ویتگنشتاین و فرهنگ از نظر یک فیلسوف انگلیسی
ویتگنشتاین دربارهی فرهنگ نظر منحصربهفردی دارد، همینطور دربارهی فلسفه هم مینویسد: «فلسفه «فعالیت است نه نظریه. فلسفه به دنبال حقیقت علمى نمى گردد بلکه در پى وضوح مفهومى است.» این متن را نایجل واربرتون، فیلسوف انگلیسی نوشتهاست و با ترجمهی سامان کباریان در فلسفه نو منتشر شدهاست.
فلسفه نو نوشت: «ارسطو فلسفه و علم را یکى مى دانست. برپایه اندیشه او، علوم مستقل به تدریج یک به یک خود را از فلسفه جدا مى کنند: پزشکى، سپس فیزیک، بعد روانشناسى و سرانجام منطق صورى. (در ذیل ریاضى) در این روایت از تاریخ علم- فلسفه سرانجام فلسفه مى ماند و هیچ: علمى که هیچ موضوع خاصى از آن خود ندارد. این خط فکرى در دهه هاى آغازین قرن بیستم اوج مى گیرد؛ راسل فلسفه را اصطلاح عامى مى داند براى آنچه هنوز در زیر پوشش علم قرار نگرفته است. غالب پوزیتیویست ها به پیروى از راسل فلسفه راه «انباره مسائل ناپخته» وصف مى کنند.
یعنى با پخته تر شدن مسائل، مدام از میدان عمل فلسفه کم مى شود و بر حوزه نفوذ علم مى افزاید. این طرز تلقى در بخش اعظم قرن بیستم قوام بخش روح حاکم بر فضاى فکرى تمدن غرب بود، نگرشى که مى توان از آن به مذهب اصالت علم یا به بیان دیگر «علم زدگى» تعبیر کرد. بزرگ ترین منتقد این طرز تلقى، از قضا، برجسته ترین شاگرد راسل و به قولى، برجسته ترین فیلسوف قرن بیستم، لودویگ ویتگنشتاین (۱۹۵۱- ۱۸۸۹) بود.
مقاله اى که مى خوانید نوشته رى مانک (Ray Monk) نویسنده یکى از بهترین زندگینامه ها در باب ویتگنشتاین است. او در این مقاله رئوس کلى حمله ویتگنشتاین را به «علم زدگى» قرن بیستم ترسیم مى کند. جان کلام او این است که اگر ما راجع به چیزى نظریه اى علمى نداشته باشیم، نتیجه نمى دهد که ما آن را نمى فهمیم. چنین نیست که هر فهمى در گرو و نیازمند رهیافتى علمى باشد. علوم انسانى نباید تظاهر به علمى بودن بکنند. البته نباید از این مهم غافل بود که مقاله حاضر به هیچ رو قصد حمله به خود علم را ندارد. ویتگنشتاین احترام عمیق و فراوانى براى علم قائل بود. او خود ابتدا در رشته اى علمى (مهندسى هوانوردى) تحصیل کرد و بعد به فلسفه روى آورد. چیزى که آماج انتقاد او بود این پیش فرض است که فهم علمى در هر موقع و مقامى تنها نوع ممکن یا مطلوب فهم است.
بسیارى- از جمله خود من- ویتگنشتاین را بزرگ ترین فیلسوف قرن بیستم مى دانند. دو اثر بزرگ او «رساله منطقى- فلسفى» (۱۹۲۱) و «پژوهش هاى فلسفى» (که در ۱۹۵۳ یعنى دو سال پس از مرگش منتشر شد) سهم عمده اى در شکل گیرى تحولات بعدى در فلسفه و خاصه در سنت فلسفه تحلیلى داشته اند. شخصیت او که داراى جذبه اى جادویى بود بسیارى از هنرمندان، نمایشنامه نویسان، شاعران، رمان نویسان، موسیقیدانان و حتى فیلمسازان را مفتون کرده است، چندان که نام و آوازه او از مرزهاى حیات دانشگاهى در گذشته و همه جا بر سر زبان ها افتاده است.
و با این همه، تفکر ویتگنشتاین از یک جهت تاثیر بسیار اندکى در حیات فکرى این قرن به جا نهاده است. همان طور که او خود به درستى دریافته بود، اسلوب فکر کردن او با اسلوب غالب تفکر در زمانه ما ناسازگار است. پویش فکرى او، به قول خودش، با «روحى که جریان عظیم تمدن اروپایى و آمریکایى را که همه ما در آن دم مى زنیم شکل داده» سر ستیز دارد. حال که نزدیک به نیم قرن از مرگ وى مى گذرد، مى توان روشن تر از همیشه دید این احساس او که فکر مى کرد برخلاف جریان آب شنا مى کند درست بوده است. اگر مى خواستیم بر این جریان غالب برچسبى زنیم مى توانستیم آن را «علم زدگى» بنامیم، این دیدگاه که هر مسئله معقول یا قابل فهمى یا راه حل علمى دارد یا اصلاً راه حل ندارد. در برابر این دیدگاه بود که ویتگنشتاین علم پیکار برافراشت.
علم زدگى به قالب هاى فراوانى درمى آید: در علوم انسانى به قالب نگرشى که وانمود مى کند فلسفه، ادبیات، تاریخ، موسیقى و هنر را مى توان چنان مطالعه کرد که گویى جملگى در زمره علوم اند، با «پژوهشگرانى» که ناگزیرند «روش شناسى» پژوهش هاى خود را موبه مو شرح دهند- روال متظاهرانه اى که ثمرى جز خیل عظیم نوشته هاى ناخوان و ناجور دانشگاهى نداشته که ویژگى بارزشان نظریه پراکنى هاى پوشالى، جعل تخصص هاى قلابى و پیدایش و گسترش واژگان شبه فنى و دهن پرکن است. ویتگنشتاین این تغییر و تحولات بى معنى و بى فایده را نظاره مى کرد و گلایه مى نمود.
پرسش هاى بسیارى هست که براى شان پاسخ هاى علمى نداریم، نه از آن رو که دشوار و ژرف اند و در زمره اسرارمگوى و نگشودنى؛ نه، تنها بدین سبب که پرسش هاى علمى نیستند. از آن جمله پرسش هایى است درباره عشق، هنر، تاریخ، فرهنگ، موسیقى- در واقع، همه پرسش هایى که با تلاش آدمى براى درک بهتر خویشتن گره خورده است. امروزه بسیارى احساس مى کنند رسوایى بزرگ زمانه ما این است که نظریه اى علمى راجع به شعور یا آگاهى به دست ندارد. وز همین روى، تلاش میان رشته اى گسترده اى در جمع فیزیکدانان، دانشمندان علوم رایانه، متخصصان فیزیولوژى شناختى و فیلسوفان برپا شده تا براى پرسش هایى از این دست پاسخ هاى علمى معقول ارائه کنند:
آگاهى چیست؟ خود چیست؟ یکى از نظریه هایى که در این پهنه پر ازدحام به رقابت با دیگر نظریه ها برخاسته نظریه راجر پنروز ریاضیدان است، به اعتقاد او سیلان آگاهى توالى منظم و سازمان یافته رخدادهاى فیزیکى بسیار کوچکى است که در مغز، به وقوع مى پیوندند. نظریه پنروز این است که هر لحظه آگاهى به وسیله پروتئین پایه کوچکى در مغز به نام «توبولین» (tubuline) تولید مى شود. نظریه پنروز، به تصدیق خودش استوار بر گمان پردازى و به زعم بسیارى به طرز عجیبى نامعقول و غیرمنطقى مى نماید. با این همه فرض کنید نظریه پنروز درست از آب در مى آمد، در آن صورت آیا شناخت ما را از خویش بهتر مى کرد؟ آیا به جز نظریه علمى هیچ گونه فهم یا درک دیگرى در کار نیست؟
حتماً مى پرسید چه نوع فهم دیگرى وجود دارد؟ فکر مى کنم پاسخى که ویتگنشتاین براى این پرسش پیش نهاده بزرگ ترین و البته مغفول ترین دستاورد فلسفه و تفکر او است. هر چند تفکر ویتگنشتاین متاخر نسبت به دوره متقدم فعالیتش از جهاتى تحول یافت، او در مخالفت با علم زدگى تا آخر ثابت قدم بود. او مى نویسد فلسفه «فعالیت است نه نظریه». فلسفه به دنبال حقیقت علمى نمى گردد، فلسفه در پى وضوح مفهومى است. در «رساله منطقى- فلسفى» این وضوح از رهگذر فهم درست صورت منطقى زبان حاصل مى شود و وقتى حاصل شد لاجرم بیان ناپذیر مى ماند و این عقیده ویتگنشتاین را بر آن داشت که قضایاى فلسفه خویش را به نردبانى تشبیه کند که وقتى آدم از آن بالا رفت رهایش مى کند و آن را کنارى مى اندازد.
ویتگنشتاین در دوره دوم کارش عقیده به صورت منطقى را رها کرد و همراه با آن دست از اعتقاد به حقایق وصف ناپذیر کشید. او حالا معتقد بود تفاوت علم و فلسفه تفاوت بین دو صورت متمایز فهم است: فهم نظرى و فهم غیرنظرى. فهم علمى از راه برساختن و آزمودن فرضیه ها و نظریه ها داده مى شود؛ در مقابل، فهم فلسفى به طور قطع غیرنظرى است. مطلوب ما در جست وجوهاى فلسفى «آن فهمى است که از رویت پیوندها به دست مى آید».
فهم غیرنظرى آن نوع فهم است که وقتى مى گوییم شعرى را، قطعه اى موسیقى را، شخصى را یا حتى جمله اى را فهمیده ایم از آن بهره داریم. مثال کودکى را درنظر آورید که زبان مادرى اش را یاد مى گیرد. وقتى او آغاز مى کند به فهم چیزى که به او گفته مى شود، آیا بدین سبب است که نظریه اى را تدوین یا صورت بندى کرده است؟ اگر دلمان بخواهد مى توانیم چنین بگوییم- از قضا هستند زبان شناسان و روانشناسان پرشمارى که چنین عقیده اى را ابراز کرده اند- اما این توصیف گمراه کننده اى است از آنچه در واقعیت رخ مى دهد. وقتى مى گوییم کودکى آنچه را به او مى گویند مى فهمد، معیارى که در گفتن این حرف به کار مى بریم رفتار بجا و مناسبى است که از او سر مى زند- براى نمونه هنگامى که به او مى گویند: «این تکه کاغذ را بگذار داخل آن صندوق»، او با فرمان بردن از دستورى که شنیده نشان مى دهد که عبارت مذکور را فهمیده است.
مثال دیگرى که ویتگنشتاین علاقه فراوانى بدان داشت، مسئله فهم موسیقى است. یک فرد چگونه ثابت مى کند یک قطعه موسیقى را فهمیده است؟ خب، شاید با درست نواختن و اجراى با احساس آن قطعه، یا با استفاده از استعاره هاى مناسب براى توصیف آن. اما چگونه مى توان توضیح داد که «اجراى درست و با احساس» یک قطعه چیست؟ ویتگنشتاین مى گوید چیزى که نیاز داریم «یک فرهنگ» است: «اگر کسى در یک فرهنگ خاص بارآمده باشد و آنگاه به نحوى از انحا به موسیقى واکنش نشان دهد، شما مى توانید به او کاربرد عبارت «درست نواختن» یا «با احساس اجرا کردن» را یاد بدهید.» چیزى که براى این نوع فهم لازم است یک شکل زندگى است، مجموعه اى از عادات و اعمال مشترک بین گروهى از افراد و توأم با آن، توانایى شنیدن و دیدن پیوندهایى که کاربندان و پرورش یافتگان آن شکل زندگى برقرار مى کنند.
آنچه درباره موسیقى گفته شد درباره زبان عادى هم صدق مى کند. ویتگنشتاین در «پژوهش هاى فلسفى» مى نویسد: «فهم یک جمله بسیار بیش از آنکه بتوانید فکر کنید با فهم یک تم در موسیقى شباهت دارد.» (پژوهش هاى فلسفى/ بخش اول/ بند ۵۲۷) فهمیدن یک جمله نیز در گرو شرکت داشتن در آن شکل زندگى، آن «بازى زبانى» است که جمله موردنظر بدان تعلق دارد. سبب اینکه رایانه ها هیچ فهمى از جمله هایى که پردازش مى کنند ندارند این نیست که فاقد دستگاه پیچیده یاخته هاى عصبى اند؛ علت این است که رایانه در فرهنگى که جمله هاى پردازش شده بدان تعلق دارند مشارکت ندارد و نمى تواند داشته باشد. یک جمله نیاز ندارد به اینکه به واسطه تناظر یک به یک کلماتش با اشیا و اعیان جهان معنایى را منتقل سازد، بلکه باید به واسطه استفاده اى که آدمیان در حیات جمعى از آن مى کنند معنایى را برساند.
درستى همه این حرف ها شاید بى اهمیت و چه بسا پیش پا افتاده جلوه کند. خود ویتگنشتاین کارش را «عصاره اى از امور جزیى پیش پا افتاده» توصیف مى کرد. ولى وقتى از منظر فلسفه به این فکر مى کنیم که هر لحظه ممکن است این امور جزیى پیش پا افتاده را بر طاق نسیان بگذاریم و بعد مثلاً دچار این خلط مقوله شویم که اگر چنانچه رفتار کوانتومى ذرات بنیادى را در درون مغز هایمان مطالعه کنیم به فهم بهترى از خویش نائل خواهیم شد، به این مى ماند که کسى خیال کند که مطالعه علم اصوات (اکوستیک) او را در فهم موسیقى بتهوون یارى خواهد کرد. یادآورى امور جزیى پیش پا افتاده از چه رو ضرورت دارد؟ چون همواره در معرض فریب کسانى هستیم که دعوى مى کنند اگر درباره چیزى نظریه علمى نداشته باشیم لاجرم هیچ فهمى از آن نخواهیم داشت.
یکى از تفاوت هاى اساسى روش علم با فهم غیرنظرى – که مصادیقش را در موسیقى، هنر، فلسفه و زندگى عادى مى بینیم – این است که هدف علم رسیدن به سطحى از عام بودن است که خوا هى نخواهى این صورت هاى دیگر فهم را از قلم مى اندازد. از این روى است که فهمیدن مردم هرگز ممکن نیست به صورت یک علم درآید. فهمیدن یک شخص بدین معنى است که مثلاً بتوانیم بگوییم آیا او همان چیزى را بر زبان مى آورد که در دل دارد یا نه، آیا فلانى احساس هایش را چنان که هست نشان مى دهد یا دارد تظاهر مى کند و خب چگونه مى توان به این نوع فهم دست یافت؟ ویتگنشتاین این پرسش را در پایان کتاب «پژوهش هاى فلسفى» پیش مى کشد. او مى پرسد: «آیا چیزى نظیر «داورى کارشناسانه» درباره صداقت افراد در بیان احساسشان وجود دارد؟» (پژوهش هاى فلسفى/ بخش دوم/ پاره یازده) و خود پاسخ مى دهد که بله وجود دارد. (ویتگنشتاین مى نویسد: حتى اینجا هم هستند کسانى که داورى شان بهتر است و کسانى که داورى شان بدتر است. تشخیص هاى صحیح تر معمولاً از قضاوت کسانى حاصل مى شود که دانش بیشترى درباره بشر دارند، دانشى که نه از راه گذراندن دوره اى درسى بل از رهگذر تجربه به دست مى آید. م)
اما شواهدى که بتوان این قسم داورى هاى کارشناسانه را درباره آدمیان برپایه آنها استوارکرد «ارزیابى ناپذیر» اند و تن به صورت بندى عام که ویژگى خصلت نماى علم است نمى دهند. ویتگنشتاین مى نویسد: «شواهد ارزیابى ناپذیر ظرافت هاى نگاه، حرکات سر و دست و لحن کلام را در برمى گیرند. ممکن است یک نگاه عاشقانه راستین را تشخیص بدهم و آن را از یک نگاه عاشقانه دروغین تمییز دهم… اما ممکن است به کلى در توصیف تفاوت آنها ناتوان باشم… اگر نقاش بسیار باقریحه اى بودم شاید مى توانستم نگاه صادقانه و متظاهرانه را در تابلوهایم تصویر کنم و بازنمایم.»
اما این واقعیت که سر و کار ما با برخى امور ارزیابى ناپذیر است نباید دچار این توهم مان کند که هیچ کس حق ندارد ادعا کند آدم ها را مى فهمد. ویتگنشتاین یک بار در گفت و گویى با موریس درورى به رمان محبوبش «برادران کارامازوف» اشاره مى کند. درورى مى گوید «به نظرمن پدر زوسیما شخصیت بسیار تاثیرگذارى دارد.» داستایفسکى زوسیما را چنین وصف کرده: «مى گفتند… او به قدرى راز و اندوه و اقرار به دل سپرده و در روحش جذب کرده بود که آخر کار به ادراک و شهودى چنان دقیق رسیده بود که به یک نظر از چهره اى ناشناخته درمى یافت که فرد تازه وارد چه مى خواهد و عذاب وجدانش از چیست. (گاهى زائران را از این سبب حیرت زده و تا اندازه اى هراسان مى کرد که پیش از آنکه حرفى بر زبان آورده باشند از سر دلشان خبر مى داد).» ویتگنشتاین مى گفت: «بله، به راستى آدم هایى چون او بوده اند، کسانى که مى توانستند مستقیم به روح آدم هاى دیگر چشم بدوزند و به آنان اندرز بدهند.» «یک فرایند درونى به معیارهاى بیرونى نیازمند است.» (پژوهش هاى فلسفى/ بند ۵۸۰) این یکى از کلمات قصار «پژوهش ها» است که بارها و بارها آن را نقل کرده اند.
اما کمتر کسى این مهم را درمى یابد که ویتگنشتاین چه مایه بر نیاز به دریافت و ادراک حسى آن «معیارهاى بیرونى» با وجود ارزیابى ناپذیرى آنها تاکید داشت. و حساسیتى چنین دقیق و موى شکاف را کجا مى توان پیدا کرد؟ معمولاً نه در کارهاى روانشناسان بلکه در آثار هنرمندان، موسیقیدانان و رمان نویسان بزرگ. (ویتگنشتاین در «پژوهش ها» گوشزد مى کند که مقایسه روانشناسى با فیزیک گمراه کننده است. چون دیدن و شنیدن و فکر و احساس و خواست به همان معنا موضوع روانشناسى نیست که حرکات اجسام و پدیده هاى الکتریکى در فیزیک. فیزیکدان این پدیده ها را مى بیند و مى شنود و درباره آنها فکر مى کند و ما را از آنها آگاه مى سازد. روانشناس اما «واکنش هاى بیرونى» موضوع خود یعنى رفتار آدمیان را مورد مشاهده مى گیرد. (پژوهش ها/ بند ۵۷۱ م))
ویتگنشتاین در «فرهنگ و ارزش» مى نویسد: «امروزه مردمان گمان مى برند که دانشمندان براى این هستند که به آنان چیزهایى یاد بدهند؛ شاعران، آهنگسازان و امثالهم اما براى این هستند که اسباب لذت و خوشى آنان را فراهم آورند و اصلاً به ذهنشان خطور نمى کند که شاید این گروه اخیر چیزى هم براى یاددادن به آنان داشته باشند.» در زمانه اى اینچنین که علوم انسانى بنابر عرف نهادهاى موجود ناچارند وانمود کنند که (به تمام معنى) علم هستند بیش از همیشه به درس هایى نیاز داریم که ویتگنشتاین _ و هنرمندان- باید درباره فهم بشرى به ما بیاموزند.»
*این مقاله نخستین بار در ژوئیه ۱۹۹۹ در نشریه «Prospect» انتشار یافت. ماخذ ترجمه اى که خواندید این است:
Philosophy, Basic Readings, Edited by Nigel Warburton. Routledge, Second edition 2005
انتهای پیام