیت انتشار انتقاد را ندارید برای چی این امکان را در زیر مقالات فراهم می کنید .