خرید تور تابستان

مسئولین و طلبکار

میثم سعادت در هم میهن نوشت: توی کوچه، پشت نونوایی بربری علی شاطر، یک‌خانه قدیمی بود که بچه‌های محل آن را به‌اسم خانه زرگرها می‌شناختند. جعفر زرگر، پدرخانواده صاحب طلافروشی بود و به‌همین‌خاطر دست‌وبال‌شان نسبت به بقیه محله همیشه بازتر بود. ازطرفی همیشه آمار طلبکاری و پس‌انداز زن‌های محل هم دست جعفر بود.
بااینکه محله ما اساساً جایی در جنوب‌شهر بود، اما جعفر زرگر محله خودش را عوض نکرد. عرق به زادگاه مادری بود یا منافع مالی و اقتصادی، نمی‌دانم. اما بچه‌های جعفر، گاو پیشانی‌سفید شدند. پشت لب‌شان که سبز می‌شد، ماشین می‌خریدند. شاید ناهید اولین دختری بود که در محل رانندگی می‌کرد. وضع زندگی آنها به‌شکل معناداری از متوسط محل، بالاتر بود و همین باعث می‌شد فخرفروشی کنند. صاحب‌نظر در همه‌چیز بودند. پسر کوچک‌ترشان که تقریبا هم‌سن من بود -ولی چون رفوزه می‌شد چند سال از من پایین‌تر بود- چند شب پیش من را در خیابان که منتظر تاکسی بودم سوار کرد. به من گفت، اساساً در این مملکت درس‌خواندن فایده‌ای ندارد و همین خود شما به هیچ‌جا نرسیدی. بقیه بچه درس‌خوان‌ها را هم یک‌به‌یک شمرد؛ جز ابراهیم که رفته بود کانادا، تقریبا وضع خودش از همه ما بهتر بود.
واقعیت این بود که بچه‌های جعفر زرگر، کاره‌ای نبودند. با سرمایه پدر ادای کارکردن درمی‌آوردند. یکی بنگاه داشت، یکی رستوران و یکی کارواش. اما پول بابا بود که در زندگی آنها جریان داشت. این پول‌بابا در محله‌ای‌پایین، به آنها توهم توانمندی داده بود که با گردن‌افراشته بالا بروند و خود را بیزینس‌من موفق قلمداد کنند.
این وضعیت بی‌شباهت به بعضی از مدیران کشور نیست. افرادی که به‌خاطر یک‌موقعیت‌خاص، بدون استعداد و توانمندی خاصی برکشیدند و وکیل و وزیر شدند و بعد نه‌تنها شرمنده این سوءاستفاده نشدند که در مقام ذی‌حق، طلبکار مردمند و خودشان را استعدادهای بی‌نظیری می‌بینند که به‌اندازه‌کافی به توانمندی و استعداد آنها توجه نشده است. بعید می‌دانم بسیاری از این افراد حتی عرضه اداره نانوایی را هم داشته باشند اما به‌شکل عجیبی اعتقاد دارند که جای‌شان در رأس مدیریت‌کشوری، غایب است. مثل بچه‌های جعفر زرگر. فقط طلافروشی آنها، ارث پدری نیست؛ بیت‌المال است.
در مدت کار در رسانه‌ها، به‌کرات کنار این‌دست مدیران نشسته‌ام. نماینده‌ای بود که ساخت جاده‌ای را که دوسال قبل‌از او شروع شده بود و یک‌سال بعد از نمایندگی او افتتاح شده بود را ناشی از پیگیری خودش می‌دانست. یا وزیری که گمان می‌کرد همه صنعت خودرو، محصول تصمیمات سه‌ساله او در وزارت بوده. یا مدیر یک‌‌نهادخیریه دولتی که شاهد بودم چقدر تلاش کرد به نهاد دیگری برود اما حالا طوری خاطره تعریف می‌کند که گمان می‌کنی از ارث پدر و دهان فرزند گرفته و به محرومان داده یا ده‌ها کس دیگر.
و تلخ اینجاست که این صنعت، جاده و کارخانه‌جات صد پدر، اتفاقا آنچنان پیشرفت چشمگیری هم نداشته‌اند. نه‌اینکه طرفدار تحقیر ملی و معتقد باشم اینجا خرابه است اما انصافا رشد و پیشرفت ایران به‌شکلی بوده که در میان کشورهای همسایه جز همسایه‌های افغان، خیلی‌ها شیفته اقامت و زندگی در ایران نیستند.
اینکه افرادی از دالان‌های سیاست کاری، ماتریس‌های رفاقتی و درخت‌های خانوادگی به شغل و منصبی برسند، قسمتی از سیستم سیاسی ایران و بسیاری از نقاط جهان است.
اما آنچه دردآور است، افتخار کردن به هیچ است. به‌خاطر دارم ظهر تابستانی به جلسه با مدیر همان خیریه دولتی رفته بودم، تنها کسی که جای کت‌وشلوار، تی‌شرت پوشیده بود، من بودم. ‌مدیران سختکوش کت‌وشلواری، همگی راننده و ماشین کولردار داشتند‌ و گرمای تابستان مانع پوشش زیبای آنها نبود. حقوق همان راننده‌ها و ماشین‌ها، مشکلات بسیاری از محرومین را حل می‌کرد.
بچه‌های جعفر زرگر بیکار و بی‌عار بودند، اما بی‌اخلاق نه. شده بود که برای مشکلات مالی طلایی بفروشیم و می‌دانستیم سایر اهالی‌محل چنین کرده‌اند. اما اسرار فقر بچه‌محل‌ها، ازدواج‌ها و طلاق‌ها، خرید ملک و ماشین و… سر زبان‌ها که نبود هیچ، حتی اشاره‌ای هم به آنها نمی‌شد.
کاش این مسئولان و مدیران همان‌قدر معرفت و انسانیت داشته باشند و تقاضاها و التماس‌های این مردم معمولی را، سوژه گعده‌های شبانه نکنند. همین.

انتهای پیام

بانک صادرات

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا