نگاهی انتقادی به اظهارات اخیر مصطفی ملکیان درباره نبوت، وحی و قرآن
عظیم محمود آبادی در دین آنلاین نوشت:
عظیم محمودآبادی: استاد مصطفی ملکیان در اظهاراتی که اخیراً به مناسبت دهسالگی وبسایت «دینآنلاین» داشتند به تکرار برخی از مسائلی پرداختند که اگرچه نکته جدیِ جدیدی در آنها نبود اما مسکوت گذاشتن و بیاعتنایی به آن نیز چندان پسندیده نیست. لذا در نوشته پیشرو سعی میشود اَهَمّ مطالب ایشان در جلسه فوقالذکر را بازخوانی و نکاتی را در مورد آن بیان کنم.
آقای ملکیان در ابتدای سخنان خود گفتند بنا دارند در این جلسه، سؤال را از نواندیشان دینی بپرسند و آنها اگر میخواهند در عین باور به اعتقادات دینیشان، معقول باشند، لاجرم باید برای این سؤالات دهگانه پاسخهایی داشته باشند. قبل از پرداختن به پرسشهای ایشان اما ذکر یک مسئله ضروری است؛ اینکه هرچند آقای ملکیان این پرسشها را از نواندیشان دینی پرسیدهاند – و نگارنده این سطور علیالقاعده خود را از این حیث مخاطب ایشان نمیداند – اما از آنجایی که مبنا و خاستگاه اصلی سخنشان چگونگی جمع عقلانیت و دیانت است دیندارانِ غیرنواندیش نیز مشمول پرسشهای ایشان میشوند. بنابراین پاسخهای نگارنده این سطور هیچ دفاعی از موضع نواندیشان دینی نیست و صرفاً درصدد نشان دادن این است که برخلاف ادعای جناب ملکیان دیانت و عقلانیت با یکدیگر قابل جمعاند و تضاد، تعارض و تناقضی در میانشان نیست.
شرط عاقل بودن دینداران از نظر ملکیان
آقای ملکیان در مقدمه بحث خود و پیش از ورود به طرح پرسشهایشان با اشاره به ادیان، این نکته را مطرح میکنند که مخاطبان سؤالات وی در واقع کسانی هستند که تمامیّت کتاب مقدس یا قرآن یا احادیث ائمه شیعه و از این قبیل را پذیرفتهاند و در عین حال میخواهند عقلانی هم باشند. در واقع سخن ایشان این است که اگر کسی خود را مسلمانی بداند که به تمام قرآن و احادیث قطعیالصدور پیامبر (ص) – و ائمه اطهار (ع)- باور داشته باشد لاجرم فرد معقولی نیست! چراکه مطابق با انتظار ایشان، آن فرد وقتی میتواند معقول باشد که یکبهیک هرکدام از آیات قرآن و تک تک احادیثی را که او از پیامبر میداند بررسی و با استدلال عقلانی، درستی آنها را اثبات کرده باشد. البته برای مسلمانان اینکه این احادیث منقول از پیامبر (ص)، واقعاً از جانب ایشان رسیده یا نه همیشه محل شک و تردید بوده و هست. اما از نظر ایشان این کافی نیست بلکه حتی در مورد احادیث قطعیالصدور – و بالاتر از آن قرآن – نیز باید محتوای جزء به جزءشان مورد بررسی قرار گیرد تا رفتار شخص متدین عقلانی محسوب شود! برای روشنتر شدن موضع جناب ملکیان در این بحث مثالی میزنم. فرض کنید بنده برای درمان بیماری خود به پزشک مراجعه کنم و نسخه پزشکم را به داروخانه برده و برای دریافت دارو اقدام کنم. داروخانهدار ناآشنا به خط پزشک، نسبت به برخی موارد مندرج در نسخه شک میکند و در این باره به من اطلاع میدهد. شرط عقل این است که تا برای اینجانب مسلم نشده دارویی که داروخانهدار تشخیص داده همان دارویی است که پزشک در نسخه نوشته، از شروع مصرف آن دارو خودداری کنم. اما بر اساس نظر آقای ملکیان این کافی نیست و من حتی اگر کاملاً برایم محرز شد که پزشک دقیقاً کدام داروها را برای درمان من تجویز کرده است، حالا من باید یک به یک آن داروها را بررسی کنم و با بیماری خود بسنجم و ببینم چقدر تناسب میان بیماری من با داروهای تجویز شده از سوی پزشک وجود دارد؟ اما اینجا این سؤال پیش میآید که بر فرض من اگر چنین استطاعت و اسحقاقی داشتم چه ضرورتی بود که اساساً به پزشک مراجعه کنم؟
برایان فرانسیس و مسئله برتریِ معرفتی
از اینها گذشته ما در کدام سطح و ساحت از زندگیمان چنین روشی را لازم و بلکه اساساً آن را شرط عقلانیت میدانیم؟ درصورتی که عقلانیت اتفاقاً حکم میکند تا وقتی مرجعیت فردی را به عنوان پزشک نپذیرفتهایم برای معالجه به وی متوقف بمانیم. اما اگر مرجعیت وی را پذیرفتیم یعنی – به تعبیر برایان فرانسیس- «برتریِ معرفتی» او را در مسئله مورد بحث احراز کردیم، از اینجا به بعد نه تنها تَمَرُّد بلکه هر نوع تَعَلّلی را در مورد مواردِ تجویزِ پزشک مطرح کردن، کاملاً برخلاف عقلانیت و به تأخیر انداختن فرایندِ معالجه است.
مدعیات ماقبلِ پوپری ملکیان
جالبتر این است که جناب ملکیان میگویند اگر هر دویِ این کارها انجام شود – یعنی اگر بنده اولاً در یکبه یک آنچه از پیامبر (ص) رسیده تحقیق کردم و برایم مسلّم شد همه آیات قرآن و روایات صحیحِ منقول از ایشان، واقعاً از ایشان بوده و بعد به لحاظ استدلالی هم توانستم صحت و درستی دلالت همه آنها را اثبات کنم، تازه باید نتیجه گرفت که من مؤمن به دین اسلام نیستم بلکه فقط فیلسوفی هستم که آراء و نظراتم از قضا منطبق با شریعت نبی اسلام افتاده است! به صراحت بیان ایشان، یعنی حتی اگر یک مسیحی، تمام سخنان عیسی (ع) در اناجیل را به لحاظ عقلی اثبات کرد، او دیگر مؤمن نیست! بلکه فیلسوفی است که از قضا آرایاش با آرای عیسی موافقت پیدا کرده است! البته این سخن به یک معنا درست است و آن اینکه ایمان لزوماً از جنس استدلال نیست و مقولهای فراعقلی است. اما ایشان از این گزارهای که در جای خود درست است از ایمان به مقولهای غیر معقول تعبیر میکنند. از آن مهمتر اینکه مختصات بحث خود طوری تنظیم کردهاند که اساساً معلوم نیست از چه راهی میتوان نادرستی ادعای ایشان را اثبات کرد. در واقع ملکیان از همان ابتدا ادعای خود را در موضعی ابطالناپذیر قرار میدهد که برای مخاطب دیندارش هیچ راهی وجود نداشته باشد؛ چراکه با این نوع طرح مسئله، فرد یا به عقاید غیرعقلانی معتقد است یا فیسلوفی است که هرچند آرایاش با سخنان پیامبرش موافق است اما عقاید او از جنس ایمان نیست بلکه از جنس عقل و استدلال است. اما واقعیت این است که این اظهارات جناب ملکیان را باید اصطلاحاً ماقبلِ پوپری دانست. چنانکه میدانیم سالها است مسئله ابطالپذیری در مدعیات علمی به امری مسلم و پذیرفته تبدیل شده و هر رأی و ادعایی که واجد این ویژگی حیاتی – و در عین حال ابتدایی و بدیهی – نباشد از کمترین اعتبار علمی برخوردار نیست. البته تذکار این نکته نیز ضروری است که گزارههای دینی به دلیل ماهیت اصل دین، ابطالپذیر نیستند و طبیعتاً علمی هم به شمار نمیآیند بلکه این گزارهها، مبنایِ معرفتی خود را دارند. اما سؤالات دهگانه استاد ملکیان و برخی نکاتی که میتوان در مورد اظهارات ایشان بیان کرد به شرح ذیل است؛
- دلیل التزام به دیانت چیست؟
نخستین سؤال آقای ملکیان از دیندارانی که داعیه عقلانیت نیز دارند این بود: چه الزامی برای رجوع به دیانت وجود دارد؟ چه استدلالی وجود دارد که آدمی حاجت به دین دارد؟
حقیقت این است که سؤالی به این فربهی را در یک پاراگراف و دو پاراگراف، یک ساعت و دو ساعت نمیتوان پاسخ داد. البته تقریباً تمام سؤالات آقای ملکیان در این جلسه از چنین ویژگی برخودار است و احتمالاً خودشان به نیکی میدانند که هرچند ایشان سؤالی به این فربهی را در چند کلمه بیان میکنند اما پاسخ جدی و مستدل به آن شاید چند جلد کتاب را طلب کند. چنانکه متفکران حوزههای مختلف در عرصههای گوناگونِ انسانشناسی، روان شناسی، جامعهشناسی، تاریخی، فلسفی و الهیاتی به این سؤال همواره توجه داشتهاند و مقالات و کتابهای متعددی در زبانهای مختلف در پاسخ به همین سؤال نوشته شده است که اینجا طبیعتاً مجال پرداختن به همه آنها و حتی بخشی از آنها نیز نیست. اما در عین حال چون احترام به ایشان را بر خود فرض میدانم و دادن جوابی هرچند کوتاه را نشانه احترام، لذا نکتهای را از قول پیتر کریفت مطرح میکنم که از قضا لطف خاصی دارد و شاید بیشتر مناسب احوال شریف ایشان باشد.
پیترکریفت در کتاب «سه فلسفه زندگی» در پاسخ به سؤالی که اساساً چه نیازی برای باور به وجود خداوند و اعتقاد به وی هست، مینویسد: «هرچه از خداناباوران بزرگ خیلی سپاسگزار باشیم کم است؛ آنها هیات خداوند را با حضور نداشتن او بسیار روشنتر و سادهتر از مومنانی که همان کار را با حضور او انجام میدهند به ما نشان میدهند، مانند یک شَبَح. آنها به ما نشان میدهند که خداوند چه تفاوتی ایجاد میکند. شما هرگز قدر چیزی را به طور کامل نمیدانید تا اینکه آن چیز از شما گرفته شود.»[1]
سخن پیتر کریفت در مورد خداوند میتواند کوتاهترین پاسخی باشد که به این سؤال فربه جناب ملکیان ارائه شود. آری دینداران در دینورزیِ خویش سکینه و آرامشی را تجربه و یا از آن طلب میکنند که به زعمِ ایشان در زندگی غیردینداران یافت شدنی نیست. در واقع متدینان با دینورزیِ خویش گویی هم خود را در مسیر «تقریر حقیقت» مییابند و هم به واسطه آن «تقلیل مرارت» یا مهارتِ تحمل مرارت را تجربه میکنند.
بنابراین در پاسخ به پرسش اول، به ایشان باید گفت مومنان معقول دقیقاً به این دلیل حاجت به دیانت دارند که به احوال غیر دینداران و سرگشتگیهای روزافزونِ ایشان در مراتب مختلف مبتلا نباشند. نگاه مؤمنانه به هستی چنان رنج و آلام دنیا را در چشم اهل ایمان، کوچک میکند و دلشان را محکم میدارد که دیگران با مراجعه یا مطالعه به آثار روانپزشکان نمیتوانند از روانپریشی خویش بکاهند و به قول مولانا: «مؤمن آن باشد که اندر جزر و مد / کافر از ایمانِ او حسرت خورد».
- چرا بر دین آبا و اجدادیمان هستیم؟
در دومین سؤال پرسیدهاند چرا باید به دین آباء و اجدادیمان مراجعه کنیم؟ ایشان گفتهاند برفرض که بپذیریم بشر نیازمند دین است، چرا ما باید برای پذیرش دین به سراغ دینی برویم که در شهر و کشور خودمان سیطره دارد و به نوعی میراث آبا و اجدادیمان حساب میشود؟ ایشان البته در این باره به آیهای از قرآن نیز استناد میکنند: «بَل قَالُوا إِنَّا وَجَدْنَا آبَاءَنَا عَلَیٰ أُمَّهٍ وَإِنَّا عَلَیٰ آثَارِهِمْ مُهْتَدُونَ؛ بلکه گفتند ما پدران خود را بر آیینی یافتیم و ما [هم با] پی گیری از آنان راه یافتگانیم.»[2]
این سؤال هرچند مطلقاً جدید نیست و در تاریخ فکری و روشنفکری ما سابقهای بس طولانی دارد اما سؤال خوبی است. چراکه نه به بسیطی پرسش قبلی است و نه در عین تکراری بودن از اهمیت آن کاسته شده است اما پاسخ به این سؤال را در چند سطح میتوان صورتبندی کرد؛
الف) دین به مثابه زبان مادری
اول اینکه ما در دنیایی زندگی میکنیم که ارزش و اعتبار برخی مفاهیم نسبت به گذشته وسعت و شمولیت بیشتری پیدا کرده است. از آنجمله مقوله دین است که دیگر صرفاً یک دستگاه اعتقادیِ صرف، محسوب نمیشود بلکه به مثابه نوعی فرهنگ است که در جوامع حضور دارد و حتی آموزهها و تعالیم آن به کسانی که لزوماً به آن دین متدین نیستند نیز سرریز میشود. لذا برخی روان شناسان، دین را به مثابه زبان مادری میدانند و حتی فارغ از مسئله حقیقت ادیان – و با نگاهی صرفاً کارکردگرایانه (functionalism) تغییر کیش را به نفع انسان نمیدانند و آن را متضمن خسارات و آسیبهای روحی جدی به افراد تشخیص میدهند که احتمالاً خودِ جناب ملکیان نیز به لحاظ تجربی بیشتر با این پدیده آشنایی داشته باشند. لذا دینداری با نگاهی کارکردگرایانه هرچند از نگاهِ ایمانی، تقلیلِ (reduction) اصلِ دین و ایمان است اما به لحاظ کارکرد و معنابخشیِ آن به زندگی، کاملاً معقول است.
ب) دسترسی به منابع شناخت دینِ بومی
مورد بعدی که در ادامه همان مورد الف است اینکه ما نسبت به دینی که در منطقه جغرافیاییمان حضور دارد، آگاهی بالاتری داریم. لذا به لحاظ معرفت شناختی، اعتقاد به چنین دینی طبیعتاً موجهتر است. از آنجایی که همگان فرصت مطالعه در مورد تمام ادیان مختلف را ندارند – و مطالعه جدی در مورد تک تک ادیان توحیدی و غیرتوحیدی – اساساً امری نزدیک به محال است، لذا پیوستن یا تعلق به دینی که از دسترسی بیشتری به منابع، فهم و ارتباطگیری با آن برخوردار هستیم کاملاً موجه است. هرچند چنین متدینی، طبیعتاً نمیتواند به مراتب عالی دینیداری دست یابد و البته ادیان – خاصه اسلام به چنین نوع دینداری توصیه نکردهاند.
درواقع جناب ملکیان دینداران را به نوعی احاله به امر محال میدهند چراکه ما تک تک ادیانِ – توحیدی و غیر توحیدی، شرقی و غربی، سنتی و مدرن و … – را نمیتوانیم یک به یک بررسی دقیق و جامع کنیم و نهایتاً به یک جمعبندی عالمانه برسیم که کدام یک را برگزینیم؟ احتمالاً از نظر ایشان اگر چنین امکانی وجود ندارد، پس لاجرم باید کل آن را ترک کرد! اگر هم منظور ایشان تنها این بوده که صِرف اینکه به دینی که ریشه در سرزمینمان دارد دل نبسته باشیم کفایت میکند باید گفت این انتظار، صرفاً سلیقه ایشان – به عنوان یک شخصِ غیردیندار – است و لزوماً ربطی به عقلانیت ندارد.
در نهایت به نظر میرسد پیش کشیدن چنین امر نسبتاً محالی، جز برای رماندن دینداران از اصل و اساس دین هدفی را دنبال نمیکند وگرنه ایشان به نیکی میدانند که غور در ادیان مختلف و تأمل و تحقیق در مورد یکبه یک آنها امری نسبتاً محال است و به قول ملای رومی اینچنین شیری خدا خود نافرید!
در بخش دیگر مطالب مربوط به این سؤال، ایشان مسائلی را مطرح میکنند از قبیل اینکه ما امروز مانند اجدادمان با چوب گیاهِ اراک مسواک نمیزنیم پس چرا برای اینکه دین داشته باشیم رفتهایم سراغ دین آبایی و اجدادیمان! ایشان مثالی زدهاند که حقیقتاً بیشترین فاصله را با موضوع مورد بحث دارد. درست مثل اینکه بگوییم چون ما امروز با چوب گیاه اراک، مسواک نمیزنیم پس لازم نیست به زبان مادریمان هم سخن بگوییم. باید برویم بهترین، جامعترین، کاربردیترین، راحتترین و احتمالاً جدیدترین زبان دنیا را بیاموزیم و از این پس با آن زبان صحبت کنیم! از قضا عکس این مطلب صادق است و باید خدمت ایشان عرض کرد ما به همان علت دینی را پذیرفتهایم که در منطقه جغرافیاییمان سیطره دارد که زبان فارسی را برای تکلم به کار میبریم. اما این علت البته جای دلیل را نمیگیرد و برای کسانی که در دینداری اهل تفکر و تأمل هستند علاوه بر علل، دلایل هم جای و جایگاه خود را دارد. اساساً خلطی که ایشان میان «علت» و «دلیل» میکنند هم جای شگفتی دارد. دلیل ما و هیچ متدین دیگری به هیچ دینی این نیست که میراث گذشتگانمان است یا آن دین در منطقه جغرافیاییمان تسلط دارد. این مسئله حداکثر علتی بیش نیست گرچه مهمترین علت است. اما از آنجایی که هیچ علتی، جای دلیل را نمیگیرد فروکاستن دلایلِ دینداران به چنین علتی نه شیوه بحث عالمانه و حقیقت جویانه باشد.
ج) نظر قرآن در مورد دین آبایی و اجدادی
ایشان به آیهای از قرآن استناد کردهاند مبنی بر اینکه «بَل قَالُوا إِنَّا وَجَدْنَا آبَاءَنَا عَلَیٰ أُمَّهٍ وَإِنَّا عَلَیٰ آثَارِهِمْ مُهْتَدُونَ» و نتیجه گرفتهاند که خود قرآن چنین دلیلی را نمیپذیرد. اما اگر به ابعاد این آیه شریفه توجه بیشتر شود و دلالت آن را بلادلیل توسعه ندهیم البته سخنی درست و پذیرفتنی است. اما به نظر میرسد آنچه در این آیه مبارکه مذموم شمرده شده است، اینکه کسانی تنها و تنها دلیلشان – و نه علتشان – این باشد که دینشان را از پدرانشان به ارث گرفتهاند. یعنی اگر متدینان به آیینِ شرک به جز این مسئله، ادله دیگری را بیان میکردند و این علت را هم ضمیمه آن دلایل دیگر قرار میدادند شاید اساساً این آیه نازل نمیشد! چراکه به نظر نمیرسد قرآن درصدد انکار این واقعیت باشد که به هر حال عنصر قدمت و مقبولیت یک آیین در جامعه، عنصر موثری است که نمیتوان به سادگی آن را نادیده گرفت یا حتی مذموم شمرد. دینها بخشی از فرهنگ جوامعاند و فرهنگ مستقر در هر جامعه نیز یک پدیده اجتماعی غیر قابل انکار است و نمیتوان واقعیت آن را نادیده گرفت. لذا مادامی که این مسئله صرفاً به عنوان یک علت – بلکه مهمترین علت – مطرح باشد خردهای بر آن نیست. اشکال در این موضوع زمانی پدید میآید که این علت از مقامِ خود فراتر رود و برجای دلیل بنشیند. بنابراین قرآن کریم به هیچ وجه آنطور که آقای ملکیان برداشت کردهاند این واقعیت اجتماعی را نادیده نگرفته است! هرچند آن را حجت دینداری نمیداند که این مسئله جدا از نادیده گرفتن چنین واقعیت اجتماعی است. چنانکه در برخی دیگر از آیات قرآن از قضا به این امر بدیهی و واقعیت اجتماعی توجه و در حد و حدود علتی موجه، تأیید شده است. از جمله اینکه خطاب به مشرکان حجاز میفرماید: «مِلَّهَ أَبِیکمْ إِبْرَاهِیمَ هُوَ سَمَّاکمُ الْمُسْلِمِینَ مِنْ قَبْلُ؛ آیین پدرتان ابراهیم [نیز چنین بوده است] او بود که قبلاً شما را مسلمان نامید.»[3]
چنانکه ملاحظه میشود در آیه فوق گویی اینکه اسلام، آیین پدر اعراب حضرت ابراهیم است، حجتی نهفته که قرآن دستکم برای سطحی از مخاطبان این پیام، خود این استناد را مجاز و پذیرفته میداند. البته حضرت ابراهیم (ع) پیامبرِ خدا و از مقام «خلیلاللهٔ برخوردار است اما در آیه مورد اشاره، به شان نبوت ایشان اشارهای نشده و صرفاً نِسبَتِ نَسَبیِ او با اعراب مورد توجه قرار گرفته است. به بیان دقیقتر قرآن به کسانی که امکان یا استطاعت این را ندارند که از علل فراتر روند و به عرصه دلایل قدم نهند، میگوید اتفاقاً دین آبا و اجدادی شما همین اسلام است که پایهگذار نخستینِ آن نیز جدتان ابراهیم (ع) بود. در واقع اینجا قرآن گویی درحال تذکار این نکته به مشرکان عرب است که شما حتی دین آبا و اجدادیتان را تحریف و در توحید آن تشریک کردهاید.
اسلام، موید ادیان پیش از خود است
تا اینجا توضیح داده شد که پذیرفتن دین آباء و اجدادی به خودی خود نه مذموم است و نه ممدوح! بلکه این مسئله واقعیت انکار ناپذیری است که در جای خود – و در شمارِ علل و نه دلایل – میتواند موجه نیز باشد. اما فارغ از این مسئله، این اشکال جناب ملکیان (پرسش دوم) تا حد زیادی در مورد دین اسلام، منتفی و اساساً بلاوجه است! چراکه اسلام برخلاف سایر ادیان، حقانیت اصل و اساس دینهای الهی ماقبل خود را تماماً پذیرفته، اعتقاد به انبیای سَلَف و کتب مقدس ایشان را شرط ایمان قرار داده است هرچند همواره این تذکار را متذکر میشود که بخشهای مهمی از آموزههای آنها دستخوش تحریف و انحراف شده است. چیزی که از قضا قرنها بعد برخی از محققان و متفکرانِ متدین به همان ادیان نیز به آن اذعان و اعتراف کردند و حالا آقای ملکیان با نوعی گرتهبرداری ناقص، به دنبال پیاده کردن همان الگو بر قرآن و تعالیم اسلامی است.
در واقع عموم انبیای سلف که پیامبران و چهرههای مقدس ادیانی چون مسیحیت، یهودیت و حتی زرتشتیت هستند در اسلام محترم، معتبر و اعتقاد به رسالت ایشان، ضروری ایمانِ مسلمین و شرط رستگاری ایشان شمرده شده است؛ «وَالَّذِینَ یؤْمِنُونَ بِمَا أُنْزِلَ إِلَیک وَمَا أُنْزِلَ مِنْ قَبْلِک وَبِالْآخِرَهِ هُمْ یوقِنُونَ؛ و آنان که بدانچه به سوی تو فرود آمده و به آنچه پیش از تو نازل شده است ایمان میآورند و آنانند که به آخرت یقین دارند»[4]
ضمن اینکه به تصریح قرآن، هرچند حضرت محمد (ص) خاتمالانبیا معرفی شده است «وَلَٰکنْ رَسُولَ اللَّهِ وَخَاتَمَ النَّبِیینَ»[5] اما فرق گذاشتن میان انبیا را از سوی مؤمنین به نبوت پیامبر اسلام نمیپسندد و آن را روا نمیدارد: «وَالْمُؤْمِنُونَ ۚ کلٌّ آمَنَ بِاللَّهِ وَمَلَائِکتِهِ وَکتُبِهِ وَرُسُلِهِ لَا نُفَرِّقُ بَینَ أَحَدٍ مِنْ رُسُلِهِ؛ و مؤمنان همگی به خدا و فرشتگان و کتابها و فرستادگانش ایمان آوردهاند (و گفتند:) (میان هیچ یک از فرستادگانش فرق نمیگذاریم).»[6]
بشارت قرآن به متدینانِ ادیانِ دیگر
جالبتر از آن این است که علاوه بر اینکه حجیت پیامبران قبلی در قرآن پذیرفته شده، پیروان حقیقی همین ادیان فعلی – که در قرآن صراحتاً به تحریف و انحراف آنها در طول تاریخ تاکید شده مشروط به اینکه ایمان به خدا و روز قیامت داشته و درستکار باشند – اهل نجات شمرده میشوند و لازم نیست خوف و ترسی داشته باشند: «إِنَّ الَّذِینَ آمَنُوا وَالَّذِینَ هَادُوا وَالنَّصَارَیٰ وَالصَّابِئِینَ مَنْ آمَنَ بِاللَّهِ وَالْیوْمِ الْآخِرِ وَعَمِلَ صَالِحًا فَلَهُمْ أَجْرُهُمْ عِنْدَ رَبِّهِمْ وَلَا خَوْفٌ عَلَیهِمْ وَلَا هُمْ یحْزَنُونَ؛ در حقیقت کسانی که [به اسلام] ایمان آورده و کسانی که یهودی شدهاند و ترسایان [مسیحیان] و صابئان [پیروان حضرت یحیی] هر کس به خدا و روز بازپسین ایمان داشت و کار شایسته کرد پس اجرشان را پیش پروردگارشان خواهند داشت و نه بیمی بر آنان است و نه اندوهناک خواهند شد»[7]
همچنین در آیه دیگر نیز که به زرتشتیان هم اشاره شده است میفرماید: «إِنَّ الَّذِینَ آمَنُوا وَالَّذِینَ هَادُوا وَالصَّابِئِینَ وَالنَّصَارَی وَالْمَجُوسَ وَالَّذِینَ أَشْرَکوا إِنَّ اللَّهَ یفْصِلُ بَینَهُمْ یوْمَ الْقِیامَهِ إِنَّ اللَّهَ عَلَی کلِّ شَیءٍ شَهِیدٌ؛ کسانی که ایمان آوردند و کسانی که یهودی شدند و صابئی ها و مسیحیان و زرتشتیان و کسانی که شرک ورزیدند البته خدا روز قیامت میانشان داوری خواهد کرد زیرا خدا بر هر چیزی گواه است.»[8]
د) تعداد نام انبیا در قرآن
از اینها گذشته اما نگاهی مبتنی بر تحلیل گفتمان و شمارش نام سایر انبیا در قرآن و مقایسه آن با تعداد دفعاتی که نام مبارک پیامبر (ص) در این کتاب آمده است میتواند روشنگرتر نیز باشد. تعداد نام برخی از مهمترین انبیایی که نامشان در قرآن آمده – و این انبیا در واقع پیامبران بنی اسراییل و شخصیتهایی به غایت مقدس نزد عموم مسیحیان و یهودیان – به غیر از حضرت عیسی (ع) و حضرت مریم (س) که در یهودیت نه مقدس و نه محترماند–هستند، به شرح ذیل است؛
نامهای نوح (ع)44 بار، ابراهیم (ع) 68 بار، اسحاق (ع) 17 بار، اسماعیل (ع) 12 بار، یعقوب (ع) 16 بار، یوسف (ع) 27 بار، داود (ع) 16 بار، سلیمان (ع) 17 بار، شعیب (ع) 11 بار، موسی (ع) 136 بار، هارون (ع) 20 بار، زکریا (ع) 7 بار، یحی (ع) 5 بار وعیسی (ع) 25 بار در قرآن آمده است.
اما نام حضرت محمد (ص) که آورنده همین قرآن است، تنها و تنها پنج بار در این کتاب آمده است! حتی نام شخصیتی چون حضرت مریم (س) که دارایشان نبوت هم نیست، 34 بار در قرآن آمده است و علاوه بر این، سورهای به نام ایشان نامگذاری شده است!
پس میتوان خدمت ایشان عرض کرد، از جمله دلایلی که ما را به اسلام دلبسته کرده این است که در این دین تمام ادیان الهی معتبر و پیروان حقیقیشان محترم و اهل نجات معرفی شدهاند.
بنابراین دین اسلام و کتاب آن (قرآن) نه فقط سایر ادیان را نادیده نمیگیرد و یا آنها را نامحترم نمیشمرد بلکه خود را نسخه تکامل یافته و پیراسته شده از انحرافاتی که در تعالیم این ادیان افتاده بود معرفی میکند و شان و مقام همه انبیایی که از جانب خداوند منادی توحید و یگانه پرستی بودهاند را پاس میدارد و ایمان به ایشان را شرط مسلمانی معرفی میکند. و به تعبیر مولانا: «نام احمد نام جمله انبیاست / چون که صد آید نود هم پیشِ ماست».
هـ) سلام مسلمانان به همه بندگان صالح خداوند
علاوه بر آنچه آمد مسلمانان، شاید تنها و تنها متدیانانی در جهان باشند که در مهمترین آیین عبادی خود، سلام و درود میفرستند بر پیروان راستین سایر ادیان! نه فقط سایر ادیان بلکه هر شخص درستکاری که بندگی خدا را میکند مشمول سلام و درود مسلمانان در نماز میشود. آری مسلمین روزانه پنج بار در انتهای مهمترین فریضه عبادیِ خود، نخست به پیامبر عظیمالشانشان سلام میکنند و از خداوند برای آن وجود مبارک رحمت و برکت میخواهند؛ «اَلسَّلاَمُ عَلَیْک اَیُّهَا النَّبِیُّ وَ رَحْمَهُ اللهِ وَ بَرَکاتُه» و در دومین سلام ابتدا به عموم همکیشان خود سلام و درود میفرستند: «اَلسَّلامُ عَلَینا» و در همین مرحله بلافاصله میافزایند: «وَ عَلی عِبادِ اللَّه الصّالِحینَ». آری مسلمانان بعد از سلام به پیامبرشان به عموم مسلمین و پس از آن به عموم بندگان صالح و درستکار خداوند در هر جایی و هر زمانی و بر هر کیش و آیینی که بوده یا هستند درود و سلام میفرستند! و این عملِ مناسکی در وفاق کامل با همان آموزههای قرآنی قرار دارد که پیش از این به آنها اشاره شد. جالبتر اینکه این سلام در نماز حتی فراتر از آیه 62 سوره بقره (وَ الَّذِینَ هادُوا وَ النَّصاری وَ الصَّابِئِینَ مَنْ آمَنَ بِاللَّهِ وَ الْیوْمِ الْآخِرِ وَ عَمِلَ صالِحاً) و آیه هفدهم سوره حج (إِنَّ الَّذِینَ آمَنُوا وَالَّذِینَ هَادُوا وَالصَّابِئِینَ وَالنَّصَارَی وَالْمَجُوسَ وَالَّذِینَ أَشْرَکوا إِنَّ اللَّهَ یفْصِلُ بَینَهُمْ یوْمَ الْقِیامَهِ إِنَّ اللَّهَ عَلَی کلِّ شَیءٍ شَهِید) میرود و اساساً منحصر به پیروان راستین اهل کتاب نیز نیست و درود مسلمان قائم به صلاه، تمام کسانی را شامل میشود که تنها و تنها بنده درستکارِ خداوند باشند و بس!
- ضرورت جمع سنت و مدرنیته
سومین پرسش ایشان این است که چرا باید بین سنت و مدرنیته را جمع کرد؟
این سؤالی است که شاید لازم است قائلان به روشنفکری یا نواندیشی دینی به آن پاسخ دهند. اما همین قدر میتوان گفت خود جناب ملکیان هم در حد علاقه و استعداد خود این کار را کموبیش انجام میدهند و فیالمثل در درسگفتارهایشان هم از آموزههای روانشناسی مدرن و هم از مثنوی معنوی بهره میجویند و به نظر نمیرسد امری ناروا یا ناپسندی باشد و اگر هم باشد خود ایشان نیز بدین هنرآراستهاند!
- مسئله حجیت وحی
چهارمین سؤال ایشان این است که حجیت معرفت شناختیِ وحی از کجاست؟ و چرا انسان باید در کنار عقل، حافظه، گواهی و استدلال، منبع شناخت دیگری به نام «وَحی» را به رسمیت بشناسد؟
پاسخ کوتاه این است که حجیت معرفتشناختیِ وحی، وقتی مطرح است که مسائل اصلیتر و پایهایتر در این زمینه حل شده شده باشد. بنابراین اگر کسی اصل اینکه جهان، خالقی دارد که عادل است و به جهان پس از مرگ و حساب و کتاب آن هم باور دارد و ما آدمیان هم بر کثیری از خلایقِ آن خالقِ یگانه برتری داده شدهایم – «وَلَقَدْ کرَّمْنَا بَنِی آدَمَ وَحَمَلْنَاهُمْ فِی الْبَرِّ وَالْبَحْرِ وَرَزَقْنَاهُمْ مِنَ الطَّیبَاتِ وَفَضَّلْنَاهُمْ عَلَی کثِیرٍ مِمَّنْ خَلَقْنَا تَفْضِیلًا؛ و به راستی ما فرزندان آدم را گرامی داشتیم و آنان را در خشکی و دریا [بر مرکبها] برنشاندیم و از چیزهای پاکیزه به ایشان روزی دادیم و آنها را بر بسیاری از آفریدههای خود برتری آشکار دادیم»[9] – و لذا آن خالق برای این مخلوقانِ ویژه خود، پیامبرانی را فرستاده که آنها در قالب وحی، پیامِ خالق هستی را به ایشان برسانند، در اینصورت راحتتر و بلکه منطقیتر میتوان بر سر حجیتِ وحی بحث کرد. لذا این سؤال برای کسانی که مراحل قبلی را هنوز نپیمودهاند و باورهای قبلی را همچنان نپذیرفتهاند و یا درباره آن تردیدهای جدی دارند، اساساً بلاوجه است. اما اگر کسی قائل به وجود خدا و حیات پس از مرگ و حساب و کتاب آن باشد و نیز معتقد باشد خداوند جهان را به عبث نیافریده – «أَفَحَسِبْتُمْ أَنَّمَا خَلَقْنَاکمْ عَبَثًا وَأَنَّکمْ إِلَینَا لَا تُرْجَعُونَ؛ آیا پنداشتید که شما را بیهوده آفریدهایم و اینکه شما به سوی ما بازگردانیده نمیشوید؟[10] پس بر آن وجود باری فرض است که اسباب هدایت بشری را بفرستد که بر مبنای آن قرار است به اَعمال و رفتارش در حیات پس از مرگ رسیدگی کند و در این شرایط مسئله نبوت و وحی، یک مکانیسم پذیرفته شده است که متکلمان مسلمان و مسیحی درباره جزئیات آن و اصل ضرورتاش بحثهای مفصلی کردهاند. اما طرح سؤال جناب ملکیان به گونهای است که گویی یا آن مباحث را مطلقاً ندیدهاند یا اساساً درخور اعتنا و حتی اشاره هم نپنداشتهاند!
- آیا متن مقدس موجود همان وحی به پیامبر است؟
در پنجمین پرسش، مطرح شده است که حالا بر چه اساس باید این متن مقدس را همان وحی دانست؟ به تعبیر دقیقتر ایشان پرسیدهاند ولو موارد قبلی را قبول کنیم و وحی را نیز به عنوان یک منبع معرفتشناختی پذیرفته باشیم این متنی که مثلاً به نام «قرآن» یا «عهدین» در مقابل ما قرار دارد، بر چه اساسی میتوانیم اطمینان حاصل کنیم که واقعاً همان کلماتی است که از پیامبر اسلام (ص) – در مورد قرآن – یا از حضرت عیسی و انبیای بنیاسراییل – درباره عهدین – صادر شده است؟
در این مورد نیز ایشان به گونهای سؤال را طرح میکنند که انگار برای نخستینبار است چنین مسئلهای مطرح شده و هرچند هر ازگاهی تاکید میکنند که «البته میدانم برای این سؤالات پاسخهایی وجود دارد اما به هر حال باید پرسید»! اما این مواجهه ایشان درست مثل این میماند که کسی بپرسد: «از کجا معلوم زمین به دور خورشید میچرخد؟ هرچند میدانم جوابهایی برایش وجود دارد»!! اما مسئله این است که آن جوابی که برایش وجود دارد، پرسیدن دوباره چنین سؤالی – آن هم در این حد مقدماتی – را غیر معقول مینمایاند. چراکه عقلا قرنها است جواب عالمان را پذیرفتهاند که زمین به دور خورشید میگردد.
در مورد بحث وثاقت قرآن و … نیز شاید یک قرن پیش، پرسش از وثاقت تاریخی متن قرآن، چندان غیرسنجیده به نظر نمیرسید. اما امروز پس از انتشار تحقیقات مشهور به «مصحف صنعا 1» دیگر پرسش از چنین مسئلهای هیچ توجیه عقلانی ندارد. لذا اگر زمانی باروخ اسپینوزا در مورد وثاقت تاریخی عهد عتیق پرسشهایی را مطرح کرد – که البته هنوز هم لاینحل باقی مانده است – دلیل نمیشود عین این مطلب در مورد قرآن نیز صادق و یا اساساً پرسیدنی باشد. چراکه قرآن سالها پیش با پیچیدهترین تحقیقات تاریخی و انجام آزمایش رادیو کربن (کربن 14) بر روی نسخ خطی یافته شده در مسجد صنعای یمن و تأیید و انتشار آن توسط معتبرترین دانشگاههای جهانی، جای کوچکترین شک و شبههای باقی نمیگذارد که متن کنونی قرآنی که اکنون در دسترس ما است بیتردید همان متنی است که مسلمین سده نخستین در نزد خود داشتند و هر نوع شبههای اگر در مورد وثاقت تاریخی هر متن مقدس یا نامقدسی وجود داشته باشد، این شائبه مطلقاً در مورد قرآن وجود ندارد. لازم به ذکر است صاحب این قلم حدود دو سال پیش مقالهای را در همین مورد به مناسبت انتشار کتاب «مصحف صنعاء 1 و خاستگاه قرآن» در وبسایت «دینآنلاین» منتشر کرد. بنابراین طرح پرسشهای دوباره سؤالاتی که جواب آنها داده شده است چندان موجه نیست مگر اینکه ایرادات مشخصی به پاسخهای داده شده وارد شود که در سخنان جناب ملکیان شاهد چنین چیزی ولو به اشارهای هم نبودیم.
- تناقضات قرآن؟
ششمین پرسش ایشان مربوط به متناقض بودن قرآن است. البته ایشان سخن خود را با سؤال شروع میکنند و میپرسند چه دلیلی وجود دارد که متن مقدس، ناسازگاری درونی – و نه سازگاری بیرونی که از نظر ایشان آن هم وجود دارد – ندارد؟ هرچند سؤال ایشان راجع به عموم متون مقدس است اما مثالهایشان سراسر از قرآن است و آیهای از قرآن را در برابر آیهای دیگر قرار میدهند تا از آن کشف تناقض کنند! هرچند به نظر میرسد در مصادیقی که میآورند از قضا تناقضی وجود ندارد اما به نظر میرسد خطای بزرگتر ایشان در جای دیگری است. خطای کوچکتر این است که مواردی که برای تناقض نشان میدهند اساساً تناقض نیست. مثلاً اولین موردی که مطرح میکنند این است که قرآن در جایی میفرماید: «وَجَعَلْنَا مِنَ الْمَاءِ کلَّ شَیءٍ حَی؛ و هر چیز زندهای را از آب پدید آوردیم»[11] و در جای دیگر فرموده است: «خَلَقَ الْإِنْسَانَ مِنْ صَلْصَالٍ کالْفَخَّارِ؛ انسان را از گل خشکیدهای سفال مانند آفرید».[12] حال واقعاً باید پرسید بین این دو آیه تناقض، تعارض یا تضاد وجود دارد؟ یعنی فرایند تشکیل هر پدیدهای را لزوماً باید تک سطحی محسوب کرد یا ممکن است مراحل تشکیل برخی پدیدهها و ایبسا بسیاری از آنها چند سطحی و بلکه چند ساحتی باشد؟ برای نمونه اگر بگوییم هر جسم مادی از ملکول تشکیل شده و موجودات زنده و از آنجمله انسانها از سلول تشکیل شدهاند، سخن متناقضی گفتهایم؟ ضمن اینکه در آیه دوم تعبیر «صَلصال» به معنای «گِل» به کار رفته که البته میدانیم «گِل» نیز درصدی از آب را دارا است. سایر نمونههای ایشان نیز در این وادی، قوتی بیش از آنچه آمد ندارد بلکه اضعف از آن است.
تناقضات قرآن در مورد عذاب قوم عاد!
مورد دیگری که جناب ملکیان از جمله تناقضات درونی قرآن بر میشمارند این است که قرآن در جایی میفرماید: «إِنَّا أَرْسَلْنَا عَلَیهِمْ رِیحًا صَرْصَرًا فِی یوْمِ نَحْسٍ مُسْتَمِرٍّ؛ ما بر [سر] آنان در روز شومی به طور مداوم تندبادی توفنده فرستادیم»[13] و در جای دیگر میفرماید: «فَأَرْسَلْنَا عَلَیهِمْ رِیحًا صَرْصَرًا فِی أَیامٍ نَحِسَاتٍ لِنُذِیقَهُمْ عَذَابَ الْخِزْی فِی الْحَیاهِ الدُّنْیا وَلَعَذَابُ الْآخِرَهِ أَخْزَی وَهُمْ لَا ینْصَرُونَ؛ الْحَیاهِ الدُّنْیا وَلَعَذَابُ الْآخِرَهِ أَخْزَی وَهُمْ لَا ینْصَرُونَ؛ پس بر آنان تندبادی توفنده در روزهایی شوم فرستادیم تا در زندگی دنیا عذاب رسوایی را بدانان بچشانیم و قطعاً عذاب آخرت رسواکنندهتر است و آنان یاری نخواهند شد»[14] و در جای دیگر نیز فرموده است: «سَخَّرَهَا عَلَیهِمْ سَبْعَ لَیالٍ وَثَمَانِیهَ أَیامٍ حُسُومًا فَتَرَی الْقَوْمَ فیها صَرْعَی کأَنَّهُمْ أَعْجَازُ نَخْلٍ خَاوِیهٍ؛ [که خدا] آن را هفت شب و هشت روز پیاپی بر آنان بگماشت در آن [مدت] مردم را فرو افتاده میدیدی گویی آنها تنههای نخلهای میان تهیاند»[15].
آقای ملیکان از این آیات – که در مورد قوم عاد است – برداشت به تناقض کرده و مدعی شدهاند که قرآن حاوی ناسازگاری درونی است. این رأی ایشان البته در نگاه نخستین درست است هرچند که ابداً بحث تازهای نیست و این مسئلهای که به تازگی برای ایشان سؤال شده است بیش از نیمقرن پیش توسط مرحوم علامه طباطبایی در «المیزان» مطرح و به آن پاسخ داده شده است. حتی مفسری چون فخر رازی نیز بیش از هشتصد سال پیش نیز در تفسیر کبیر خود این مسئله را طرح کرده و پاسخ آن را داده است. اما به هر حال ما فضیلت تکرار شبهات کهنه را برای استاد ارج مینهیم و در حد بضاعت ناچیزمان به ایشان معروض میداریم که بله حق با جنابعالی است! چراکه در قرآن در جایی گفته شده قوم عاد در روزی شوم – «یوْمِ نَحْسٍ» (قمر،19)- عذاب شدند و در جای دیگر روزهایی شوم – «أَیامٍ نَحِسَاتٍ» (فصلت،16) – و در جای دیگر نیز هفت شب و هشت روز پیاپی – «سَبْعَ لَیالٍ وَثَمَانِیهَ أَیامٍ»(الحاقه، 7)- گفته شده است. هرچند مفسرین در این زمینه بحثهای مبسوط نحوی و لغوی را به میان آوردهاند که در جای خود حتماً راهگشا است اما با توجه دوباره به این هر سه آیه مشخص میشود که میان «أَیامٍ نَحِسَاتٍ» (فصلت،16) با «سَبْعَ لَیالٍ وَثَمَانِیهَ أَیامٍ»(الحاقه، 7) تناقضی وجود ندارد. چراکه «روزهایی» با «هفت، هشت روز» هیچ تناقض، تعارض یا تضادی ندارد بلکه دومی به نوعی توضیح اولی است. تنها میماند همان نخستین آیهای که ایشان اشاره کردهاند؛ «یوْمِ نَحْسٍ» (قمر،19). اینجا مفسران معنای «یوم» را با دلایل نحوی و توام با نشان دادن قرائنی در قرآن از جمله آیه «وَالسَّلَامُ عَلَی یوْمَ وُلِدْتُ وَیوْمَ أَمُوتُ وَیوْمَ أُبْعَثُ حَیا؛ و درود بر من روزی که زاده شدم و روزی که میمیرم و روزی که زنده برانگیخته میشوم»[16] توضیح دادهاند که چرا در این آیات منظور از «یوم»، مشخصاً «روز» نیست بلکه وقت و زمان است. کسانی که با ادبیات عرب آشنا هستند به نیکی میدانند که گاه در ادبیات عرب، از یک واژه معانی متعدد مراد میشود که بسته به بستر سخن و مراد متکلم دلالت معنایی آن تعیین میشود. حالا جناب ملکیان با نادیدهگرفتن تعمدی این هزار نکته باریکتر زِ مو از این داستان فرعی قرآن تناقض استخراج میکنند تا منکر اصالت اصل آن شوند! اما به گمان راقم این سطور مشکل اصلی درکی نیست که جناب ملکیان از این آیات و برخی لغات آن ارائه میکنند بلکه مسئله اساسی این است که ایشان هنوز ملتفت این نکته نیستند که اساساً با چه نوع متنی مواجهاند. از قضا ایشان برای بیان عمق تناقض قرآن در این آیات مثالی میزنند مبنی بر اینکه اگر در جایی تیراندازی شده باشد و ایشان را به عنوان شاهد ماجرا احضار کنند و … اگر ایشان یک بار بگویند اول صدای تیر را شنیدم و بعد صدای فرو ریختن شیشه و بار بعد بگویند اول صدای فرو ریختن شیشه را شنیدم و بعد صدایِ تیر و … دادگاه حتماً به صدق گزارش ایشان شک میکند.
البته باید سپاسگزار آقای ملکیان بود چراکه در نهایت با بیان این مثال به نیکی نشان دادند که ایشان در مواجهه با قرآن به عنوان یک متن مقدس چه درکی از آن دارند و بر اساس چه فهمی به داوریِ آن نشستهاند. درواقع آقای ملکیان با این مثال بسیار شفاف، توضیح میدهد که از نظر ایشان اساساً میان یک متن مقدس نه فقط با علم، تاریخ، ادبیات و … که حتی با اظهارات یک شاهد یا متهم در دادگاه نیز تفاوت ماهوی وجود ندارد! و ایشان با همان منطقی با آیات قرآن مواجهه دارند که یک قاضی با اظهارات یک متهم یا یک شاهد در دادگاه مواجهه میکند!
اما همانطور که اشاره شد، مسئله اصلی و اشکال بزرگتری در این بخش از اظهارات آقای ملکیان وجود دارد که اهمیتش به مراتب بیشتر از شتابزدگی ایشان برای یافتن تناقض در قرآن است و آن اینکه در سخنان ایشان گویی کمترین التفاتی به مسئله «زبانِ دین» وجود ندارد. به بیان دیگر جناب ملکیان، زبانِ قرآن را با زبانِ علم یکی گرفتهاند و به نوعی میتوان گفت اظهارات ایشان پیشا – ویتگنشتاینی است. اما نه زبان قرآن و نه زبان هیچ متن مقدس دیگری، زبانِ علم نیست! چنانکه زبانِ تاریخ هم نیست که آقای ملکیان در مورد دیگری به تناقضی که به زعم ایشان در خصوص برخی جزئیات داستان قوم عاد وجود دارد پرداختهاند. فیالواقع این وظیفه ما است که قبل از نشستن در محضر هر کتابی بدانیم از آن چه میخواهیم؟ آیا قرار است متنی علمی را بخوانیم که ما را از قواعد فیزیک و علم زیستشناسی مستغنی یا مطلع کند؟ یا قرار است در آن گزارشی تاریخی را بخوانیم یا اساساً این نوع مطالب با زبانی استعاری در خدمت بیان موضوعی فراتر از این مباحث قرار گرفته است و ما باید تلاش کنیم غرض مستور در این مطالب را کشف کنیم و بفهمیم؟ در واقع قرآن در هر کدام از داستانهایِ مختلفِ مربوط به انبیا و … درصددِ بیانِ مقصودی است و با تکرار این داستانها در جاهای مختلف، تفاوتهایی را ایجاد میکند که به بیان مقصودش در آن زمینه مورد نظر نزدیکتر باشد. چراکه اصل این قصص، ناظر به پیامی است که گوینده، آن را مراد کرده است و نه اینکه خودشان فینفسه موضوعیت داشته باشند. بنابراین در این دست از داستانها اساساً مسئله بر سر جزئیات یک حادثه تاریخی و یا چیزی شبیه آن نیست.
آقای ملکیان علاوه بر ناسازگاری درونی قرآن، به ناسازگاری بیرونی آن هم قائل هستند که اینجا نیز کموبیش به همان خطایی دچارند که در مورد ناسازگاری درونی دچار بودند. اگر کسی از متنی که پیش رویاش است نمیداند چه انتظاری دارد – یا اساساً انتظار نابهجایی دارد – اشکالِ آن متن نیست بلکه اشکال از آنِ کسی است که ملتفت ماهیت آن متن نشده است! این قاعده البته انحصاری به قرآن و اصولاً متون مقدس ندارد. بلکه کموبیش شامل هر متنی میشود و لذا شیوه عقلا این است که در مواجهه با هر متنی، قبل از هر چیز باید بتوانند انتظار خود را از آن مشخص کنند. از قضا روشنفکران دینی – که زمانی خود جناب ملکیان اگر چه نه اسما اما رسماً به آن تعلق داشت – در این باره مطالب و آموزههای نسبتاً زیاد و گاه پر مغزی تولید کردهاند که نادیده گرفتن همه آن مباحث و طرح مجدد اشکالاتی از این دست نمیتواند برخاسته از انگیزهای علمی یا حقیقتجویی باشد.
در نهایت اینکه این نوع مواجهه سطحی با متن و «تناقض» یابیهای آنچنانی، کشف جدیدی نیست و سابقه آن به تاریخ خود نزول آیات قرآن میرسد و در این مصحف شریف، از قضا به این مسئله اشاره شده است: «مِنْهُ آیاتٌ مُحْکمَاتٌ هُنَّ أُمُّ الْکتَابِ وَأُخَرُ مُتَشَابِهَاتٌ ۖ فَأَمَّا الَّذِینَ فِی قُلُوبِهِمْ زَیغٌ فَیتَّبِعُونَ مَا تَشَابَهَ مِنْهُ ابْتِغَاءَ الْفِتْنَهِ وَابْتِغَاءَ تَأْوِیلِهِ؛ پارهای از آن آیات محکم [=صریح و روشن] است آنها اساس کتابند و [پارهای] دیگر متشابهاتند [که تأویل پذیرند] اما کسانی که در دلهایشان انحراف است برای فتنهجویی و طلب تأویل آن [به دلخواه خود] از متشابه آن پیروی میکنند»[17]
اما اگر ما برای مواجهه با قرآن قبل از هرچیز بدانیم که این کتاب نه یک کتاب علمی، و نه تاریخی و نه حتی کتاب داستان و… است. بلکه صرفاً کتابی است برای هدایتِ اهل تقوا «هُدًی لِلْمُتَّقِینَ» (بقره،2)، آن زمان در مواجهه با این متن برخورد متفاوتی خواهیم داشت. چراکه میدانیم قرآن نه کتاب تاریخ است و نه کتاب داستان هرچند گاه تاریخ و گاه داستان را در خود جای داده است اما نه برای ارائه گزارشهای تاریخی یا بیان روایتی داستانی! بلکه صرفاً هدفش هدایت است و برای این مهم گاه اشارهای تاریخی و گاه روایتی داستانی را مطرح میکند و البته به فراخور مخاطب و فضای بیان آن، محتوای داستان یا نتیجه آن یا هر دو را تغییر میدهد.
اما اینکه استاد ملکیان به جای تأمل در مقصود قائل، خود را به اجزای قول سرگرم کردهاند بیشتر یادآور همان حکایتی است که مولانا در مثنوی آورده است. داستانی که میگوید استاد نحو روی تخته نوشت «ضَرَبَ زیدٌ عَمرواً» و میخواست با شرح این جمله اسم و حرف و فعل را به طلاب بیاموزد. اما یکی از طلبهها اعتراض کرد که چرا زید باید عمروا را بزند؟ استاد گفت این داستان واقعی نیست مثالی است تا قواعد عربی را بیاموزیم و او گفت نه مگر میشود نسبت به این ظلم بیتفاوت بود: «گفت نحوی: زَید عمرواً قَد ضَرَب / گفت چونش کرد بی جرمی ادب؟ / عَمرو را جرمش چه بُد کان زَیدِ خام / بی گنه او را بزد همچون غلام؟ / گفت این پیمانهٔ معنی بوَد / گندمی بِستان که پیمانهست رَد / زَید و عَمرو از بَهرِ اِعراب است و ساز / گر دروغ است آن، تو با اِعراب ساز / گفت: نِی! من آن ندانم؛ عَمرو را / زَید چون زد بیگناه و بیخطا؟/ گفت: «از ناچار» و لاغی بر گشود / «عَمرو یک واوِ فزون دزدیده بود! / زَید واقف گشت، دزدش را بزد / چون که از حد برد، او را حد سزد»[18]
- مغالطه توسل به مرجعیت
هفتمین اشکال ایشان این است که در دین مغالطه توسل به مرجعیت وجود دارد. لذا وقتی به سخنی از عیسی (ع) استناد میشود عموم مسیحیان اگر برایشان احراز شود که آن سخنِ عیسی است لاجرم میپذیرند و دیگر بحث و استدلالی در این باره نمیکنند. البته این سخن درستی است اما این اشکال تنها در صورتی وارد است که فردی مراحل قبلی را هنوز نپذیرفته باشد و به اصل ضرورت دین، حجیّت وحی و انبیا و … قائل نباشد وگرنه درصورتی که مراحل قبلی را پذیرفته باشد و سخن انبیاء را از منبعِ وحیای بداند که متصل به خالق هستی است، لذا این توسل به مرجعیت کاملاً عقلانی و غیر از آن چیزی است که در فلسفه، مغالطه توسل به مرجعیت نامیدهاند.
تردید درباره صداقت انبیا!
نکته دیگری که جناب ملکیان در این بخش میافزاید این است که نگویید انبیا صادق، درستکار و امین بودهاند. چراکه یک کلاهبردار حرفهای کسی است که ابتدا چندین بار امانتداریهای مکرر داشته باشد تا بتواند اعتماد عمومی را به خود جلب کند و بعد به یکباره یک کلاهبرداری بزرگ کند! پس به زعم ایشان ممکن است انبیا سالها در میان مردم به نیکی زندگی کرده و اعتماد آنها را به دست آورده باشند تا در نهایت بزرگترین دروغ تاریخ را بگویند و اعلام کنند: «انا رسولالله»! و گشادترین کلاه را بر سر آدمیان در طول تاریخ قرار دهند!
واقعیت این است که باید به ایشان عرض کرد بله همه اینها که میگویید محتمَل است. آری در طول تاریخ شیادان زیرک و نابغه کم نبودهاند و کم هم گزافهگویی نکردهاند اما کدامشان در پهنه گیتی توانستند قلبهایی را فتح کنند که ابراهیمِ خلیلالله، موسایِ کلیمالله، عیسایِ روحالله و محمد حبیبالله (علی نبینا و اله و علیهمالسلام) فتح کردند. به راستی چهارده قرن از ظهور آخرین این سلسله گذشت و او خود اعلام کرد من آخرین پیامبر هستم. عجب اتفاقی که دیگر بعد از آن به زعم جنابعالی یخ هیچ شیادی نگرفت و راهی به دهی نبرد و اگر این قرینه روشن برایتان کافی نیست چه جای تعجب است وقتی همان کتابی که متناقض یافتیدش در چهارده قرن پیش تصریح کرده است: «إِنَّ الَّذِینَ کفَرُوا سَوَاءٌ عَلَیهِمْ أَأَنْذَرْتَهُمْ أَمْ لَمْ تُنْذِرْهُمْ لَا یؤْمِنُونَ. خَتَمَ اللَّهُ عَلَی قُلُوبِهِمْ وَعَلَی سَمْعِهِمْ وَعَلَی أَبْصَارِهِمْ غِشَاوَهٌ وَلَهُمْ عَذَابٌ عَظِیمٌ؛ در حقیقت کسانی که کفر ورزیدند چه بیمشان دهی چه بیمشان ندهی بر ایشان یکسان است [آنها] نخواهند گروید. خداوند بر دلهای آنان و بر شنوایی ایشان مهر نهاده و بر دیدگانشان پردهای است و آنان را عذابی دردناک است.»[19]
- روایتِ کیرکگوری از ایمان
هشتمین موردی که جناب ملکیان مطرح میکنند سخنی منسوب به کیرکگور است مبنی بر اینکه آیا میتوان سعادت آدمیان را مبتنی بر اعتقاد به چند گزارهای کرد که همه آنها محتمل هستند؟ بعد هم ایشان مثال غدیر را میزنند و میگویند چطور میتوان نجات افراد را در گرویِ اعتقاد به گزارهای تاریخی دانست که مثل هر گزاره تاریخی دیگر تنها محتمل است و نه قطعی؟
واقعیت این است که اگر شما هر سخنی را از زمینههای ظهور آن خارج کنید و بعد یک نتیجهگیری کلی ارائه دهید، به نوعی مغالطه مبتلا شدهاید. اولاً ایشان چنان از محتمل بودن گزارههای تاریخی سخن میگویند که گویی اساساً هیچ معیاری برای ترجیح یک گزاره بر گزارههای دیگر وجود ندارد. در حالی که ما با ابزارها و تئوریهایی که امروز بیش از گذشته در اختیار داریم میتوانیم بگوییم کدام یک از گزارهها، محتملتر و کدامیک نامحتملتر است. این مثل آن میماند که کسی بگوید چون اساساً علم تجربی ظنی و غیرقطعی است پس نمیتوان سلامت جسم و روان آدمیان، مسائل مختلف اقتصادی، صنعتی، محیط زیست و … را به این دانش بشری غیر قطعی محول کرد! آیا هیچ عاقلی چنین سخنی را میپذیرد؟ البته کسی هم که علم تجربیِ ظنی را قطعی بپندارد و آن را فصلالخطاب بشمارد به همان اندازه مبتلا به جهل است که فردی که کلیت آن را بخواهد نفی کند. ضمن اینکه این هم ظاهراً از هنرهای جناب ملکیان است که در سخنان ایمانگرایی چون سورن کیرکگور هم گزارهای یافتهاند که در خلافآمدِ کل پروژه فکری وی قرار دارد و از همان تک جمله، چیزی را بیرون کشیدهاند که با تمام تصویری که از این فیلسوف دانمارکی وجود دارد در تعارض است. از قضا این فیلسوف ایمانگرای مسیحی در مشهورترین کتاب خود سخنی دارد که اگر متهم به «مغالطه توسل به مرجعیت» نشوم میتوان خدمت ایشان یادآوری کرد تا شاید در اِشکال پیشین خود مبنی بر «کلاهبرداریِ» انبیا تجدید نظر کنند: «هرآنکس که در جهان بزرگ بوده است فراموش نخواهد شد. اما هر کس به شیوه خویش و هر کس به قدر عظمت محبوب خویش بزرگ بوده است. زیرا آنکس که خویشتن را دوست داشت به واسطه خویشتن بزرگ شد و آن کس که دیگران را دوست داشت به برکت ایثار خویش بزرگی یافت؛ اما آن کس که خدای را دوست داشت از همه بزرگتر شد.»[20]
از قضا کیرکگور در مورد متههایی که امثال استاد ملکیان به خشخاش میزند، مینویسد: «من با نگرانیهای حقیرم مزاحم خداوند نمیشوم، چیزهای جزیی مرا مشغول نمیکند، من تنها بر عشق خود خیره میشوم و شعله بکر آن را پاک و روشن نگاه میدارم.»[21] و با اشاره به تحقیرکنندگان ایمان مینویسد: «هیچ کس حق ندارد به دیگران بباوراند که ایمان چیز پیشپا افتاده و آسان است درحالی که برعکس از همهچیز بزرگتر و دشوارتر است». [22]
- حاجت به دین به صورت پسینی
نهمین سؤال یا اشکال آقای ملکیان این است که به صورت پسینی چه حاجتی به دین است؟ و مدعی شدهاند حتی متدینترین مردمان برای مسائل خانواده، اقتصاد، قانونگذاری، مسائل بینالملل و … به دین مراجعه نمیکنند. اولاً باید از ایشان پرسید منظورشان دقیقاً از متدینترین مردمان چه کسانی هستند و به متدینانِ به کدام دین و با کدام از قرائت از آن دین اشاره دارند؟ از قضا بسیاری از روشنفکران و منتقدان نظام جمهوری اسلامی ایران، از جمله اشکالاتی که در نقد آن وارد میکنند این است که این نظام ایدئولوژیک است و از قوانین اجتماعی تا اقتصادی و مسائل سیاست خارجی و … بر روی شرعیات تاکید دارد. حالا اینکه این ایراد چقدر وارد است یا نه اصلاً محل بحث ما نیست. اما این مطلب قرینهای است که نشان میدهد از قضا شما درحال زندگی در کشوری هستید که حکومت آن به درست یا غلط خود را اسلامی نامیده است و مدعی است که برای اداره کشور در امور مختلف بیش از هر چیز باید تمسک به شریعت اسلام را در نظر داشت و عدهای – کم یا زیاد – که پایگاه اجتماعی این نظام محسوب میشوند – نیز چنین باوری دارند. پس بسیاری هستند که به صورت پسینی مراجعه به دین را ضروری میدانند و این کار در حال حاضر نیز انجام میشود حالا اینکه چه نتایجی داشته و چه ایراداتی به آن وارد است بحث دیگری است. اما شاید نکته ایشان این باشد که اساساً چه حاجتی به این امر وجود دارد؟ چراکه بسیاری از جوامع بدون داشتن چنین مبنایی در حال اداره امور خود هستند. این البته سخن درستی است اما اگر فردی گزارههای قبلی را پذیرفته باشد که خدایی هست، پیامبری آمده و کتابی نازل شده و بر اساس قرائت خود از این دین، معتقد باشد آن کتاب برای تنظیم زندگی دنیایی مردم نیز برنامه و امر و نهیهایی دارد، اینجا پیروان آن دین تبعیت از آن دستورات را بر خود فرض میدانند. - تفاوت دین با مکاتب فلسفی و علمی
دهمین سؤال ایشان اما از روشنفکران دینی (نواندیشان دینی) است که مدعیاند در دین با عقلانیت جلو میروند و به هرجایی برسند که آن را غیر عقلانی بیابند وا مینهندش! و حتی اگر روزی به این نتیجه رسیدند که این دین دیگر به لحاظ عقلانی پذیرفته نیست، کل آن را کنار میگذارند! آقای ملکیان از مدعیان چنین ادعایی میپرسد در اینصورت شما با «أَطِیعُوا اللَّهَ وَأَطِیعُوا الرَّسُولَ»(نساء، 59) چه میکنید؟
این سؤال البته به جریان موسوم به روشنفکری دینی وارد است و آنها باید توضیح دهند چه تفاوتی میان یک دین با یک مکتب فلسفی یا علمی برایشان دارد؟
اما آنچه در پایان باید متذکر شد این است که ظاهراً آقای ملکیان همان انتظاری را از قرآن دارند که از یک اثر در حوزه فلسفه تحلیلی!
حال آنکه قرآن نه یک کتاب فلسفی است نه یک کتاب تاریخی، نه مجموعهای از داستانها! و البته این کتاب، متن شهادت یک فرد در دادگاه – بر اساس مثال آقای ملکیان – هم نیست!! این کتابشانی سراسر متفاوت از این شئون دارد و زبان آن نیز با زبان سایر آثاری که به برخی از آنها اشاره شد متفاوت است.
اگر بخواهیم با نگاهی فلسفیتر سخن بگوییم باید گفت زبانِ قرآن، «زبانِ دین» است و زبانِ دین از سایر زبانها جدا است و داوری درباره آن معیاری دیگر میطلبد؛ معیاری که متأسفانه هیچجایی در سخنان آقای مصطفی ملکیان نداشت.
ارجاعات؛
[1] پیتر کریفت، سه فلسفه زندگی، ترجمه بتول قزلبیگلو، نشر کرگدن، چاپ اول؛ 1398، ص 32.
[2] قرآن کریم، ترجمه محمدمهدی فولادوند، زخرف، 22.
[3] همان، حج، 78.
[4] همان، بقره، 4
[5] همان، احزاب، 40.
[6] همان، بقره، 285.
[7] همان، بقره، 62.
[8] همان، حج، 17.
[9] همان، اسراء، 70.
[10] همان، مومنون، 115.
[11] همان، انبیاء، 30.
[12] همان، الرحمن، 14.
[13] همان، قمر،19.
[14] همان، فصلت، آیه 16.
[15] همان، الحاقه، 7.
[16] همان، مریم،33
[17] همان، آلعمران، 7.
[18] مولانا جلالالدین رومی، مثنوی معنوی، تصحیح محمدعلی موحد، انتشارات همس، چاپ اول؛ 1396، دفتر دوم، سخن گفتن به زبان حال و فهم کردن آن، ص 477، ابیات 3642 تا 3646.
[19] همان، بقره، 6 و 7.
[20] سورن کیرکگور، ترسولرز، ترجمه عبدالکریم رشیدیان، نشرنی، چاپ پانزدهم؛ 1396، ص 41.
[21] همان، ص 58.
[22] همان، ص 79.
انتهای پیام