دوستی با یک نابغهی ادبی چه شکلی است؟
«دوستی با یک نابغهی ادبی چه شکلی است؟» عنوان مطلبی است که الیزابت آزبرینک نوشته و با عنوان «My Literary Breakup» در سایت دیال منتشر شده است. این مطلب را آمنه محبوبینیا در سایت ترجمان علوم انسانی ترجمه کردهاست. متن کامل را در ادامه میخوانید.
الیزابت آزبرینک، دیال— الیزابت آزبرینکِ نویسنده با لارش نورن، نمایشنامهنویس پرحاشیۀ سوئدی، رفاقتی ۱۵ساله داشت. یک روز، نورن بیمقدمه اعلام کرد که عمر این دوستی سر آمده. این یعنی آزبرینک، که در سه جلد اول زندگینامۀ نورن مورد علاقۀ او بود، در دو جلد بعدی به شخصیتی منفور تبدیل شده بود. در این نوشتار، آزبرینک از پیچیدگیهای دوستی با او نوشته است.
نورن در ژانویۀ ۲۰۲۱، سهماه بعد از نوشتهشدنِ این یادداشت، در اثر عوارض ناشی از کوید درگذشت.
لارش نورن به من گفت «موضوعی بسیار آزارم میدهد و باید آن را با تو در میان بگذارم». سیام آگوست ۲۰۱۵ بود، یک روز تابستانی گرم و غبارآلود در استهکلم. من و او یک سال تمام همدیگر را ندیده بودیم و ارتباطمان محدود شده بود به پیامهای جستهوگریخته، اما بالاخره زمانی را مشخص کردیم تا همدیگر را ببینیم و قهوهای بنوشیم.
او گفت «ما دیگر نمیتوانیم با هم دوست باشیم».
با تعجب پرسیدم «راست میگویی؟» همیشه حس میکردم که آشنایی ما ممکن است بهیکباره قطع شود و لاجرم روزی این اتفاق خواهد افتاد، بااینحال آمادگیاش را نداشتم.
پرسیدم «آخر چرا؟».
جواب داد: «بهخاطر نشریۀ اخبار امروز و موضعش دربارۀ مسئلۀ ناتو. نمیتوانم بپذیرمش».
لحظهای درنگ کردم تا حرفش را هضم کنم. حرفهایش با عقل جور درنمیآمدند. اخبار امروز پرتیراژترین روزنامۀ سوئد است و من جستهوگریخته برای بخش فرهنگی آن مطلب مینوشتم، اما به استخدام این روزنامه درنیامده بودم و حتی قرارداد ثابتی هم نداشتم. کار اصلی من در گوشهای نشستن و کتابنوشتن بود. علاوهبراین، در دو-سه دهۀ گذشته، ناتو دربحثوجدلهای علنی سوئد موضوعی نسبتاً حاشیهای بود. آن زمان روحم هم از موضع روزنامه دربارۀ سیاستهای ناتو خبر نداشت؛ حسم این بود که موضع کمابیش مثبتی دارد (هرچه باشد اخبار امروز نشریهای آزادیخواه بود).
نورن تحت تأثیر حزب چپ اروپا و تقریباً بهطوری غریزی ضدآمریکایی بود. همچنین میدانستم که او در پی انتقاد شدیدی که منتقدان تئاتر و رهبران فکری اخبار امروز از نمایش جنجالی او در سال ۱۹۹۹ به اسم ۷:۳ کردند، با این روزنامه مخالف بود. او در این نمایش از سه زندانی استفاده کرده بود که دوران محکومیتشان هنوز تمام نشده بود. اما در خصوص ناتو ما دو نفر هرگز بحثی نکرده بودیم.
مثل احمقها حرفش را تکرار کردم: «موضع اخبار امروز درمورد مسئلۀ ناتو؟»
لارش گفت «بله».
در تلاشی مذبوحانه برای اعتراض پرسیدم «میخواهی نظر خودم را در این مورد بدانی؟»
حرفم را قطع کرد: «مهم نیست. وقتی برای آن روزنامه مینویسی، یعنی داری به موضع آن مشروعیت میدهی. بنابراین، دوستی ما باید همینجا و همین حالا تمام شود. همانطور که گفتم این موضوع شدیداً آزارم میدهد».
این آخرین گفتوگوی ما بود.
از آن به بعد، از این مکالمه داستان خوبی ساخته بودم که هنگام نوشیدن نقلش کنم. بارها و بارها تعریفش کردم، سرم را تکان دادم، خندهای کردم و به زندگیام برگشتم. اما در سال ۲۰۲۰، چهارمین بخش از خاطرات نورن در سوئد منتشر شد. در آن، داستان جداییمان از زبان او نقل شده بود. او من را ریاکار، جاهطلب و شایعهپرداز خطاب میکند و حتی توضیح میدهد که چطور پس از اینکه در استکهلم اتفاقی من را در خیابان دیده، دچار حالت تهوع شده است (حتماً باید منظرۀ وحشتناکی بوده باشد). بعضی از جزئیات دیدارمان در داستانش آمده بودند، بعضی هم حذف شده بودند- چیز عجیبی نیست. ما معمولاً فقط چیزهایی را به خاطر میسپریم که میخواهیم در یادمان بمانند و آنچه بخواهیم فراموش کنیم را فراموش میکنیم. دوستی با نابغهها همیشه هم راحت نیست. بعضی وقتها دوستت دارند، همانطور که نورن تا آن قرار و صرف قهوه در ۳۰ آگوست ۲۰۱۵ مرا دوست داشت. گاهی هم منفور میشوی، همانطور که در سالهای بعد از من متنفر شد. من مشکلی با این قضیه ندارم، اما وقتی داستان او را خواندم بر آن شدم تا این ملاقات را به زبان خودم شرح دهم.
نورن در کُنه وجودش شاعر بود. زندگی با آن شکنندگی خاصی که برای شعر گفتن لازم است بهای گزافی داشت. همیشه میگفت «شعر وجود من را بلعیده است». او در اسکاندیناوی، آلمان، فرانسه و ایالاتمتحده نمایشنامهنویس مشهوری بود. ابتدا با بهتصویرکشیدن طبقۀ متوسط و پرداختن دیوانهوار به سکس و مرگ مورد تحسین قرار گرفت و بعدها بهخاطر نمایشهای پیشگامش که حول داستانهای مطرودان، فاحشهها و معتادان به هروئین میچرخیدند شهرت زیادی کسب کرد. او جاکومتیِ 1زبان سوئدی بود، کلمات را لایهلایه تراشید تا به شالودۀ هستی رسید. میتوانست هم مهربان باشد و هم بدجنس، هم بامزه باشد و هم سادهلوح و همواره خودش را بازنده میدانست.
نورن به معنای حقیقی کلمه «نابغه» بود. او میتوانست تنها با یک جمله افقهای جدیدی را در ذهن مخاطب باز کند. در سال ۲۰۰۸، با انتشار کتاب خاطرات یک نمایشنامهنویس2 وارد دنیای داستاننویسی شد و شیوهای مشابه با کارل اُوِه کناسگور را در توصیف واقعیت به نمایش گذاشت- پر از جزئیات، بیپرده و پر از اطناب، متنی که به نظر میرسید در آفرینشی خداگونه هیچ چیز را، خواه تلخ و خواه شیرین، از قلم نینداخته است. (درمورد نورن، تلخیها اغلب شامل زمانهایی میشد که به کسانی که زمانی دوستش بودند یا کسانی که علناً بخشی از کارش را زیر سؤال برده بودند از پشت خنجر میزد. من تنها کسی نبودم که آماج خشم او واقع شده بود).
وقتی توصیفات چندهزار صفحهای این افراد از خودشان را میخوانم، تواماً احساس تحسین و انزجار میکنم. چه چیز آنها را به این کار وامیدارد؟ آیا، خارج از دنیای کلمات، این نویسندهها به وجود خودشان شک دارند؟ آیا با نوشتن این حجم از متن به دنبال شواهد مخالف نمیگردند؟ به نظر من آنها بیش از هر چیز گرفتار اضطراب وجودی هستند: اگر کوچکترین جزئیات زندگی از دستشان دربرود، گویی زندگی را بهطور کامل زیست نکردهاند. من با کناسگور فقط یک بار مختصر سیگاری کشیدم. اما نورن ۱۵ سال کمابیش دوست من بود.
میتوانید هر اسمی روی من بگذارید، اما من هرگز کور و احمق نبودهام. صرفاً از شیوۀ قرارگذاشتنش متوجه شدم که در نگاه او هم انسانها و هم اشیا قابل تعویض و جایگزینشدنی هستند. او مکان بخصوصی را بهعنوان کافۀ همیشگیاش برمیگزید و بعد ناگهان دیگر به آنجا نمیرفت. شاید چیزی عوض شده بود، شاید هم نه. دلایلش فرق داشتند. اما اگر قید مکانی را میزد، دیگر به آنجا برنمیگشت. رفتارش با دوستانش هم همینطور بود.
قرار ملاقاتهای ما همیشه بهنظرم کمی غیرواقعی، و انگار از بقیهی زندگیام جدا بودند، اما این نامتعارفبودن برای من عزیز بود. نورن چهرۀ مرموزی داشت و کلامش پر از ارجاعات ادبی بود. من از آن سوی میز کافه نگاهش میکردم و سعی میکردم بفهمم که با آدم سروکار دارم یا اسطوره. هیچوقت هم به نتیجۀ قطعی نرسیدم. انگار ما در فاصلۀ بین زندگی شخصی و زندگی حرفهای او یکدیگر را میدیدیم، بسترِ اجتماعی نامعلومی بود که تأثیر شگرف و حیاتبخشی بر من داشت. ما دائماً همدیگر را میدیدیم. درمورد کارِمان، شعر، بچهها و جاهایی که رفته بودیم با هم حرف میزدیم. غیبت هم میکردیم. لارش عاشق غیبتکردن بود. هر چیز که به عقبۀ من مربوط میشد، از جمله سابقۀ خشونت و شکنجه در خانوادۀ من، برایش جالب بود. با وجود تفاوت سنی بینمان و تفاوتی که در جایگاه فرهنگی و وضعیت مالی داشتیم، هرکدام چیز مطلوبی را در دیگری یافته بودیم که دوستی کذاییمان را به پیش میراند. او از طریق داستان خانوادگی من به تاریخ یهود و آزار و اذیت یهودیان دسترسی پیدا کرد، موضوعی که به نظر میرسید شدیداً به آن علاقه دارد. من هم به دنیای ادبیای وارد شدم که همیشه دوست داشتم برای خودم در آن به گشتوگذار بپردازم. طی سالهای دوستیمان، من خبرنگار تلویزیون بودم. آنقدر از شکستخوردن در نویسندگی میترسیدم که حتی جرئت نمیکردم امتحانش کنم. اما وقتهایی که با نورن همصحبت میشدم، برای مدتی کوتاه میفهمیدم که بودن درون خود متن، متن را زندگیکردن، نوشتن، خوردن و نوشیدنش چه حسی دارد، حتی برای یک ساعت هم که شده. همانطور که میبینید، من در رابطه با ادبیات فقط ترسو نبودم، بلکه احساساتی هم بودم.
بعضی از ملاقاتهایمان یکطرفه بودند، او متکلم وحده بود و تمام مدت دربارۀ فیلسوف محبوبش در آن زمان حرف میزد – سیمون وی و مارتین هایدگر را دوست داشت. اما بقیۀ گفتوگوهایمان واقعاً حیرتانگیز بودند. یک بار، در دورهای که به کافۀ «ساتورنوس» میرفت، در رابطه با تئودور آدورنو (که بشخصه هیچوقت درکش نکردم) بحث کردیم و من او را با جورجو آگامبنِ فیلسوف آشنا کردم. وقتی گفتوگویمان به پایان رسید، من را تا دم در همراهی کرد و حتی وقتی داشتم میرفتم کنار پیادهرو ایستاد. وقتی برگشتم تا برایش دست تکان دهم او را دیدم که سر تا پا مشکی پوشیده بود. چهرهاش زیر نور کمرمق بهاری میدرخشید. دستی به نشانۀ خداحافظی برایم تکان داد و سخنان گونار اکلوف شاعر را فریاد زد «برو و بنویس! برو و بنویس!».
قبل از آشنایی با نورن واکنشهای منفی به نمایشنامۀ جنجالیاش ۷:۳ را بهعنوان روزنامهنگار تحقیقی پوشش داده بودم. دو نفر از زندانیانی که در نمایشش بازی میکردند بهاصطلاح نئونازی بودند و نفرتشان نسبت به یهودیان و روزنامهنگاران را ابراز کرده و علاوه بر آن هولوکاست را انکار میکردند. حضورشان بر روی صحنه علاوه بر حیرت باعث خشم تماشاچیان شده بود. نهتنها اسم شخصیتها بر اساس واقعیت بود، بلکه انگار از زندگی خودشان سخن میگفتند. مردم در تعجب بودند که آیا این اصلاً تئاتر به حساب میآید یا اینکه واقعیت در ظاهر تئاتر پنهان شده؟ آیا از لحاظ اخلاقی و هنری قابل قبول بود که یک نازی ایدئولوژی خودش را در مقابل تماشاچیانی که پول بلیت داده بودند اعلام کند و تشویق شود؟ اگر تماشاچیان در آخر برای نمایش دست میزدند به معنای پذیرش نظریات نازی بود؟
این جنجال تبدیل به کابوس شد. روز بعد از آخرین اجرا، ۲۸ام ماه مه سال ۱۹۹۹، یکی از بازیگران نقش نازی به بانکی دستبرد زد و در قتل دو افسر پلیس در روستای کوچک ملکساندر مشارکت داشت. در کمتر از یک لحظه هول و هراس جای بحث فرهنگی را گرفت. این حادثه تا به امروز یکی از بیرحمانهترین جنایات تاریخ سوئد به حساب میآید. توجه مردم که به دنبال مقصر میگشتند بهسوی آن تئاتر و «نابغۀ» پشتش، نورن، جلب شد. بهعنوان روزنامهنگار تقریباً با تمامی افراد کلیدی ماجرا مصاحبه کردم و به آن ها نزدیک شدم، بهجز نورن که از رسانههای سوئدی فراری بود.
زمانی که داشت نمایش «اگر این نیز انسان است» را بر روی صحنه میبرد که از کتاب پریمو لوی دربارۀ اردوگاه آشویتس اقتباس شده بود، فرصتی دست داد تا به او نزدیک شوم. من علاقهام را به لوی و قدردانیام از او را به یکی از عوامل مطبوعاتی ابراز کردم و در کمال شگفتی به من اجازه دادند تا به نمایندگی از تلویزیون سوئد با نورن مصاحبه کنم.
ما برای نخستین بار در پاییز سال ۲۰۰۰ یکدیگر را ملاقات کردیم. از او پرسیدم چرا لوی را انتخاب کرده؟ چرا کتاب بازماندهای از اردوگاه کار اجباری را درست پس از جنجال ۷:۳ انتخاب کرده؟ آیا با این کار میخواهد گذشته را جبران کند؟ محترمانه به سؤالاتم دربارۀ لوی پاسخ داد، اما هیچ حرفی در رابطه با ۷:۳ نزد. از جایش بلند شد و خواست که دوربینها را خاموش کنیم و گفت میخواهد برود. بعد از جروبحثی مفصل بالاخره راضی شد به مصاحبه ادامه دهد. من توانستم سؤالاتم در رابطه با ۷:۳ را بپرسم و مصاحبه طبق برنامه پخش شد. بعد از پخش برنامه گفت که قسمت پایانی را تماشا کرده و به نظرش «زیبا» بوده.
مدت کوتاهی با یکدیگر در تماس بودیم و یکدفعه سه سال بعد با من تماس گرفت. دوست و همراه لوی را پیدا کرده بود که از کمپ مونوویتز، از زیرمجموعههای آشویتس، جان سالم به در برده بود. «پیکولو زنده است! دوست داری با ما بیایی و راجع به دیدارمان فیلم بسازی؟». از درخواستش خرسند شدم و میخواستم بلافاصله جواب مثبت بدهم، اما درعینحال از خودم میپرسیدم چه انگیزهای پشت این پیشنهاد است؟ چرا میخواهد این فیلم ساخته شود؟ چرا مخصوصاً از من خواسته که این فیلم را بسازم؟ آیا پای احساس گناه در میان است؟ آیا به دنبال راهی برای بخشودهشدن (توسط یک یهودی) است؟
سفرمان به استراسبورگ افتضاح بود. خیلی کم با هم حرف میزدیم. گویی از ایدهاش پشیمان شده بود، از من دوری میکرد و در کل اوقاتش تلخ بود. در طول اولین مصاحبهمان با ژان ساموئلِ ۸۵ساله، بازماندۀ فرانسوی کمپ آشویتس، نورن از او دربارۀ جزئیات اقامتش در مونوویتز سؤال میپرسید. جناب ساموئل صبورانه از خشونت، گرسنگی، تحقیر و علاوه بر آن از ایمان ازدسترفتهاش به خدا حرف میزد. میگفت یا خدا وجود دارد یا آشویتس و «من آشویتس را تجربه کردهام».
سپس نورن گفت از اینکه خودش یهودی نیست بسیار غمگین است. من با یک دوربین اضافه در دست در اتاق پذیرایی جناب ساموئل ایستاده بودم و از شدت ناراحتی و اندوه تعادلم را به معنای واقعی کلمه از دست داده بودم (لرزش دوربین کاملاً در فیلم مشخص است). روز بعد با نورن مصاحبه کردم و سعی کردم بفهمم که منظورش چه بوده. تکرار کرد که از محرومبودنش «بسیار غمگین» است. منظورش را متوجه نشدم».
می گفت «چیزهایی هستند که درکشان نمیکنم. نمیتوانم درک کنم. چون جزء افرادی نیستم که بیش از۲۰۰۰ سال مورد آزار و اذیت قرار گرفتهاند. این مرا غمگین میکند».
مستند من، «سعی نکن درک کنی»، در سال ۲۰۰۴ از تلویزیون ملی پخش شد و توجه افراد زیادی را به خود جلب کرد. اما همچنان ذهنم درگیر نورن بود، مردی که در پس کلمات، سکوت و هودی مشکی پنهان شده بود.
دوباره در سال ۲۰۰۸، پس از اینکه تصمیم گرفتم اولین کتابم به نام نقطۀ درد3 را با موضوع نمایشنامۀ ۷:۳ و قتلهای ملکساندر بنویسم، با یکدیگر دیدار کردیم. با سابقهای که در روزنامهنگاری تحقیقی داشتم، میخواستم بررسی کنم که آیا ارتباطی میان محتوای تئاتر و قتلها وجود داشت یا نه؟ آیا یکی علت دیگری بود؟ در ابتدا نورن کاملاً مخالف این ایده بود. به گفتۀ خودش نمیخواست زخمهای قدیمی را تازه کند. او شک و تردیدش را به زبان آورد و پرسید که آیا اصلاً من توانایی کتابنوشتن دارم، و من به او گفتم نمیدانم. اما با مصاحبه موافقت کرد. در طی ماههای بعد، گفتوگوهای طولانیای در آپارتمان کوچکش در مرکز شهر استکهلم داشتیم. دود سیگارش فضای اتاق را مهآلود میکرد. وقتی عنوان فرعی کتاب را -لارش نورن، نمایشنامۀ ۷:۳ و قتلهای ملکساندر- به او گفتم، همسر آن موقعش اعتراض کرد. میگفت این عنوان برای همیشه نام نورن را به آن قتلها پیوند میزند. نورن روشنبینتر بود: او پذیرفته بود که نامش برای همیشه با آن قتلها پیوند خورده. به من گفت این اثر توست و من دخالتی نمیکنم.
در طول ۱۵ سال معاشرتمان هرازگاهی در رابطه با زندگی شخصیمان، بچههایمان و طلاقهایمان صحبت میکردیم. پیش از انتشار سومین جلد خاطراتش در سال ۲۰۱۳، نسخهای چاپی از نقلقولهایی که میخواست به من نسبت دهد دریافت کردم. سرخورده شدم، نه بهخاطر اینکه جانب صداقت را رعایت نکرده بود، بلکه به این خاطر که درمورد بچههایم و درمورد مردی که تازه ترکش کرده بودم نوشته بود. او هیچوقت شوهر سابقم را ندیده بود و هیچ چیز راجع به پسرهایم نمیدانست. البته این من بودم که همهچیز را به او گفته بودم، اما تنها در گفتوگوهایی که او نیز اطلاعات شخصیاش را با من به اشتراک میگذاشت، از همان کارهایی که دوستها میکنند. احساس حماقت کردم. وارد جدال دنبالهداری شدیم، جدالی که من در آن به دنبال حذف مطالب مرتبط با شوهر و بچههایم بودم.
نورن رنجیدهخاطر بود و من بسیار خشمگین. ارتباطمان کمرنگ و کمرنگتر شد و کار به جایی رسید که دیگر با هم حرف نمیزدیم. بااینحال دوباره در آگوست سال ۲۰۱۵ در کافِوِرکِت، کافهای هنری که صدالبته انتخاب او بود، با هم ملاقات کردیم و بیدرنگ گرم صحبت راجع به کتابی شدیم که آن موقع رویش کار میکردم و به بحث گذر زمان و تاریخ میپردازد: ۱۹۴۷: آنجا که اکنون آغاز میشود4. نورن فیالبداهه شعری از پل سلان را خواند: «در رودهای شمال آینده/ توری میاندازم، که تو/ با تردید سنگینش میکنی/ با سنگهایی از سایهها/ نوشتم»، بیآنکه بداند من این شعر را برای سرنوشتۀ کتابم انتخاب کرده بودم. از اینکه میتوانست مقصودم را درک کند خرسند بودم. با وجود کشمکشهایمان در گذشته، در همان لحظه دریافتم که بهخاطر تجربهکردن چنین لحظاتی بود که با او در ارتباط مانده بودم. و او همانجا به دوستیمان خاتمه بخشید.
با لبخند، طوری که انگار دارد شوخی میکند پرسیدم «آیا منظورت این است که باید بین تو و اخبار امروز یکی را انتخاب کنم؟»
پاسخ داد: «متأسفانه».
فهمیدم که شوخی ندارد. خندۀ ساختگیام محو شد، بهسرعت وسایلم را جمع کردم، صندلیام را روی زمین بتونی کشیدم و فوراً از جایم بلند شدم. به سوئدی عبارتی5 به او گفتم که معنای تحتاللفظیاش می شود: «بعداً میبینمت خوراک جگر»، معادلش تقریباً میشود: «خداحافظ! سلام برسون به حافظ!». از زمانی که بچههایم کلاس چهارم بودند از این جمله استفاده نکرده بودم، اما انگار تنها پاسخ مناسب همین بود، مثل پاسخ کودکی دهساله به کودکی دیگر. سپس آنجا را ترک کردم، بعد از پنجاه متر صبر کردم تا پیامی بفرستم -هنوز در گوشیام هست. احساساتم جریحهدار شده بود پس کلماتم را با دقت انتخاب کردم: «میل تو به خلوص یکجورهایی فاشیستی است».
با اینکه دوستیمان بالا و پایین داشت، جداییمان کمی تحقیرکننده بود. اما درنهایت احساس آرامش کردم. آن نامتعارفبودن و همچنین احساسات متضادمان نسبت به یکدیگر به پایان رسیده بود. بااینحال دوست دارم از او تشکر کنم، برای کارهایش، برای نوشتههایش که تیز و درعینحال شکننده بودند. نورن بیشک هنرمندی نابغه بود، اما نمیشد روی دوستیاش حساب کرد.
این مطلب را الیزابت آزبرینک نوشته در تاریخ ۲۰ ژوئن ۲۰۱۳ با عنوان «My Literary Breakup» در وبسایت دیال منتشر شده است و برای نخستین بار در تاریخ ۲۸ شهریور ۱۴۰۲ با عنوان «دوستی با یک نابغۀ ادبی چه شکلی است؟» و با ترجمۀ آمنه محبوبینیا در وبسایت ترجمان علوم انسانی منتشر شده است.
الیزابت آزبرینک (Elisabeth Åsbrink) نویسندۀ اهل سوئد است. او برای کتاب 1947: Where now begins برندۀ English PEN Award و برای کتاب And in the Vienna Woods the Trees Remain برندۀ جایزۀ Ryszard Kapuściński Award و Swedish August Prize شد.
انتهای پیام
پاورقی
1 مجسمهساز بزرگ سوئیسی [مترجم]
2 Diary of a Playwright
3 Smärtpunkten
4 Where Now Begins 1947
5 Tack och hej, leverpadtej