روایت عمادالدین باقی از علل و ریشههای «کودتای خزنده»
امیرحسین ناظری کنزق: عمادالدین باقی که خود در ابتدای انقلاب از اعضای سپاه پاسداران انقلاب اسلامی بود دربارهی مستند «کودتای خزنده» که سال گذشته منتشر شده و اختلافات در سپاه در آن مقطع، همچنین جلساتی که پیش از آن جلسهی جنجالی با محسن رضایی برگزار شد در مستندی صحبت کرده است.
متن این فیلم که برای اولین توسط انصاف نیوز منتشر میشود در پی میآید:
ماقبل از انقلاب در محله خودمان یک گروهی داشتیم که فعال بودیم و در واقع این جمع معتمد کسبه هم بودند و کسبه هم هزینههایمان را میدادند. یک سری کسبه متدین بودند که کمک مالی به گروه میکردند. هرچند هزینهها زیاد نبود ولی همان را هم کسبه میداند. ما موقعیت خوبی در محل داشتیم و با بچههای فعالی نازیآباد ارتباط گرفته بودیم. آقای حجاریان، داوود کریمی، آقایان فتوحی (دو برادر بودند که یکی از آنها را برای تفسیر نهجالبلاغه ما به محلمان دعوت میکردیم.)، مهندس عطایی و همسرشان (که یک کانون به اسم دفتر تبلیغات اسلامی راه انداخته بودند.) در نازیآباد فعال بودند. با آنها هم ارتباط داشتیم.
بعد از انقلاب سپاه از طریق معتمدین محلی تشکیل شد. فرمی در بین معتمدین محله پخش میکردند که در آن اسم افراد مورد وثوق را بنویسند. یعنی اگر کسی میخواست عضو سپاه شود باید از این طریق راه پیدا میکرد. تعدادی از این فرمها در اختیار ما بود. برخی از دوستان که در محل ما بودند از این طریق عضو شدند. البته نحو عضوگیری بعد از تشکیل عوض شد
فعالیت گروه مابعد از انقلاب توسعه پیدا کرد به پوشش محدوده محله، با بچههای انجمن اسلامی دروازه غار همکاری نزدیکی داشتیم. دروازه غار هم به دلیل محله گودنشین بودن هم نیاز به پشتیبانی داشت و هم تبدیل شده بود به جایگاه گروههای چپ که در آنجا سلطه پیدا کرده بودند، پس ما باید در آنجا فعالیت میکردیم، مخصوصاً در مقابل آنها که بسیار سازمانیافته فعالیت میکردند.
در سال 59 من وارد آموزشوپرورش شدم. در منطقه 16 در دو دبیرستان شروع به تدریس کردم. تدریس جامعهشناسی، اقتصاد و ادبیات برای سوم و چهارم دبیرستان میکردم. همزمان با تدریس در آموزشوپرورش در منطقه 9 فرهنگی سپاه پاسداران مشغول شدم. در آن زمان سپاه منطقهبندی متفاوتی داشت و مناطق فرهنگی کلا فرق داشتند. مرکز این منطقه در نزدیکی پارک شهر بود. مسئول مرکز آقای عباسی بود که تازه حکم گرفته بود و شروع به راهاندازی کرده بود. من هم کمکش کردم برای راهاندازی. کار منطقه فرهنگی هم فقط کارش برگزاری کلاس و جزوه عقیدتی سیاسی و فرهنگی بود. البته بعداً اینها جمع شد و به شکل دیگری کار خود را در سپاه ادامه داد. بعد به دفتر سیاسی سپاه رفتم. اما در آنجا اختلافات جدی بین من و مسئول دفتر آقای حاج محمدزاده پیش آمد. ایشان همین جمعهای که گذشت به رحمت خدا رفتند و مراسم تدفینشان برگزار شد.
میگفتند تا سپاه هست چه نیازی به حزب داریم؟
اختلافات ما مربوط به اختلافات و جناحبندیهایی بود که در سپاه به وجود آمده بود اما هنوز به سطح جامعه نرسیده بود. برای نمونه در حزب جمهوری اسلامی عملاً دو گروه شده بودند. گروهی که تفکرات چپ و سوسیالیستی یا شبه سوسیالیستی داشتند و یک گروه که طرفدار اقتصاد بازار بودند. من نمیگویم اقتصاد آزاد چون اقتصاد آزاد معنای دیگری دارد. در درون مجاهدین انقلاب اسلامی هم این اختلافات شکلگرفته بود.
شاید بشود گفت این گروهبندی از سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی آغاز شد و به داخل حزب کشید. در آن زمان من عضو مجاهدین انقلاب اسلامی هم بودم آیتالله خمینی فتوا داد که افراد یا باید عضو سپاه باشند یا عضو یک دسته و گروه. من بدون هیچ تماسی و بهصورت یکطرفه ارتباطم با حزب را قطع کردم. این اختلافات که بالا گرفته بود یک نهاد نظامی را تحت تأثیر خودش قرار میداد.
در سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی آقای هاشم آقاجری که از اعضای موسس بود مسئول تشکیلات ما بود. فعالیتهای سازمان هم بیشتر جنبه آموزشی داشت. جلسات، کلاسهای تحلیلی، تاریخ معاصر و… من از سازمان جدا شدم و در سپاه بودم.
داخل دفتر سیاسی جلسات هفتگی تحلیل برگزار میشد، روند جلسه اینطور بود که افراد از گروههای مختلف نظرات خودشان را میگفتند و بعد آقای حاج محمدزاده جمعبندی میکرد و نظر دفتر را اعلام میکرد.
در آن جلسات من عضو گروه [سیاست] خارجی بودم. دفتر چند گروه داشت. گروه اقتصاد که آقای انصاری مسئولش بود، گروه شخصیتها، گروه گروههای سیاسی و… شما این بخشبندی را در مجله «رویداد و تحلیل» میبینید. فصلبندی مجله بر مبنای همین گروهها بود. در بخش خارجی هم من مسئول آمریکا و اروپا بودم. آقای عباس سلیمی مسئول کشورها آفریقایی، آقای سعادت مسئول کشورهای عربی بودند. در آن زمان چون قضیه سفارت بود و جنگ هم شروع شده بود و این موضوعات پربسامدترین خبرهای سیاسی روز بود میشود گفت یکی از گروههایی که بیشتر از همه در بولتن رویداد و تحلیل تأثیر داشت و فعال بود گروه ما بود. این موضوع راجعبه سال 60 است. برخی بحثها واکنش برانگیز بود. آقای حاج محمدزاده خیلی از اختلافات داخل سازمان مجاهدین انقلاب خبر نداشت و جناح چپ سازمان یعنی آقای نبوی و دوستانشان را به تندی مورد انتقاد قرار میداد و طرفداری جناح راست و آقای راستی کاشانی را میکردند.
ایشان میگفتند آقای نبوی و عسگراولادی اختلافشان را برده بودند پیش آقای منتظری تا او حکمیت کند، آقای منتظری گفته که نظرات آقای نبوی سوسیالیستی است و از آقای عسگراولادی دفاع کرده است و به طرق مختلف از جمله خبر و تحلیل یکبخشی را مورد حمایت قرار میدادند. من هم اخبار متفاوتی داشتم و معمولاً با هم اختلاف داشتیم. این باعث حساسیت ایشان شده بود.
جایی که اختلاف بالا گرفت آنجا بود که ایشان گفتند با وجود سپاه نیازی به حزب و گروه دیگر نیست، چون سپاه یک سازمان سهبعدی سیاسی ایدئولوژیک نظامی و بازوی ولیفقیه است. اگر بقیه احزاب در خط ولیفقیه نباشند که حق فعالیت ندارد و اگر هم در خط ولیفقیهاند سپاه هست؛ بیایند و در سپاه فعالیت کنند. ایشان قائل بود که سپاه یک حزب تمامعیار است و با وجود آن نیازی به دیگر احزاب نیست.
هرچند این فکر عجیب بود ولی در آن زمان بین نیروهای انقلابی و حزباللهی پذیرش دربارهی آن وجود داشت. ولی ما که کار حزبی و سازمانی کرده بودیم این فکر مورد قبولمان نبود و به نظرمان بسیار خطرناک بود. این بحثها جنبه ایدئولوژیک هم پیدا میکرد و میگفتند فعالیت احزاب مخالف ولیفقیه شرک آلود است. استدلال میکردند که وجود سازمانها یعنی به مخالف حکومت اسلامی رسمیت بخشیدن. تعابیری که به کار برده میشد مثل «شرک آلود بودن» باعث میشد که ما موضعگیری کنیم. این موضعگیریها باعث شده بود ایشان [حاج محمدزاده] گاهی به ما متلک میانداختند و فضای تندی با ما داشتند.
مرکز تحقیقات عقیدتی سیاسی دوقطبی چپ و راست بود
این اختلاف و بیشتر از آن فضای بدی که ایجاد شده بود باعث شد من از سازمان سیاسی سپاه خارج شوم. در آن زمان بقیه افراد مانند آقای عباسی، سلیم، سعادت و… مخالفتی با آقای حاج محمدزاده نداشتند. چون در دفتر سیاسی همگرایی بالا بود. شاید هم مخالفتی داشتند ولی ابراز نمیکردند. در آن زمان من احساس میکردم وصلهی نا چسب هستم. چون برخی از قبل از انقلاب با آقای محمدزاده مراوده داشتند. مثل آقای حسین شریعتمداری، رشید، شیخالاسلام و… . منتها ورود من به دفتر یک مقدار غیرمتعارف بود. در آن زمان من در منطقه به جز برگزاری کلاس برخی جزوات را هم مینوشتم/ آقای عباسی [مسئول منطقه 9 فرهنگی سپاه] گفتند تو با این قلم حیف است که در منطقه بمانی باید بروی و در بولتن رویداد و تحلیل بنویسی. خودشان هم هماهنگ کردند که به دفتر سیاسی بروم تا با من گفتوگویی داشته باشند.
آقای شیخالاسلام اولین جلسه را با من داشتند. در آن جلسه یک سری گفتوگو، سوال و جواب، سابقه و بیوگرافی و… مطرح شد. من نمونه جزواتی که در منطقه فرهنگی یا گروه میثم نوشته بودم را هم با خودم بردم. بعد از صحبت و مطالعه من به دفتر سیاسی رفتم.
بعد احتمالا باتوجهبه صحبتها و خلائی که در گروه خارجی بود من را آن جا فرستادند. آقای مسعود سلامی که آمریکا دانشجو بود و تازه برگشته بود مسئول گروه بود. یک گفتوگو هم ایشان با من داشت. احتمالا از مجموع تبادل نظر آقای اسلامی و شیخالاسلام تصمیم گرفتند من مسئول اروپا و آمریکا شوم.
بعد از آنکه این اختلافات در دفتر پیش آمد، من خیلی اذیت میشدم. مخصوصا از جهت روحی، بهخاطر متلکها و تعابیری که آقای محمدزاده نثارم میکرد تصمیم گرفتم از دفتر سیاسی بیرون بروم. یعنی فضا طوری بود که من قادر به کار نباشم. در دفتر سیاسی کسانی بودند که با من رفاقت داشتند. آقای مسعود اسلامی، آقای سعادت، آقای مهندس جوان (که بعد از من به دفتر آمده بود)، آقای ظریفیان و… موافق رفتارهای آقای محمدزاده و رفتن من نبودند. اینها با تفکرات آقای محمدزاده مشکلی نداشتند ولی رفتارشان با من را نمیپسندیدند. کسی اما مخالفت و میانداری هم نمیکرد. چون بهنوعی ماجرای من شخصی شده بود.
بعد از آن من رفتم پادگان امام علی، دوستانی آنجا بودند. آقای گنجی، آقای مقدم باجناغ آقای عربسرخی (که مرحوم شدهاند) و دیگر دوستان آنجا بودند. آقای مقدم مسئول عقیدتی سیاسی بود. قرار شد ایشان برنامهریزی کلاسهای عقیدتی را انجام دهد.
من دو سههفتهای بیشتر در پادگان امام علی نماندم. یک جلسه با آقای ذوالقدر گذاشتم و برایشان توضیح دادم یا بروم سپاه قم که درس طلبگی بخوانم یا کلا سپاه را رها کنم و بروم طلبگی کنم. آقای ذوالقدر که رابطه خوبی با دفتر سیاسی نداشت میخواست اطلاعاتی از مسائل داخلی دفتر از من بگیرد. من متوجه منظور ایشان شدم چون میدانستم او از جناح راست سازمان است پس از پاسخدادن به سوالات ایشان طفره میرفتم.
اما همینکه دیده بود من بهخاطر اختلاف با دفتر سیاسی از آنجا بیرون آمدهام دلش میخواست من را کنار خودش نگه دارد. من را فرستاد مرکز تحقیقات عقیدتی سیاسی سپاه در قم که کارش تالیف کتابهای عقیدتی و سیاسی سپاه بود.
دفتر مرکز جایش ابتداری دور شهر بود. در آن زمان مسئول مرکز تحقیقات آقای محمدی عراقی(از زندانیهای قبل انقلاب و داماد آقای مصباح یزدی) بود. در مرکز تحقیقات هم خیلی فضا دو قطبی بود. در آن زمان آقایان گنجی، خودمانی، نصر و… بودند. آقای نصر مسئول گروه سیاسی بود آقای حمزه اسماعیلی هم عضو آن گروه بودند. من را به گروه سیاسی معرفی کردند. در آنجا من را نمیپذیرفتند و گارد داشتند. من متوجه این اتفاق نمیشدم. بعدتر فهمیدم که در آنجا دو دستهاند، یک دسته مدافع گروههای راست که طرفدار جناح راست در سازمان بودند و یک گروه همین آقای گنجی، خودمانی، اسماعیلی، نصر و… طرفداران جناح چپ سازمان بودند و خودشان تشکیلاتی نداشتد. اینها چون دیده بودند تهران و آقای ذوالقدر که راست بود من را فرستاده بود آنجا علیه من موضع داشتند.
حتی فضاسازیهایی هم کردند که من تا مرز اخراج رفتم. جو خیلی منفی بود من پرسوجو کردم و شنیدم مثلاً شایع کردند من و برادرم قبل از انقلاب در خیابان ارم قم ساندویچی داشتیم و مشروبات الکلی سرو میکردیم. چیزهایی را شایع کردند در مورد مسائل اخلاقی که خیلی فضا را برای من تنگ کرد. بعدتر من رفتم توضیح دادم که من هیچوقت در قم زندگی نکردهام و دوما اصلا به سن من نمیخورد. کمکم این سوءتفاهمات برطرف شد و رفاقت بین من و دوستان برقرار شد. این دوستان هم متوجه سیر آمدن من تا مرکز تحقیقات شدند.
نمیخواستند بخشی از تاریخ که به ضرر جناح راست سازمان مجاهدین انقلاب است منتشر شود
در مرکز تحقیقات سفرهی ناهار سفرهی مناظره و جدل بود. چون گروههای مختلف فقط وقت ناهار دور هم جمع میشدند. معمولاً آقای گنجی که در آن زمان طرفدار پروپاقرص آقای سروش بود بحث را داغ میکردند.
مباحث مربوط به جناحبندیهای داخل سپاه همان زمان در مرکز تحقیقات مطرح میشد. دوستان موضعگیری هم میکردند. آقای محمدی عراقی هم در مرکز درس اخلاق داشتند. دوستان چون در آنجا کار میکردند ملزم بودند شرکت کنند.
برخی از همکاران چون معتقد بودند آقای عراقی طرفدار یک جناح در مرکز است میلی به شرکت در کلاسهای اخلاق ایشان هم نداشتند. البته آقای عراقی هم خیلی رعایت میکردند و سعی میکردند به طور علنی از کسی حمایت نکنند. ولی دوستان نظرشان این بود که ایشان به جناح راست تمایل دارد.
در آن زمان مسئولیتی به عهدهی من گذاشته شده بود که تاریخ احزاب سیاسی ایران را بنویسم. من پروپوزالی دادم که بعد از مشروطه احزاب را دستهبندی کردم. در آن زمان بر اساس تضادهایی که وجود داشت میخواستند گروهها و احزاب چپ را بیشتر نقد کنیم. من تحلیلی که داشتم این بود که بخشی از مشکلات از طریق گروهها و احزاب مذهبی است؛ بنابراین گروههای مذهبی مهمتر هستند. من گفتم مطالعات تاریخ معاصر ما نشان میدهد بسیاری از مشکلات به دست همین گروههای مذهبی بوده. مثلا در موضوع استعمار فقط بهاییها و مارکسیستها فعال نبودند اتفاقا بخشی از استعمار که بخش مهمی هم هست در دل جریانات مذهبی بود. نمونه و شواهدی هم میگفتم؛ لذا توضیح دادم که نمیشود وقتی قرار است تاریخ احزاب را ارائه کنیم احزاب مذهبی را استثنا کنیم.
روی برخی گروهها که من ارائه داده بودم مثل انجمن حجتیه، گروه تشیع مشهد و حزب برادران شیراز هم حساسیت بود. بنیانگذار این حزب [برادران شیراز] سید نورالدین شیرازی بود که با مصدق مشکل داشت بعدها با آیتالله بروجردی هم اختلافاتی داشت. پسر او [سید منیرالدین حسینی] هم در قم فرهنگستان علوم اسلامی را تاسیس کرده بود. آنجا از پایگاههای جناح راست سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی بود و آقای راستی هم در آنجا درس اخلاق داشتند.
وقتی قرار است بررسی تاریخی انجام شود. نمیشد پرداخت به برخی موضعهای این حزب مثلا در مراودات با آیتالله بروجردی، موضوع ملی شدن نفت، همکاری و انعطاف با حکومت یا اینکه برخی از افراد شاخص حزب از مسئولین حکومت بودند.
این پروپوزال را آقای عراقی رد کردند. علت اصلی رد کردن هم وجود برخی گروههای مذهبی بود. روی انجمن حجتیه بیشتر تاکید داشتند. ایشان میخواستند نام انجمن حجتیه حذف شود. این به آن معنا نیست که ایشان مدافع انجمن بود ولی چون در آن زمان انجمن در حوزه حامیانی داشت؛ هرچند موضع رهبر انقلاب بسیار تند بود ولی آقای محمدی عراقی نمیخواست وارد چالش با حوزه شود. البته آن زمان من این نظر را نداشتم. من گمان میکردم ایشان میخواهد جانبداری کند. ولی الان از این فاصله میفهمم که موقعیت او این را ایجاب میکند؛ بنابراین الان فکر میکنم ایشان نمیخواست بخش مهمی از سپاه که اتفاقا بخش فکری بود وارد این چالشها بشود.
نماینده ولیفقیه گفتند تو برای سپاه مضری چون با جامعه مدرسین اختلاف داری
نتیجه آن بحث این شد که من نتوانستم ادامه همکاری دهم و آن گروه منحل شد. چون من و آقای محمود نصر که مسئول گروه بود روی این پروپوزال پافشاری داشتیم. آن اتفاقاتی که در مرکز رخ میداد و بحثهایی که وجود داشت در نهایت باعث منحل شدن گروه شد. بعد از انحلال این گروه من منتقل شدم به بخش آموزش سپاه در قم.
آن موقع پادگان محمد منتظری در نزدیکی دریاچه نمک بود. دوره 27 و 28 آموزش سپاه من در آن پادگان بودن. من را هر روز با ماشینی میبردند تا پادگان تا آموزش عقیدتی سیاسی دهم و عصر هم برمیگرداند. یک روز رفتم و دیدیم ماشین نیست. پرسوجو کردم ماشین کجاست؟ گفتند ماشین رفت، استاد را هم برد و فهمیدم که بدون اطلاع من وسط دوره مربی عوض شده. رفتم واحد آموزش سوال بپرسم که کسی نبود. آقایی به نام توکل بود از دانشجویان دانشگاه تهران که مسئول بودند ایشان هم نبود. همه خودشان را یکجور مخفی میکردند. در نهایت گفتند باید از آموزش ستاد مرکز بپرسید.
من آمدم تهران برای پرسوجو. آقای نخعی مسئول پرسنلی سپاه در تهران بودند. برادر بزرگتر آقای نخعی دفتر سیاسی، من با برادرشان رفاقتی داشتم. ایشان هم دو سال پیشبر اثر سرطان فوت کردند. من ماجرا را به ایشان توضیح دادم او گفت: «اقدام از طرف ما نبوده (معذرت میخواهم که این تعبیر را به کار میبرم) ولی خر هم نیستیم و میفهمیم که چرا این اتفاق افتاده. عدهای میخواهند شما را حذف کنند.» بعد ایشان توصیه کرد بروید پیش آقای ظریف منش مسئول پرسنلی کل سپاه. وقتی من نمیدانم ممکن است ایشان بداند.
آقای ظریف منش گفت از طرف دفتر نمایندگی ولیفقیه در سپاه (آقای طاهری خرمآبادی) گفته شده شما نباشید. این اطلاع پرده از راز برداشت. من آنجا متوجه شدم قضیه از چه قرار است. من رفتم قم یک روز آقای طاهری خرم را در خیابان ارم دیدم، رفتم جلو و خودم را معرفی کردم و گفتم من پیگیری کردم که چرا از کار من جلوگیری شده، گفتند شما دستور دادید من در سپاه نباشم. ایشان گفت بله شما برای بخش فکری سپاه مضر هستید. اگر میخواهید در سپاه باشید میتوانید بروید عملیات.
گفتم من برای دوستان عملیات احترام زیادی قائلم و آنها شرافت دارند چون ما فقط تحلیل میکنیم ولی آنها جانشان را کف دستشان گرفتهاند. ولی اگر مجبور باشم که از سپاه خارج شوم یا بروم عملیات از سپاه میروم و اگر خواستم با انتخاب خودم به عملیات میروم. بعد از دلیل مضر بودنم پرسیدم که ایشان گفت شما علیه جامعه مدرسین حرف زدهاید.
اشاره ایشان به سلسله مقالات حزب قاعدین زمان بود در روزنامه اطلاعات. من گفتم آنجا که من اعتراضی به جامعه مدرسین نداشتم. اسمی از جامعه مدرسین نیامده. گفتند از فحوای کلام شما مشخص است با جامعه مدرسین مشکل دارید. من گفتم مگر جامعه مدرسین ملاک حق و باطل است که اگر از فحوای کلام کسی برآمد که مخالف است صلاحیت ندارد. بحثهای اینطوری پیش آمد. مجموع این بحثها نشان داد که من یا باید به عملیات بروم یا از سپاه خارج شوم.
خیلیها را مثل من حذف کردند
متأسفانه یکی از مسائلی که در آن زمان پیشآمده بود این بود که آیتالله منتظری اشاره کردند و در سخنرانیها هم اشاره کردند که یک کودتای خزنده در سپاه در حال شکلگیری است و کسانی مخالفان خودشان را حذف میکنند. اگر اشتباه نکنم حتی گفته بودند آنها را به جبهه [بخش عملیات] میفرستند تا حذف شوند.
معنی این سخنرانی این بود که این روش در مورد من نبود بلکه در مورد خیلیها اعمال میشد. معلوم شد که از همان موقع برخی این روشهای غیراخلاقی و سیاسی را استفاده میکردند. همین باعث شد من رفتم استعفا کردم. بیرون آمدن من از سپاه به شکل استعفا بود ولی استعفای اجباری، جالب اینکه استعفا از سپاه در آن دوران ممنوع بود. رفتم پیش آقای نخعی قصه را برای ایشان گفتم. تنها راه من الان استعفا است. ایشان گفت استعفا کن ولی قبول نمیشود چون استعفا الان ممنوع است. ایشان هم دچار سردرگمی شده بود. چون ترجیح بر استعفا بود. گفت اگر بیاید پیش من بهعنوان مسئول پرسنلی چون پشت ماجرا را میدانم قبول میکنم ولی باید کسان دیگری در سپاه مثل آقای ظریف منش قبول کنند. جالب اینجاست باوجوداینکه استعفا ممنوع بود ولی خیلی سریع با استعفای من موافقت شد.
پیش از استعفا هم یک جلسه گذاشتند و یکی از معاونین آقای ظریف منش آمد و پرسید که حاضرید استعفا را پس بگیرید یا بعدا پشیمان شوید و برگردید؟ اینها را شفاهی میپرسید و بعد مکتوب میشد. جوابی که آن موقع نوشتم تند بود و بعدها تا چند سال نگران بودم که همین مستمسک اتفاق نشود. من کتبی نوشتم تا زمانی که حاکمیت باند خیانتکاری بر سپاه وجود دارد من به سپاه برنمیگردم. اشارهام هم به کسانی بود که جناحبندی در سپاه میکردند یا برخلاف نظر رهبری کار سیاسی در سپاه میکردند بود.
توجیهشان هم این بود که باتوجهبه اینکه آقای راستی نماینده امام در سازمان هستند، و ولایت ایشان ادامهی ولایت امام خمینی است ما از ایشان اجازه گرفتهایم و میتوانیم هم کار حزبی کنیم و هم در سپاه باشیم. اینها توجیهی پیدا کرده بودند که هم کار حزبی کنند و هم در سپاه باشند. الان که نگاه میکنم میبینم چه جواب تندی دادم. هرچند شاید درست بوده باشد ولی یک آدم مصلحتاندیش هیچوقت چیزی نمیگوید که مستمسک مشکلات شود. این بعدها گوشه ذهن من بود که در شرایط جنگی که سختگیری بیشتر است و راحتتر میتوانند برخورد کنند، آن نوشته چیزی بود که مستمسک خوبی برای مشکل ایجادکردن برای من بود ولی هیچوقت این اتفاق رخ نداد.
آقای طاهری خرمآبادی که هیچ آشنایی با من نداشت. ولی از طریق همان نوشتههایی که در روزنامه اطلاعات چاپ میشد ایشان تصمیم گرفتند که حضور من در سپاه مضر است.
پیش از آن جلسه که نوارش منتشر شد ما جلساتی داشتیم
بعد از استعفا من درس طلبگی را ادامه دادم و چون عقاید چپ و خیلی افراطی هم داشتم، شهریه نمیگرفتم. تصورمان این بود که شهریه را سرمایه دارانی که خون مردم را مکیدهاند برای تطهیر اموالشان میدهند. این دیدگاهها که خیلی متأثر از تفکر چپ و کمونیستی بود باعث شده بود که من این پول را طیبوطاهر نمیدانستم. به همین جهت در بنیاد تاریخ قم مشغول به کار شدم. هرچند آن هم خیلی به لحاظ معیشتی افاقه نمیکرد و من دورهی سختی را گذراندم. هرچند پدر هم حمایتهایی میکرد که اگر حمایتهای ایشان نبود اوضاع خیلی بدتر میشد.
البته ارتباط خودم را با دوستان سپاه حفظ کرده بودم. مثلا تهران که میآمدم گاهی دوستان را که در سپاه بودند میدیدم. مثلا بعد از عملیات خیبر در سپاه تهران محسن رضایی را به سوال کشیدند. خب ماجرای جنجالی معروفی بود. دوستانی که برنامهریزی کرده بودند آقای رضایی را مؤاخذه کنند جلساتی میگذاشتند که من در آن جلسات شرکت میکردم.
آقای داوود کریمی فرماندهی سپاه تهران بود. حدود سال 64 یا 65 بود. اخیرا دیدم آقای علویتبار در مصاحبه با ایرنا به این ماجرا اشاره کرده بودند و گفته بودند که در سپاه این اختلافات بود بین آقایان رضایی و شمخانی و دیگران. چون آقای شمخانی هم در آن دوران در سیبل بود و خیلی مؤاخذه میشد. آنجا ایشان گفته بودند آقا گنجی و باقی به نمایندگی از معترضین صحبت کرده بودند. ولی این اشتباه است. شهید بهمنی، شهید رستگار و آقای گنجی به نمایندگی از معترضین صحبت کردند.
شهید بهمنی و شهید رستگار و آقای کوچک محسنی و داوود کریمی با آیتالله منتظری ارتباط داشتند دیدار ایشان میرفتند و اخبار جنگ را به ایشان میدادند. موضعگیریهای آقای منتظری که دربارهی برخی اتفاقات در سپاه داشتند هم بر اساس همین گزارشها بود.
در آن جلساتی که من هم بودم دوستان آقای گنجی را بهعنوان نماینده انتخاب کردند. قرار شد آقای گنجی بخش سیاسی را برعهده بگیرد و شهید بهمنی و رستگار هم بحثهای نظامی را مطرح کنند.
آقای گنجی در بحثها آنجا یک نکتهای گفت که شاید این باعث اشتباه آقای علویتبار شده باشد. چون من عضو سپاه هم نبودم نمیتوانستم که نماینده باشم. من سال 62 استعفا داده بودم. یعنی من کلا دو سال و نیم در سپاه بودم. استعفا که دادم چند ماهی هم طول کشید تا پذیرفته شود ولی من در آن چند ماه هم عملا عضو سپاه نبودم. به این جهت من قانوناً هم نمیتوانستم به نمایندگی از دوستان به سپاه بروم. ولی جلساتی که دوستان داشتند در سپاه تهران من هم شرکت کردم. بحث شد که چه مسائلی گفته شود. آقای گنجی مصادیقی از اتفاقات را ذکر کردند از جمله مصداق من که گفتند: «شما باقی را بهخاطر این نوشتههایش از جمله نوشتههایش در روزنامه اطلاعات و کتاب حزب قائدین زمان از سپاه حذف کردید.» شاید این جمله باعث شده که اشتباه در ذهن آقای علویتبار شکلگرفته باشد.
قرار شد معترضان پیش امام بروند ولی جلسه با امام بهم خورد
چیز خاصی از جزئیات یادم نمیآید ولی بحث این بود که چه نکاتی مطرح شود. چون هرکس جزئیاتی را میدانست پس جلسات تشکیل شد. برای نمونه وقتی قرار بود راجعبه مصداق من حرف زده شود من باید مصادیقی را میگفتم که ایشان با دستپر برود. بیشتر تبادل نظر و اطلاعات بود.
آن جلسه با حضور محسن رضایی و شمخانی برگزار شد. خیلی بحث داغی هم شد. قرار شد یک جلسه بعدی با حضور نمایندگان گروههای معترض پیش امام بروند. برای جلسهای که قرار شد بروند پیش امام بنا شد گروههای مختلف حضور داشته باشند. یک گروه تیم حاج داوود بود. یک گروه ما و آقای گنجی بودیم. یک گروه دفتر سیاسی و آقای حاج محمدزاده بودند. آقای فاکر هم بهعنوان نماینده امام در سپاه با داوود کریمی اختلاف داشتند.
قرار شد از گروههای مختلف افرادی نماینده شوند. شش یا هفت گروه شدند که بنا شد بروند پیش امام. چون جلسات مهم بود قرار شد نمایندهها با دستپر بروند. آن جلسات برای این تشکیل شد که آقای گنجی بهعنوان نماینده پیش امام چه بگوید. یکی از بحثهایی که مطرح شد این بود که مواضع آقای گنجی با آقای محمدزاده یکی نشود. باید کاملاً مشخص باشد که هرکس از پایگاه و خواستگاه خودش مخالفتهایی را دارد. حتی بحث شد که باوجوداینکه با مرحوم حاج داوود همنظری و رفاقت بود ولی نباید نماینده این جمع از موضعی حاضر شود که با موضعش حاج داوود یکی است.
برخی دوستان به حاج داوود انتقاد میکردند که حاج داوود چرا بهخاطر اختلافات با محسن رضایی نباید محور غرب را در شرایط حساس جنگ رها میکرد. میگفتند ممکن است بعدا به حاج داوود بگویند بهخاطر مشکلات با محسن رضایی حق نداشتی محور غرب را رها کنی و به تهران بیایی. دوستان میگفتند ما که نمیتوانیم از همهی کارهای دیگران دفاع کنیم پس بهتر است هرکس از خواستگاه خودش حاضر شود.
همه خودشان را برای آن جلسه آماده کرده بودند. مدارکی هم حاضر کرده بودند. ولی آن جلسه بهم خورد. امام در پی آن سه پیام داد. یکی به بدنه سپاه که در صبحگاه خوانده شد. اتفاقا آن پیام خیلی تندی هم بود. چیزی با این تعابیر که بعضی از صداهایی که از حلقوم اسرائیل در میآید در برخی تجمعات شنیده میشود. یک تعبیری با این مضمون بود.
یک نامه که فقط برای فرماندهان سپاه بود ولی خبرش در این جلسات آمد و ظاهرا یک نامه هم به مسئولین دفتر نمایندگی و آقای فاکر. دو نامه همان موقع اخبارش دستبهدست بین دوستان میگشت.
من واقعاً جزئیات [برهم خوردن جلسه] را نمیدانم. ولی ظاهراً رفته بودند پیش امام گفته بودند شرایط جنگی است. همان موقع هم مطرح شد که در شرایط جنگی صلاح نیست جلسهای تشکیل شود و به مدیریت جنگ انتقاد شود.
یک اتفاق دیگری هم که افتاد و موثر بود در واکنش امام، این بود که خبر این جلسات اعتراضی که اولیاش در پادگان ولیعصر بود و دومیاش در سپاه تهران (که مقر سپاه تهران در کاخ مرمر بود) در رادیو اسرائیل پخش شد. این تعبیر ایشان که صدایی که از حلقوم اسرائیل در میآید هم بیشتر بهخاطر درز این خبر بود.
انتهای پیام