معصومه فقط ۱۲ سالش بود!
فرانک جواهری در شرق نوشت:
پشت تلفن با لهجه شیرین اهوازی میگوید: «خانم نیست، دختر است!» خنده تلخی میکند. منظورش معصومه است. داستان معصومه پر از خندههای تلخ است.
داستان معصومه صلیحاوی در یک شب زمستانی، پیچیده در پتویی قرمزرنگ، در کوچهای تاریک تمام شد. یک عکس بیکیفیت از صحنه پخش شده است. نوار زردرنگ ویژه صحنه جرم در شعاع چندمتری جسد کشیده شده است. معصومه پتو پیچشده وسط کوچه روی آسفالت افتاده است و مردم دست در جیب، به پتو خیره شدهاند. جلوتر از همه پسر کوچکی با پیراهنی قرمز تنها ایستاده است و به دختر کوچکی که معصومه بود، نگاه میکند. پشت پسر به دوربین است و هیچکس تلاش نمیکند او را از صحنه دور کند. مشخص است موهایش تازه اصلاح شده و دستهایش کنار بدنش است و تنها ایستاده است.
امروز اسم معصومه کنار زنان قربانی قتل ناموسی قرار گرفته است اما معصومه دختری 12ساله بود که به دست پدرش به قتل رسیده و احتمالا پدر آزاد خواهد شد؛ چراکه بر اساس قانون چنانچه پدر یا جد پدری فرزند خود را به قتل برساند، قصاص نمیشود و باید به ورثه آن دیه کامل و در صورت شریک جرم نصف دیه کامل را پرداخت کند. داستان معصومه در میان روایتهای تکراری قتل ناموسی در خیابانهای شهر گم شده است. کسی حاضر نیست صحبت کند، نمیخواهند اسم شهر با قتل ناموسی گره بخورد. اما داستان معصومه باید آنطور که بوده گفته شود. بالاخره یکی از آشنایان قدیمی خانواده معصومه و با کمک خبرنگاران محلی حاضر میشود بهعنوان منبع آگاه صحبت کند.
داستان معصومه
پشت تلفن با لهجه شیرین اهوازی صحبت میکند. میپرسم ماجرای این خانم 17ساله چه بوده است. خنده تلخی میکند و میگوید: «خانم نبوده! یک دختر 12ساله بوده. مردم مریضن. بعضی از خبرنگارها هر چی دلشان میخواهد مینویسند. مخصوصا در اهواز».
میگوید پدرش را از بچگی میشناخت، به شیشه اعتیاد داشت. مادر طلاق گرفته و از خانه رفته بود. دختر هم بیپناه میماند. دختر از دست کتکها و اذیتهای پدر معتاد از خانه فرار میکند. خیلی از دخترها این شرایط را دارند. پدر مجبورشان میکند کار کنند و برایشان مواد بخرند. اگر مواد یا پول جور نکنند، شب در خانه راهشان نمیدهند و باید کتک بخورند. برای همین دخترها مجبور میشوند فرار کنند. این منطقهها مصیبت شده است.
از قرار معصومه از دست پدر به خانه یکی از فامیلهای دورش پناه برده بود. نمیدانیم چطور اما مردی که در شناسنامه معصومه، اسمش پدر ثبت شده است، دخترک را با ضربات چاقو به قتل میرساند. جسد را جلوی در خانه فامیل رها میکند. فریاد میزند من دخترم را کشتم و دلیلش شما بودید. آنها را تهدید و خودش را به کلانتری معرفی میکند.
مصاحبه طولانی نیست، داستان کوتاه است. «مرد، بعد از این کار به کلانتری میرود و خودش را معرفی میکند. بچههای کلانتری میگویند داشت میخندید. میگفت دو ضربه به داخل شکم دخترم زدم. دخترم را کشتم و آمدم. حالت عادی نداشته و مواد توهمزا مصرف کرده بود. میگفته دخترم مشکل داشته است. من نمیفهمم، دختربچه به این کوچکی کاری نکرده بوده…».
چند نفر دیگر تأیید کردهاند که مرد موقعی که به کلانتری رفته، میخندیده. شاید روایت خنده درست نباشد اما هیچکس تعجب نمیکند. اینجا مرزهای همان قانونی است که پدر رومینا را برای سربریدن دخترش، فقط به ۹ سال زندان محکوم کرد. اینجا خیابانهای همان خاکی است که سر مونا حیدری را مردی که در شناسنامه شوهر نام دارد با خنده چرخاند. امروز همان شوهر، در همان خیابانها دوباره آزادانه قدم میزند و ممکن است از کنارتان رد شود، از او خرید کنید و به او لبخند بزنید. هنوز در جلسات خانوادگی، زنان و دختران توسط مردان خانواده به مرگ محکوم میشوند. چون میدانند قانون چه میگوید. در این مواقع میخواهید قانون، چون یک حامی مهربان، محکم آغوشش را باز کند و شما برای اجرای عدالت به آغوشش بپرید اما نه صدای پوزخند میآید!
از معصومه دختر 12ساله همین عکس باقی مانده است. بدن نحیفش، پتو پیچشده در کوچه افتاده است. پسرک قرمزپوش، با موهای اصلاحشده، فقط چند سال از معصومه بزرگتر است، به پتو نگاه میکند. شاید چند سال دیگر پدر معصومه را در خیابان ببیند، درحالیکه به یکی از جلسات خانوادگی میرود که برای سرنوشت یکی از زنان فامیل تصمیم میگیرند.
انتهای پیام