«اصلاحطلبان» و «اصلاحخواهان» در ایران
آرش قلعهگلاب، روزنامهنگار در یادداشتی ارسالی به انصاف نیوز نگاهی مختصر داشته است به «اصلاحطلبان» و «اصلاحخواهان» در ایران که در ادامه میخوانید:
مدخل:
شاید واقعبینانهتر از این نباشد که بگوییم اصلاحات در ایران معاصر با عباس میرزا شاهزادهی قاجاری آغاز شده است. شاهزادهای که خیلی زود در نبرد نابرابر با قوای روس و شکستهای حقارتبار ایرانیان، متوجه عقبماندگی تاریخی ما شد و گامهای نخست را برای اصلاح امور برداشت. هرچند عباس میرزا در قاعدهی سیاسی، فرهنگی، تاریخی و پدرسالارانهی ( پاتریمونیالیستی) ایرانی، یک استثنا نبود و همدلانی معدود و انگشتشمار در ساختار پادشاهی قاجار داشت اما بیگمان، این معدود اصلاحخواهانِ تعدیل ساخت قدرت، نه صدایی رسا و نه گوشی شنوا برای یافتن اندیشههایشان داشتند تا محملی برای بر هم زدن ساخت قدرت و مجاب کردن پادشاهان قاجار در تن دادن به اصلاحات باشد. هم چنان که در ادامهی همین سنت اصلاحی، نه قائم مقام فراهانی و نه امیر کبیر با آن گامهای بلندش، در اصلاح ساختار و تعدیل روابط قدرت قادر به برهم زدن این مناسبات نبودند. به این لیست البته که میتوان میرزا آقاخان کرمانی، ملکم خان، طالبوف، مشیرالدوله، آخوندزاده، تقیزاده و دیگرانی را افزود اما نباید فراموش کرد که روشنگران عصر مشروطه، نخبگانی فرنگ رفته بودند که وجه نخبگیشان، فاصلهای عمیق با مردمانی ایجاد میکرد که از سواد خواندن و نوشتن چندان بهرهای نداشته و شاید همین امر به تداوم مشروطیت نینجامید و از دل خاکستر آن انقلاب، قلدری سربرآورد که با تجدد آمرانهاش ( تورج اتابکی) سر در پی اصلاح تدریجی رویهی پادشاهی قاجار و تداوم مشروطیت نداشت. مدرنیسم مطلق پهلویها (تاکید از حسین بشیریه) در اساس به دنبال تجددی نو با انگیزه و ارادهای معطوف به قدرت و در پی ایجاد شبه مدرنیزاسیونی جدید در ایران بود تا شاید از این رهگذر به عظمت مجدد و غبار گرفتهی ایران در هزارههای گذشته دست یابد. در این میان اما رویکردهای اصلاحی و گام به گام به هیچ وجه مطمح نظر رضا خان نبود و جایی درمیان افکارش نداشت.
هرچند اقدامات رضاخان خود انقلابی نو در زندگی ما ایرانیان ایجاد کرد و هستی ایرانی را در مواجه با تجدد زیروزبر نمود اما سنت اصلاح امور در مواجهه با مدرنیسم مطلقهی پهلویها، چندان جای خودنمایی نداشت و مخالفان مذهبی و تودهای و ملی رضاخان و پسرش را در مخالفت با آنها، به تندروی واداشت و افراط و تفریط هم چنان جای تعدیل و تنقیح امور سیاسی در ایران را گرفت. محمدرضا شاه نیز میل به تجدد داشت و راه پدر را پیش گرفت و او نیز در مواجهه با مخالفانش به جای تن دادن به فرمان مشروطیت میل به دیکتاتوری داشت و راه مبارزه به جای گفتوگو با مخالفانش را برگزید. به واقع پهلویها هیچ گاه حاضر به اصلاح امور در مواجهه با مخالفان مذهبی و تودهای و ملی نشدند و راه اصلاح و گفتوگو را بر روی مخالفانشان بستند به گونهای که مرد بزرگی چون بازرگان در آخرین محاکمهی خود و یاران ملیمذهبیاش در دادگاه به شاه هشدار داد که ما آخرین مخالفینی هستیم که با شما از در گفتوگو وارد میشویم و بعد از ما دیگران ممکن است دست به اسلحه برند. دیدیم که چنین شد و سازمانهای چریکی مذهبی و کمونیست دست به اسلحه بردند و دست به اقدامات مسلحانهی بسیاری علیه شاه زدند و سرانجام در تقابل شاه و مخالفانش، انقلابی سر بر کشید که دیگر مجالی برای گفتوگوی شاه با مخالفانش نگذاشت.
نخست:
در نگاه و گذری کوتاه به تاریخ اصلاحی دویست سال اخیر در ایران که با شکست در جنگهای ایران و روس و اقدامات اصلاحی عباس میرزا آغاز شد، به وضوح میتوان درک کرد و فهمید که اصلاحات درساخت قدرت چه میزان سخت و نفوذناپذیر بوده و مقاومت رأس قدرت را در پی داشته به گونهای که قائم مقام را در قدرت، هشت ماه بیشتر برنتافتند و امیرکبیر را سه سال و اندی بیشتر تاب نیاوردند و آن چنان اقدامات مشروطهخواهان محمدعلی شاه را برآشفت که مجلس تازه تأسیس مشروطهخواهان را به توپ بست و راه اصلاح را به زعم خود برای همیشه بست. و نباید فراموش کنیم که اقدامات اصلاحی تنها برای محدود کردن قدرت لایزال شاه بود تا در ذیل مشروط شدن قدرت شاه، جان و مال رعیت و مردم گاه و بی گاه آماج خواست شاه و اطرفیانش قرار نگیرد و قدرتش محدود شود. و بدانیم که همین اصلاح نیمبند مهار زدن بر قدرت شاه، چه قدر بر دربار و شاه گران آمده بود، به طوری که میرزا آقاخان کرمانی را از عثمانی به ایران آوردند و در کنار دو همفکر خود احمد روحی و میرزا حسن خان خبیرالملک در تبریز زیر درخت نسترن در تبریز سر بریدند. اشاره به این امر که این روشنفکران فقط قصد اصلاح امور را داشتند و نه برانداختن نظام شاهی، خود متضمن این امر است که رفتار اصلاحی در هیچ بعدش برای قاجارها پذیرفتنی نبود و نتایجش برای روشنگران عصر مشروطه سخت تلخ و فجیع نمود. نتایجی که دامنگیر میرزا جهانگیر خان صور اصرافیل و ملک المتکلمین هم شد و قتل هردوی این مبارزان راه آزادی را در پی داشت. بیگمان میشود گفت که در آستانهی قرن چهاردهم خورشیدی و با پایان یافتن قرن سیزدهم، اندیشهی اصلاحی هم چنان در بیان آرا و تفکراتش در برابر نگاه مسلط پدرسالارانهی قاجارها، مهجور بود و راهی به بیرون و برای تودههای مردم نیافت، هرچند ذهن برخی از خواص ایرانی را به خود معطوف داشته بود.
دوم:
با آغاز قرن چهاردهم شمسی و به ظهور رسیدن رضا شاه در قالب سلطنتی دیگر رویکرد اصلاحی به مناسبات اجتماعی در اساس جایی برای تبلور نیافت چرا که مناسبات، رسمی نو و متجدد یافت و پهلویها در نیم قرن تلاش برای تغییر مناسبات از ساختاری پدرسالارانه به ساختی مدرن، همهی تلاش خود را در تقابل با دیگر ساختهای سیاسی به کار گرفتند تا رسم تجددمآبانهی خود را محقق سازند و در این مسیر سیاسی، با اندیشههای مذهبی و تودهای و ملیگرایانه سر سازش و مدارا نداشتند و متقابلانه در برابر همهی آن ها ایستادند. به گونهای که رضاخان در دوره ی بیست سالهی صدارتش هم تودهایها را به زندان انداخت و هم با مذهبیون از در دوستی درنیامد و دست آنها را از قوهی قضاییه کوتاه کرد و محمدرضا نیز رسم سیاسی پدر را در پیش گرفته و این تقابلها را در دورهی خود پر رنگتر کرد. حزب توده را منحل کرد و با ملیگرایان به ستیز پرداخت و گروههای مذهبی و راست رادیکال را قلع و قمع و اعضایشان را به زندان انداخت. آنچه به وضوح میتوان در دورهی 53 سالهی پهلوی ها از آن یاد کرد، بیشتر تقابل است تا همکاری و اصلاح و مغفول ماندن تفکرات اصلاحی از سوی پهلویها، چرا که این پدر و پسر خود را در مقامی نمیدیدند که دیگران سیاسی را برتابند، پدر اول مستبد بود بعد دیکتاتور شد و پسر اول دیکتاتور بود و بعد به استبداد گرایید. به هر روی باید اذعان کرد که محمدرضا شاه هم گوش شنوایی برای اندیشههای اصلاحی برخی ملیگرایان منعطف و اصلاحخواه نداشت و حاضر نشد به فرمان مشروطیت تن داده و فقط سلطنت کرده و حکومت نکند.
سوم:
با پایان یافتن دورهی سلطنت پهلویها و آغاز انقلاب اسلامی، آنچه در ابتدا رخ داد تقابل بود؛ انگارهی اصلاح خیلی زود و نزدیک به دو دهه به کما رفت. انقلاب آمده بود تا فرزندانش را ببلعد ( پلخانف) و فرزندان انقلاب را رو در روی هم قرار دهد و خب معلوم بود که در این نبرد آن که مشت پر زورتری دارد برندهی این جنگ خواهد بود و آنچه که در ابتدای انقلاب انتظارش نمیرفت به وقوع پیوست. انقلابیون در ابتدا یک خواست داشتند و آن رفتن شاه بود اما با برافتادن سلطنت تضادهای فکری و سیاسی انقلابیون خیلی زود سرباز کرد و مخالفان انقلابیون مذهبی یک به یک به بیرون قطار انقلاب یا پرت و یا خود پیاده شدند. قطار انقلاب بعد از این دیگر یکدست شده و تا یک سال بعد از پایان جنگ به تقریب هم چنان یکدست ماند.
چهارم:
با کمی اغماض، شاید بتوان گفت که در سراسرتاریخ ایران زمین، نگرهی اصلاحی به عنوان یک ساخت سیاسی مستقل، هیچگاه حضورش در کنار قدرت برتافته نشده و میسر نشده است. حضوری که به تعدیل ساخت قدرت کمک کرده و خود نیز به عنوان نیرویی سیاسی در بافت قدرت حضور داشته باشد. تاریخ ما همیشه تاریخ آمدن یکی به جای دیگری بوده است و هیچگاه یکی با دیگری در قدرت شریک نبوده و دیگری درک و تحمل نشده است. به قولی دو پادشاه هیچ گاه در یک ملک شریک نبوده و تاریخ ما تاریخ حذف بوده است. (کاتوزیان) و تاکنون نیز چنین بوده است. اما با گذر از ساخت و بافت سیاسی پادشاهی در ایران و برآمدن جمهوری، قدرت تقسیم بیشتری یافت و امکان عبور از سلطنت مطلقهی فردی فراهم و کانونهای قدرت در ایران چندگانه شد. همین امکان بود که دو دهه بعد از انقلاب در ایران، محملی برای اصلاحخواهی و اصلاحطلبی در ایران شد. درست در میانههای دههی 60 بود که اختلاف دو جناح روحانی درون حاکمیت با ارجاع به رهبر انقلاب منتج به انشعاب درون روحانیت شد و طیفی متمایل به راست و طیفی دیگر متمایل به چپ شده و از دل همین طیف چپ روحانی بود که اندیشهی اصلاح متبلور شد.
پایان:
با ظهور اصلاحخواهی در ایران دو دهه بعد از انقلاب، باید تفکیک اصلی در اردوگاه اصلاحخواهی در ایران را قائل به دو طیف بزرگ اصلاحطلبان و اصلاحخواهان دانسته و خطوط کلی این مرزبندی را مشخص کرد.
اصلاحطلب یا اصلاحطلبان:
به یقین در مورد تعاریف اصلاحطلبی و اصلاحخواهی در زبان فارسی معناهای تام و تمامی وجود دارد، به گونهای که نمیتوانیم تفاوت معنایی خاص و چندانی بین اصلاحخواهی و اصلاحطلبی قائل باشیم اما اینکه اصلاحطلبی یا اصلاحطلبان در افواه و اقوال و گفتار و نوشتار جمیع ایرانیان از میانههای دههی هفتاد و برآمدن رییس جمهورشان سیدمحمد خاتمی، با این نام بیشتر به نوشتار درآمده و صدا زده و شناخته میشوند، اتفاق و امر مبرهنیست و بر همین اساس است که میتوان اصلاحخواهان را با اندکی اغماض به نوعی از اصلاحطلبان جدا دانست. اما اصلاحطلبان به واقع چه کسان و چه طیف و چه بخشی از جامعهی ایرانی را تشکیل میدهند که با این نام شناخته میشوند؟
اگر خیلی کلان به موضوع نگاه کرده و قبول داشته باشیم که بعد از پیروزی انقلاب اسلامی در نبرد و تعارض و جدال کلی بین نیروهای انقلابی، این طیف وسیعی از سیاسیون اسلامگرا بودند که موفق به پیروز شدن بر رقبای سیاسی خود شده و تا سال 1368 شمسی به تحکیم و یکدستی در قدرت رسیدند، چندان مشکلی نبوده و پذیرفتنی باشد. و شاید باید از همین مقطع رد قوامیافتگی اصلاحطلبی و جداییاش از اصولگرایی را در مناسبات سیاسی ایران جست. هرچند اصحاب افکار اصلاحطلب، نواندیشان مذهبی و تجدیدنظرطلبان دینی بودهاند که در ایجاد حلقههای فکر برای رشد زمینههای این گسست، در مجلهی کیان و دیگر مجلات فرهنگی، به دور هم و شخص عبدالکریم سروش حلقه زده بودند. اما اصحاب سیاسی نگرش اصلاحطلبی، با ارجاع اختلافات سیاسیشان در سال 1366 به رهبر اصلی و معنوی شان، خواهان جدایی از هم با دو رویکرد در قالب جامعه روحانیت مبارز و مجمع روحانیون مبارز شدند و همین امر در قالبهای دیگر منتج به شکلگیری اصلاحطلب و اصولگرا در سطح ملی شد. در تشریح شکلگیری اصلاحطلبی و اصلاحطلبان میتوان این طور گفت که اصلاحطلبان به واقع از دل رویکرد کلان مجمع روحانیون مبارز با خواست تحول در مناسبات ملی شکل کلی به خود گرفته و از دل مناسباتی حکومتی به بیرون راه یافته و در صدد ایجاد بدنهی اجتماعی برای خود برآمدند. با همین تعاریف کلی و نه چندان جامع هم میتوان حدس زد و فهمید که اصلاحطلبان یا اصلاح طلبی منبعث از ساختاری حکومتی با میل به تحولات اجتماعی و تأکید بر ارزشهایی هم چنان چپ گرایانهای بوده است که سال 1357 شمسی بدان دست یافته و ایشان را میشود نقطهی مقابل اصولگرایانی تعریف کرد که هم چنان بر عدم گسست از ارزشهای انقلابیاش در سال 1357 پافشاری میکند و اصرار دارد. تداوم خواست سیاسی و فرهنگی و اجتماعی اصلاح طلبان بود که منجر به پیروزی سیدمحمد خاتمی در انتخابات شد و برای نخستین بار در تاریخ سیاسی ایران بود که رییس جمهور قدرتی به نسبه مستقل از برخی ارکان نظام یافته و بر مدار ارزشها و خواست آنان حرکت نمیکرد. این استقلال سیاسی برای اصلاحطلبان در قدرت، بی هزینه نبود و کم کم در تقابل و استقلال از نهاد قدرت شکل قوام یافتهتری یافت. هرچند سرگذشت اصلاحطلبان درون حاکمیت برای ایشان پرهزینه بوده و به بیرون راندن ایشان از صحنهی قدرت انجامید اما این بیرون رفتن به معنای حذف ایشان برای همیشه از صحنهی قدرت نبود و شاید برای اولین بار در تاریخ سیاسی ایران، مخالفان قدرت مسلط، در سایهی قدرت پذیرفته شده و برای همیشه حذف نشدند. این خود تلویحن به معنای این بود که مسیر اصلاحطلبی، در سپهر سیاسی ایران متولد شده و در حال بالندگی است.
اصلاحخواه و اصلاحخواهان:
شاید کمی سخت باشد که بخواهیم اصلاحخواهان در ایران را از اصلاحطلبان درون حاکمیت جدا کنیم و به اصلاحخواهان هویتی جدا بخشیم اما همین گزارهی درون حاکمیت بودن اصلاحطلبان و بیرون از حاکمیت بودن اصلاحخواهان میتواند وجه تمایز مهم این دو از هم باشد. به واقع شاید بتوان گفت که اصلاحخواهان همان نیروی اجتماعی و سیاسی هستند که در همپوشانی نظری و عملی با اصلاحطلبان، در بزنگاه انتخابات 76، انتخاب خود را در حمایت از نامزدی دیدند که از منظرشان نماد تغییر تدریجی بود و این خود چرخشی بزرگ در فکر مردمی بود که دیگر نمیخواستند تغییرات اجتماعی را لزومن با رهیافتی انقلابی دنبال کنند. اما این همپوشانی را نباید از جنس اندیشهی همان اصلاحطلبان درون حاکمیت دانست. این نیروی اجتماعی لزومن نه در عقایدش با اصلاحطلبان یکدست و یک رنگ است و نه در اعمالش و گاه خود را در تعارض اندیشگی و رفتاری تام با اصلاحطلبان میبیند و حمایت خود را در بزنگاههای تاریخی و انتخاباتی، تاکتیکی انتخاب میکند نه صرفن استراتژیک. به یقین این نیروی اصلاحخواه اجتماعی حامی اصلاحطلبان، خود از طیف وسیعی از مردم با عقاید و رفتار ناهمگون تشکیل شده که تنها درصدد یافتن راهی اندیشیدهتر و منطقیتر و کمهزینهتر در مناسبات سیاسی با رویکرد اصلاحی هستند و نه جانبداری صرف از اصلاحطلبان. هرچند مدتیست که این نیروی مردمی و اجتماعی اصلاحخواه از اصلاحطلبان درون حاکمیت رنجیده است و برخی از مواضع اتخاذ شده از سوی اصلاحطلبان را همسو با منافع ملت و خود نمیبیند اما میشود انتطار داشت که در بزنگاهی دیگر از تاریخ، هردو به یک تاکتیک جدید برای برون رفت از مشکلات کشور تن دهند.
انتهای پیام