تاریخ را فاتحان مینویسند اما ادبیات را…
اعتماد نوشت:
تاريخ تمدن قاطعانه به ما ميگويد كه نوگرايي همواره سوداي بشر بوده. ميل انسان به جديد شدن را دورهها و شواهد مختلف تاريخي گواهي ميدهند؛ تحولخواهيها و تجديدنظرهاي تاريخي در ساختارهاي قدرت و حكمراني، گواه اين نوخواهي بشر است. در اين ميان ادبيات و هنر نه تالي كه غالبا پيشرو و راهگشاي مسير تاريخ و جنبشهاي سياسي و اجتماعي بودهاند. با اين حال اواخر قرن نوزدهم ميلادي بود كه نوگرايي خود در قالب جنبشي خودآگاهانه و تبيينيافته با نام نامي «مدرنيسم» سربرآورد. آثار مدرن به تناسب جهان جديدي كه پيشاپيش در گستره تاريخي پيش روي خود ميديدند، صورتهاي تثبيتيافته و پيشموجود بيان ادبي را شكستند و فرمهاي تازه را آزمودند. از اينجا به بعد توجه به شكلهاي بياني جديد چنان اهميت مييابد كه فرم ديگر نه ظرفي براي حمل درونمايه كه خود بخشي از محتواي اثر است. اين تحول تاريخي در شكل بيان ادبي در ادبيات داستاني با تمهيداتي تازه همراه شد. بهرهگيري از زباني برآمده از زيست نوپديد، آزمودن راويهاي پرسشمند- و نه همچون آثار كلاسيك راويهاي همهچيزدان- نگاه كردن از نظرگاههاي تازه، از راويهاي مرده و نامعتبر تا شخصيتهاي پليد و به اصطلاح badman و …؛ اينها زمانهاي را گواهي ميدادند كه ادبيات پيشاپيش ظهور آن را اعلام ميكرد؛ زمانهاي كه انسان با ترديد در باورهاي پيشتر قطعي انگاشته شده، خود را در برابر پرسشهاي هستيشناختي تازهاي ميديد. پرسشهايي كه هنوزاهنوز ادامه دارد. چنانكه نگاهي اجمالي به سير نظريه ادبي در قرن بيستم تا به امروز هم همين را ميگويد؛ از بحث «من براي ديگري» و «ديگري براي من» ميخاييل باختين كه در آن هويت را امري نه شخصي كه مشترك بين همه انسانها مييابد تا رهيافت ژاك دريدا به مفهوم «ديگربودگي» كه در آن متن را به مثابه «غير» در نظر ميآورد و سركوب «غيريت» را به پرسش ميكشد. اين فراروي از هويت شخصي، انگار ضمن اينكه خود زاده ادبيات است، برسازنده مسووليت معاصر ادبيات هم هست؛ نور تاباندن به «غير» از خود. در دامنه نوري كه ادبيات به اين «غيريت» ميتاباند، ناديدهها و پنهانكاريهاي بيشماري آشكار ميشود. چنين است كه ادبيات را افشاگر مناسبات تماميتخواهانه و سلطهطلبانه امر «قدرت» به مثابه چيزي توامان بيرون و درون خود مييابيم. داستانهاي صمد طاهري، واجد حد بالايي از اين ويژگي است. او ما را با شخصيتهايي در كانون روايت خود همراه ميكند كه در مناسباتشان با پيرامون، دست به نابخشودنيترين كارها ميزنند. نويسنده در شرح اين تمهيد، گوستاو فلوبر را به شهادت طلبيده كه ميگويد «مادام بوواري خود من است» و از اين رهگذر ضميري مستعد انجام همه آن كارها را در نهاد هر كدام از ما يادآور شده است.
طاهري يا – به لقبي كه من و خيليهاي ديگر كه از داستانهايش آموختهايم دوست داريم بخوانيمش- «عموصمد» نويسنده تثبيتشدهاي است و نياز چنداني به معرفي ندارد. همين بس كه يادآوري كنم ديرزماني با سختيهاي پيش بردن همزمان امر معاش و امر خلاقه، دست به كار نوشتن بوده. سالهايي كه بخش زيادي از اوقاتش به ناگزير در مشاغلي گذشته كه ميتوانست مصروف نوشتن شود. «سنگ و سپر»، «شكار شبانه»، «زخم شير»، «برگ هيچ درختي» و «پيرزن جواني كه خواهر من بود» از آثار طاهري هستند و دريافت جوايز ادبي مازندران، شيراز، احمد محمود و جلال آلاحمد از موفقيتهايش. با او درباره مسووليت نويسنده در جهان معاصر و نسبت ادبيات و قدرت گفتوگو كردم.
مسووليت و «تعهد» نويسنده در طول ۱۰۰ سال داستاننويسي ايران طبعا صورتهاي مختلفي به خود گرفته؛ امروز كاركرد ادبيات براي شما چيست و چه تفاوتي با مثلا سالهاي آغازين داستاننويسيتان دارد؟
به گمان من نويسنده چند مسووليت دارد. اولين آن اين است كه كارش را درست انجام دهد. همانطور كه اولين مسووليت يك آشپز اين است خوراكي خوبي بپزد، نويسنده هم بايد همه تلاشش را در جهت نوشتن داستان خوب به كار بگيرد. يك داستان خوب هم چندين فاكتور دارد كه اولينش جذب مخاطب است. اگر براي نخبگان مينويسد بايد بتواند نخبگان را جذب كند و اگر براي همگان مينويسد بايد بتواند همگان را جذب كند. چيزي كه توي دنيا زياد است، كتاب است. خواننده با كسي رودربايستي ندارد. اگر همان يكي دو صفحه اول جذبش نكرد، كنارش ميگذارد يا به دوستي هديه ميدهد!!
دومين مسووليت نويسنده به گمان من اين است كه بازتابي از چند و چون زمانهاش باشد. همانطور كه ما زمانه جمالزاده يا هدايت را در آثارشان ميبينيم، آثار ما هم بايد روزگار ما را بازتاب دهد. طبعا به شكل داستاني آن، نه شكل روزنامهاي و تاريخ مصرفدار. از جمله فاكتورهايي كه من براي داستان قائل هستم، چيزي است كه اسمش را گذاشتهام قابليت اتراق داشتن. يعني خواننده بايد بتواند ساعاتي، روزهايي، ماههايي در داستان اتراق كند. با آدمهايي كه آنجا هستند اياغ و همدل شود. كسي را دوست بدارد و در دل خواهان موفقيتش باشد و از كسي بدش بيايد و خواهان موفق نشدنش باشد و ديگر اينكه ادبيات بايد صداي بيصدايان باشد. كساني كه در طول تاريخ ديده نشدهاند و صدايشان شنيده نشده. تمام تاريخهاي ما سرگذشت پادشاهان و فاتحين است و هيچ اثري از زندگي مردم كوچه و بازار در آنها نيست. حتي تاريخهايي مثل تاريخ بيهقي يا رسمالتواريخ…كه كمي متفاوتترند هم، نهايتا چندوچون دربار را ترسيم ميكنند.
من بحث را از اين بخش آخر حرفهاي شما ادامه ميدهم كه ناظر است بر گزاره معروف «تاريخ را فاتحان مينويسند». با اين حال ما در هر اثر داستاني انگار وارد نوعي گفتوگو و بينامتنيت با تاريخ ميشويم. اين فاتحان و صاحبمنصبان تاريخ، انگار هميشه در اثر داستاني حضور دارند. مهمانان ناخوانده داستان «شكارچي» صمد طاهري كه نيمهشب زنگ پزشك را به صدا درميآورند كه او را به بالين عروسشان حاضر كنند تا به ظن خيانت با تزريق داروي كشنده خلاصش كند، آيا ماهيتي فاتحانه و سلطهگرانه از جنس تاريخي آن ندارند؟ اسبِ داستان «شكار شبانه» آيا استعاره نيروي تحت سلطه تاريخ نيست؟ حالا كه داستان «مردم كوچهوبازار» اينطور در نسبت آنها با امر قدرت به روايت ميآيد، نبايد بگوييم همزمان با داستان تحت سلطهها، داستان قدرقدرتان را هم ميخوانيم؟
بله حتما. اين فرهنگ مردسالار از اعماق تاريخ، از اعماق غارهايي كه اجداد ما در آن ميزيستهاند، آمده تا به ما رسيده و همچنان خودش را در اشكال ديگري از روايت بازتوليد ميكند. در داستان «شكارچي» هم همان ماي مردسالار است كه براي بود و نبود «چيزها» تصميمگيري ميكند. ما مردها در طول تاريخ جفت خودمان و مادر خودمان را به عنوان «چيز» نگاه كردهايم و ميكنيم. همانطور كه هرگاه امير فاتحي سرزميني را تسخير ميكرده، دستور ميداده كه مردها را گردن بزنند و زنان و احشام و ديگر «چيزها» را بار بزنند و ببرند، روايت معاصر هم در فرهنگ مردسالار به شكل ديگري همين را بازتوليد ميكند. آن زن «مال» اوست، همانطور كه آن اسب در داستان «شكار شبانه». پس در مورد «مال» هم «صاحب مال» تصميمگيري ميكند.
همين هم به شكل ديگري داستان قدرقدرتان معاصر است. همين «ديگري» است كه در درون نويسنده هم هست. من به عمد بيشتر داستانهايم را از زاويه ديد اول شخص روايت ميكنم. چون وقتي سوم شخص باشي، درواقع تلويحا داري به مخاطب ميگويي اين آدم عوضي قلدر من نيستمها. من همانطور كه ميدانيد نويسنده فرهيخته و منزهي هستم كه دارم داستان آن قلدرها را روايت ميكنم. اما وقتي توي جلد آن قلدر هستي و از چشم او به جهان نگاه ميكني، نوعي همذاتپنداري هم هست. اگرچه مخاطب ميداند تو نويسنده داستان هستي، اما به هرحال نمودي از درون خود تو هم هست. من مثلا در داستان «بچه مردم» از زبان زني كه براي رسيدن به زندگي دلخواهش، بچهاش را رها ميكند و ميرود داستان را روايت كردهام. زن دارد ستمي را كه در حق بچه خودش كرده پيش زن همسايه توجيه ميكند اما مخاطب پي ميبرد كه او دارد دروغ ميگويد و روايت را وارونه ساخت و پرداخت ميكند. اما در رمان كوتاه «برگ هيچ درختي» آن افسر صراحتا ميگويد من آدم بيشرفي هستم. راوي اولشخص است. يعني از زاويه نگاه او نگاه ميكنم. يا در رمان كوتاه «پيرزن جواني كه خواهر من بود»، بازهم تلاش كردهام از زاويه نگاه آدمي نگاه كنم كه به زاير ميگويد هر چيزي را ميشود خريد و فروخت، حتي شرافت را. تا چه حد موفق بودهام را مخاطب بايد بگويد اما من تلاش كردهام به اين نگاه برسم و خودم را مثل آدم منزهي كنار نكشم. ببينم اگر پايش بيفتد، خودم چند ميارزم!
بله؛ شخصيت مغلوب و پرتافتاده داستانهاي شما معمولا راوي اولشخص نيست؛ راوي گاهي شخصيتي ناظر است و كمتر تاثيرگذار، مثل راوي «شكار شبانه» كه شاهد قساوت پدرش با اسبِ از همهجا بيخبر است؛ جاهايي هم خود نيروي غالب است و در جايگاه قدرت قرار دارد، مثل راوي «مردي كه كبوترهاي باغي را با سنگ ميكشت» عامل خشونت است اما – آيا هر كسي كه سوم شخص مينويسد ميخواهد بگويد من آن موجود پليد و ناشريف و فاشيست و قسيالقلب كه دارم روايتش ميكنم، نيستم؟
بله، البته به هيچوجه منظورم اين نيست كه هر راوي اول شخصي آن است و هر راوي سوم شخصي اين. در جهان شاهكارهاي بيبديلي با زاويه ديد سوم شخص نوشته شده. منظورم اين است كه به هرحال به گونهاي پنهاني و تلويحي سوم شخصي كه دارد آدمي منفور را روايت ميكند، اين استدلال را به ذهن متبادر ميكند. يادم ميآيد زماني كه بهروز وثوقي نقش سيد معتاد را در فيلم «گوزنها» بازي كرده بود، بحثهاي داغي درباره شخص خودش در گرفته بود. البته به مقتضاي آن زمان در نشريات زرد. درست در شماره بعد چند مجله پس از اكران فيلم، وثوقي كه لابد آن حرفها به گوشش رسيده بود، به نوعي تبرّا جست از آن شخصيت و روي جلد مجله هم عكسهايي از خودش انداخت با تيپي آلندلوني و لبخند بزرگي كه دندانهايي چون مرواريد سفيدش را نشان ميداد. يعني بازي در نقشهاي منفي سينما هم همين بازخوردها را به وجود ميآورد. محبوبالقلوب بودن كار زياد سختي نيست، منفورالقلوب بودن! جاي سخت كار است. نظرم بيشتر به مواجه شدن با خود است. روبرو شدن با آن ديگري در وجود خودت. فلوبر جمله معروفي دارد كه گفته است؛ مادام بوواري خود من است. طبعا فلوبر نميخواسته ادا در بياورد و پشتك وارو بزند. ميگويد مني كه نويسنده فرهيخته هستم، وجه ديگر شخصيتم شايد همان مادام بوواري باشد.
در اينكه نويسنده آن «ديگري» را در درون خود مييابد، طبعا ترديدي نيست. ميخواهم بحث را معطوف كنم به حضور «قدرت» به مثابه آن «ديگري» در درون نويسنده. همان مجموعه پيچيدهاي كه خيلي وقتها بيآنكه بدانيم، داريم به فربهتر شدنش كمك ميكنيم. در اين ميان به نظر ميرسد كار ادبيات اگر نه عمل سياسي بلكه افشاي ماهيت بلعنده «قدرت» است كه حتي خود ادبيات هم همواره در معرض اين بلعيده شدن است. اين وضعيت پارادوكسيكال را ادبيات چگونه به روايت داستاني درميآورد؟
فلوبر آن جمله معروف را توي رمانش نياورده، بيرون از آن گفته. من شخصا مخالف آن هستم كه داستاننويس در نقش جامعهشناس ظاهر شود يا فيلسوف يا… كار داستاننويس، داستان نوشتن است و اگر انديشه و نظري دارد آنجا بايد بروز كند. يعني نظر بر داستان نبايد سوار باشد. يا به عبارتي پنهان باشد، آن قدر پنهان كه به چشم نيايد و مخاطب به فراست دريابد. آنهم نه به صورت يك نظر يكه و بلاترديد. همان هم بايد در شك و ترديد باشد كه نويسنده منظورش اين بوده يا نه. به گمانم كار اصلي داستاننويس زدن نقشي از روزگارش است نه نظريهپردازي. چون نظريهپردازان كساني ديگرند و در اين كار سررشته و تبحر و صلاحيت دارند. من شخصا اين صلاحيت را در خودم نميبينم. و به گمانم اگر مصداقي صحبت كنيم شايد دقيقتر بتوان به نظر روشني رسيد.
البته كه انديشه نويسنده بايد در اثر حل شود و نبايد سوار داستان باشد؛ اما آيا راوي «جيرجيركها و مجسمهها» پنهاني دست به دست عناصر قدرت، از طبيعت و كائنات تا آدمهاي پيرامون نداده و بارِ روي دوشِ برادر افليج و محرومش را سنگينتر نميكند؟ يا راوي «نام آن پرنده چه بود؟» حسب يك رنجش ناشي از حسد، دوستش را به قدرت – ايندفعه اتفاقا در معناي سياسي و حكومتي آن- نميفروشد؟
داستاننويس جهاني ميآفريند موازي جهان واقعي. منطق واقعيت داستان با منطق واقعيت بيروني موازي هم هستند، مخالف هم نيستند. نطفهاي كه در آغاز در ذهن نويسنده شكل ميبندد از واقعيت بيروني آمده. تخمي است كه نويسنده در زمين تخيلش ميكارد، آب و كود ميدهد و مراقبت ميكند تا طي زمان به درختي تناور بدل شود. به هر شكل كه آن را بپرورد، نهايتا از واقعيت بيروني آمده. هرچند تخيلي باشد، هرچند فانتزي باشد يا سوررئال يا پست مدرن يا… نطفهاش از آنجا آمده. از جايي و زماني كه ما در آن زيست ميكنيم. مگر تخم و نطفه از آغاز از ضدواقعيت آمده باشد، يعني از دروغ و ريا. در جهان بيرون ما شبكه قدرت همهچيز را زير سلطه خود ميخواهد. يكي از راههاي تمرد از اين سلطه، افشاي آن است. يعني همان كاري كه نويسنده ميكند. داستاننويس با به تصوير درآوردن اين سلطه و نشان دادن اعمال آن بر آدمهاي داستان، درواقع امري ظاهرا روزمره و عادي را به رخ ميكشد و با به رخ كشيدنش غيرعادي بودن و ظالمانه بودن آن را نشان ميدهد. اين همان بازتاب چندوچون زمانه زيست نويسنده است. هيچ گريزي از آن نيست. در دو داستاني كه نمونه آورديد، نويسنده با به تصوير كشيدن تسلط آن شبكه قدرت بر آدمها، آن را افشا ميكند. غيرعادي بودن و ظالمانه بودن آن را به رخ ميكشد. اينجا ديگر همدستي نويسنده با شبكه قدرت نيست، بلكه افشاكننده آن است. اگر در آن داستانها اين ستم مضاعف افشا نميشد، جعل و دروغ بود. اگر آن آدم معلول جسمي و ذهني تحت سلطه قدرتهاي حكومتي و خانگي از انواع فرهنگي و اجتماعي و… نبود و سرنوشت تلخي برايش رقم نميخورد، با واقعيت داستاني در تضاد بود يا اينكه دروغ بود و توهمي رمانتيك. نويسنده سوييسي كه با تسلط شبكه قدرت به اين شكل مواجه نيست، داستان خودش را مينويسد. به روايتهايي ميپردازد كه مسائل هستيشناختي را شايد مد نظر داشته باشد يا هرچيز ديگري را كه به هرحال بازتابدهنده زمانه او در آن مكان مشخص است. اما نويسنده اينجايي هنوز درگير اين سلطه به عريانترين شكل آن است و اين را بازتاب ميدهد.
در جهان بيرون ما شبكه قدرت همهچيز را زير سلطه خود ميخواهد. يكي از راههاي تمرد از اين سلطه، افشاي آن است. يعني همان كاري كه نويسنده ميكند. داستاننويس با به تصوير درآوردن اين سلطه و نشان دادن اعمال آن بر آدمهاي داستان، درواقع امري ظاهرا روزمره و عادي را به رخ ميكشد و با به رخ كشيدنش غيرعادي بودن و ظالمانه بودن آن را نشان ميدهد.
ادبيات بايد صداي بيصدايان باشد. كساني كه در طول تاريخ ديده نشدهاند و صدايشان شنيده نشده. تمام تاريخهاي ما سرگذشت پادشاهان و فاتحين است و هيچ اثري از زندگي مردم كوچه و بازار در آنها نيست. حتي تاريخهايي مثل تاريخ بيهقي يا رستمالتواريخ… كه كمي متفاوتترند هم نهايتا چندوچون دربار را ترسيم ميكنند.
انتهای پیام