سفر به سوی آرامش
انصاف نیوز – سعید رضوی فقیه، عضو سابق هیئت علمی فلسفه دانشگاه تبریز و مترجم کتاب نخستین مسلمان: در طول تاریخ پر فراز و نشیب تمدنهای بشری کمتر کسی را چونان پیامبر خدا (ص) می توان یافت که مسیر تاریخ پس از خودش را اینچنین گسترده و ژرف دیگرگونه کرده باشد.
شناخت حضرت محمد(ص) تنها برای درک و دریافت تاریخ اسلام و پیدایی و بالیدن این دین جهانگیر ضرورت ندارد بلکه برای فهم تمامیت تاریخ جهان پس از او نیز ضروری است.
هم از این روست که همچنان بسیارند کسانی از صاحبنظران غیر مسلمان که با جدیت به کار فهم رویدادهای زندگی آن حضرت اهتمام میورزند و در این باب آثاری نو به نو پدید می آورند. از آن جمله است کتاب نخستین مسلمان تالیف لزلی هزلتون که در سال 2013 میلادی منتشر شد و روایتی تازه از واقعیتهای تاریخی زندگی شگفت آخرین پیامبر خدا برای مخاطبان عرضه کرد.
آنچه در زیر میآید آخرین بخش از کتاب یاد شده است که به مناسبت ایام سوگواری درگذشت آن یگانۀ همۀ دورانها تقدیم خوانندگان میشود.
سفر به سوی آرامش
وَلَلْآخِرَةُ خَيْرٌ لَكَ مِنَ الْأُولَى
وَلَسَوْفَ يُعْطِيكَ رَبُّكَ فَتَرْضَى
(ضُحی/4-5)
حجّی برای وداع:
همانند تمامی شصت و سه سالهها، که به گونهای غیرقابل تصور برای جوانان، بدنشان علائم سالخوردگی را نشان میدهد، محمد(ص) هم بیشک میدانست تا ابد زنده نخواهد ماند. گوئی وقتی عازم حَجّه الکمال یا حَجّه البَلاغ شد پیشاپیش آگاهی داشت که به زودی این سفر به حَجّه الوداع شهرت خواهد یافت. در میان جمعیتی که در بهار سال 632 (ذی الحجۀ دهم هجری) در اطراف کعبه گرد آمده بودند گفت: «نمیدانم بعد از این سال دوباره خواهم توانست شما را در اینجا ببینم یا نه»
این سفر دو هفتهای از مدینه به مکه خود به اندازۀ کافی طاقتفرسا بود و پنج روز ادای مناسک و مراسم فشردۀ حج آن را خستهکنندهتر هم کرده بود، بهویژه که چشم همه خیره به او بود. ولی دقیقاً به همین دلیل و به رغم مشکلات جسمانی میخواست مناسک را مو به مو تا به آخر انجام دهد.
این تنها حج تمتعی بود که او میخواست به عنوان اولین مسلمان به انجام رساند و از این راه قصد داشت آئین اسلامی حج را تاسیس کند. هر کلمه، هر مکث، هر اشارۀ او قرار بود در حافظۀ جمعی ثبت شود و سنت دیرینۀ حج را احیا نماید. اینک محمد(ص) به جای منسوخ کردن آئینها و مناسک پیشااسلامی حج آنها را رسما با محتوایی نو بازآفرینی میکرد.
مکانهای عبادت، طواف به دور کعبه، قربانی کردن و تراشیدن سر، همۀ اینها و آئینهای دیگر به عنوان آخرین نمود از رویای اتحادی که در سر داشت، از سوی او تطهیر و به درگاه خداوند تقدیم شدند. با ادغام «سنتهای پدران» در سنت نوظهور اسلام، در حال پیوند دادن گذشته و حال به هم بود و از این راه الگویی برای آینده میساخت.
طی این پنج روز بارها زائران را مخاطب قرار داد و حافظۀ جمعی در موارد بسیار بر سر این سخنان در توافقاند. در دوران پیشااسلامی جاهلیت نیز روزهای مراسم حج حرمت داشت و نمیبایست در آن موسم به سبب ریخته شدن خونی آتش انتقامجویی شعلهور شود. در این عصر جدید نیز او تاکید داشت: «بدانید که هر مؤمن برادر مؤمن دیگر است و همۀ مؤمنان با هم برادرند»؛ هیچکس را نباید وادار به تغییر کیش و آئینش کرد و بهویژه باید به مسیحیان و یهودیان حرمت نهاد: «اگر به خواستۀ خود به اسلام گرویدند با همان حقوق و تکالیف و همان مزایا و وظایف از زمرۀ ایمانداران خواهند بود و اگر به سنت خود پایبند ماندند، نباید از آن راه به در آوریدشان». و در جملهای که بیش از هر جملۀ دیگرِ مربوط به آن روزها نقل شده، شاید به صریحترین شکل، از خود با فعلی در زمان گذشته به صیغۀ ماضی یاد کرد: «من برای شما یک چیز به ارث گذاشتم که اگر به آن پایبند بمانید هرگز گمراه نخواهید شد:کتاب خدا قرآن»
به نظر بسیاری از مؤمنان متدین این جمله خود گویای همه چیز است. ولی نسخۀ دیگری نیز از این حدیث وجود دارد و همینجاست که حافظۀ جمعی دستخوش تفرقه شده. نسخۀ دوم با این جمله آغاز میشود: «من برای شما دو چیز به ارث گذاشتم» و نه یک چیز. میراث نخست به اجماع همۀ مسلمانان قرآن است؛ ولی بر سر میراث دوم تفرقه پدید آمده است. برخی بر این باورند که علاوه بر قرآن گفت «سیره و سنت پیامبر» که به معنی گفتار و کردار اوست. برخی دیگر بر این باورند که علاوه بر قرآن گفت «اهل بیت پیامبر»، یعنی همان خویشاوندان نزدیک که از طریق دخترش فاطمه، دامادش علی، و نوههایش حسن و حسین، با وی ارتباط خونی داشتند.
هم ابن اسحاق و هم طبری به نقل قول از کسانی پرداختهاند که یا آنجا بودهاند یا سوگند یاد کردهاند که یکی از این نسخهها را با گوش خود شنیدهاند. ولی امروزه نیز در مورد نقلقولهای دست اول میتوانیم چنین داوری و ارزیابی کنیم: آنچه کسی شنیده همانقدر که میتواند متضمن مطلب واقعاً گفته شده باشد، میتواند انعکاس چیزی باشد که فرد انتظار شنیدنش را داشته. بعدها گفتند هر دو نسخه از این جمله معنای واحدی دارند، چون اهل بیت همچون خودِ محمد(ص) مظهر سنت او بودهاند. ولی از طرفی هم میگفتند که در جایگاه خاتم انبیا و آخرین حلقه از زنجیرۀ پیامبران، وی برای همیشه الگوئی منحصر به فرد و بینظیر و تکرارنشدنی است. این بحث و مجادلهای بوده که بعدها از بطن آن دو الگوی مرتبط ولی کاملاً متفاوت در ساختار آیندۀ اسلام پدید آمد. با تفسیرهای متفاوت از سخنانی که محمد(ص) یک هفته بعد و در راه بازگشت از مکه گفت، این تفاوت عمیقتر هم شد.
پس از اتمام فریضۀ حج آن سال، زائرانی که راهی مدینه بودند شبهنگام در نزدیک برکهای موسوم به غدیر خم منزل کردند. در آنجا علی هم به آنها پیوست که به تازگی از ماموریتی در یمن بازگشته و آخرین مقاومت بازمانده علیه محمد(ص) را فرو نشانده بود. جشن و سرور بر پا شد و محمد(ص) فرمان داد با قراردادن زین شتران بر روی شاخههای انباشتۀ نخل در میانۀ صحرا منبری موقت برایش آماده کنند و پس از اقامۀ نماز بر فراز منبر رفت و از علی نیز خواست بالا رفته و کنارش بایستد. محمد(ص) دست داماد خود را بلند کرد و با دعایی ویژه او را مورد تجلیل قرار داد و گفت «هرکه من مولای اویم علی نیز مولای اوست. پروردگارا دوستان علی را دوست بدار و دشمنان او را دشمن دار و خوار کن».
برای «شیعیان علی» که به اختصار «شیعه» خوانده میشوند معنای این کار روشن و آشکار بود: محمد(ص) نزدیکترین خویشاوندش را به عنوان خلیفه یا جانشین خود برگزیده بود. در نتیجه دودمان «علی» از طریق پسرانش «حسن» و «حسین» جانشین پیامبر میشدند. ولی برای کسانی که سرانجام خود را به جهت پایبندی به سنت «سنی» نامیدند این امر به هیچ وجه آشکار نبود. اگر پیامبر چنین قصدی داشت چرا مستقیماً بیان نکرد؟ دعای غدیرخم قطعاً ابراز محبت پیامبر نسبت به «علی» بود و هیچکس در خصوص نزدیکی او به محمد(ص) یا شایستگی و سزاواریِ وی شبههای نداشت. ولی به عقیدۀ آنان تفکر جانشینی بر اساس پیوند خونی مغایر با اصول اسلامی است که بر اساس آن همه در پیشگاه خداوند برابرند.
به علاوه آنان معتقدند واژۀ مولا همچون بسیاری از لغات عربی در قرن هفتم میلادی طیف وسیعی از معانی مرتبط را در بر میگرفته. میتوان آن را بر اساس بستر و بافتاری که در آن به کار رفته رهبر، دوست یا همپیمان معنی کرد و بحث در بارۀ این بستر و بافتار برای معنی کردن واژۀ مولا در سخن محمد(ص) همچنان گشوده است و نتیجهای قطعی و نهایی نداشته. گذشته از آن، بخش دوم گفتار محمد(ص) نیز چندان گویا نیست. عبارت «پروردگارا دوستان علی را دوست بدار و دشمنان او را دشمن بدار و خوار کن» همانند جملههای رایجی است که در آن زمان برای اثبات دوستی یا همپیمانی بیان میشد (یک قالب و الگوی گفتاری که بعدها در گفتمان سیاسی به شکلی گمراهکننده به عبارت «دشمن دشمنم دوستم است» تقلیل یافت) تحت این شرایط بیشک مقام والای «علی» مورد تقدیر و تمجید قرار گرفته بود، ولی اینکه واقعاً به عنوان جانشین محمد(ص) برگزیده شده باشد همچون بسیاری از دیگر مسائل در سایۀ ابهام باقی ماند، موضوعی که بیشتر بر اعتقاد و باور متکی تواند بود تا بر اثبات قطعی. شاید اگر از عمر محمد(ص) بیش از دو ماه باقی مانده بود البته هیچکدام از مسائل یاد شده تا این اندازه اهمیت نمییافت.
پیامبر در بستر بیماری
بیماری او درست چند هفته پس از بازگشتش به مدینه آغاز شد. در ابتدا چنین به نظر میآمد که یکی دیگر از سردردهای میگرنی است و همه انتظار داشتند پس از یک، دو یا در بدترین شرایط حداکثر سه روز برطرف شود. ولی چنین نشد. سردرد میآمد و میرفت، ولی هر بار که برمیگشت، شدت بیشتری میگرفت. سپس تب شروع شد و با وخیم شدن سردردها پشت گردنش نیز دچار دردی فلجکننده شد. با اصرار وی همسرانش او را به اتاق عایشه بردند و در آنجا در یک بستر بر روی سکوی سنگی خوابید و همسرانش از او پرستاری کردند.
اواخر بهار بود و زیر گرمای سوزندۀ اول تابستان هوای اتاق کوچک برای انسان تندرست هم غیرقابل تحمل میشد. قوای جسمانی محمد(ص) به شدت رو به تحلیل میرفت و با شدت گرفتن تب و سردردِ طاقتفرسا حساسیتش نسبت به نور و صدا رفته رفته بیشتر میشد. جلوی نور را میتوانستند با آویختن قالیچهای بر ورودی اتاق بگیرند، ولی جلوی صدا را به هیچ روی نمیشد گرفت. حال اتاق عایشه اتاق بیمار بود و در خاورمیانه اتاق بیمار محلی برای تجمع بود. خویشان، اصحاب، دستیاران و حامیان برای کمک و همدردی در آنجا جمع میشدند تا نزدیکی خود را به کانون قدرت نشان دهند و این رفت و آمد شب و روز ادامه داشت و با ابراز نگرانی، توصیه و پرسش همراه بود. محمد(ص) در بستر بیماری نیز نمیتوانست فارغ از آنها باشد. بیش از حد به او وابسته¬ بودند.
همسران با پارچۀ مرطوب سرش را میبستند تا بلکه تب کاهش و سردرد کمی تسکین یابد. ولی هر تسکینی فقط موقت بود. با وخیمتر شدن اوضاع جسمانیاش حتماً همسرانش فهمیده بودند که مشکل او نه تب است و نه میگرن، بلکه یک بیماری خطرناک است که از بدو تاریخ مکتوب در خاورمیانه رواج داشته.
در یکی از ستایه¬های سومری میخوانیم:
«سردرد در سرتاسر صحرا میچرخد و همچون باد موج میزند./ همچون رعد و برق صاعقه میزند و در زمین و آسمان آویخته و معلق است. / همچون ژاله بر چهرۀ گل مینشیند، درخشان به گونۀ اختری در آسمان. /خشمگین و دشمنانه در برابر مسافر راهگذر در دشت میایستد و همچون آفتاب او را پژمرده میکند./ این مرد را او مبتلا کرده و از جانش تغذیه میکند. / و همچون طوفانی هولناک به ورطۀ مرگ میکشاندش.(1)»
این یک سردرد ساده نبود، بلکه بیماری کشندهای بود به نام سرسام یا مننژیت آن هم از نوع باکتریایی (2) که در واقع علائم آخرین دورۀ بیماری محمد(ص) در ده روز پایانی عمرش از نشانههای معمول آن است.
دقیقاً مشخص نیست چگونه گرفتار این بیماری شد. برخی از پیروانش گمانه میزدند به جهت شبزندهداریهایش در قبرستان بدان مبتلا شد. نقل میکردند با مردگان سخن میگفت و به آنان خطاب مینمود «سلام باد بر شما ای اهل قبرستان!» و وعده میداد به زودی به ایشان محلق شود: «خداوند یکی دیگر از بندگانش را هم به سوی خود دعوت کرده و به زودی او این دعوت را لبیک خواهد گفت». قطعاً این خستگیها که با نگرانیهای تشکیل حکومت جدید تشدید یافته بود او را در برابر عفونتها ضعیف و بیدفاع ساخته بود. بنابراین شاید هم باکتری از طریق جراحتی که در جنگ احد در سرش به وجود آمد وارد جمجمهاش شده و پردههای محافظ مغز و نخاع را که مننژ نامیده میشوند ملتهب کرده باشد. حتی امروزه مننژیت در زمرۀ بیماریهای کشنده به شمار میرود و در قرن هفتم که هنوز آنتی بیوتیک کشف نشده بود اساسا معضلی جهانی بود.
با این وجود به رغم سخنان صریح محمد(ص) در طول سفر حج که نشان میداد انتظار عمر طولانی ندارد، به رغم سوگندی که در طول شب برای ملحقشدن به مردگان یاد میکرد، حتی به رغم علائمی که روز به روز وخیمتر میشد، ظاهراً تا دهمین و آخرین روز بیماریاش کسی نمیتوانست این حقیقت را بپذیرد که او در حال مرگ است.
مومنان در میانۀ بیم و امید
بیرون اتاق بیمار در صحن مسجد ازدحامی برپا بود. مردم که حتی نمیخواستند برای خواب هم به خانهشان روند، در آنجا نشسته بودند چون همگی میخواستند بدون تاخیر خبر بهبود حال محمد(ص) را بشنوند. گوئی باور نداشتند که او نیز میتواند بمیرد. مرگ محمد(ص)؟ آن هم وقتی که تقریباً همۀ مردم شبه جزیرۀ عرب زیر پرچم رهبری او متحد شدهاند؟ آن هم وقتی که همچون سرآغاز عصری جدید در نظر میآید؟ آخر چطور ممکن است پیامبر خدا درست در زمانی بمیرد که آینده تا این اندازه امیدوارکننده به نظر میرسد؟
البته تجمع آنان در صحن مسجد نشان میداد تا حدی آنچه را قرار است رخ دهد میدانند. ولی با اینکه حقیقت را میدانستند نمیخواستند بپذیرند و انکارش میکردند، گوئی انکار قادر به تغییر واقعیت باشد. نمیخواستند بپذیرند محمد(ص) نیز به مانند ایشان فناپذیر است. به همین جهت منتظر ماندند و صدای نیایشها و دعاهایشان به همهمهای بیامان از نگرانی و دلواپسی بدل شد که درون اتاق عایشه نیز میچرخید.
پس از آنکه روزها گذشت و محمد(ص) بهبود نیافت و بر آستانۀ در ظاهر نشد، حتی همهمۀ دلواپسی نیز کم کم فروکش کرد. مدینه آرام گرفت و با آنچه غیرقابل تصور بود رو در رو شد. همه سکوت اختیار کردند چون در غیر این صورت باید به آنچه داشت رخ میداد اذعان میکردند. آنچه در اذهان همه غوغا به پا کرده بود ولی نمیتوانستند بر زبان آورند این پرسش مهم و بنیادین بود: پس از او چه کسی قرار بود رهبر شود؟ علی، پسر عمو و دامادش که در غدیرخم مورد تجلیل و قدردانی قرار گرفته بود ؟ ابوبکر، همراه همیشگی که با او از مکه بیرون آمد و همزمان حس محبت و احترام در افراد بر میانگیخت؟ عمر، آن جنگجوی سختگیر که صدای طنیندارش در میدان نبرد سربازان را به اطاعت وامیداشت؟ چه کسی میتوانست مدعیِ این حکومت باشد؟ یا بهتر است بگوئیم چه کسی میتوانست این حکومت را رهبری کند؟ حال بیش از هر زمان دیگری این ضرورت احساس میشد که محمد(ص) خواست و ارادهاش را به آگاهی همگان برساند و در ملأ عام رسما جانشین خود را معرفی کند. ولی این کار را نکرد.
چرا معرفی نکرد؟ واقعاً چه چیزی مانع او شد؟ اینها همه پرسشهاییاند که قرنهاست ذهن مسلمانان را درگیر خود کرده است. همه درصدد این بودند تا ادعا کنند ذهن محمد(ص) را خواندهاند و نظرش را در مورد آیندۀ اسلام میدانند. با این وجود زمانی که جانشین علناً و صراحتاً منصوب نمیشود هیچکس نمیتواند به شکلی موفقیتآمیز ابهامزدایی کند. در آن ده روزی که محمد(ص) در بستر بیماری بود همۀ مردانی که بعدها پنج خلیفۀ اسلام شدند به اتاقش رفت و آمد داشتند: دو پدرزنش ابوبکر و عمر، دو دامادش علی و عثمان، و برادر زنش معاویه. ولی اینکه چگونه و با چه ترتیبی خلیفه شوند خود حکایتی دیگر بود که میبایست به عامل تفرقه و اختلاف نظر تبدیل شود.
عالمان سنی بر این عقیده بودند که محمد(ص) تا جایی به حسن نیت و صداقت یاران و همراهانش اعتماد و اطمینان داشت که نتوانست از میان ایشان یکی را برگزیند و بنابراین به خدا توکل کرد تا او کاری کند که مومنان بهترین تصمیم را بگیرند. از زبان پیامبر اینگونه نقل قول میکردند که «امت من هرگز بر سر تصمیمی خطا توافق نمیکنند». اینگونه به نظر میرسد که او در این عبارت خواسته بود روی اجماع و اتفاق نظر تاکید ورزد. البته بنا بود بعدا این عبارت را اینگونه معنا کنند: «آنان که با اکثریت مخالفند خطا میکنند و این اختلاف نظرشان با اکثریت اثباتگر آن است که واقعاً بخشی از امت اسلامی نیستند». از طرف دیگر، عالمان شیعه هم این نظر را داشتند که محمد(ص) قبلاً علی را به عنوان جایگزین خود انتخاب کرده و بنابراین در بستر بیماری نیز گزینۀ او همان است که پیشتر بود، بی هیچ تغییری.
پیامبر بیمناک از آیندۀ مومنان
تفرقه در زمرۀ چیزهایی بود که محمد(ص) بیشترین بیم را از آنها داشت و حال که جان تازهای به دلخوری، رقابت و حسادت در میان اطرافیانش دمیده شده بود او دیگر نمیتوانست جلودار آن شود. در حالی که تبش شدت گرفته بود و غرق در عرق گاه به هوش میآمد و گاه از هوش میرفت از بحث و جدلهای جاری مطلع میشد ولی قادر نبود این بحثها و مجادلات را متوقف کند.
طبری مکالمۀ ناخوشایندی را روایت میکند که در نهمین روز بیماری¬ صورت گرفت. آن روز محمد(ص) علی را که در مسجد مشغول نماز گزاردن بود فرا میخواند ولی کسی به وی اطلاع نمیدهد. عایشه میکوشید نظر محمد(ص) را به سوی پدر خود جلب کند و اصرار میکرد که «ترجیح نمیدهی ابوبکر را به جای علی ببینی؟» همسر دیگرش حفصه نیز پدر خودش را پیشنهاد داد: «نمیخواهی عمر را ببینی؟» محمد(ص) نیز که طاقتش از اصرار مداوم آنها طاق شده بود موافقت خود را به اشارۀ دست اعلام کرد. ابوبکر و عمر را فرا خواندند، اما علی را نه.
اینکه با چرب زبانی و اصرار مردی در بستر بیمار را وادار میکردند خواستۀ ایشان را انجام دهد کاری ناشایست، قبیح و حتی سنگدلانه بود، ولی در آن زمان چه کسی میتوانست بر این زنان جوان که میکوشیدند نقشۀ خود را عملی سازند و منافع پدرانشان را بر علی مقدم شمارند خرده گیرد؟ آیندهای هولناک در انتظارشان بود و طبق قانون الهی باید تا آخر عمر بیوه باقی میماندند و به خوبی بر این مسئله واقف بودند. تمامی افرادِ درون این اتاق شلوغ نگران پاسداری از امت اسلامی بودند، ولی هر کدام از آنها به همان میزان میخواست از موقعیت خود نیز محافظت کند. همچون عرصۀ سیاسی، همه باور داشتند که منافع جمعی و شخصیشان یکی است و میتوان این را در آنچه طبری «ماجرای قلم و قرطاس» مینامد به خوبی احساس کرد.
پس از آمدن ابوبکر و عمر گویا حال محمد(ص) کمی بهتر شد، نوعی بهبود غیرواقعی که پیش از مرگ ظاهر میشود. لحظهای که بلند شد و نشست کاملا هوشیار به نظر میرسید، جرعه آبی نوشید و به عقیدۀ بسیاری برای اعلام خواستههایش آخرین تلاشها را هم کرد و گفت «برایم قلم و کاغذ بیاورید تا چیزی برایتان بنویسم که پس از من گمراه نشوید»
در آن شرایط این درخواستی بسیار ساده و کاملاً منطقی بود ولی در میان کسانی که درون اتاق بودند وحشت انداخت. محمد(ص) چه میخواهد بنویسد؟ آیا دستورالعملی کلی برای نحوۀ ادامۀ راه است؟ یا پیشنهادی دینی برای امتی که دارد ترکشان میکند؟ یا قرار است ضروریترین و هراسانگیزترین کار را انجام دهد و وصیت کند؟ آیا پیامبر در حال مرگ قصد اعلام جانشینش را داشت؟
تنها راه ممکن برای پاسخ گفتن به این پرسشها جز آن نبود که یک کاتب یا ابزار کتابت بیاورند، ولی این اتفاق رخ نداد. به جای آن در خصوص انجام چنین کاری ابراز نگرانی کردند. گفتند روی پیامبر فشار وارد میشود و اصرار داشتند که وی استراحت کند و اتاقش را خلوت نگه دارند. ولی در حالی که به برقراری سکوت اصرار میکردند، صدایشان بلند شد.
صحنهای بسیار عجیب بود. تمامی نشانهها حکایت از آن داشت مردی که عمیقاً عاشقش بودند آماده است تا پیش از مرگ وصیت کند و حتی یکبار و برای همیشه جانشین خود را اعلام نماید. این تنها چیزی بود که افراد داخل اتاق به شنیدنش اشتیاق داشتند، ولی از سوی دیگر هیچکس نمیخواست از آن مطلع شود. این صحنهای کاملاً انسانی بود. همه نگران بودند و میکوشیدند از محمد(ص) محافظت کنند و جلوی اصرار دیگران را بگیرند و در حالی که نیروی حیات از بدنش رخت بر میبست کمی تسکینش دهند. همگی نهایت تلاش خود را به کار میگرفتند و این کار را با خشم تمام انجام میدادند تا جائی که هر هشدار غصبناک و هر هجای بلند گوش آن مرد در بستر بیماری را میآزرد. دست آخر تحملش به پایان رسید و سرانجام گفت «تنهایم بگذارید. در حضور من بحث و جدل نکنید».
به قدری ضعیف شده بود که این کلمات را جز به زمزمه نمیتوانست بگوید. فقط عمر توانست متوجه سخنانش شود، ولی همینقدر کافی بود. به کمک جذبۀ فرماندهیاش قانونگذاری کرد و گفت «پیامبر خدا از درد به ستوه آمده است. ما قرآن، کتاب خدا را داریم و این برای ما کافی است»
ولی این کافی نبود. بلکه میتوانست کافی باشد یا شاید بتوان گفت میبایست چنین میشد اما نشد. امروزه نیز این سخنان عمر را به عنوان نمونۀ ایمان واقعی نقل قول میکنند، ولی حقیقت امر اینگونه نبود. بلکه قرار بود سنت پیامبر، یعنی سخنانی که گفته و کارهایی که انجام داده بود و بعدا در قالب پیکرهای وسیع از احادیث در آمد، مکمل قرآن شوند؛ البته در کنار مجموعۀ احکامی که بعدا علمای فقه بهطور مداوم تدوین کردند و همگی قانون شریعت را تشکیل میدهند. ولی در آن لحظه عمر موفق شد. سخنان وی تاثیر مورد نظر را گذاشت و اتاق بیمار را با سکوتی شرمآلود خالی کردند. حتی اگر محمد(ص) قصد اعلام جانشینش را هم داشت دیگر خیلی دیر شده بود. تحت تاثیر تب و حملات تشنجمانند دیگر در شرایطی نبود که بتواند خواستهاش را تحمیل کند. کاتب هرگز نیامد و تا سپیدهدم فردا محمد(ص) حتی توان حرکت هم نداشت.
آخرین حضور در مسجد
اینک دیگر معلوم شده بود که پایان نزدیک است. آخرین خواستهاش را بر زبان آورد و این یکی البته اجابت شد: «هفت مشک آب از هفت چاه بر روی من بریزید تا بتوانم نزد دیگر مردان روم». و گرچه نگفت، ولی همۀ همسرانش فهمیدند که منظورش بخشی از آئین غسل میّت است. پس از انجام این کار، خواست تا او را برای نماز صبح به مسجد برند.
محمد(ص) را به یاری علی و عمویش عباس به آنجا بردند. باید چند متر فاصلۀ صحن و شبستان مسجد را همچون مسافتی طولانی و به سختی طی کرده باشد. محمد(ص) با اشاره کنار منبر را نشان داد، جائی که در آن دوست قدیمیاش ابوبکر ایستاد و به جای او نماز جماعت را اقامه کرد. کسانی که آنجا بودند نقل میکنند در حالی که گوش فرا میداد، لبخند میزد. میگفتند صورتش درخشنده و نورانی بود، بی آنکه بتوان دانست این نور ایمان بوده یا بر افروختگی ناشی از تب و مرگ قریبالوقوع.
در حالی که محمد(ص) به تلاوت آیاتی که اولین بار از جبرئیل، فرشتۀ وحی شنیده بود گوش فرا میداد، حاضران نیز او را نظاره میکردند و میکوشیدند به خود بقبولانند که این آخرین دیدارشان با وی نخواهد بود. وضعیت جسمانیاش رو به بهبود میرفت و دوباره قدرت گرفته بود و همه چیز نشان از بهتر شدن داشت. ولی همینکه نماز صبح تمام شد و علی و عباس او را به اتاق عایشه برگرداندند، تنها چند ساعتی بیشتر از عمرش باقی نمانده بود.
عدهای واقعگراتر از دیگران بودند. وقتی که او را بر تختش خواباندند و از اتاق بیرون آمدند عباس به علی گفت: «به خدا سوگند مرگ را در چهرۀ پیامبر دیدم». این آخرین فرصتشان بود تا از او بخواهند معمای جانشینی را حل و تکلیف همه را مشخص کند. عباس گفت: «بیا برویم و از خودش بپرسیم. اگر رهبری سزاوار ماست که خواهیم دانست و اگر از آن دیگران است از او میخواهیم تا به آنان فرمان دهد با ما خوش رفتاری کنند».
ولی علی تحمل آن را نداشت که بار دیگر پیامبر را تحت فشار بگذارند. یا شاید هم آمادگی این همه صراحت را نداشت که چنین چیزی بپرسد. پس گفت: «به خدا سوگند نخواهم رفت. اگر از ما دریغ شود، بعد از او هیچ کس آن را به ما بازپس نخواهد داد».
حتی با این کار هم نمیتوانستند راه به جائی برند. در حالی که این دو مرد بر سر این موضوع با هم گفتگو میکردند محمد(ص) بیهوش شد و این بار دیگر هرگز به هوش نیامد تا اینکه ظهر آن روز دوشنبه، 28 ماه مه سال 632 (بیست و هشتم صفر سال یازدهم هجری) درگذشت.
هجرت به سوی ابدیت
به گفتۀ عایشه پیامبر در حالی از این دنیا رخت بر بست که سرش بر سینۀ او قرار داشت. او پیامبر را در آغوش گرفته بود که ناگهان متوجه سنگینی سرش شد و چون به چهرهاش نگریست سردی و سکوت مرگ را در چشمانش دید. این روایت عایشه به بخشی از ذهنیت ماندگار اهل سنت و خوانش آنان از لحظات درگذشت محمد(ص) بدل شد اما بی چالش هم نماند. در خوانش شیعی از آن رویداد گفته میشود که سر محمد(ص) به هنگام مرگ بر سینۀ علی بود و نه عایشه.
قطعا اینکه چه کسی سر پیامبر را در آخرین لحظات در آغوش خود گرفته بود اهمیت داشت. اینکه صدای آخرین تنفس را گوش چه کسی شنیده، گرمای آخرین بازدم را پوست چه کسی احساس کرده، و بازوان چه کسی برای نگاه داشتنش بر گرد شانههای او حمایل شده اهمیتی بسیار ویژه داشت. گوئی قرار بود روح وی در لحظۀ مرگ از کالبد او بیرون آمده و به درون جسم کسی وارد شود که او را در آغوش خود نگاه داشته. آیا این فرد عایشه بود، دختر مردی که خلیفۀ اول شد؟ یا علی، مردی که به عقیدۀ بسیاری باید خلیفۀ اول میشد؟
صرف نظر از اینکه کدامیک از آن دو سر محمد(ص) را در آخرین لحظۀ حیاتش بر سینه داشت، برای اعلام خبر دیگر هیچ نیازی به بیان کلمات نبود. صدای شیون و مویهای که به یکباره برخاست گویاتر از کلمات خبر را به گوش مردم رساند. همسران محمد(ص) چنان نالههای بلند و ضجههای دردناکی سر دادند که گویی حیوانی زخمی در کنج بوتهای خزیده و مرگی فجیع را به انتظار نشسته است. این نالهها و ضجهها روایتگر مصیبتی بسیار بزرگ و درد و اندوهی ناپذیرفتنی و فراتر از ادراک بودند و خبر را به سرعت در سرتاسر مدینه منتشر کردند. زن و مرد، پیر و جوان همه غرق ماتم و اندوه خود را به جریان مویههای در حال گسترش سپردند.
یکی خاطرۀ آن روز را اینگونه به یاد میآورد: «همۀ ما چونان گوسفندانی در شبی بارانی بودیم و از هراس این سو و آن سو میدویدیم». درست مثل گوسفندی بی چوپان و بی سرپناه. این ضجههایشان فقط به خاطر درگذشت محمد(ص) نبود، بلکه به حال خودشان نیز میگریستند که در فقدان او بی رهبر و رهنما میماندند. چگونه ممکن بود؟ مگر صبح همان روز در مسجد و به هنگام سجده و رکوع او را نمیدیدند که چهرهای بشاش داشت؟ حتی تصورش هم دیوانهکننده بود، چه رسد به این که باور کنند.
حتی عمر نیز قادر به درک و قبول آن نبود. مردی که درست یک روز پیش از آن میگفت قرآن تنها چیزی است که بدان نیاز دارند، برای پذیرفتن این مرگ توانی بیشتر از آن جمعیت هراسیده و مبهوت نداشت. پیش از آنکه کسی بتواند مانع شود در صحن مسجد بپا خاست و فریاد زد که حقیقت ندارد! حتی عدهای به شنیدن این سخن دلخوش شدند. به اصرار میگفت «به خدا قسم او نمرده است، همچون موسی که پیش خدا رفت و در آنجا از دیدگان قومش پنهان شد و پس از آنکه گفتند مرده است نزد آنان بازگشت. به خدا قسم که پیامبر خدا نیز همچون موسی باز خواهد گشت و دستان و پاهای همۀ کسانی را خواهد برید که مدعی مرگش شدند!»
ولی اگر هدفش از این کار تسکین مردم بود، دیدن صحنهای که در آن فرد شجاعی همچون عمر به آشفتگی حقیقت را انکار میکند بر ترس و اضطراب آنان دامن میزد. سپس ابوبکر به کنار او آمد و گفت «ای عمر، کمی آرام باش، کمی آرام». و این جنگجوی بلند قامت را در آغوش کشید و به آرامی او را به آنسوتر برد.
این بار ابوبکر در جایگاه عمر ایستاد در حالیکه همۀ مردم خیره به او مینگریستند. صدایش به شدت میلرزید ولی به رغم انتظاری که از فردی نحیف چون او میرفت خواندن آیاتی از قرآن را آغاز کرد که در جنگ احد خطاب به آن دسته از مؤمنان نازل شده بود که گمان برده بودند محمد(ص) کشته شده است. «محمد(ص) جز فرستادهای نیست که پیش از او نیز پیامبرانی آمدند و رفتند، آیا اگر او بمیرد یا کشته شود از ایمان خود واپس برمیگردید؟(آل عمران/144)»
سپس چیزی را گفت که همه از آن به شدت هراسناک و نگران بودند اما گفتنش بیش از هر چیز دیگر ضرورت داشت. با صدای بلند اعلام کرد «برای آنان که محمد(ص) را میپرستیدند محمد(ص) دیگر مرده است. برای کسانی که خدا را میپرستند خدا همچنان و همیشه زنده است».
با پایان این کلمات ناگهان سکوتی بهت آور همه را فرا گرفت و سپس عمر نیز واقعیت را پذیرفت. بعدها میگفت «به خدا سوگند وقتی سخنان ابوبکر را شنیدم و باور کردم که پیامبر واقعاً درگذشته، زبانم بند آمد، پاهایم سست شد و به زمین افتادم». واقعگرایی خونسردانۀ مرد سالخورده این جوان سرسخت را از پای درآورد و سبب شد تا همچون کودکان بگرید. لحظهای که ابوبکر خبر درگذشت پیامبر را تایید کرد مراسم سوگواری آغاز شد. مردان و زنان؛ یکنواخت، سریع و پیاپی با هر دو دست به سر و صورت خود میزدند و با مشتهای گره کرده چنان به سینهها میکوفتند که صدایی بم و لرزنده درونشان طنینانداز میشد، گویی با پتک بر درختی میانتهی میکوبند. با ناخن چنان بر پیشانی و گونهها چنگ میزدند که اشک و خون بر پهنای چهرههاشان در هم میآمیخت. مشت مشت خاک بر سر و صورت خود میریختند. این سوگواری تمام روز و حتی تمام شب ادامه داشت.
خاکسپاری غریبانه
مراسم خاکسپاری به طرزی شگفت مخفیانه و در نیمه شب، چنان در کمال سادگی انجام گرفت که در مقایسه با شکوه و احتشام آتیِ آرامگاه و محوطۀ حرم بسیار تکاندهنده است.
علی و سه تن از خویشاوندانش به اتاق عایشه رفتند و مراسم کفن و دفن نزدیکترین خویشاوندشان را آغاز کردند. پس از آنکه بدنش را شستند و به گیاهان معطر آغشته کردند، او را در عبایش پیچیدند و نماز میت به جا آوردند و بدین ترتیب پیکر محمد(ص) را برای مراسم خاکسپاری آماده کردند. اما دیگران در اندیشۀ رتق و فتق امور آینده بودند. در نبود وارثی مشخص، رهروان مسئولیت خطیری به گردن داشتند: برگزیدن یکی از میان خودشان برای رهبری. اگر علی یقین داشت که رهبر آینده او خواهد بود به زودی پی میبرد که چنین نیست. در حالی که جمعیتی انبوه در صحن مسجد گرد هم آمده بودند، روسای طوایف مدینه همراه با دستیاران ارشد محمد(ص) شورایی از بزرگان در محلۀ بنی ساعده برپا کردند تا در خصوص جانشینی محمد(ص) رایزنی کنند و تصمیم بگیرند.
جلسۀ شورا تمام دوشنبه شب به درازا انجامید و روز بعد نیز ادامه یافت. هر رئیس طایفه و قبیله، و هر ریش سفید قوم سخنی برای گفتن داشت و البته به تفصیل. موفقیت نیاز به اجماع و اتفاق نظر داشت و گرچه این آرمانی دستنیافتنی مینمود عملاً بدان معنا بود که این شورا باید ادامه مییافت تا زمانی که بالاخره مخالفان یا مجاب شوند و یا از سر خستگی به ناچار تن به رای اکثریت دهند.
طبیعتاً به دلیل پیوندهای نزدیک علی با محمد(ص) او یکی از گزینههای اصلی بهشمار میرفت ولی اینک این پیوندهای نزدیک دقیقاً همان چیزی بود که علیه او عمل کرد. گفته میشد برگزیدن نزدیکترین عضو از خانوادۀ محمد(ص) خطر تبدیل رهبری امت اسلامی را به نوعی از سلطنت موروثی در پی خواهد داشت و این نیز خلاف اصلی است که محمد(ص) همه عمر بر آن تاکید داشت و بدان پایبند بود. میگفتند درست به همین دلیل بود که هرگز به گونهای رسمی برای خود وارثی مشخص برنگزید. به توانایی مردمش برای تصمیمگیری در مورد خودشان اطمینان داشت و تصمیم برخاسته از اجماع امت یا دست کم اجماع نمایندگان و برگزیدگان امت را حجت میدانست.
این برهانی بود بر وجود دموکراسی، هر چند در شکل محدود آن. و از آنجاکه تاریخ پر از طنز و حکایات طرفۀ عبرتآموز است، این برهان دقیقاً بر خلاف همان چیزی بود که پنجاه سال بعد رخ داد، یعنی هنگامی که معاویه با نشاندن پسرش بر مسند فرمانروایی در دمشق نخستین خاندان سلطنتی را در اسلام بنیاد نهاد. این برهان در واقع علیه تمامی خاندانهای سلطنتی بود که در قرنهای بعدی بر مسند قدرت آمدند، چه به شکل خلافت، چه شاهنشاهی، چه پادشاهی، چه سلطنت و چه امارت. این برهان اگرچه یک روز پس از درگذشت محمد(ص) توانست پیروز میدان باشد اما تقدیرش آن بود که تا سیزده قرن بعد متروک و یکسره در محاق بماند.
عباس، عموی محمد(ص) و علی، اصرار داشت خود به جای علی بر سر جسم بیجان محمد(ص) شب زندهداری کند و آن مرد جوان در شورا پیگیر مطالبۀ حق خویش در رهبری باشد. اما علی همانگونه که در واپسین لحظات زندگی محمد(ص) درخواست او را برای شفافسازی مسالۀ جانشینی رد کرد، این را نیز نپذیرفت. چگونه میتوانست پیش از به خاک سپردن مردی که در جایگاه پدر و مرشدش بود آنجا را ترک کند و به کاری دیگر بپردازد؟ هرگز نمیتوانست.
او همچنان در کنار جسم بیجان محمد(ص) باقی ماند تا اینکه در شامگاه روز سهشنبه خبر رسید بالاخره شورا به اجماع و اتفاق آرا دست یافتهاست. مقدر بود به جای علی اولین خلیفه ابوبکر باشد.
تا بدین لحظه یک روز و نیم میگذشت از زمانی که محمد(ص) چشم بر جهان بسته بود و در آن گرمای تابستانی هر چه زودتر باید مراسم خاکسپاری آغاز میشد. طبق سنت باید پیکر فرد درگذشته را تا بیست و چهار ساعت دفن میکردند، ولی به جهت برگزاری شورا، علی و عباس چارهای جز انتظار نداشتند. حال که رهبری را به ابوبکر تفویض کرده بودند همه چیز روندی متفاوت به خود گرفت. ابوبکر میخواست مراسم خاکسپاری محمد(ص) را به عنوان نقطۀ عزیمتی برای تایید جانشینیاش به کار گیرد، از همینرو علی چنین فرصتی را از او دریغ کرد.
در نخستین ساعات چهارشنبه عایشه با صدایی که از آن سوی صحن مسجد میآمد بیدار شد. چون جسم بیجان محمد(ص) در اتاق او بود، به همراه حفصه در چند اتاق پائینتر خوابیده بودند. او که غرق در حزن و اندوه بود دیگر پیگیر آن صدا نشد، ولی اگر پیگیر شده بود میفهمید صدای کندن زمینِ سنگی او را از خواب بیدار کرده. علی و خویشاوندانش با بیل و کلنگ مشغول کندن قبری برای محمد(ص) بودند. این کار در اتاق عایشه انجام میشد.
بعدها به نقل قول از محمد(ص) میگفتند که یک پیامبر باید در همان جایی دفن شود که درگذشته است. چون روی سکوی خواب این اتاق کوچک درگذشته بود، باید دقیقاً همینجا آرامگاه ابدیاش میشد. درست کنار سکو قبری کندند و زمانی که به عمق کافی رسیدند جسم بیجان او را به آرامی در جهت کعبه به درون قبر منتقل کردند و سپس سریعاً رویش را با خاک پوشاندند و تکه سنگی بر سر مزارش قرار دادند.
هیچ خبری از آئینهای باشکوه و تشریفات مجلل یا ازدحام سوگواران و موعظههای مراسم ختم نبود. محمد(ص) در تاریکی پس از نیمه شب، در همان سکوت و غریبانگی که زاده شده بود به خاک سپرده شد و میتوان حدس زد که این دقیقاً همان چیزی بود که همیشه آرزویش را داشت. زمانی که درون قبر آرمید، دوباره یک انسان معمولی شد، آسوده و فارغ از نگاههای کنجکاو نظارهگران که همیشه و همه جا با او بود و خلوتی برایش باقی نمیگذاشت. صلح و آرامشی را که همواره جستجو میکرد نهایتا به دست آورد. و سرانجام کمی راحت و فراغت یافت.
(1) Tunkel, Allan R. Bacterial Meningitis. Philadelphia: Lippincott Williams & Wilkins, 2001.
(2) Brinton, Denis. Cerebrospinal Fever. Baltimore: Williams & Wilkins, 1941. ; Clark, Rebecca A., and Newton E. Hyslop. “Post-Traumatic Meningitis.” In David Schlossberg, ed., Infections of the Nervous System. New York: Springer-Verlag, 1990. ; Tunkel, Bacterial Meningitis.
انتهای پیام
سلامفرضکنیمحضرتمحمد.ص.در
رابطهبارهبریامتاسلامبعد
خودشانصراحتبیشتریداشتندومدتها
قبلازفوتشاندرمناسبتهابرجانشینی
حضرتعلی.ع.تاکیدمیکردندوحضرت
علی.ع.بعدرحلتپیامبراسلامجانشین
ایشانمیشدندویازدهامامشیعهبه
ترتیبرهبریحکومتاسلامیرا
عملادردستداشتندجریانتاریخ
اسلامچگونهمیشدو…..منهرچهفکر
میکنممیبینمحضرتمحمد.صازقبل
.میدانستندچهمیکنندباتمامجزییات