ساختمان وزرا
ساعد باقری طی یادداشتی نوشت:
«نگران نباشید ،وزرا را میرویم بالا، از این طرف وارد کوچه میشویم که یکطرفه است» و من از رانندهٔ تاکسی خواهش میکردم از همان بخارست بیاید بالا؛ سر کوچه پیادهام کند تا دویست سیصد متر پیاده گز کنم و چشمم در مسیر به ساختمان نحس وزرا نیفتد؛ با آن آدمهای پیر و جوان تحقیرشدهٔ ایستاده یا ولو شده در دور و بر ساختمان که عزیزی داخل ساختمان داشتند و خشم و نگرانی توامانشان نشانهٔ باور نکردن معجزهٔ رحم و شفقت بود؛ و بل نشانهٔ یقینشان به معجزهٔ «خشم و بیمدارایی»!.. و من از آن چشمها وحشت داشتم و من از آن چشمها شرمسار بودم.
🟢چه میدانستم یک روز با شنیدن نام این ساختمان نحس، دلشورهٔ مرگ خواهم گرفت، نه دلشورهٔ مرگ وجدان و مرگ حیا و مرگ ایمان که سالهاست فاتحهاش را در این مرز پرگهر خواندهاند- که رسول گرامی گفته بود: حیا و ایمان به یک رشته بستهاند، چون یکی برود، آن دیگری متابعت کند- دلشورهٔ مرگ معنی گرفتهام!
🟢یک نگاه به عکس یکساعت قبل از آموزش و هدایت مهسا امینی میاندازم و خبر هنجارشکن بودنش را با چشمهای ورقلمبیده میخوانم و معنی زنده بودنم را جویا میشوم از خود! مهسا بیشتر در کماست یا ما؟! مسلمان بودن پیشکش؛ ما زندگانیم اصلا؟
انتهای پیام