خرید تور تابستان

به بهانه تولد کیارستمی

 روزنامه شرق نوشت: برای علاقه‌مندان عباس کیارستمی، اول تابستان هر سال حال و هوای دیگری دارد. زادروز هنرمندی که سال‌ها می‌توان از هنرش گفت و نوشت. کیارستمی را بیش از هر چیز به واسطه فیلم‌هایش می‌شناسیم. سبک خاص او در کارگردانی و  نگاه تیزبین و جزئی‌نگرش، نام او را در میان فیلم‌سازان برجسته دنیا قرار داد و همچنان در بسیاری از رویدادهای هنری مطرح دنیا، نام او می‌درخشد.  کیارستمی همواره با عکس‌ها و شعرها و طراحی‌هایش با طیف عظیمی از مخاطبانش ارتباط برقرار کرد. نگاه او به طبیعت در عکس‌هایش از جمله نکاتی است که توجه‌برانگیز است و بسیاری از عکس‌های طبیعت او در جریان جست‌وجو برای یافتن لوکیشن  فیلم‌های سینمایی‌اش ثبت شده است. اما توصیف کیارستمی در جریان ثبت قاب‌هایش جالب توجه است، «معتقدم اگر می خواهید عباس کیارستمی را بشناسید باید به عکس‌هایم رجوع کنید. من آنچه که می‌دانم و یا حس می‌کنم را خودم در عکس‌هایم پیدا می‌کنم. پس مرا در عکس‌هایم جست‌وجو کنید.  این بار به بهانه زادروز عباس کیارستمی  به سراغ بخش دیگری از زندگی هنری عباس کیارستمی رفته‌ایم. روایت روزهایی که او فیلم می‌ساخت و او و دنیایی که تصویر می‌کرد، سوژه عکاسانش می‌شدند. عمده‌ترین این روایت، از فیلم «زندگی و دیگر هیچ» و دشواری‌های ساخت فیلم در زلزله مهیب رودبار است و هریک از زاویه‌ای متفاوت با عکس‌هایشان او را توصیف می‌کنند.

————————————————–

همه‌چیز در کار او ساده می‌شد 
مینا زیوری-عکاس:‌

همکاری با عباس کیارستمی در دوره خاصی از زندگی من اتفاق افتاد. دورانی که دانشجوی عکاسی دانشکده هنرهای زیبا بودم و واحدی به اسم عکاسی خبری را می‌گذراندم که استاد این درس (آقای صمدیان)، از ما پروژه‌ای خواست و عنوان این پروژه عکاسی پرتره از یک هنرمند بود. علاقه‌مندی من به فیلم‌های آقای کیارستمی از فیلم «کلوزآپ» آغاز شد و این فیلم برایم جادویی بود و علاقه‌مند بودم تا کارهای دیگری از او ببینم. بعد از عنوان‌شدن پروژه کلاسی، فکر کردم او، تنها هنرمندی است که دوست دارم در حین فیلم‌برداری از او عکاسی کنم. آن زمان تنها منبع رسمی اخبار، روزنامه‌ها بودند و اخبار تولید فیلم‌های عباس کیارستمی را از این طریق پیگیری می‌کردم. مطلع شدم که بیشتر در کانون پرورش فکری کودک و نوجوان حضور دارد و یک روز برای دیدنش به آنجا رفتم و سراغش را گرفتم. در اتاقش نبود و در سمت دیگری حیاط کانون در اتاق مونتاژ مشغول کار بود و همان‌جا این موضوع را با او در میان گذاشتم که پروژه کلاسی من چیست و دوست دارم که در حین کار از او عکاسی کنم و جالب بود که با روی باز پذیرفت. آن زمان قرار بود برای ادامه فیلم‌برداری «زندگی و دیگر هیچ» به رودبار برگردد و در این سفر من هم با گروه همراه شدم. روزی که قرار بود به رودبار برویم، به مینی‌بوس گروه نرسیدم و در نهایت همراه چند نفر دیگر از اعضای گروه با ماشین آقای کیارستمی عازم رودبار شدم. آن زمان عکاسی سیاه و سفید برای ما مفهوم والاتری داشت، اما در این فیلم، هم رنگی عکاسی کردم و هم سیاه و سفید. وقتی به رودبار رسیدم، از هر موضوعی که اطرافم بود عکاسی کردم. به یقین می‌توانم بگویم که این سفر و آن موقعیت عکاسی از بهترین لحظات زندگی‌ام بود. عکسی که تپه معروف خانه دوست کجاست، پشت سر آقای کیارستمی است و پوستر جشنواره جهانی سی‌و‌پنجم شد، عکسی است که از او در این فیلم گرفتم و خودش این عکس را بسیار دوست داشت. آقای کیارستمی در فیلم «زندگی و دیگر هیچ» جوان بودند و در آن دوران عکس کمی از او وجود داشت و خودش هم خیلی تمایلی به اینکه عکسی از او ثبت شود نداشت. روزهای فیلم‌برداری در رودبار با تمام سختی‌هایش برای همه ما که در این گروه مشغول کار بودیم، خاطره‌انگیز بود. شب‌ها در کانکس می‌خوابیدیم و از آنجایی که من تنها خانم این گروه بودم، یک کانکس به من اختصاص دادند. اما باقی اعضای گروه چند نفری با هم در کانکس‌های مختلف استراحت می‌کردند. با اینکه یک سال از زلزله رودبار گذشته بود و ما مشغول فیلم‌برداری بودیم، اما حجم خرابی‌ها همچنان زیاد و امکانات بسیار محدود بود. کار بسیار فشرده بود و باید در مدت‌زمان مشخصی فیلم‌برداری می‌کردیم و به تهران برمی‌گشتیم. خاطراتی که از همکاری با آقای کیارستمی دقیق به خاطرم مانده، علاقه او به طبیعت و پیداکردن لوکیشن‌های خاص و بکر بود، آن‌قدر که هر بار از دیدن لوکیشن‌هایی که انتخاب می‌کرد غافلگیر می‌شدم. جالب بود که او دقیق و درست، حساب نوری که در هر ساعت در لوکیشن‌های انتخابی‌شان وجود داشت را می‌دانستند. در رودبار یک‌سری شالیزار بود که در ساعتی مشخص، مثل آیینه، آسمان و زمین یکی می‌شد و منظره حیرت‌انگیزی را به وجود می‌آورد و این ساعت از روز را عباس کیارستمی درست به خاطر داشت. او آن‌قدر در کارش حرفه‌ای و دقیق بود که اگر در حین کار مثلا جایی به صدای راه‌رفتن روی شن نیاز بود، او با دقت این صدا را ایجاد می‌کرد و از هیچ‌چیز کوچکی به راحتی نمی‌گذشت. بعد از پایان فیلم‌برداری هم دقیق مونتاژ را انجام می‌داد. از عباس کیارستمی عکس‌های زیادی دارم که در زمان حیاتش خیلی دیده نشد، چراکه دوست داشتم به عکس‌ها وفادار بمانم و بدون نظر او عکس‌ها جایی چاپ نشود، اما بعد از فوت او نیاز بود تا عکس‌های از او منتشر شود که در نمایشگاهی که برگزار کردم چند فریمی را نمایش دادم. زمانی که با آقای کیارستمی کار می‌کردم، آدم کم‌حرفی بودم و در آن زمان بیشتر گوش می‌کردم و از حرف‌های آقای کیارستمی استفاده می‌کردم، اما بعدها به جهت تدریس در دانشگاه عادت کم‌حرفی‌ام کمتر شد و شاید اگر موضوع تدریس نبود، همچنان همان آدم کم‌حرف سابق بودم. عباس کیارستمی در کنار تمام هنری که در ساخت فیلم‌هایش داشت، هنر بازی‌گرفتنش از بازیگران برایم از همه‌چیز جذاب‌تر بود. او غالبا با نابازیگران کار می‌کرد، آنها را درست راهنمایی می‌کرد تا به چیزی که می‌خواهد برسد و ممکن بود در حین کار چیزی به دیالوگ‌ها اضافه یا کم کند. همه‌چیز در کار او ساده می‌شد و این هنر ساده‌کردن چیزی نیست که هر فردی قادر به انجامش باشد. به یقین می‌توانم بگویم یکی از مهربانی‌های زندگی با من این بود که افتخار همکاری با او را داشتم. اساسا علاقه‌مندی من به عکاسی به دلیل مستندگونه‌بودنش بود. اینکه عکس به‌عنوان سندی تصویری تا همیشه باقی خواهد ماند. بعد از همکاری با عباس کیارستمی متوجه شدم که مدل عکاسی من مینی‌مال است، واژه‌ای که حتی تا پیش از همکاری با او با آن آشنا نبودم. سبکی که آقای کیارستمی بیش از هر هنرمند دیگری به آن وفادار بود، چه در عکاسی یا شعر و بیش از هر چیزی در فیلم‌سازی.

بعد از فیلم «زندگی و دیگر هیچ» تمام عکس‌های رنگی و کنتاکت‌هایم را چاپ کردم و به آقای کیارستمی تحویل دادم، جز چند فریم که برای کار کلاسی برداشتم و به استادم آقای صمدیان نشان دادم. اما در میان عکس‌هایی که به آقای کیارستمی تحویل دادم از عکسی خوشش آمده بود که بعدها شنیدم بهمن کیارستمی آن را در کتاب «مداد عباس» چاپ کرده است. تمام لحظات همکاری در کنار استاد عباس کیارستمی برایم خاطره است و خوشحالم که این فرصت را داشتم تا از او بیاموزم.

————————————————–

هیچ کاری را مثل دیگران انجام نمی‌داد
همایون ارشادی

عباس کیارستمی مسیر زندگی من را تغییر داد و این نکته شاید بر آنها که من را می‌شناسند، پوشیده نباشد؛ اما آنچه حتی بر من پوشیده بود، این بود که او چگونه زندگی بسیاری را در ایران و در سایر نقاط جهان تحت تأثیر قرار داده بود و چگونه مرگ نابهنگامش، افرادی از سنین مختلف، جنسیت متفاوت و فرهنگ‌‌های گوناگون را با فقدانی کم‌نظیر روبه‌رو کرد. عباس کیارستمی که خود را برای همیشه مدیون او می‌دانم و همیشه جز در نوشتار «آقای کیارستمی» خطابش می‌کردم، هیچ کاری را مثل دیگران انجام نمی‌داد و فیلم‌هایش نیز شباهتی به فیلم‌های دیگران نداشت، در جایی نوشته بود که می‌خواهد به مرگ خودش بمیرد و نه به مرگ پزشکان و بزرگ‌ترین افسوسم در رابطه با او این است که چرا نگذاشتند که به «سبک» خودش مرگ را تجربه کند. شاید هم با وجود همه دخالت‌ها به نوعی به سبک خودش رفت، نمی‌دانم! اما آنچه می‌دانم این است که تا روزهای آخر «به سبک خودش» به جهان نگریست و آخرین حرفی که به من زد این بود: همایون، به زودی 20‌سالگی طعم گیلاس را می‌توانی به «این» مناسبت یادآوری کنی و در «این» مراسم فیلم را نمایش دهی. من که دیدن تن بیمارش بی‌تابم می‌کرد، بدون توجه به منظورش با خنده‌ای مصنوعی گفتم: عالی، بیستمین سال را با نمایش طعم گیلاس جشن می‌گیریم. پوزخندی آشنا زد و با صدایی که بسیار ضعیف شده بود گفت: حالا این همه خنده لازم نیست. صحبت از مراسم ترحیم است. دلم ریخت؛ اما به روی خودم نیاوردم و با صدایی که حتما نتوانسته بودم اصلاح کنم و بسیار ناباوری در خود داشت گفتم: نه جشن سلامتی؛ زندگی دوباره، تولدی دیگر برای شما و برای طعم گیلاس. ناباوری اما هوای اتاق را غیر قابل تحمل کرده بود.

انتهای پیام

بانک صادرات

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا