امید، مبارزه، خشونت و سیاست؛ زنده باد آزادی
علی دادخواه در یادداشتی ارسالی به انصاف نیوز با عنوان «امید، مبارزه، خشونت و سیاست؛ زنده باد آزادی» نوشت:
یکم – آگاهی: آگاهی طبقاتی برای برانگیختن تودهها چه بسیار ناشدنی مینماید. تغییر مزاج مردم مستلزم پایمردی و صرف زمان بسیاری است. ولی همیشه ایدئولوژیهای سیاسی و فلسفی و از سوی دیگر تئولوژیک (الهیاتی) سعی در آن دارند از هژمونی قدرت میانبری ساخته تا به این تغییرات سرعت بخشند. اما نتیجه کار همه اینها یک چیز بیشتر نیست، ایجاد ناتوانی در بین تودهها و آماده کردن آنها برای پذیرش هر گونه قرائت سیاسی – فلسفی غالب.
اینکه انسانها چگونه اختیار و آزادی خود را با بردگی و تقلید، تعقل خود را با ایمانی متعصبانه و شادی و سعادت خود را با افسردگی و غمی بی پایان تاخت میزنند همیشه مورد توجه و تعجب من بوده است. ولی واقعیت این است ما انسانها از داشتن اختیار برای ساختن راهی که خود از آن عبور کنیم وحشت داریم و ترجیح میدهیم بهجای مناظر بکر و جادههای صعبالعبور در مسیرهایی گام برداریم که توسط دیگران پاخور شده و مبداء و مقصدی مشخص داشته باشد. در حقیقت انسان حداکثر آزادی را داراست و این یعنی مواجه شدن با مرگ که هر لحظه با تحمیل اضطرابی طاقتفرسا خود را به ما نشان میدهد و این چیزی است که انسانها از آن واهمه دارند.
دوم – در فضیلت مبارزه: ژان پل سارتر اشاره جالبی دارد، او میگوید انسان در دورهی سلطه نازیها آزادترین بوده! ماهیت این موضوع آن است که آزادی در مبارزه و تلاش است که خودش را نشان میدهد. در حالی که ما فکر میکنیم آزادی یک چیز دیگری است که باید یک کسانی از یک جایی برای ما بیاورند! پس دستورالعمل همیشگی ما برای زندگی در دوران سلطه تاریکی که دروغ و فساد از هر نوعی اوج میگیرد، مبارزه و تلاش است. این چیزی است که از ما انسان با معنا میسازد و بس!
سوم – در نکوهش امید: در اینجاست که من با والتر بنیامین همعقیدهام که تاریخ سودازده و ملانکولیایی است. در حقیقت تاریخ افسرده است! اتفاقا بنیامین این افسردگی و ملانکولیایی بودن را برای تاریخ بد نمیداند، همچنانکه ارسطو چنین نظری داشت، که حتی آن را آفریننده هم میداند. زیرا با نابودی آنچه که بنا کرده ایم به نام “امید” چیزی که رستن تواند کرد همانا آفرینندگی است. البته از جهت ملانکولیایی دانستن تاریخ بین والتر بنیامین و آرتور شوپنهاور بزرگ، نسبتی برقرار است. شوپنهاور برای نقد مسیحیت سراغ امید میرود و یکسره آن را متوهمانه و بیهوده مینامد. و از این جهت است که میتوان بین ملانکولیا یا افسردگی و امید ستیزی شوپنهاوری نسبتی برقرار کرد. در حقیقت من نیز امید را نوعی آفت میدانم یا سمی مهلک. امید مانند موریانهای آرام و بی صدا بیگناهترین بافتها را میخورد و نابود میکند. امید کاری میکند که آدمی از هر چیزی که به سود رشدش هست، چشم بپوشد و مانند یک سرباز انتحاری خودش را روی هر چیزی بیفکند که هستیاش را نابود میکند. باری! کندی خوب بهتر است از تیزی بد.
تابلوی “فرشته تاریخ” یکی از افسانهایترین و اسطورهایترین تابلوها نقاشی است که اینجا به کار بحث ما میآید. پله کله این نقاشی را کشیده است. نقاش نامتعارفی که در میان دو جنگ زیسته و نقاشی کرده است. و اتفاقا یکی از فیلسوفان نامتعارف آلمانی یعنی همان والتر بنیامین این تابلو را خریداری کرده و بهشدت تحت تاثیر آن قرار گرفته است. “فرشته تاریخ”! نگاهش به عقب است، به گذشته. و چه فرشته نامتعارفی.
چهارم – رویای آزادی: والتر بنیامین فیلسوف امید است، ولی نه امید به آینده بلکه در گذشته. او امید را در گسستهای تاریخی میجوید و عنوان میکند ، همان جاهایی که کارها ناتمام رها شده است و نیازمند مبارزه و تلاش است. گسستهایی مانند انقلاب مشروطه! تلاشی سترگ برای نیل به دموکراسی و آزادی. و چه خوب است که ناامیدانه بر این تلاش تاریخی بیافزاییم. و اینجاست که رویای ما زاییده میشود. رویای آزادی! و درست همین جاست که تفاوت بین حقیقتی بنام “آزادی” که امید واقعی در طول تاریخ است و توهمی بهنام “عدالت”مشخص میشود. تفاوت شرارت و نیکی. و البته همین جاست که دوستی و تلاش برای درک یکدیگر آفریده میشوند، آنچه که هانا آرنت با عنوان “همبستگی” میستاید و دنبال میکند.
پنجم – در شرارت پوپولیسم: تلاش برای درک کردن به مفهوم “بخشیدن” نیست! این وظیفه من است که درک کنم. امری که بسیاری از افشاگران شرارت در زمانه حاضر از درک آن عاجزند. چگونه می شود بدون درک (فهم) شر از آن عبور کرد؟ هانا آرنت در گزارهای مناقشهانگیز در کتاب “آیشمن در اورشلیم” اذعان کرد:
“فجیعترین جنایتها از نژادپرستی، تمامیتخواهی و بنیادگرایی نشات نمیگیرند، بلکه بنیاد آنها از رذیلتهای پیشپاافتاده مردمان عادی نضج میگیرند.” به تعبیر آدام کرش از آن رو ما “شر” را به هیولاصفتانی مانند آیشمن نسبت میدهیم؛ زیرا نابود کردن تعداد معدودی هیولا سهلالوصولتر است تا اینکه بخواهیم با بی اخلاقی بی پایانی مبارزه کنیم که در میلیونها انسان نهفته است. در چنین منطقی پوپولیسم به صورت درون ذات عین شرارت است، نه آلت دست شرارت! آرنت در مصاحبه خود با گونترگاوس اشاره میکند که دقیقهای به آیشمن خندیده است زیرا از نظر او آیشمن یک “دلقک” است و نه بیشتر!
ششم – درباره رابطه سیاست و انقلاب با خشونت: باری! خشونت نیز زاییده چنین شرارتی است. خشونت همواره از پستی طبع و سستی بنیاد اندیشه و ضعف نیروی تاثیرگذاری نشات میگیرد. چه بسا خشونت از سوی صاحب قدرتی بر زیردستانش اعمال شود، اینجا نیز مسئله اساسی تهی بودن ساختار قدرت از مشروعیت و مقبولیت عمومی است. در خشونت از هر نوعی عنصر پیش برنده همواره خیانت و ضعف است نه شجاعت یا بزرگمنشی و بلندی طبع. روحی که به آرامش رسیده واحساسی که خرد بر آن مستولی گشته همواره از ابراز خشونت بیزار است. سعی در کنترل کردن و پاییدن هر چیزی، این اراده خشونت است که از ناآگاهی به وضعیت وبی خردی علاجناپذیر نشات میگیرد.
هانا آرنت در کتاب “خشونت و اندیشههایی درباره سیاست و انقلاب” خود بحث درستی را درباره انقلابها و جوامع پیش میکشد. از نظر او جامعهای که سیاسی شده باشد ابدا بهدنبال خشونت نمیرود. پس مسئله یک انقلاب از نظر یک جامعه بالغ این نیست که “یک عدهای را باید بکشیم!” یا حتی این مسئله که چه کسانی باید بر چه کسانی حکومت کنند؟ این چنین جامعهای که سیاسی فکر میکند و میفهمد و قدرت سازماندهی دارد فرق بین قدرت با اعمال زور یا اتوریته را میفهمد. و بین خشونتورزی و اعمال قدرت تفکیک قائل میشود. در واقع وقتی هانا آرنت از “سیاست” صحبت میکند درباره آزادی و اختیار انسانی صحبت میکند. او وقتی اکشن یا عمل سیاسی میگوید مرادش فعالیتی است که همراه پرسشگری و ابتکار باشد و البته که موجب همبستگی و تقویت دوستی و هماهنگی شود. پس اگر در یک جامعهای هنوز تودههای مردم بهدنبال این هستند که انقلاب بکنند فلانیها را بکشند! و یا بحثشان این است که مثلا پهلوی بیاید یا فلان گروه بیایند یا فلان کشور بیاید به ما حکومت کند، این جامعه و این مردم از دیدگاه آرنتی هنوز سیاسی نشدهاند و به بلوغ نرسیدهاند و البته هنوز جامعه نشدهاند، به معنی داشتن حس تعلق و همبستگی.
آخر – نوستالژیا: نوستالژیا، آن کهنالگوی دیرین، کهنترین قاتل تاریخ! نوستالژی را ابدا حسی آرامکننده و الهامبخش نمیدانم. نوستالژی حاصل درد مشترک است. دردی بدون علاج که ابدا در پی چاره خویش و آسودگی نیست. دردی به غایت مهلک و سمی! باری، نوستالژیا قدیمیترین اغواگر همه اعصار. انگیزهای مخفی شده، او همه ایدئولوژیهای ساخت بشر را آبستن است. و تنها درمانی که برای آن ساخته شده، نوش دارویی شیرین، دوستی و همبستگی است. خرد ورزی و مبارزه برای نیل به آزادی با تمام توانی که داریم، تلاشی که از گذشتهای دور شروع شده ادامه خواهد داشت.
انتهای پیام