يادداشت خواندنی يك مخاطب سريال شهرزاد
به گزارش انصاف نیوز به نقل از چهره نیوز، مريم ايراننژاد از مخاطبان مجموعه شهرزاد، درباره ديالوگهای شخصيت بزرگ آقا در قسمت ٢٦ نوشته است:
زیر این خاک، گنجه! گنج!
به نظرم قسمت بیست و ششم سریال شهرزاد، بعد از مدتها جانی دوباره به کار بخشید. سکانسهای مربوط به بزرگ آقا را چندین مرتبه دیدم و هر بار بیش از دفعهی قبل لذت بردم.
به نظر میرسد ما با «شهرزاد» بزرگتر شده ایم. این که در قسمتهای نخستین، سرنوشت «شهرزاد و فرهاد» برایمان مهمتر از کودتای بیست و هشت مرداد بود، این که قرار است «قباد» چگونه عشقش را به «شهرزاد» ابراز کند، این که کاش «هاشم» کمی بیشتر از «قرص قمر» حرف بزند، این که… اینها یعنی اینکه عشق، برای ما از واقعیت تلخ زندگی و تاریخ بسیار جذابتر است!
اما حالا، راستش بعد از دیدن این قسمت از سریال، برای من دیگر سرانجام داستان عشق شهرزاد و فرهاد و قباد چندان اهمیتی ندارد. به این فکر نمیکنم که اگر قباد به شهرزاد برسد قصه جذابتر میشود یا اگر شهرزاد به فرهاد برسد؟ به این فکر نمیکنم که سری دوم شهرزاد آیا در رقابت با سری اول قرار میگیرد یا نه؟ به انتهای لورفتهی داستان فکر نمیکنم. بلکه مدام به «دردی فکر میکنم که تمامی ندارد». بزرگ آقا: «خدایا! چرا این درد تمومی نداره؟! همه چی تموم میشه الا این درد مزمن تو خشت و گِل این خونه!» نمیدانم داستان و زندگی شخصیتها و قصههای شهرزاد قصهگو و بازی روزگار چگونه پیش رفت که به این جا رسیده ایم که این خاکی که زیر آن گنجی نهفته است برایمان مهمتر از همه چیز شد.
من به «درد» فکر میکنم. به نقش و نگار جای «زخمهایی که هر کدام تاریخی دارند»!
به تاریخ فکر میکنم که چه قدر در دل خود راز مگو دارد و «چه قدر جگرش زخم دارد، هزار بار بیشتر از تنش»!
به کائنات فکر میکنم که «تشنهی خون است، گاهی! که باید از خون سیرابش کنی، نه اشباع؛ نه با خون بیگناه!
که دلش آشوب میکند و خون را قی میکند به هیکلت»!
به خونهای بیگناه ریختهشده فکر میکنم و به کائناتی که پس کی میخواهد خون را قی کند؟! به شیرینهای سرزمینم فکر میکنم که «چرا نمیخواهند بفهمند؟» تا کجا باید به گوششان بخوانیم که «دیوانسالار بودن یعنی زخم خوردن و دم نزدن؟» تا کی و کجا به گوششان بخوانیم و آنها مات و مبهوت به ما نگاه کنند! و بعد جار بزنند دردهای کوچک و بزرگشان را و برای زخمهایشان، مرهم بیخبری و لایعقلی تجویز کنند!
به صفحهی شطرنج روزگار و گردانندهی قهارش فکر میکنم که چه بیرحمانه و چه راحت، سرنوشت مهرههایش را به دست میگیرد و سرمست از قهاریش مهرهها را به هر شکلی که بخواهد، جا به جا میکند!
من، به «سیب سرنوشت فکر میکنم که هزار بار چرخ و واچرخ میخوره و دوباره برمیگرده همین جا، تو همین کافه»…
به همهی چیزهایی فکر میکنم که بالاخره یک روز تمام میشوند و به «درد»، که تمامی ندارد!
انتهای پیام