افغانستان همیشه با من است اما … | علی عبدی
علی عبدی، پژوهشگر ایرانی که شش سال در افانستان زندگی میکرد، دو ماه پیش در یادداشتی از دو روز اسارت در دست طالبان نوشته بود که بسیار دیده شد. حالا در یادداشتی دیگر که از استانبول در ترکیه نوشته، مینویسد:
دیگر چیزی برای نوشتن نیست
نه. راه درستی را نرفتم این چند روز. همان چند چیزی که روی توئیتر نوشتم و جدلهایی که پیش آمد آنجا هم حالا به نظرم زیادی میآیند. اصلاً دیگر چیزی برای نوشتن نیست. از کابل که برآمدهباشی نوشتن دربارهی افغانستان نمیتواند کاری واقعی باشد دیگر. سویههای «من هنوز به آنجا وصل هستم»ی دارد که ناراست است. سویههای «من چیزی دربارهی افغانستان میدانم»ی که از من نیست. تلاش برای پیداکردنِ گمشدهای که قرار نیست پیدا شود پشت کلمههایی که هزارها کیلومتر آنسوتر از واقعه نوشته میشوند.
طالبان به مرزهای بامیان رسیدهاند دیروز. در ولسوالی شیبر میجنگند حالا. من دیگر هوای آنجا را نفس نمیکشم که چیزی بنویسم دربارهی این اتفاق هولناک. که همانها که خلیلزاد با ایشان دست دوستی داد به دروازههای بامیان رسیدهاند. که قاتلان بودا در راه دشتهای کچالوی مردماند. صدای آقا مختار را شنیدم دیروز که میگفت هیچ همسایهای در ملاغلام نمانده. که همه ترک کردهاند خانه را و خودش مانده مردد میان ماندن و رفتن. گفتم نیروی بیشتر در راه تو باشد مختار! . . . خدای من! چه حرف بیهودهای! چه قصهی عبثیست این آرزوهای از راه دور! حتی سلامواحوالپرسی عادی به جان آدمی نمینشیند وقتی جانت آنجا نیست. و صدای گرم خالق را شنیدم که گفت بامیان تبدیل به شهر ارواح شده علی. هراسی به مردم افتاده و نمیدانند کدام سو بگریزند. چه بگویم در جواب او که راستی در آن باشد؟ وقتی حضور ندارم آنجا دیگر چه برای گفتن و نوشتن هست؟ من نیستم آنجا. پیش ایشان نیستم دیگر. پیش رفیقهایم نیستم. نیستم پیش آقا منگل و رامین و سحر و هادی. ناراست است گفتن و نوشتن دربارهی افغانستان از حالا به بعد. ناراست است و از جایی جز دل برمیآید و نوری در آن نیست.
انگار به سیزده سال پیش برگشتهباشم. از ایران برآمدهبودم و مردم را در خیابان میکشتند و نمیشد آرام نشست در شهرِ تازهای که نسبتی نداشت با آنچه در تهران و شیراز و اصفهان میرفت بر مردم. چیزی را گم کردهبودم آن سالها و دستوپازدنهایی بود در جستوجوی آنی که دیگر نبود. نامش را گذاشتهبودم احساس مسئولیت به وطن؛ اما سالهاست فهمیدهام آن نامهای خوشرنگولعاب در پی ندیدنِ چیزهایی عمیقتر بودهاست؛ در پی غفلت از خود و فراموشیِ مرگ. احساس مسئولیتی هم اگر بود «منیت»ی داشت و هویتی خیالی را به دوش میکشید که تصویری خودساخته برهم نخورد. همان آدمِ وطنگمکرده بود که غرق شد در آن حبابهای ساختگی. و بیحواستر شد نسبت به آدم و گلدان و مورچه و ابرهای بالای سرش. و رنج داد انسانهای وارستهای را که دوستش داشتند. که هر که انانیت آغاز کرد مغزش نباشد آنطور که شمس گفت.
ولسوالیهای افغانستان سقوط میکنند یکی از پی دیگری. مردم ترسیدهاند و بیمی به جان اهالی ساکنان آن جغرافیا افتاده. تلفن آقا برات خاموش است. یعنی چه رفته بر او و فامیل بخشندهاش؟ مرا به حیث بچهشان به آغوش کشیدند بعد از رهایی از طالب. مگر قرار نگذاشتهبودیم شبی مهمانشان شوم در آن حویلی زیبا؟ و بر جادهی بلند ملاغلام چه خواهد رفت؟ و بر دریایی که همنشین بودیم در پیادهرویهای شبانه. آیا کوه بابا پناهگاه مردمِ خانهبهدوش شده این روزها؟ علیجان آیا برگشته درهی غازان؟ از آقای امیری و آن دختر عطرفروشِ سر بازارِ بامیان چهخبر؟ از حسین جان و مهدی و آن دخترکِ دستفروشی که دستلاف میخواست و چشمانش برق میزد چه؟ راهی نیست. راهی نیست. نوشتن دربارهی افغانستان دیگر ممکن نیست از این اتاقکِ چند متریِ سرکِ فاتنتِ شهر استانبول. نوشتن دربارهی جایی که خود در آن نیستی ممکن نیست اگر راستی پیشه کند آدمی. دستوپازدنی بیجاست و من را بیشتر زیر آب خواهد برد. مقاومت مقابل جریان سهمگینِ زندگی است و خستگی و بیپناهی خواهد آورد مثل سالهای دور.
غمی سرشار در وجودم افتادهاست اما. دلشکستگی عمیقی با من است این روزها. دوستی از کابل برایم نوشته که «مواظب خودت باش علی! ما اینجا مواظب خودمان هستیم.» ای وای. حتی خواندن از روی پیام دشوار است بی آنکه اشکی به چشم بیاید. «ما اینجا مواظب خودمان هستیم.» ای وای بر من. زمان چگونه گذشته این روزها مگر که خواندن این چند کلمه چنین دشوار شدهاست؟
شما به سلامت باشید مردم خوب افغانستان! شما به سلامت باشید مردم خوب و شریف! شما که من را در آغوش گرفتید در این شش سال. شما که امید و زندگی و نور بخشیدید به آدمی که کمتوان بود وقتی به شما رسید. شما که معرفت و عشق و قوت دادید به آدم تازهواردی که کمبهره بود از نورهایی که در جهان هست. و هنوز هم کمبهره است. ما دوباره همدیگر را خواهیم دید.
روز قبل از پرواز رفتم با اهالی محله خداحافظی کردم. دکان به دکان سر زدم و سعادت و نیکبختی خواستم برای ایشان و بغلکشی کردیم در تیمنی کابل. همه بودند. احمد آقای نانوا بود. آقا کاظم نلدوان. محمدآقای ترکاریفروش. حاجیصاحب قندهار پلازا. آقا مجید کلیدساز. و دیگران و رفیقم ادریس که مردم او را دیوانه میخوانند و همین روز آخری بود که فهمیدم از پیامبران است و غیب میداند حتی. اضطرابی بود در فضا چند روز آخر. چمدانهای سفر را خانهی رامین بردهبودم و کسانی از امنیت ملی افغانستان سراغم آمدهبودند که اگر طالب قصدی داشتهباشد ما پیش از آنها خبر میشویم. به دلم گذشت که اگر بر اوضاع اشراف دارید چرا سراغی از دشت برچی نمیگیرید؟ شب آخر بود که برگشتم خانه. درخت انجیر را بغل کردم. و آن درختِ دیگرِ همیشه سبز را. و برهنگی پاهایم به سبزههای حیاط خداحافظی گفت. و پیشکی جست از سر بام که دلم رفت از بس که شبیه سهراب بود. گفتهبودم راستی که سهراب شبی رفت و دیگر برنگشت؟ و نشستیم با آقا منگل وسط سبزهها و گریستیم در آغوش همدیگر. و کیک خریدیم و سالگره گرفتیم همان شب برای رفیقِ جانی. ترانهای از آیلا چلیک ماند رفیق سالهای دور. انگار که صدایی میگفت وقت برآمدن است علی.
نخواستهام ببینم کسی را در استانبول در این ده روز. افغانستان هنوز با من است و «جان» را نمیشود به «زبان» آورد اگر کنجکاویای باشد به دانستن در چشمان پرسشگر مردم. که «بوسه را نتوان فرستاد به پیغام.» چیزی برای گفتن نیست. اینجا در استانبول به هر سو که بنگری دعوتیست به فراموشی. تنآلوده میشود آدمی اگر بیحواس باشد به لذتجوییهایی که همیشگیاند در فضای شهر. تماشای خود در بامیان حتماً کار آسانتری بود. و وصلتر بود آدمی به طبیعتِ جانافزای چهار طرف. اینجا اما طمعی در چشمهاست. حرصی برای بیشتر خوردن و بیشتر خریدن و بیشتر بهچشمآمدن. فریبی هست در چراغانیهای شهر. و دزدی پرشمار است در ایستگاه مترو و میوهفروشی و تاکسیهای آخر شب. گربههای استانبول بودهاند در عوض که نورشان پیدا بوده در هر سو. راستگوترینهای شهرند انگار. رها و بیباک و هوشیار و بازیگوش. کموزنی را میشود در لمدادن بیخیالشان زیر آفتاب دید. و در دوستی بیدریغشان در همان دیدارهای کوتاه. آنها کمکم کردهاند که شهر را با دلی مطمئنتر بجویم. و نیز آن دو سگی که پیش برج گالاتا خوابیدهبودند و آغوش یکی پناه آن دیگری بود که تندتر نفس میزد. و آن مرغ دریایی سفیدپوش که چیزی به منقار داشت و چند قدمی باهم برداشتیم کنار دریای آبی مرمره. اگر امیدی به جهان باشد به همین ناانسانهاست. و به نسیمی که به پوست میخورْد وقت راه رفتن روی پل آتاتورک.
باید زبان ترکی یاد بگیرم. غریبههای خیابانهای استانبول بیشتر از نیویورک باهم گپ میزنند. انگار که چهاراهِ ترکی و عربی و فارسی و اردوست اینجا. در کابل اگر کسی میپرسید از کجاستی میگفتم از زمین استم. مثل شما. مثل درخت. آن پاسخ اما به جانم نمینشیند دیگر. جوابهای دیگری باید جست. دیروز که یک ایرانی همان سؤال را پرسید گفتم از کابل آمدهام. چیز زشتی در صورتش شکفت. با لحن بالا به پایینی گفت شما هم «بالاخره» همزبان ما هستید. گفتم شاید هم شما همزبان «ما» باشید؛ و این نخوتی که دارید «بالاخره» درمان شود روزی. معنی نخوت را نمیدانست مرد فارسیزبان.
قرار بود صبح روز دوم آزادم کنند جنگجویان قریهی توریج. اسلامالدین نماندهبود. هیکل درشتی داشت و جنگ بیشتر از دیگران میدانست. در بندیخانه بودم که صدای مولویصاحب آمد از پشت دروازه. از اسلامالدین پرسید آن نفر را آزاد کردید؟ دلم رفت. با مولویصاحب رفیق شدهبودیم موقع بالاشدن از کوه. هم او بود که «لااکراه فیالدین» گفتهبود جایی. مدارایی در خویوخواص خود داشت. تنها داخل بندیخانه آمد و روبهرویم نشست. گفتم شما قول ندادید که آزادم میکنید دیروز؟ چیزی نگفت. اما نوری در چشمهایش دوید. چشمهایم تر شد از آن مواجههی راستین. صدای دروازه آمد. اسلامالدین بود. نمیخواستم بفهمد اشکی سراغم آمده. اما فهمید. همانجا بود که دستبند کشید و دستانم را بست. ضعفی در من دیدهبود و زشتیاش را آشکارتر کرد آن مردِ تاریک. میخواست از پشت ببندد. مولویصاحب نماند. گفت نیازی نیست.
آن دو که از بندیخانه برآمدند هوا سردتر شدهبود انگار. از این سو به آن سوی اتاق قدم میزدم که سردیِ اتاق به استخوانم نرود. پنجرهای داشت آنجا سوی دشت قریه. خیرالله را دیدم آن سو. پسرک جوانی که شب قبل در خانهی قاریصاحب نامش را برایم گفتهبود. تعجبی آمیخته به ترس داشت وقتی دید مهمانِ دیشبِ قریه را دستبند زدهاند. گفتم نترس خیرالله. ترسیدهبود اما. گفتم کمپل آورده میتانی برایم؟ چیزی نگفت. گفتم اینجا سرد است. کمپل آورده میتانی؟ گفت باش که پرسان کنم از قاریصاحب. رفت و فکر نمیکردم پس بیاید. اما پس آمد. کمپل را این سو داد از لای میلهها. و رفت. نیمی از کمپل را روی زمین ماندم و نیمی را کشیدم روی سر. دستها را به سینه چسباندم و خوابیدم به پهلو. تشویشها که هجوم آورد گفتم چیزی برای ترسیدن نیست علی اگر آخر قصه مرگ باشد. که جهان در هر لحظه میمیرد و زنده میشود از نو. سبک شدم و تا چشمها را بر هم ماندم خوابم برد. نمیدانم چند ساعت خوابیدم. اما میدانم که عمیقترین خواب این سالها را کردم آنجا. عمیقترین و سنگینترین خواب این سالها را.
اسلامالدین بیدارم کرد. با جنگجویان قریه آمدهبودند برای بازجویی. همان خواب بود که یاریگرم شد در آنچه گذشت ساعتهایی بعد.
بیرون که شدند تا تصمیم دوبارهای بگیرند تنها بودم در بندیخانه. پیمانی بستم با هستی از جنس بخشش که اگر حکم به آزادی آمد آن کنم تا آخر عمر. نمیدانستم اما که چه اندازه باید بخشید. تصمیمی گرفتم و قولی دادم پیش وجدان. جرگه اما طول کشید و دلم به شک افتاد. لحظهای بیشتر گذشت و پشیمان شدم که نکند کمتر از آن بخشیدهباشم که باید. کمی بیشتر بخشیدم. چیزی در دلم میگفت که طالبها رأی به آزادی میدهند. گفتم نکند اما که خطا کردهباشم در فهم ایشان و رأی به اسارت دهند؟ دوباره کمی بیشتر بخشیدم. گفتم زیاد نبخشیدهباشم یک وقت؟ ناخوشیای به جانم آمد از عقل محاسبهگر که حتی وقتی جان آدمی در خطر است سراغش میآید. که «عقل حجاب است و دل حجاب است و سر حجاب.» دوباره بیشتر بخشیدم. دوباره پشیمان شدم. و دوباره بیشتر. درسی داشت برایم اما آن لحظهها. این را بعد از آزادی فهمیدم روزهایی چند که گذشت. برای دوستانی در کابل گفتم و اینجا هم بنویسم برایتان. درس این بود که هر وقت – جایی – در زندگی – به شک افتادید – که چیزی را ببخشید یا نه – حتماً ببخشید؛ که هستی همه چیز به شما بخشیدهاست.
افغانستان همیشه با من است. در تار و پود وجودم خانه دارد و حضورش همیشگیست. نوشتن دربارهی آنجا اما دیگر ممکن نیست. باید بگذرم از چیزهایی. همین را هم افغانستان یادم داد به حیث آموزگار. بودای بامیان و ملنگ مزار یادم دادند این را. هم ایشان بودند که یادآوری کردند که زندگی چیز عمیقاً معلق و متلون و بیثباتیست. که وابستگی رنج میآورد و جهان در گذر است و ریسمانی برای چنگ زدن نیست در این عالمِ رنگارنگ. که وطنی نیست و اگر هم باشد نمیشود آن را در جغرافیا و مردم و خاطرههای تلخ و شیرین آن جست. که وطنی اگر باشد در دل آدمیست. متجلیست در لحظهی اکنون و در دموبازدم انسان و گربه و مرغان دریایی. و نیز – در برقِ نگاهِ یاری — که میرقصد – آن سوی آبهای مدیترانه.
استانبول – جولای ۲۰۲۱
در اسارتِ طالبان
یادداشت چندی پیش آقای عبدی دربارهی اسارت در دست طالبان را میخوانید:
در بند طالبان افتادم چند روز پیش. مدتی است که آزاد شدهام. در راه بامیان جایی اطراف درهی غوربند از کوه پایین شدهبودند و من را – که مدرکی همراهم نبود و از لهجهام شک بردند که شاید افغان نباشم – از موتر تا کردند و به کوه و از آنجا به قریهی دورتری در ولایت پروان بردند که چند ساعت با جادهی اصلی فاصله داشت. جزئیات آنچه در آن چهل و هشت ساعت گذشت را وقتی دیگر مینویسم؛ اما موقع مرگم نرسیدهبود و هستی سرنوشت دیگری برایم میخواست. اینها بخشی از مشاهدههای این تجربهی عمیقاً ناخوشایند است.
قصهی اصلیِ این روزهای جنگجویانِ طالب سقوط ولسوالیهاست و هیچ ارادهای برای صلح ندارند. تفنگ بهیکدست و تلفن بهدستِدیگر پیگیر خبرهای جنگ بودند که از ماه رمضان به این سو چند ولسوالی سقوط کردهاند؛ مجاهدین امارت در کدام مناطق در حال پیشرویاند؛ و عقبنشینیِ نیروهای دولتی در کدام مناطق محتمل است. هدف ایشان «فتح» کابل است. امروز و فردا سوی بامیان نمیروند چون «نیروهای دولتی هنوز قوت دارند» و «اگر شکست بخوریم راهِ پسآمدن نیست» اما در راه هستند اگر شرایط تغییر نکند.
فارسیزبان بودند و چهرهشان به مردم شریفِ هزاره میمانست اما خود را «تُرک» میدانستند. از هزارهها و شیعیان بد میبردند و تصور میکردند بیش از نیمی از مردم بامیان عیسوی شدهاند در این سالها با تبلیغ امریکاییها. باور داشتند که در امارت اسلامی مسألهی «قوم» مطرح نیست و مثالی که میآوردند از یک یا دو وزیر غیرپشتونِ طالبان در دههی هفتاد بود اما بدگمانی و ظنی که به مردم هزاره داشتند حتی در گپهای عادیای که میزدند پیدا بود. یکیشان گفت اگر آزادت کردیم و بامیان ماندی «کشته خواهی شد.»
تأکید داشتند که نان و سبک زندگیشان ساده و ابتدایی و غریبانه است. آدمهایی مصمم، خودحقپندار، جدی و نترس بودند. وقتی از کوه بالا میشدیم و مرمیهای نیروهای دولتی روی سر ما بود هراسی از مرگ نداشتند؛ انگار که سرگرمِ یک بازیِ کودکانهاند. یکی از آرپیجیها را به من دادهبودند (!) تا برای ایشان از کوه بالا ببرم و خودشان چابکتر از صخرهها بالا شوند. بعد از سه سال از قریه سوی جاده آمدهبودند و اعتمادبهنفس چشمگیری در گفتار و رفتارشان بود.
جهان اکثریت ایشان – مثل جمعیت قابل توجهی از اهالی افغانستان – به دنیای اسلام و دنیای کفر تقسیم میشد؛ احتمالاً با این تفاوت مهم که کفار را شایستهی مجازات میدانستند که «اشداء علی الکفار و رحماء بینهم.» از یکیشان که درسخواندهی شرعیات کابل بود شنیدم که کافر کسیست که حقانیت رسول اکرم را باور ندارد؛ از جمله نصارا و یهود. هم او از چند استاد شرعیات دانشگاه کابل نام گرفت و از ایشان به احترام یاد کرد. گفت که حکومت مسئول ترورهای اخیر بودهاست.
کمسواد به معنای عام آن بودند اما همدیگر را مولویصاحب و قاریصاحب صدا میکردند. یکی از مولویصاحبها را دیدم که نمیتوانست جملهای را به درستی از روی کاغذی بخواند. یکی از قاریصاحبها شک داشت که واکسن فلج اطفال برنامهای از سوی کافران است تا «جن» به جان مسلمانان برود و از «غیرت» ایشان در جهاد بکاهد. نواسهی یکی دیگر از ایشان فلج شدهبود اما باور داشت که «تدبیر» خداوند است و از بندهی او کاری ساخته نیست. [سازمان جاسوسی امریکا از برنامهی ریشهکنسازیِ فلج اطفال برای پیدا کردن بنلادن استفاده کردهبود.]
میجنگیدند تا بعد از شکست امریکا، «چوچههای امریکا» را شکست دهند؛ همانها که – به قول ایشان – افغانستان را «بیعزت» کردهاند و «فساد» و «عیاشی» و «زنک بازی» قصهی هر روزهی ایشان است. از یکیشان شنیدم که با تحصیل و کار زنان مخالف نیست؛ به شرط آنکه عزت زن حفظ شود بیرون از خانه. تصوری که از جهان داشتند اما متعلق به دوران دیگری بود: این که جنگی بین اسلام و عیسویت هست؛ مجاهدین امارت تنها مردمِ برگزیده پیش خداوندند؛ و «جنت» از آنِ ایشان است و نه دیگران. عضویت افغانستان در سازمان ملل را ننگ میدانستند چون افغانستان را زیر بیرق امریکا خواهد برد.
قریهای که زندگی میکردند سرسبز و پرآب بود با درختان زردآلو و سیب و بادام و توت و میوههای دیگری که به واسطهی اهالی قریه در بازار میفروختند. اطفالی که در قریه زندگی میکردند خواندنِ قرآن را نزد ایشان فرا میگرفتند و میخواستند در آینده «مجاهد» شوند مثل کلانترها. یکی از نوجوانها که هفده سال داشت هیچ وقت روی شهر را به چشم ندیدهبود در زندگی. یکی از همین اطفال بود که وقتی از پشت میلههای بندیخانه از او کمپل خواستم به خانهشان رفت و آورد. دستبند به دستم زدهبودند آنجا. [پسانتر از آمر امنیت منطقه شنیدم که آن پسر هفده ساله چند اسیرِ وابسته به دولت را با مرمی کشتهاست.]
این آدمهایی که من از نزدیک دیدم اگر احیاناً کابل یا بامیان را «فتح» کنند محال است بتوانند خود را با تغییراتِ اجتماعیِ این بیست سال وفق دهند. محال است. گویی که در زمان پیامبر اسلام زندگی میکردند یا خود را وارثان صحابهی ایشان میدانستند. از یکی از ایشان که قلب رئوفتری داشت جایی شنیدم که «لا اکراه فیالدین» اما صدای او صدای اکثریتی نبود که سعادت جامعه را وابسته به اجرای شریعت میدانستند: با قطعِ دستِ دزد، سنگسارِ زناکننده، یا کشتنِ کافر. هیچ تغییری در این باورها نسبت به طالبانِ دههی هفتاد نیامدهبود.
حاکمیت ایشان حتماً نفاق و دورویی را بیشتر میکند بین شهروندان؛ و آدمفروشی را. در همان قریه دیدم آدمی را که معلوم بود در دعای خیری که میکند برای مجاهدین امارت، صادق نیست. دور از انتظار نیست اگر بعضی از باشندگان قریه هم بدِ بعضی دیگر را پیش مجاهدین ببرند برای تسویه حسابهای شخصی.
تهدید اصلیشان این بود که «تو را برای سالها نگاه میکنیم تا با زندانیان دیگر مبادله شوی مثل آنچه به آزادی انس حقانی انجامید» یا «پیسهای برسد به ما از سفارتخانهای که به آن وابستهای.» شک داشتند که شاید ترجمان عسگرهای امریکایی بودهباشم؛ یا تابعیت کشوری جز ایران را داشتهباشم؛ یا با نهادی غربی کار کردهباشم در کابل یا بامیان. تهدیدها که بالا میگرفت میگفتم مرا با مرمی بزنید تا آرام میشدند. دست آخر در چاشت روز دوم جرگهی دهنفرهای شکل دادند که تصمیمی بگیرند. این که در آن ساعتها چه گذشت و چه گفتوگوهایی بین ما رفت و چهطور رأی جرگه بر آزادی من قرار گرفت قصهی دیگریست. میتوانم حدس بزنم کدامشان به نفعِ آزادیِ من استدلال کردهاند و کدامشان نه. در لحظههایی که منتظر نتیجهی جرگه بودم عهدی با وجدانم بستم. قولی دادم به هستی که اگر آزاد شوم پایبند به آن بمانم تا آخر عمر.
جنگجویانی که دیدم – به حیث انسان – حتماً نوری هم داشتند در جانشان و لحظههایی بود که مِهری در صورت ایشان پیدا میشد. مثل هر انسان دیگری عصبانی میشدند؛ شرم میکردند؛ یا شوق و کنجکاوی و تعجب میآمد به چشمشان. یادم نمیآید با همدیگر مزاق کردهباشند در مناسباتی که داشتند. من را یک شب به خانهشان نیز بردند و چای دادند. لت نشدم و رفتارشان نامحترمانه نبود بیشتر وقتها. آنچه ایشان را غیرقابلپیشبینی و ترسناک میکرد اما به چشم من جزماندیشی بود و ناآگاهی از احوال جهان و انعطافی که نداشتند. گویی در جهان موازی دیگری زندگی میکردند.
خبر آزادی را دانشآموختهی شرعیات کابل داد. به بندیخانه آمد و گفت آزاد شدهای. باورم نمیآمد. چند ساعت بعد من را دستِ مالک/کدخدای قریه سپردند تا پیش جاده ببرد. مرد روشندلی بود و به طرفةالعینی فهمید چه بر من گذشتهاست. گفتم بسیار ترسیدهام و نمیدانم خواب هستم یا بیدار. گفت میدانم با صدای گرمی که داشت. نیروهای دولتی پیش جاده منتظر بودند و من را از مالک قریه تحویل گرفتند و به دفتر ولسوال/فرماندار بردند. او هم انسان شریفی بود؛ وارسته و پرنور. چیزهایی پیش آمد در دفتر او اما که ظن بردم بعضی از کارمندانی که دارد شاید با طالبان در ارتباط باشند؛ کسانی که هم از دولت معاش میگیرند و هم با طالبان خط و ربطی دارند برای روز مبادا. قصهای که احتمالاً دربارهی خیلیها صادق است در افغانستانِ امروز.
با آنکه چند روز گذشتهاست اما هنوز اضطرابی با من است. در روزی که زمان کِش آمدهبود و خود را برای مرگ آماده کردهبودم، چیزهایی را از طالبان پنهان کردم و قصههایی ساختم برای ایشان. احساس میکنم به چیز نازیبایی آلوده شدهام. چیزهایی را دربارهی خودم ناراست گفتم که زنده بمانم. ناراستبودن – ولو برای زنده ماندن – روح آدم را بیمار میکند. احساس میکنم روحم بیمار شدهاست از ناراستی. صورتم وا رفته و چشمانم گود افتاده انگار. مسألهی بیمعناییِ زندگی به شکل تازهای از حفرههای عمیقِ وجودیام بیرون زده. آن یکی دو چیزی که پیش از این مهم به نظر میآمدند هم انگار رنگ باختهاند و اهمیتی ندارند دیگر.
هستی یادم داد این را و میخواهم با شما شریک کنم آنچه را یاد گرفتهام. واسطهای بودهام برای یادگیری و مطمئنام که شما هم در موقعیت مشابه چنین میکنید: این که اگر روزی جایی در چنین وضعیتی قرار گرفتید و «تصمیم به زندهماندن داشتید» خود را قوی و پرنیرو نشان دهید؛ ولو آنکه قوت و نیروی زندگی در شما رو به خشکیدن باشد. و بر سر اصول مشخصی بایستید تا به شما قوت دهد در آن لحظهها؛ ولو آنکه دهانتان خشک شدهباشد از بیم و هراس. اگر جانِ خود را به هستی ببخشید چیزی برای نگرانی نمیماند. گریههاتان را انباشت کنید و بگذارید برای وقت و آغوشی دیگر.
رسیدهام کابل. شهر آدمهای بیپناه؛ و بیبرق. نوری گرفتهام این چند روز از رامین و آقامنگل و سحر. چه خوب که بودند ایشان زیر این آسمانِ آبی. تب کردهبودم برای چند روز و بدندردی با من بود. میفهمم اما که کمکم وقتِ ترکِ افغانستان رسیدهاست. وقتِ خداحافظی با این جغرافیاست بعد از شش سال. آغوشِ این سرزمین زیبا دیگر به رویم باز نیست.
انتهای پیام
آقای عبدی شما خیلی آدم پستی هستی بخاطر اینکه گفتی ایرانی هستم طالبان آزادت کردند بعد با ایران دشمنی میکنی خجالت بکش وطن فروشی از همه چی بدتره حتی از تن فروشی نکن اینکارو
علی عبدی را از زمان دانشگاه شریف می شناسم این شخص فردی جهان وطن است و فقط برای انسانیت و درمان جهالت رایج بشری مبارزه می کند، برایش فرقی ندارد آمريکا باید یا افغانستان یا هر جای جهان
علی عبدی عزیز من تو را از نزدیک می شناسم و چه زود گذشت 17 سال دوری