علی اکبر محتشمیپور؛ مردی برای تمام فصول
شهاب الدین علیشاهی، در یادداشتی به بهانهی درگذشت سیدعلی اکبر محتشمی پور، برای انصاف نیوز نوشت:
بیستم اردیبهشت 1396، سالها بود که از دوم خرداد 76 گذشته بود و دیگر برای خود بحساب جاهلمردی شده بودم و تهی از شور و شرر آن روزها، دنبال یک قرص نان، که کسی در زد. بعد از تعارف ما، آرام لای در را باز کرد و گفت:
– “آقا شهابالدین، من مدتی هست که عکس جدیدی از خودم ندارم. میشه لطف کنید و بعد از صرف ناهار، زحمت چند تا عکس از من رو بکشید؟”
از اول صبح کلی مصاحبه گرفته بودیم و داستان اتاقهای بیت-موزه امام خمینی (ره) در نجف اشرف را، با ذکر اتفاقات تاریخی دوران تبعید در آنها، جلوی دوربین تعریف کرده بود و ما هم ضبط. همه خیلی خسته بودیم. ولی این یک درخواست شخصی و دوستانه نقش اول فیلم از من بود و آن لبخند متین و چشمان خندان زیبا راه هرگونه بهانهگیری برای پیچاندن را میبست.
– به روی چشمم حاجیجان. شما بفرمایید دفتر من بعد ناهار خدمت میرسم.
من که یادم نیست شام دیشب چه بوده، وای به شناختن و یادآوری آدمها، از همکارم پرسیدم فلانی این چقدر قیافش به نظرم آشناست… کیه؟ از جویدن ایستاد. نگاهم کرد. با دهان پُر.
– محتشمیپوره دیگه!
مکث کردم. در انباری ذهنم دنبال این اسم گشتم. یکدفعه چشمانم گرد شد.
– محتشمیپور!؟ رییس فراکسیون اصلاحطلبان مجلس ششم!؟
– بعله!
و ادامه داد به خوردن.
یک لحظه کوپ کردم. شروع کردم به ورق زدن اخبار آن دوران در یادم. اطلاعاتی که داشتم تازه ذره ذره لود میشد. خداروشکر که اینترنت هست. یعنی من یک ربع پیش از آن، گونههای وزیر کشور مملکت را دستم گرفته بودم و میچلاندم؟ از بس که شیرین زبان بود. منهم که عاشق پیرمردهای شیرین زبان. انقدر خجالت کشیدم پیش خودم. باورم نمیشد همین من بودم که به لیدر نمایندگان اصلاحطلب مجلس ششم، از موسسان حزبالله لبنان، جانباز سوءقصد رژیم آپارتاید اسرائیل، همین چند دقیقه پیش گفته بودم، حاجی میدونستی چشمات سگ داره؟ و او هم با یک میمیک پرسشگر و لبخند “نفهمیدم منظورت چیه”طور، برای همکارم سری تکان داد. همکارم گفت حاج آقا منظورش اینه که… خودم با خنده ادامه دادم، چشمات انقدر خوشگله آدم رو میگیره! و او هم مثل یک باکره، با لبخندی کوچک و ملیح خجالت کشید و سر را پایین انداخت. انقدر زیبا که میخواستم ببوسمش.
رفتم دفتر و شروع کردیم به صحبت کردن و عکاسی. و بعد مدرسه علمیهای که مدیریت آنجا هم به دست او بود. انقدری با هم رفیق شدیم که در ذهنم این نطفه را پرورش بدهم تا زمانی که هستیم، بدون واسطه و مستقیم مجهولاتی از تاریخ معاصر- بخصوص اصلاحات- و انقلاب که در ذهنم داشتم را از او بپرسم. و همینطور کاری که در آن تخصص دارد، یعنی یافتن رابط و وصل من برای کسب یک جواز عبور و عکاسی در جنگ سوریه.
گفت که فرداشب عازم کربلاست و پس فردا شب برمیگردد و اگر همچنان نجف بودیم حاضر است برایم بگردد دنبال مجوز یا هر کمکی و به هر سوال من پاسخی شفاف بدهد و حقیقت را بگوید و جز آن هیچ نگوید. که نشد تا بشود. پسفردا ظهر ما به تهران برگشتیم و از طریق تلگرام عکسها را فرستادم و چقدر تمجید و تشکر از او و قربان صدقه چشمانش از من. دیگر مناسبت به مناسبت برایش پیام میفرستادم و خوش و بش.
تا چند روز پیش. خبر رحلت این انقلابی سرکش برای من واقعا اندوهناک بود. فکر کنم تنها کسی هستم که لُپ یکی از افراد صاحبمنصب و نفوذ دولتی و انقلابی را تا حالا کشیدهام و برای چشمانش سرودی گفتم و دلگیر بودم از وضعی که برای دستانش پیش آمده. مدام به این فکر میکردم که چرا او هم مثل خیلی دیگر از فرزندان انقلاب، آنقدر خرد و خرد شد که عطایش را به لقایش بخشید و تتمهاش را برداشت و رفت دیار غربت و عراق.
خدایش رحمت کند علیاکبر محتشمیپور را.
انتهای پیام
بله وقتی داشت تو سمت حمایت از فلسطین پول مفت میگرفت و از پشت به ارمان فلسطین خنجر میزد اصلا مرد بود