خرید تور تابستان

برای محمود زندمقدم

ایمان پاکنهاد، روزنامه‌نگار در هم میهن نوشت:

برف در درکه‌ تهران می‌بارید. دانه‌دانه بر کوه می‌ریخت، بر کوچه‌ها و بر شیروانیِ خانه‌ها. در یکی از خانه‌ها، همزمان با نخستین دانه‌های برف امسال، مرگ هم بر تن محمود زندمقدم باریده بود. تنها دراز کشیده بود بر بستر، زیر ملحفه‌ای از نقش‌های بلوچ. 84سال رفته بود از عمر این نویسنده، پژوهشگر و استاد دانشگاه. برف، سنگین می‌بارید. بی‌رحم می‌بارید، مثل اولین سفرش به بلوچستان: «بهمن‌ماه بود. سال 1343 خورشیدى. راه‌راهِ پیچان برف در خاكسترى سرد هواى سحرگاهى. اشباح قله‌ بلند كوه‌ها پوشیده از برف، پشت سرِ ما. می‌رفتیم به زاهدان.»
آن سال‌ها كارمند دولت بود در بخش آمار عمومى. به جاهای مختلف سفر می‌کرد برای آمارگیرى هزینه و درآمد خانوارهاى روستایى، در چند روستاى نمونه.» وقتی گذرش به بلوچستان افتاد، صدای دریا دیوانه‌اش کرد. خاک آنجا دامن‌گیرش کرد. «تحت‌تاثیر حال‌وهواى بلوچستان قرار گرفتم. آن روزگار، نه هواپیما بود و پروازهاى منظم، نه جاده‌ آسفالت و رفت‌وآمد منظم. خطه‌ دورافتاده‌اى بود بلوچستان‌وسیستان. فكرم را همیشه مشغول مى‌داشت، این سفر. شروع كردم به نوشتن یادداشت‌هایى در شرح و تصویر حال‌وهواى بلوچستان، در حاشیه‌ ماموریت دولتى كه انجام داده بودم.» می‌گوید: «جایی رفتم که بزها، شترها و آدم‌ها از یک‌جا آب می‌خوردند. آبِ باران. رخت و ظروف‌شان را هم همان‌جا می‌شستند.» حال‌وهوای میزبانان بلوچ گرفتارش کرد. «تنفس می‌کردم در بدایت تاریخ.» در سال 1345 که سرشماری عمومی انجام می‌شد، دو بار دیگر به بلوچستان رفت. سه‌سال بعد، در مقام کارشناس اقتصادی آب «فرصتى دست داده بود؛ باز رفتم و سیاحتى كردم در بلوچستان و سیستان. در این سفر، امكانى فراهم شده بود تا با جنبه‌هاى تازه‌اى از زندگى آشنا شوم، در آن سامانِ هنوز دور و یگانه.» حالا دیگر نمی‌توانست از آن سامان دل بکند. اواخر 1349 و اوایل 1350، بار دیگر فرصت کرد به بلوچستان برود. «به قول بلوچ‌ها، نشستم در بلوچستان.» در دفتر آمار ناحیه‌اى مشغول كار شد. بعدها مسئولیت دفتر برنامه‌ریزى و بودجه‌ استان را به‌عهده گرفت. همزمان رئیس مركز پژوهش‌هاى خلیج‌فارس و دریاى عمان و سازمان توسعه‌ سیستان و بلوچستان شد.» تحصیلاتش مرتبط بود. فوق‌لیسانس جامعه‌شناسی از آمریکا داشت و دکترای برنامه‌ریزی منطقه‌ای از انگلیس. فکر توسعه‌ استان سیستان‌وبلوچستان و آن آب و خاک رهایش نمی‌کرد. به فکر تاسیس دانشگاه افتاد. پس از پیگیری‌های زیاد موفق شد دستور تاسیس دانشگاه بلوچستان و دانشكده‌ دریانوردى چابهار را بگیرد. هر دو تاسیس شدند، سال هنوز به 1357 نرسیده بود. زندمقدم وقتی برای نخستین مأموریت‌اش به بلوچستان رفت، همه‌چیزِ درآمد و هزینه خانوارها را حساب کرد. حتی حساب خاری را که از روی زمینِ خشک بلوچستان جمع می‌کردند. روی هم شده بود حدود دو تومن. دو تومن را تقسیم بر تعداد نمونه‌ هر خانوار پنج‌نفره کردند و شد نفری سه‌قران و صناری. اولین مطلبی که درباره‌ بلوچستان و خارج از ماموریت‌های دولتی نوشت، اسمش را گذاشت «سرزمین بی‌پرنده». می‌خواست جایی منتشرش کند. جلال آل‌احمد این نوشته‌اش را خواند و با حاشیه و توضیحاتی به احمد شاملو داد که در مجله‌ «خوشه» چاپش کند. در «خوشه» چاپ نشد، اما در «اندیشه و هنر» چاپش کردند و سال‌ها بعد، سالی مانده به انقلاب57 ، کتاب شد با اسمی دیگر: «آدم‌های سه‌قران و صناری» ازجمله چیزهایی که در بلوچستان برای محمود زندمقدم جذاب بود، مراتب قبیله‌ایِ بلوچان بود که یکسره فرق می‌کرد با دیگر جاهایی که رفته بود. «آنها به رئیس قبیله، «خان» نمی‌گفتند. رؤسای قبایل بلوچی، لقب «سردار» را یدک می‌کشیدند، چون زمان قاجار، از مرکز سالی دو بار می‌رفتند بلوچستان و مالیاتِ هنگفتی از آنها می‌گرفتند. بلوچها هم برای جبران این کسریِ هزینه، دست به غارت می‌زدند؛ به هرجا که دستشان می‌رسید و اقتصادی بر پایه غارت را فقط یک سردار می‌توانست هدایت کند. بی‌همتا بود در این مملکت. من همه‌جا رفته بودم ولی چنین چیزی ندیده بودم.» همه‌جایی که زندمقدم می‌گوید، به روستاهای دورافتاده‌ای در استان‌های مختلف اشاره دارد؛ آذربایجان غربی، آذربایجان شرقی، کردستان، بخشی از کرمانشاه، سنقر، ایلام و اراک. خیلی از روستاهای این مناطق حتی روی نقشه هم نبودند. واژه‌های‌شان را استخراج کردم و در فرهنگ جغرافیایی روستاهای ایران درج شدند.» همان سال‌هایی که در بلوچستان ساکن شده بود، با همکارانش جزوه‌هایی در شناخت برخی مناطق و قبایل بلوچستان هم می‌نوشت. یکی از همکارانش، رضا دانشور بود که بعدها نویسنده‌ تبعیدی شد و در غربت درگذشت.
گاه که در تابستان‌ها برای مرخصی می‌آمد تهران، به کارهای دیگری مشغول می‌شد. در یکی از آن تابستان‌های در یاد مانده، مقاله‌ای خوانده بود درباره‌ تئاتر قلعه یا شهرنو و رفت به تماشای این تماشاخانه. «همان ایام دوست دانشمند و بزرگوارم، مهندس راستکار گروهی محقق را سرپرستی می‌کردند که کارشان بررسی روسپیگری بود در شهر تهران.» ستّاره فرمانفرماییان، مدیر و موسس مدرسه‌ عالی مددکاری اجتماعی تهران نیز در این پژوهش همکاری می‌کرد. فرمانفرماییان پژوهش درباره‌ شهر نو تهران را به زندمقدم سپرد. «بارها و بارها رفتم به سیاحت قلعه و نمایش‌های‌شان را تماشا کردم.» حاصل این پژوهش‌اش در کتابی به اسم «قلعه» منتشر شد. هنوز انقلاب نشده بود.

پس از انقلاب

انقلابی‌ها همه‌چیز را در دست گرفته بودند؛ حکومت، دولت و ادارات. می‌گفتند «طاغوتی‌ها» باید تصفیه شوند. عزت‌الله سحابی، نخستین رئیس سازمان برنامه و بودجه‌ پس از روی کار آمدن دولت بازرگان بود. «همان روزهای اول پاکسازی شدم. تلخ‌ترین اتفاق زندگی‌ام بود و هست.» اما از پای ننشست. بعد از یکی‌، دو سال خانه‌نشینی دوباره سفرهایش به بلوچستان را از سر گرفت. تنها سفر می‌کرد به گوشه‌هایی از بلوچستان که تا آن روزها نرفته بود. همه‌چیز را یادداشت می‌کرد. رنگ گل‌های قالی‌ها، ترانه‌ها، حرف‌ها، گله‌ها، مگس‌ها، کپرها و…
چند سال بعد شروع کرد به نوشتن و سرهم‌کردن یادداشت‌هایش. یک جلد نوشت و نامش را گذاشت «حکایت بلوچ». می‌خواست چاپش کند. کاغذ نبود و اگر بود، گران بود. اداره به اداره می‌رفت و آخر توانست حواله‌ دولتی کاغذ را از محمد خاتمی، وزیر وقت ارشاد بگیرد. هیچ ناشری حاضر به چاپ کتابش نشد تا اینکه خودش تصمیم گرفت ناشر کتابش شود و یک جلد را چاپ کرد. سفرهایش تمامی نداشت. دوباره و دوباره رفت به بلوچستان. وطنش شده بود. جلدهای بعدی را هم نوشت. از جلد سوم تا ششم را انجمن آثار و مفاخر فرهنگی چاپ کرد و مورد توجه روشنفکران و نویسندگان قرار گرفت. شاهرخ مسکوب که به قول زندمقدم کپه‌ابری بود جدامانده از باران، آن روزها درباره‌ «حکایت بلوچ» چنین نوشت: «این حکایت بلوچ، نوشته آقای زندمقدم عجب حکایتی است. چه خوب شد که به تورش افتادم. شاید برای خاطر و در جست‌وجوی دادشاه یاغی و یار و همدست‌اش نازک و کشته‌شدن‌شان جنگ‌کنان در کوه و کمر بود که سراغ این کتاب رفتم یا شاید برای خود بلوچستان و آفتاب‌ سوزان و دانش‌آموزان سوخته گرسنه‌اش. به هر حال گزارش بالابلند این بزرگوار بسیار خواندنی است… کوتاه، خشک، ‌خشن به‌سختی طبیعت و زندگی همان سامان با تکرار پیاپی فعل‌های ضربی و چکشی در اول جمله و خلاف معمول که اول کمی آزار می‌دهد و بعد عادی و حتی خوشایند می‌شود.» پس از آخرین سفرهایش به بلوچستان، جلد هفتم و آخر «حکایت بلوچ» را نوشت. هیچ‌کس حاضر نشد حاصل 50‌سال سفر و تحقیق را چاپ کند، حتی انجمن آثار و مفاخر فرهنگی. درنهایت انتشارات دنیای اقتصاد هر هفت‌جلد را در یک مجموعه به چاپ رساند. در کتابخانه‌ ملی رونمایی کردند و بزرگداشت گرفتند و تقدیر کردند. زندمقدم اندکی از عزلت بیرون آمده بود. «آرزو داشتم چاپ این مجموعه را ببینم و بمیرم.» بعد از این مجموعه دوباره شروع کرد به نوشتن، این‌بار از نوعی دیگر. «کره‌خر و نوردبون» را نوشت از زبان یک نقال در شهرفرنگ. بار نخست در سوئد چاپ شد و بار دیگر با تغییراتی در ایران. روایتی پیچیده از تاریخ، جغرافیا، سیاست و ایدئولوژی. روزهای واپسین، تا آخرین لحظه مشغول نوشتن زندگی‌نامه‌اش بود. یک‌شب پیش از کوچ در آخرین برگ دفتر نوشت: «…خداحافظی کرد و رفت. حالا خالی‌ است یکشنبه‌ها… هرکه آمد به جهان، نقش خرابی دارد.» پاره‌های کدر ابر بر آسمان است. محمود زندمقدم را در قطعه‌ نام‌آوران بهشت زهرا، در ردیف 17، شماره‌ 26، به خاک سپرده‌اند. کسی چه می‌داند، شاید روزی، آنطور که خودش می‌خواست، مثل ریشه‌های درخت مکرزن، از خاک چابهار بیرون بزند و صدای دریا را بشنود.


فؤاد نظیری، شاعر و مترجم در این روزنامه نوشت:

نهیب حادثه چیست جز اینکه از کنارِ عمارتِ قدیمی بگذری و سرازیر شوی از نشیبِ تندِ حیاطِ پاره‌ای از کوه، به باغِ خزان‌زده‌ای که انارهایش روی درختان حیران مانده‌اند و بِه‌های پریده‌‌رنگ، منتظر، بلاتکلیف تا بلکه کسی بیاید بچیندشان به قصدِ پختِ مربّا و خیره به تو نگاه می‌کنند که می‌رسی به نهرِ شاخه‌ای از رودِ درکه، که مرزِ آخرِ باغ است، بی‌دیوار و ببینند تو هم سرگردانی در پیِ یافتنِ دستی پیرسال که همچون شاخه‌ خشکِ درختی دراز شود، خوشه‌ کوچکی انگور بر کف‌ات بگذارد، یاقوت‌فام که طعمِ صفای قلم دارد و عطرِ گسِ کتاب و یک‌باره بگذری از دلِ عطرِ کتاب، برسی به گستره‌ بی‌انتهای کویر در کویر در کویرِ شورِ بلوچستانِ لَه‌لَه‌زنان و سوخته به تکریمِ پیشگاهِ خیالینِ آب و مهمان شوی به حُرمتِ کلمات و کتابِ راوی، میانِ کپرهایی که مردمانش، صبور، صمیمی، سخاوتمند، فقیر، چای و نان و خرمای خشک خود پیشِ‌رویِ تو بگذارند و حکایت که می‌کنند از حال و روزگار، بروی به سطرسطرِ کتابِ سترگِ «حکایت بلوچ» که نگارنده/راوی‌اش نه صِرفِ گزارش که عینِ معرفتِ تاریخی داشت و نگاشت، عیناً ابوالفضل بیهقی به تاریخ‌اش و به هفت‌جلدِ کلان تاریخی برآورد آمیزه‌ جانِ ژرف‌ترین ادبیات اصیلِ کهن، در روای نثرِ شعرگونِ نوین اما تمامِ روح و جوهره‌‌اش برگرفته از زبان و گویش و آداب و سُننِ بلوچان به هر لغت، به هر تعبیر و به هر تصویر تا نه فقط گزارشی مردم‌شناسانه از تاریخِ پاره‌‌ای دل و جان سوخته از وطن، که رُمانی بنگارد سخت شاعرانه، دلنشین به‌حدِّ شاهکاری حتّی سزاوارِ والاترین جای در ادبیاتِ داستانی امروز از بلوچانِ حال و جان‌شان داغ‌تر از دود و دَمه و گُدازه‌ تفتان به سال‌ها و سال‌ها و… و خرما، چای و نان که تمام شود راه بگشایی به قصه‌ قلعه، با زنانِ سوخته‌اش در بساطِ عیش و عشرتِ بی‌شور، تفریح‌شان نشستن و خندیدن به بخت و حالِ خود یا که بازیِ خود، به نقش، در تماشاخانه‌های کوچک و قراضه‌ متروکِ همان نجیب‌‌خانه‌ مطرود و از دلِ تماشاخانه‌ بوناک، پرتاب شوی بر تخته حوضِ سیاه‌بازیِ «کّره‌خر و نَوَردبون» که مرشد و بچه مرشدش زمین و زمان به هم می‌دوزند از تهِ خندقِ کوچه در دار، بی‌ملاحظه‌ هیچ مرزِ زمان، مکان، عالم و آدم که یک‌سره امّا به طعن و طنزِ تیز و گزنده، نشتر زند به هزل و هجو بر غدّه‌ چرکین کهنه‌مانده به تاریخِ هر کجا که حاکمش جبّار و مردمش مجبور و باز ورق خورَد کتاب و بازگردی به پای نهرِ باغِ مانده ساکت به سوگ و کسالت و باز دریابی که ناگهان نهیبِ حادثه چیست، جز آنکه راوی رفت! که دکتر محمود زندمقدّم، راویِ حکایت بلوچ برای ابد رفت!

انتهای پیام

بانک صادرات

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا