صورتبنديهای جديد در دانشگاه ايرانی
محسن آزموده در مقدمه ی گفتگوی روزنامه ی اعتماد با عباس کاظمی، جامعه شناس، نوشت:
دانشگاه ايراني تغيير كرده است و براي فهم آن بايد عينكهاي مفهومي را عوض كرد. روزگاري مراد از دانشگاه، مجموعههاي بزرگ و محصور و متمركزي چون دانشگاههاي تهران و پليتكنيك و شهيد بهشتي و شيراز و صنعتي سهند تبريز و فردوسي مشهد و صنعتي اصفهان و صنعتي شريف و علم و صنعت و تربيت معلم و… بود كه در آنها دانشجويان تازه جواناني معمولا بين ١٩ تا ٢٥ ساله بودند و استادان، مردان و زناني ميانسال و كهنسال با ظاهري رسمي و جاافتاده. زندگي دانشجويي معناي مشخصي داشت كه برخي سريالهاي تلويزيوني مثل روزگار جواني و در پناه تو، كوشيده بودند تصويري كليشهاي از آن ارايه كنند و در برخي فيلمهاي سينمايي مثل متولد ماه مهر، جنبههاي اعتراضي آن به نمايش در آمده بود. راه يافتن به اين دانشگاههاي متمركز و دولتي، كار سادهاي نبود، بايد از سد سكندري به نام كنكور ميگذشتي، به همين دليل موسسات بزرگ آموزشي-تجاري پديد آمده بود تا نوجوانان را با هزينههاي بالا براي عبور از آن ياري كنند. راهحل سادهتر دانشگاه آزاد بود، موسسهاي دولتي با ويژگيهاي يك نهاد خصوصي كه از سالهاي آغازين دهه ١٣٦٠ به تدريج آغاز به كار كرد و در سالهاي بعد از جنگ گسترشي بيسابقه يافت. اين افزايش كمي موسسات آموزش عالي اما به همين جا ختم نشد. غير از دانشگاه پيام نور كه قدمتي ديرين داشت، دانشگاههاي علمي-كاربردي و انواع و اقسام دانشگاههاي خصوصي تنها بعضي از موسسات آموزش عالي بودند كه در اين سالها دانشجو ميپذيرفتند و ليسانس و بعدا فوق ليسانس و در سالهاي اخير دكترا توليد ميكردند. اين گسترش كمي پيامدهاي كيفي نيز در پي داشته است، تا جايي كه پژوهشگراني چون عباس كاظمي معتقدند «مفهوم دانشگاه تغيير كرده است». اين تغيير اما در كدام سو بوده است؟ مثبت يا منفي؟ چه تاثيري در زندگي دانشجويي داشته است؟ رابطه استاد و دانشجو را دچار چه تحولي ساخته؟ آيا بر حيات استادان دانشگاه نيز تاثيري داشته است؟ اين تاثير چگونه بوده است؟ در سالروز ١٦ آذر، روز دانشجو به جاي پرداختن به موضوع كليشهاي جنبش دانشجويي، اينبار به خود دانشگاه پرداختيم و تحولاتي كه از سر گذرانده. تغيير و دگرگونياي كه حتي مفهوم جنبش دانشجويي را نيز دگرگون كرده است. عباس كاظمي، استاد پژوهشكده مطالعات فرهنگي و اجتماعي از محققاني است كه يكي از دغدغههاي اصلي او دانشگاه است. اين استاد علوم اجتماعي را با آثاري درباره مطالعه زندگي روزمره هم چون پرسه زني و زندگي روزمره و امر روزمره در جامعه پساانقلابي ميشناسيم. كاظمي در گفتوگوي مفصل پيش رو از تغيير صورتبندي در زندگي دانشگاهي ايران هم در سطح اساتيد، هم در سطح دانشجويان و هم در سطح نظام اداري دانشگاه سخن ميگويد و از پيامدهاي آن حرف ميزند. دكتر كاظمي از بحران در دانشگاههاي ايراني سخن ميگويد و معتقد است «در روزگار ما دانشگاه محل دانشگاه يك كليتي است كه ديگر معصوم نيست، بلكه شبكه نابرابري را توليد و بازتوليد ميكند جلوس شده است». به نظر او دانشگاههاي ما ترك برداشتهاند و بررسي دقيق آنها نشانگر گسلهايي است كه در حال فعال شدن هستند و خيلي زود بايد در ترميم آنها كوشيد:
برخي صاحبنظران حوزه دانشگاه اين روزها از مفاهيمي چون دانشگاه تودهاي بر خلاف دانشگاه نخبهگرا ياد ميكنند و ميگويند در دانشگاههاي امروز برخلاف گذشته همه اقشار ميتوانند حضور يابند و جنبههاي مثبت اين تحول را برميشمارند، مثل گسترش نگرش دموكراتيك و اينكه همه اقشار امكان حضور در دانشگاهها را دارند. شما نيز با تعبيري ديگر از اين تحول ياد ميكنيد و از شكلبنديهاي جديد در نظام دانشگاهي سخن ميگوييد. نخست بفرماييد منظورتان از اصطلاح شكلبندي (formation) يا صورتبندي چيست؟
اول به بحث آغازين ميپردازم. من هم معتقدم كه بيشك مفهوم دانشگاه تغيير كرده است. وقتي از شكلبندي جديد در دانشگاه سخن ميگويم نيز بخشي از اين تحول و تغيير را دربرميگيرد. با اين تفاوت كه بايد دقت كنيم هم معناي مثبت و هم معناي منفي آن را مدنظر داشت. معناي مثبت آن است كه دانشگاه در دسترس مردم قرار گرفته است و تنها در اختيار نخبگان نيست به گونهاي كه هر كسي ميتواند وارد دانشگاه شود اما در دسترس قرار گرفتن دانشگاه، پيامدهاي نامطلوبي هم داشته است از جمله تقليل دانشگاه به مزه و ذايقه كه من آن را در ايده مكدونالدي شدن آموزش عالي پيش از اين شرح دادم كه بر مبناي آن علم دستمايه روزمرّگي قرار گرفته است كه يكي از پيامدهاي آن را ميتوان در پديده به ابتذال كشاندن پايان نامه و مقاله و كتابهاي دانشگاهي ديد. بخش مهمي از دانشجوياني كه به اين پديده گرايش يافتهاند اساسا محصول همين دگرديسي دانشگاهها و پديده روزمره شده دانشگاههاي ايران هستند.
به بحث شكلبندي جديد دانشگاه باز گرديم.
بله، براي فهم بهتر شكل بنديها يا فرماسيونهاي جديد در دانشگاه لازم است دو نكته را از پيش متذكر شوم. نخست بايد تاكيد كنم كه بحثهاي من راجع به تحولات دانشگاه مربوط به دو دهه گذشته است، يعني تحولاتي كه از اواخر دهه ٨٠ شروع ميشود. تا دو دهه قبل جامعه به اين شيوه قابل فهم بود كه براي ارتقاي جايگاه اجتماعي، فرد يا منابع ثروت و قدرت را در اختيار داشت يا به نحوي سرمايه ارتباطي داشت كه ميتوانست بدون داشتن قدرت و ثروت جايگاه خودش را متحول كند.
مفهوم «پارتي» در فرهنگ ما، يكي از عناصر مفهوم عامتر سرمايه ارتباطاتي است.
اما در كنار اين سه راه (قدرت، ثروت و سرمايه رابطهاي) تنها روشي كه براي فرودستاني كه به اين سه منبع متصل نبودند، متصور بود تا بتوانند جايگاه خود را تحول ببخشند و قدرت و ثروت و شبكه ارتباطاتي را شكل دهند، دانشگاه و تحصيل بود. به عبارت صريح تحصيل در دانشگاه به مثابه نردباني بود كه جايگاه اجتماعي و اقتصادي فرد را متحول ميكرد و او را ارتقاي طبقاتي و منزلتي ميداد و برايش تحرك اجتماعي را ممكن ميساخت. نكته دومي كه بايد عرض كنم اين است كه، تا دو دهه پيش با پديده «پشت كنكوري ها» مواجه بوديم. پديدهاي عمدتا نوجوانانه كه به نوجواناني ارجاع داشت كه در حال پايان تحصيل در دبيرستان بودند و ميخواستند سربازي نروند و وارد دانشگاه شوند يا براي دختران دبيرستاني دانشگاه با فرصت رهايي از ساختار تنگ خانوادگي و ساختن آينده جديد گره خورده بود. ميانگين سني دانشجويان (از آنجا كه تمركز آموزش عالي ما در مقطع فوق ديپلم و ليسانس بود) بين ۱۸ تا ۲۲ سال بود.
در اين دو دهه چه اتفاقي در اين دو زمينهاي كه گفتيد رخ ميدهد؟
اولا ديگر دانشگاه به مثابه نردبان عمل نميكند بلكه بيشتر به مثابه بخشي از فضاي زندگي روزمره شده است. ثانيا پديده پشت كنكوريها نيز به مدد روزمره شدن دانشگاه و عمومي (popular) شدن آن نيز تقليل يافته است. روزگاري پشت كنكوري و جمعيتي كه پشت درهاي دانشگاه ميماندند پديدهاي قابل مطالعه بود اما اكنون آنچه پديده است جمعيتي است كه درون دانشگاهها سكني گزيدهاند. پشت كنكوري اكنون پديدهاي لاغر شده است و دانشجو پديدهاي فربه و چند معنا. به لحاظ سني با تغيير سياستگذاري آموزش عالي، جهتگيري به سمت تحصيلات تكميلي رفته است و جمعيت دانشگاههاي ما در حال بزرگسال شدن هستند.
اينكه به تعبير شما دانشگاه فربه و همه جايي ميشود، چرا رخ داده است؟
جمعيت دانشگاه از تعداد ٣٠٠ هزار نفر در سالهاي ٦٨- ١٣٦٧ به جمعيتي در حدود ٤ ميليون و ٧٠٠، ٨٠٠ هزار نفر در سال ١٣٩٥ رسيده است. اين افزايش جمعيت به ما ميگويد ديگر دانشگاه نميتواند كاركرد پيشينش به مثابه نردبان را انجام بدهد و چنين نيست كه هر كس كه وارد دانشگاه ميشود، موقعيتي به دست ميآورد كه كسي كه وارد دانشگاه نشده، آن را نميتواند به دست آورد. تا دو دهه پيش فردي كه وارد دانشگاه ميشد، به واسطه دانشگاه، مهندس و پزشك و كارمند و وكيل و روزنامهنگار و استاد دانشگاه و… ميشد و از نظام شغلي خانوادهاش اگر از طبقات فرودستتر برميخاست، ارتقا مييافت. الان چنين نيست، زيرا حجم وسيعي از دانشجو، وارد دانشگاهها شدهاند و در نتيجه امكان تحرك طبقاتي از طريق دانشگاه ضعيف شده است. بيكاري دانشگاهي امروز بر بيكاري غيردانشگاهي سبقت گرفته است، يعني تحصيلكرده بيكار از غيرتحصيلكرده بيكار بيشتر شده است. اين نشان ميدهد كه اين اميد كه با دانشگاه تحرك طبقاتي صورت ميگيرد، از دست رفته است اگرچه همچنان دانشگاه به مثابه منزلت نقش خود را ايفا ميكند. بنابراين تحولي كه رخ داده تغيير دانشگاه به مثابه نردبان به دانشگاه به مثابه جايي براي ماندن است. امروز پديده ماندن در دانشگاه موضوعيت پيدا كرده است، ما به دانشگاه ميرويم كه آنجا بمانيم، هيچ جايي بهتر از دانشگاه نيست.
ماندن در دانشگاه به چه انگيزه و دليلي صورت ميگيرد.
اين پديده خودش ميتواند انگيزهها و دلايل متفاوتي ميان افراد مختلف داشته باشد. من سه شكل از ماندن در دانشگاه را از يكديگر تمييز ميدهم: نخست مفهوم ادامه تحصيل است. يكي از راهها و تاكتيكها براي كساني كه وارد دانشگاه ميشوند و نميتوانند تحرك طبقاتي داشته باشند و در بازار كار پيدا كنند، ادامه تحصيل است، يعني مدام درس ميخوانند چون اگر از دانشگاه خارج شوند از دانشجو به بيكار تغيير هويت ميدهند. دانشجويان بدينترتيب نسبت به خريد و تمديد هويت دانشجويي خود اقدام ميكنند.
دومين راه ماندن در دانشگاه به شكل آرزوي استخدام در دانشگاه خود را نشان داده است. زماني آرزوي ورود به دانشگاه همگاني بود، الان دكتر شدن آرزوي همگاني شده است، منظور من از دكتر شدن، دكتراي تخصصي (Ph.D) است. علت نيز آن است كه آمال اين افراد اين است كه در دانشگاه استخدام شوند. شيوه سوم براي ماندن در دانشگاه كه بينابين دو شيوه مذكور است، حقالتدريسي است. اين افراد ميخواهند در دانشگاه بمانند، اما به شيوه حقالتدريسي يا «حقالپژوهشي» در دانشگاه خود را حفظ ميكنند. اين سه شيوه نشان ميدهد كه در روزگار ما دانشگاه محل جلوس شده است، تحولي كه رخ ميدهد و ما از آن به عنوان شكلبندي جديد دانشگاه سخن ميگوييم از اينجا شروع ميشود.
يعني تا پيش از اين دانشگاه محل گذار و حالا محل ماندن است.
بله، چارچوب نظرياي كه فكر ميكنم بايد با آن دانشگاه را فهم كرد اين است كه مفهوم دانشگاه به اين معنا تغيير پيدا كرده است. يعني الان در دانشگاه ماندن، امنترين كار است. از يكي از فارغالتحصيلان دكتراي دانشگاه تربيت مدرس كه از شهرستان آمده بود، پرسيدم كه چرا اينجا ماندهاي؟ پاسخ داد من اگر به شهرستانم برگردم، همه به من ميگويند تو دكترايت را گرفتهاي و بيكاري و باز ميخواهي به خانوادهات وابسته باشي؟! براي آنكه از دست آن نوع نگاه رهايي پيدا كنم، در تهران ميمانم و بعد سعي ميكنم در دانشگاه بمانم. حالا اين ماندن يا با درس خواندن است، يا با دستيار پژوهشي شدن يا به مفهومي كه پيشتر دربارهاش بحث كرديم، تبديل شدن به پرولتارياي پژوهشي است. يعني فرد به كارهايي كه در حاشيه دانشگاه پديد آمده، مشغول ميشود.
علت اين تحول اساسي كه شما در دانشگاه به آن اشاره كرديد، آيا صرفا افزايش كمي دانشگاهها است يا عوامل ديگري نيز حضور داشته است؟
قطعا عوامل ديگري نيز حضور دارد. به طور كلي دو دسته عوامل ميتوان برشمرد. يك دسته از عوامل به ساختارهاي اقتصادي بيمار ما بازميگردد. امروز حجم جمعيتي كه از دانشگاه فارغالتحصيل ميشود با حجم جمعيتي كه ميتواند وارد بازار كار شود، بسيار فاصله دارد. بخش ديگري نيز به نحوه توزيع آن مقدار منابع شغلي باز ميگردد. آن هم به نظر من عادلانه توزيع نميشود. يعني يك نظام برابر براي همه فارغالتحصيلان وجود ندارد. به عبارت ديگر ممكن است بگوييم كه امروزه دانشگاه در دسترس بسياري از آدمها قرار گرفته است، اما مشاغلي كه از دل نظام دانشگاهي برميآيد، هم محدود است و هم برابر توزيع نميشود و در دسترس همه نيست. اينجاست كه شكلبندي دانشگاه تغيير يافته است. نزديكي به قدرت، در اختيار داشتن ثروت و سرمايه ارتباطاتي، در اينكه چه كسي بعد از دانشگاه به شغل دست بيابد، تعيينكننده شده است. يعني دوباره دانشگاه درگير اين مسائل شده است. يك زماني فرقي نميكرد كه كسي كه وارد دانشگاه شده، چگونه فكر ميكند. اما الان به دليل اينكه منابع محدود است و جمعيت فارغالتحصيلان زياد است، معيارهايي براي استخدام پديد آمده كه عادلانه و برابر نيست، مثلا معيارهاي ايدئولوژيك يا معيار ثروت داشتن يا ارتباط داشتن. البته امروز بحث من درباره اين نيست كه كساني كه از دانشگاه فارغالتحصيل ميشوند، چه اتفاقي برايشان ميافتد، بحث من متمركز بر خود دانشگاه است و معتقدم امروز دانشگاه خودش مساله شده است. يعني زماني دانشگاهي داشتيم و بيروني داشتيم. افراد وارد دانشگاه ميشدند و مسائلي بيرون از آن رخ ميداد، كار پيدا نميكردند، نظام نابرابري بود و… اما امروز مساله اين است كه اين نابرابري به داخل خود دانشگاه آمده است و خود دانشگاه يك كليتي است كه ديگر معصوم نيست، بلكه شبكه نابرابري را توليد و بازتوليد ميكند.
اين فرماسيون جديد در خود دانشگاه چه چيزي را نشان ميدهد؟
اين فرماسيون جديد به ما نشان ميدهد كه يك نظام قشربندي جديد در داخل دانشگاه ايجاد شده است و اين قشربندي به ما توضيح ميدهد كه نوعي نابرابري درون اجتماع دانشجويي، نوعي نابرابري درون نظام استادان و بعد در نظام اداري و مديريتي دانشگاه شكل گرفته است. ميشود گفت دانشگاه ترك برداشته است. شكافهاي عميقي كه به ما ميگويد تا يك دهه بعد جنبشها و اعتراضاتي از درون دانشگاه، براي خود دانشگاه ايجاد ميشود. تا يكي، دو دهه قبل، دانشگاه اعتراض ميكرد و جنبشهاي دانشجويي ايجاد ميشدند، براي مسائلي كه بيرون از دانشگاه در جامعه وجود داشت، اما حالا دانشگاه شديدا مشغول خودش است و درگير اين است كه اين تركها را چطور رفو و آن را نقد كند. يعني دانشگاه به خودش مشغول شده است، به نحوي كه پيشبيني من چنين است كه دولت و جامعه نيز بيشتر از اين به دانشگاه مشغول خواهند شد، به جاي آنكه دانشگاه به دولت مشغول شود. يعني دلمشغولي دولت اين خواهد شد كه اين شكافهاي دانشگاه را چطور پر كند.
اين شكافها يا بحرانها كدامند؟
من ميتوانم برخي از اين بحرانها را براي شما فهرست كنم اما در علوم اجتماعي پديدهها و مسائل اجتماعي مستمرا تغيير شكل ميدهند و ما ميتوانيم همواره منتظر پديدههاي جديدتري بمانيم كه پيش از اين انتظارش را نميكشيديم برخي از اين بحرانهايي كه هم اينك نشانههايشان بروز كرده است عبارتند از بحران بيكاري فارغالتحصيلان دانشگاهي، بحران فارغالتحصيلان بيمهارت، بحران صندليهاي خالي دانشگاه، بحران استادان بيمهارت در تدريس و آموزش دانشجويان، بحران كيفيت دانشگاهها، بحران حقالتدريسيها در دانشگاهها، بحران تنش ميان سلسلهمراتبي كه در نظام استادي و ارتقا ايجاد شده است. مثل اينكه يكي ميگويد من ١٥ سال است اينجا درس ميدهم، اما بايد هميشه حقالتدريس باشم، اما ديگري به سادگي ميآيد و همه امتيازات را ميبلعد! علت اين بحرانها نيز ناشي از شكلبنديهاي جديدي است كه در سه سطح اجتماع دانشجويي، اجتماع اساتيد و نظام اداري دانشگاه رخ داده است.
شما از پديده «ماندن در دانشگاه» ياد ميكنيد. اما اين كساني كه ١٥،١٠ سال در دانشگاه ميمانند، از كجا ارتزاق ميكنند؟ چون بخش كوچكي از آنها استخدام ميشوند و بخشي نيز به پرولتارياي آموزشي يا پژوهشي بدل ميشوند، اما شمار زيادي كماكان دانشجو باقي ميمانند و ادامه تحصيل ميدهند.
اين سوال باعث ميشود كه به بحث سلسلهمراتبي نظام استادان و دانشجويان برسم. آمار وزارت علوم از آموزش عالي در سال ١٣٩٤ كل جمعيت استادان را ٣١٤ هزار نفر برآورد كرده است. طبيعتا به دليل اشكالاتي كه در ثبت ارقام در ايران وجود دارد، شمار واقعي بيشتر از اين است. يكي از اشكالها اين است كه حقالتدريسيها به طور كامل در اين آمار محاسبه نميشوند و نوع خاصي از آنها لحاظ ميشوند. در اين گزارش آماري كه توسط وزارت علوم اعلام ميشود استادان تماموقت و پارهوقت آمده است و يك بخش هم تحت عنوان «ساير» آمده است.
نكته جالب اينكه به نظر ميرسد اين «ساير» همان حقالتدريسيهايي هستند كه مستمر درس ميدهند و كساني كه به طور گذرا حقالتدريسي ميكنند، در اين آمار لحاظ نميشوند. به هر حال از ٣٠٠ هزار نفر اعلام شده، تنها ٥ هزار نفر، استاد تمام رسمي هستند، يعني هم استخدام رسمي هستند و هم پروفسور دانشگاه هستند. اينكه از به وجود آمدن نوعي نابرابري، شكاف و تنش حرف ميزنم، يك نمودش را ميتوان در ميان ردهبندي و آماري كه ذكر ميكنم، مشاهده كرد. قبلا مفهومي داشتيم تحت عنوان «استاد دانشگاه»، اما امروزه اين مفهوم استاد دانشگاه ترك برداشته است و به طيف متنوعي از موقعيتها؛ استاد تمام، استاديار، مربي، حقالتدريسي از يك سو و از ديگر سو استاد رسمي، پيماني، قراردادي و استاد بدون قرارداد و صرفا حقالتدريسي اشاره دارد. بالاترين قشر در اساتيد، استادان قديمي و تمام وقتي هستند كه تنها ٥ هزار نفر را شامل ميشوند، يعني كمتر از ٢ درصد از كل اساتيد دانشگاههاي كشور را دربرميگيرند. اين گروه دو درصديهاي خوشبخت هستند كه حلقه قدرت محدودي را براي خود ايجاد كردهاند. به خصوص در دانشگاه آزاد از حضور و ورود استادان جوان در كرسيهاي رسمي ممانعت ميكنند.
اين يك، دو درصديها چه كار ميكنند؟
نظام ارتقا در ميان اساتيد در دست اين گروه است و آنها به استادان جوان نمره ميدهند كه بالا بيايند يا خير. غالبا نيز سد راه ميشوند و با وسواس زياد اجازه ميدهند كه يك استاديار به درجه دانشيار برسد. از سوي ديگر با فربهتر شدن بخش تحصيلات تكميلي دانشگاههاي كشور مساله پاياننامهها در واقع نبرد بر سر منافع است. اينكه چه كسي به اين منافع دست يابد بر عهده همين استادان است.
بسياري موارد نيز معيارهاي غيرعلمي در اين امر دخيل ميشود.
بله، همواره معيارهاي غيرعلمي در محيطهاي علمي فعال بوده است. اين معيارهاي غيرعلمي هم توسط دولت و هم توسط گروههاي قدرتمند استادان در دانشگاهها اجرا ميشود.
خيلي وقتها همان استادان تماموقت نيز با معيارهايي غيرعلمي كساني را ارتقا ميدهند يا اجازه ورود ميدهند.
بله، چنين است. گاهي نيز روابط خاص اين ارتقا يا جلوگيري از آن را ممكن ميكند. به هر حال اين نابرابري وجود دارد. اما گروه دوم در ميان اساتيد دانشگاه، نوكيسگان دانشگاهي هستند. مفهوم نوكيسه، شناخته شده است. در ٣-٢ دهه اخير ميزان استادان دانشگاه رشد قابل توجهي داشته است. اين نوكيسگان دانشگاهي در همين بازه زماني به خصوص رشد قابل توجهي داشتند.
به بسياري از اين افراد اگر بنگريد، ميبينيد كه منش استادي ندارند و اهل كتاب خواندن و تحقيق و پژوهش نيستند، هنجارهاي علمي دانشگاهي را نه ميشناسند و نه باور دارند و مهمتر از همه سعي ميكنند از شيوههاي غيرعلمي معيارهاي علمي ارتقاي استادي را طي كنند. اين افراد يك معلم معمولي و ساده هستند كه با يك جزوه وارد كلاس ميشوند. در عين حال موقعيت استادي پيدا كردهاند و غالبا نيز به استاد تماموقت بدل ميشوند و كرسيهاي دانشگاهي را اشغال ميكنند كه در شرايط عادي جاي ايشان نبوده است. يكي ديگر از دلايل نوكيسه خواندن اين افراد آن است كه به سادگي وارد نظام استادي شدهاند و آن نظام سخت ارتقا در مراحل استادي را طي نكردهاند. يك گروه ديگر از اساتيد نيز پيمانيها هستند كه حدود ٥٠ هزار نفر از جمعيت استادان دانشگاه را شكل ميدهند. اين استادان پيماني غالبا استاديارند و هنوز به مرحله بالاتر دانشياري ارتقا نيافتهاند.
ويژگي پيمانيها در نگاه شما چيست؟
پيمانيها گروهي هستند كه هميشه شرايط متزلزلي دارند. قاعده پيماني آن است كه هر سال تمديد ميشود. يعني فرد ظاهرا استخدام دانشگاه است و خيلي از حقوق استادان دانشگاه را دارد، اما يكسري از حقوق آنها را ندارد. مثلا درآمد و ميزان مرخصيهايش كمتر است و به سختي ميتواند فرصت مطالعاتي برود يا اصلا نميتواند برود و بعد هر سال بايد قراردادش تمديد شود. در حالي كه استادان رسمي از اين مراحل گذشتهاند. اين «پيماني بودن» همچون يك ابزار كنترل از سوي وزارت علوم و دانشگاه كار ميكند، چون به سادگي و بدون دليل و توضيح ميتوان قرارداد يك استاد پيماني را براي سال بعد تمديد نكرد. بگذريم كه همين سنخ پيماني بعد از دولت احمدينژاد متنوعتر شده است، ما قراردادهاي شش ماهه استادان هم داريم، پيماني مشروط داريم و نظاير آن.
اين نوعي ناعدالتي است كه از بالا بر استادان اعمال ميشود. همان استادان قديمي در اينكه چه كسي پيماني شود و چه كسي از پيماني به قراردادي بدل شود، نقش ايفا ميكنند. غير از اينها (استادان تماموقت، نوكيسگان دانشگاهي و پيمانيها)، پرولتارياي دانشگاهي را داريم كه حقالتدريسي هستند. تخمين زده ميشود كه تعداد آنها حدود ١٧٠ هزار نفر است، يعني تقريبا ٥٠ درصد كل استادان را تشكيل ميدهند. پرولتارياي دانشگاهي كساني هستند كه يا پارهوقت هستند يا اساسا پارهوقت نيز نيستند و به شكل تماموقت اما غيررسمي تدريس ميكنند، اما هيچ مزايايي حتي مزاياي پيمانيها را نيز ندارند.
آيا گروه ديگري نيز باقي ميماند؟
بل
ه، من اسم اين گروه را پيش از اين پرولتارياي پژوهشي گذاشتهام اما ميتوان آنها را under classهاي دانشگاهي هم فرض كرد. اينها حتي سطح پرولتارياي دانشگاهي كه حقالتدريسي هستند را نيز ندارند. اين گروه در اصل دانشجويان تحصيلات تكميلي هستند يا به تازگي دكترا گرفتهاند كه موقعيت جذب در دانشگاهها را ندارند در بيرون از دانشگاه نيز فرصت شغلي مناسبي براي آنها نيست و به عنوان دستيار كلاسها و دستيار تحقيقاتي عمل ميكنند. بخشي از اين گروه نامريي كه بين نظام استادان و دانشجويان قرار ميگيرند درگير نوشتن مقاله و كتاب براي ارتقاي استادان هستند و برخي نيز پاياننامهها و مقالات و تكاليف كلاسي را براي دانشجويان تحصيلات تكميلي مينويسند.
در طول دو دهه گذشته، ميزان استادان تمام وقت، تنها سه برابر شده است، در حالي كه استادان پارهوقت و حقالتدريسيها، ١٧ برابر شدهاند. اين نشان ميدهد كه رشد جمعيت استادان دانشگاه به سمت استادان پارهوقت و حقالتدريسي ميرود، نه استادان تماموقت. اين بر مبناي همان منطق سرمايهداري نيز جور در ميآيد، زيرا استاد تماموقت خدمات بيشتري ميخواهد، اما استاد حقالتدريسي و پارهوقت هزينه كمتري براي دانشگاهها دارد. بخش قابل توجهي از اين استادان در پيام نور و دانشگاه آزاد و دانشگاههاي غيرانتفاعي هستند. تعداد آنها بيشتر نيز ميشود. يعني جمعيت استادان دانشگاه با توجه به سياستها، به سمت استخدام رسمي نميرود. اين خودش يك شكاف و نابرابري جديدي را در دانشگاه ايجاد ميكند و تنشي ميان كساني كه حقالتدريسي و پارهوقت هستند، در حالي كه همان استعداد و توانمندي را دارند و هيچگاه اميد آنكه بتوانند موقعيتهاي تثبيتيافته را پيدا كنند، نمييابند.
اين شكاف چطور خودش را بروز ميدهد؟ يعني چه اتفاقي ممكن است در نتيجه اين شكاف رخ دهد؟
من از بحران سخن گفتم و از تنش به معناي اعتراض و جنبش اعتراضي در ميان استادان حرف نزدم. بحث من اين است كه با يك جامعهاي از استادان دانشگاهي مواجه ميشويم كه بخش قابل توجهي از استادان آن، حقالتدريسي و پاره وقت هستند. اين امر بر كيفيت دانشگاه تاثير ميگذارد و دانشجويان بيكيفيتتر تربيت مييابند. همچنين اين ناعدالتي موجب نوعي مخاصمه و خصومت ميان استادان ميشود و هنجارهاي علمي ضعيفتر ميشود. متاسفانه اين امر در ايران رايج است كه استادان پشت سر هم بد ميگويند، به هم اعتماد ندارد، با يكديگر تعامل علمي ندارند و ارجاع (reference) نميدهند و… همچنين اين بحران موجب ميشود كه استاد براي آنكه موقعيت تثبيت شده بيابد، مقالهسازي و كتابسازي كند و به استادهاي ممتاز بيگاري دهد. همچنين اين وضعيت نوعي رانت ايجاد و فساد را در دانشگاه بيشتر نهادينه ميكند.
يعني دانشگاه را از كاركرد اصلياش تهي ميكند. اين آيا با آن ايده ماندن در دانشگاه منافاتي ندارد؟ يعني آيا تداوم روندي كه به ناكارآمدي دانشگاه منجر ميشود موجب نميشود كه ماندن در دانشگاه نيز عملا بلاموضوع و بيفايده شود؟
امروزه دانشگاه اساسا كاركردي براي بيرون ندارد. جالب است بدانيد كه بيشترين فارغالتحصيلان بيكار مهندسها هستند! قبلا گفته ميشد كه علوم انساني بازار كار ندارد و مهندسي دارد. اما امروز وقتي ميبينيد كه مهندسان بيكار هستند، اين نشان ميدهد كه دانشگاه درواقع دانشجويان اين رشتهها را توانمند نميكند و فقط به اينها مدرك ميدهد. دولت فرصتي ايجاد ميكند كه اين افراد وارد دانشگاه شوند و ادامه تحصيل دهند تا جامعه دچار بحران نشود. در حالي كه اين بحران امروز وارد خود دانشگاه شده است. زماني كه اين جمعيت كثير در سطح ليسانس بودند، ما با بحرانهاي جنبش دانشجويي مواجه بوديم و دانشگاه سياسي شده بود. اما وقتي اين قشر عظيم وارد تحصيلات تكميلي ميشوند، بحران ديگري پديد ميآيد كه صنفي است. با تحصيلات تكميلي شدن آموزش عالي شكل بحرانهاي دانشگاه نيز تغيير كرده است. زماني دولت فرصت داشت جمعيت پشت كنكوري را وارد دانشگاه كند. يعني ميتوانست در فاصله زماني ١٥- ١٠ سالي كه اين جمعيت در دانشگاه هستند، نظام اشتغال در جامعه را با رشد اقتصادي و افزايش شاخصها در جامعه اصلاح كند. اما دولتهاي مختلف در ايجاد فرصتهاي شغلي ناتوان بودند و در نتيجه اين بحران وارد خود دانشگاه شد و الان ما فرصت كوتاهي داريم كه دانشگاه را ترميم و اين دانشجويان را توانمند كنيم و فضاي كار بيرون دانشگاه را درست كنيم و به سرعت براي اين افراد كار ايجاد كنيم. بايد معيار براي ما كارآفريني و توانمندسازي باشد و اين طور نباشد كه كسي كه فارغالتحصيل ميشود، بگويد آيا كار من آماده است يا خير بلكه به دنبال اين باشد كه كار توليد كند. اگر دانشگاه و وزارت علوم دنبال اين اهداف نباشد، دانشگاه از درون تخريب ميشود (اگر خوشبين باشيم و بگوييم هنوز ويران نشده است) و در نهايت اين ويراني دانشگاه به كليت جامعه صدمه ميزند.
به تحول و تغيير شكلبندي در نظام اساتيد اشاره كرديد. اين تغيير شكلبندي در ميان دانشجويان به چه صورت است؟
قبل از پاسخ به اين سوال مايلم اين نكته را اضافه كنم كه در نابرابريهايي كه به آن اشاره شد، نابرابري جنسيتي و قوميتي و مذهبي و ايدئولوژيكي ميان فارغالتحصيلان دانشگاه براي ماندن در دانشگاه بين استادان بيشتر ميشود. يعني چنان كه گفته شد، تعداد استادان تمام وقت سه برابر و تعداد استادان ديگر ١٧ برابر شده است، اما تنها يك چهارم استادان تمام وقت ما زن هستند. اين در حالي است كه تعداد تحصيلكردگان زن در دانشگاههاي ما بسيار افزايش پيدا كرده است و در بدترين حالت تعداد آنها با مردان برابر هستند در حالي كه نظام اشتغالي كه براي زنان ايجاد شده، برابر نيست. همانطور كه مشاهده ميكنيد مسائل قوميتي، جنسيتي و مذهبي وقتي با هم ادغام ميشوند تنشهايي بزرگتر و غيرقابل پيشبيني را موجب ميشوند.
اما در نظام دانشجويي؟
وقتي به نظام دانشجويي وارد ميشويم، مفهوم تحول شكلبندي به اين معناست كه دانشجو ديگر آن مفهوم دو-سه دهه پيش را ندارد. دانشجو پيشتر جواني بود كه از دبيرستان به دانشگاه ميآمد، به اين اميد كه ليسانس و فوق ليسانس بگيرد و آينده خودش را بسازد و وارد بازار كار شود. الان اين مفهوم پيشين دانشجو، بخش قليلي از جمعيت كثير دانشجويان (تقريبا ۵ ميليوني) را شكل ميدهد. امروزه ما چند دسته دانشجو داريم. يك دسته بيكاران دانشجو هستند كه با دانشجويان بيكار متفاوتند. اينها بيكاراني هستند كه مثلا ليسانسشان را گرفتهاند و كار ندارند و بار ديگر ادامه تحصيل ميدهند يا فردي كه ديپلمش را گرفته و ابتدا جذب بازار كار شده، اما كارش را از دست داده و تصميم ميگيرد درس بخواند. به اينها بيكاران دانشجو ميگويند. گروه دوم شاغلان دانشجو هستند. اين پديده شاغلان دانشجو پيشتر تعدادشان بسيار اندك بود. يك زماني بيش از ٨٠- ٧٠ درصد دانشجويان ما غيرشاغل بودند و كمتر از ٢٠ درصد دانشجويان شاغل بودند. اما امروز تعداد شاغلان دانشجو بسيار افزايش يافته است، كساني كه كارمند و معلم و مدير هستند و تصميم ميگيرند درس بخوانند. اين افراد براي شغلي درس نميخوانند، بلكه شاغلند. اين پديده افراد ماهيت دانشگاه را تغيير ميدهد.
به خاطر دارم وقتي در سال ١٣٨٤ دانشجوي كارشناسي ارشد شدم، دانشگاه از اينكه همزمان با درس خواندن كار كنيم، ممانعت ميكرد و اشتغال دانشجو يك ويژگي منفي محسوب ميشد و اگر متوليان دانشگاه اين موضوع را ميفهميدند، دانشجويان را شماتت ميكردند. حتي ميگفتند دانشجو حق ندارد همزمان با تحصيل كار كند. در حالي كه الان دانشگاه به گونهاي برنامهريزي ميكند كه شاغلان به دانشگاه بيايند.
اين به خاطر آن است كه الان براي دانشگاه پول مهم است. الان در مقطع فوقليسانس دانشگاه علم و فرهنگ كه دانشگاهي غيرانتفاعي است و من در آنجا تدريس ميكنم، ٨٠ درصد دانشجويان شاغل هستند و دانشگاه طوري برنامهريزي كرده كه دانشجويان بيش از دو روز در دانشگاه نباشند و بقيه وقت را سر كار باشند. برخي دانشگاهها كلاسها را يك روزه برنامهريزي ميكنند. بعضي از دانشگاههاي آزاد نيز كلاسها را پنجشنبه- جمعهها تشكيل ميدهند تا فرد كل هفته كار كند. اين نشان ميدهد كه الان شاغل بودن اولويت دارد. به اين دليل از شاغلان دانشجو صحبت ميكنم. اين فرد در وهله نخست شاغل است و دانشجو بودن هويت فرعي او محسوب ميشود. كسي كه يك يا دو روز وارد دانشگاه ميشود نميتواند هويت دانشجويياش را مقدم بر هويت شغلياش كند. اما سومين تيپ يا قشر دانشجو، محصلان دانشجو هستند. يعني كساني كه به طور طبيعي در مدارس و دبيرستانها درس خواندهاند و وارد دانشگاه ميشوند و هويت دانشجويي دارند. ايشان غالبا بيكار هستند كه در دانشگاههاي مقطع ليسانس و دانشگاههاي دولتي بسيار بيشتر نمود دارند. اما چهارمين گروه شامل بازنشستهها و زنان خانهدار ميشود. اين دسته شاغل هم نيستند و نميخواهند شغل پيدا كنند. برخي از سر رفع كسالت و برخي براي ماجراجويي به دانشگاه ميآيند.
اين تيپولوژي (گونهشناسي) دانشجويان چه چيزي را نشان ميدهد؟
از دل گروه اول يعني بيكاران دانشجو، پرولتارياي پژوهشي دانشجويي در ميآيد كه ايشان چنان كه گفتيم، حلقه وصل دانشجويان و استادان هستند. اين گروه همان تحصيلكرده بيكار دانشگاهي را شكل ميدهد. طبق آماري كه دو سال پيش وزارت علوم ارايه كرده ما ٣ هزار فارغالتحصيل دكترا و ٥٢ هزار فارغالتحصيل كارشناسي ارشد بيكار داريم. الان بايد بيشتر شده باشد.
در گزارشي به نام trading economy در سال ٢٠١٦ آمده است كه ٢٥ درصد جوانان ايران بيكار هستند. اما وقتي از اين مقدار به ميان تحصيلكردهها ميرويم آمار از اين هم بالاتر ميرود. طبق تحقيقات پيمايشي انجام شده بيش از ۷۰ درصد دانشجويان كشور اميدي براي آينده شغلي خود ندارند. بنابراين كار نقطه وصل همه تنشهايي خواهد بود كه دانشگاه را درگير خود خواهد كرد اما در سطوح بعد غير از كار مولفههاي ديگري نيز با آن تركيب خواهند شد و تضادهاي درون دانشگاهي را توسعه خواهند داد.
چرا خودشان را بيكار فرض ميكنند؟
چون دانشجويان نسبت به شرايط بازار كار آگاهند و دولت اگر هم تمام توان خود را بهكار گيرد و با رشد ۸ درصدي جامعه را جلو ببرد در بهترين حالت همين وضعيت بيكاري حفظ خواهد شد اما ضمن آگاهي از اين وضعيت به اين دليل وارد دانشگاه شدند كه راهي ديگر براي خود تصور نميكنند. نظام آموزش و پرورش و مدارس ما آنها را براي ورود به دانشگاه آماده كرده و نه براي ورود به بازار كار. به همين خاطر است كه گفتيم تا دو دهه قبل ادامه تحصيل به مثابه نردبان بود و حالا ادامه تحصيل به معناي بقا و دوام آوردن و زنده بودن است. عاقلانهترين راهي كه براي حفظ هويت براي جوانان ما باقي مانده، ماندن در دانشگاه است تا راهي براي مهاجرت يا بازار كار برايشان پيدا شود اما همين فرهنگ انتظار خود ميتواند زمينه ايدئولوژهاي جديد اعتراض در دانشگاه شود.
به پيامدهاي تيپولوژي جديد نظام اساتيد اشاره كرديد. اين تيپولوژي در سطح دانشجويي چه پيامدهايي دارد؟
اين گونهشناسي بار ديگر موجب شده كه سه مفهوم قدرت، ثروت و ارتباط وارد دانشگاه شود. جمعيت دانشجويي وسيعي پديد آمده و در نتيجه مهم نيست كه فرد دانشجو باشد تا كار پيدا كند يا فارغالتحصيل شود و كار پيدا كند، بلكه مهم اين است كه به اين منابع دسترسي داشته باشد. بنابراين نوعي نظام نابرابري جديد در داخل دانشگاه ايجاد ميشود. دقت كنيد كه بحث من تكرار اين بحث بورديويي نيست كه ميگويد نظام آموزش عالي، نابرابري در جامعه را بازتوليد ميكند، بلكه بحث من اين است كه اين نظام نابرابر در خود دانشگاه شكل ميگيرد، زيرا دانشگاههاي ما فربه شده است. جمعيت دانشگاهي ما تقريبا به اندازه جمعيت يك كشور اروپايي شمالي يا بعضي كشورهاي عربي مثل امارات و قطر است. بنابراين ميتوان سلسله مراتب و ساختار نابرابر قدرت را در دانشگاهها مشاهده كرد.
در شكلبندي نظام اساتيد، به ساختار عمودي ميان قشرها اشاره كرديد. آيا در شكلبندي دانشجويي نيز نوعي ساختار عمودي قابل مشاهده هست؟ يعني آيا گروههايي از دانشجويان هستند كه به دليل ربط شان به منابع قدرت، ثروت و روابط جايگاه بالاتري داشته باشند؟
بله، خود اينكه برخي از افرادي كه وارد دانشگاه ميشوند، شاغل هستند، نابرابري ايجاد ميكند ميان كساني كه از پيش شغل دارند و كسي كه از پيش شغل ندارد. اين يك شكل از نابرابري است. نابرابري ديگر به سرمايه ارتباطي ربط دارد كه من مناسبات ايدئولوژيك را نيز ذيل آن دستهبندي ميكنم. فرد از پيش ميداند كه به يك قوميت يا مذهب خاص تعلق دارد و ارتباطات خوبي با شبكههايي كه اشتغال را به جامعه تزريق ميكنند، ندارد؛ در چنين شرايطي انگيزهاي براي درس خواندن ندارد. بنابراين نابرابريها در بيشتر موارد پيش از آنكه در روابط اجتماعي متجلي شود، در ذهنيتها و بين الاذهان مشهود است. الان در بين الاذهان دانشجويان اين نابرابري مشهود است. عموميشدن دانشگاهها و البته سياستهايي چون سياست پرديس و شبانه باعث شده تا پول براي ورود به دانشگاه نقش مهمتري از خلاقيت و استعداد بازي كند. در چنين شرايطي شما با دانشجوياني مواجه ميشويد كه به لحاظ ثروت و گاه دسترسي به منابع قدرت از استادان دانشگاه هم فراتر ميروند و ميتوانند در تصميمگيريهاي دانشگاهي نيز تاثير بگذارند. همكار خوب من دكتر محدثي روي اين بخش از فساد دانشگاهي كار بيشتري كردهاند.
گفتيد پيامد منفي نظام سلسله مراتبي اساتيد، از دست رفتن كاركرد اصلي دانشگاه است. اما اين شكلبندي جديد نظام دانشجويي آيا ميتواند به اعتراضات و جنبشهاي دانشجويي منجر شود؟ قبلا جنبش دانشجويي واكنشي به تحولاتي بود كه بيرون از دانشگاه رخ ميدهد، اما حالا آيا اين شكافهاي جديد به ايجاد شكلهاي تازهاي از جنبش دانشجويي ختم نميشود؟ اين اعتراضات نيز ممكن است به شكلهاي گوناگون صورت بگيرد، از شكل سنتي كه تجمعات و ميتينگها بود تا شكلهاي جديدتر كه در شبكههاي مجازي و… رخ ميدهد.
همين الان هم نشانههاي اين شكل از اعتراضات دانشجويي مشهود است.
بله چنان كه پيش از اين گفتم شكل جنبشهاي دانشجويي عوض ميشود. يعني جنبش دانشجويي واكنشي به آنچه در جامعه رخ ميدهد، نيست، بلكه واكنشي به آنچه در دانشگاه رخ ميدهد، مثل اعتراض نسبت به نظام نابرابر در ميان استادان، واكنش به بيكيفيتي آموزش يا اعتراض به شهريهها. به طور كلي ميتوان پيشبيني كرد كه اعتراضات دانشجويي حول مسائلي چون بيكيفيتي دانشگاهها، نابرابري امكان اشتغال و… صورتبندي شود.
اما اينكه دقيقا چطور اين مطالبات مختلف قرار است به هم گره بخورد را دقيق نميدانيم. بايد ديد كه در يك بزنگاه تاريخي اين صورتبندي به چه شكل خواهد بود، يعني كدام مطالبات كنار هم جمع ميشوند و كجا خودشان را نشان ميدهد؟ ميان دانشجويان ليسانس يا تحصيلات تكميلي؟ بين استادان جوان و استادان تمام وقت؟ يا در ميان پرولتارياي دانشگاهي؟ حتي ممكن است برخي از اين شكافها با يكديگر وحدت ايجاد كنند و مفصلبندي (articulate) جديدي را ايجاد كنند. اين را نميدانيم، اما ميدانيم كه اين تنشها مثل خطوط گسلي كه در زمينشناسي ميگويند، وجود دارد. ما فقط تشخيص ميدهيم كه اين خطوط گسل وجود دارد. نميتوانيم بگوييم كه اين زلزله كي رخ ميدهد و اندازهاش چقدر است. آموزش عالي در كنار اين شكافهايي كه ايجاد كرده عناصر كمي براي رفو كردن خلق كرده است يكي از اين عناصر كه ساختاري فرماليستي پيدا كرده روزمه است. بر اساس اين سيستم دانشجويان تحصيلات تكميلي و استادان در مسابقهاي درگير ميشوند كه گاهي براي ارتقا و فربه كردن آن با هم همكاري و گاهي رقابت ميكنند.
اين سيستم آيا پيامد منفي نداشته است؟
چرا. اين سيستم هم به پديده رزومهسازي منجر شده است كه در آن هم استادان و هم دانشجويان در حال سبقت گرفتن از يكديگرند. همين امروز كه با شما صحبت ميكنم برخي دانشجويان فوقليسانس تعداد مقالات علمي پژوهشيشان از من بيشتر است. حالا كميت و رزومه داشتن نشانه باسواد بودن و نخبه بودن شده است. در برخي موارد، استادان ميخواهند از طريق تلاش دانشجويان ارتقا بگيرند و دانشجويان ميخواهند از جايگاه و موقعيت استادان خودشان را بالا بكشند. اين رزومهسازي دولبه است. استاد براي آنكه از استادياري به دانشياري و از دانشياري به استاد تمامي برسد، نياز به كار زياد دارد. شما زياد ميبينيد استاداني كه چندين پست مديريتي دارند و همزمان مقالات و تحقيقات زيادي نوشتهاند. اين از طريق بيگاري دانشجويان تحصيلات تكميلي فراهم ميشود و از طريق پاياننامههايي كه استادان وقت زيادي براي آنها نميگذارند. از سوي ديگر دانشجويان نيز ميخواهند كه از طريق موقعيت استاد مقالات بيكيفيت و با كيفيت خود را به سرعت چاپ كنند.
چون يك بازي برد- برد است. هم استاد و هم دانشجو از اين موضوع منتفع ميشوند. چاپ مقاله در ايران تبديل به امري صوري و ظاهري شده است كه دستكم از نظر ما ارزش ندارد، اما از نظر نظام آموزش عالي همچنان ارزش دارد كه يك دانشجو ١٥ مقاله علمي-پژوهشي داشته باشد و در نتيجه ميتواند استخدام شود، در حالي كه كسي كه ٢ مقاله علمي-پژوهشي با كيفيت داشته باشد، نميتواند. در نتيجه سيستم رزومه اين مسابقه فاسد را در تحصيلات تكميلي ايجاد كرده است. مسابقهاي كه در آن استادان و دانشجويان به توافق نسبي مبتني بر فسادي رسيدهاند كه با هم همكاري كنند و به هم سرويس دهند.
عمده بحث شما البته به دانشجويان تحصيلات تكميلي اختصاص دارد، در حاليكه هنوز در دانشگاهها، عمده دانشجويان همان دانشجوياني هستند كه هويت دانشجويي سابق را دارند، يعني كساني كه از دبيرستان مستقيم به دانشگاه آمدهاند و همان اميدها و آرزوها را دارند.
شما بيشتر در اين نگاه دانشگاههاي بزرگ را مد نظر داريد، مثل دانشگاههاي تهران، اصفهان، شيراز، فردوسي مشهد، تبريز و… در حالي كه ما الان ٢٦٤٠ دانشگاه داريم. دانشگاههايي كه شما از آنها صحبت ميكنيد، حدود ١٣٠ دانشگاه است كه دولتي هستند و به وزارت علوم اختصاص دارند، بنابراين اين دو قابل مقايسه نيستند. اما نكته ديگر اينكه وقتي شما وارد دانشگاههاي علمي-كاربردي، پيام نور و آزاد و غيرانتفاعي ميشويد، با فضاي متفاوتي از آنچه گفتيد، مواجه ميشويد. درست است كه هنوز ليسانسهاي دانشگاههاي بزرگ زياد هستند، اما وقتي هرم جمعيت به سمت تحصيلات تكميلي ميرود، آن سوي قضيه نيز مهم ميشود و در عين حال وقتي وارد دانشگاه آزاد و علمي-كاربردي ميشويد، كلا با فضاي متفاوتي مواجه ميشويد. بنابراين وقتي راجع به دانشگاه بحث ميكنيم، بايد ذهنيتمان را عوض كنيم. منظورمان از دانشگاه امروز ديگر تهران و اميركبير و شيراز و صنعتي اصفهان و شريف و… نيست. امروزه دانشگاههايي داريم كه اسمش را نيز نشنيدهايد.
تا الان درباره شكلبنديهاي جديد در ميان استادان و دانشجويان بحث شد. اما شما از شكلبندي تازه در نظام مديريتي دانشگاه نيز صحبت كرديد. اين به چه معناست؟
اين شكلبندي ميان ادارهكنندگان دانشگاهها است يعني نوعي تضاد ميان استادان دانشگاه و بعد مديريتي (administrative) دانشگاه وجود دارد. زماني چنين تصور ميشد تضادي ميان استاد و دانشجو وجود دارد، يعني استاد داراي قدرت است و بايد نمره دهد و دانشجو فاقد قدرت است. الان اما ديديم كه در ميان خود استادان و خود دانشجويان چقدر تنش وجود دارد. در عين حال بايد ديد كه ادارهكنندگان دانشگاه گروه مستقل ديگري را تشكيل ميدهند. بنجامين گينسبرگ در سال ٢٠١١ كتابي تحت عنوان افول اعضاي هيات علمي و ظهور اعضاي اداره دانشگاهها (The Fall of the Faculty: The Rise of the All-Administrative University and Why It Matters) نگاشته است. او مفهوم Administrative University را برساخته و نشان ميدهد كه دانشگاه به يك اداره و بازار تقليل يافته است. امروزه اينكه مثلا در دانشكدهها كلاسها و تالارها و رستورانها به چه كسي اجاره داده شود، چگونه اداره شود، چه تعداد دانشجوي شبانه بپذيرد و… به عهده استادان دانشگاه نيست. يعني استادان دانشگاه ديگر قدرتي در اداره دانشگاه ندارند. اين بحث جديدي است و ادارهكنندگان دانشگاه بر مبناي درآمد و سودي كه ميتواند به دست آيد تصميم ميگيرند كه چه رشتههايي را افزايش دهند و چه رشتههايي را حذف كنند و چه تعداد دانشجو بگيرند و… بنابراين تقابل سنتي استاد-دانشجو را بايد كنار گذاشت و اين دو را در كنار گروه اداري دانشگاه فهم كرد. ايشان تعيين ميكنند كه چه كسي استاد و چه كسي دانشجو شود و چه رشتههايي باشد و چه تعداد دانشجو استخدام كنيم و كل كلاسها را اجاره دهيم يا تعطيل كنيم يا… اين مسالهاي است كه ميگوييم استاد و دانشجو قدرتشان را هرچه بيشتر از دست ميدهند. در جوامعي مثل ما چون مديريت دانشگاه متمركز بوده، هيچوقت استاد دانشگاه آن قدرت مطلق را براي اداره دانشگاه نداشت و دانشگاهها شورايي اداره نميشد. (جز در موارد محدود و استثنايي) يعني استادان نبودند كه تصميم ميگرفتند كه براي اداره دانشگاه چه بايد كرد. فاجعهآميزتر اينكه بعد از دولت آقاي احمدينژاد، دانشگاهها حتي توسط وزارت علوم نيز اداره نميشوند. سياستهاي اداره دانشگاهها در بخشي خارج از وزارت علوم اتخاذ ميشود و اين خود تنشي و خط گسلي در بدنه دانشگاه ايجاد كرده است كه در دانشگاه درس ميخواند يا درس ميدهد، چنين ميانديشد كه در اين دانشگاه نقشي ندارد. اين تضاد جدياي است. اين با دانشگاههاي غربي متفاوت است كه از سويي براي اداره خودشان شهريهشان را افزايش ميدهند و از سوي ديگر اجازه دارند، استادان ممتاز استخدام كنند و گزينش علمي براي دانشجويان برتر داشته باشند.
اينكه ميگوييد اجازه دارند، منظورتان كيست؟ چه كسي اجازه دارد؟
ادارهكنندگان دانشگاهها در غرب مستقل هستند.
اما اين ادارهكنندگان، اساتيد نيستند.
بخشي از اين ادارهكنندگان ميتوانند اساتيد باشند و برخي نيز ميتوانند از بيرون دانشگاه باشند. اما وقتي وارد اين مجموعه ادارهكنندگان ميشوند، تصميمگيري بر اساس نظر اساتيد اعمال نميشود. بر مبناي آن گروهي اعمال ميشود كه دانشگاه را اداره ميكنند، اعم از آنكه در ميان آنها اعضاي هيات علمي دانشگاه باشند يا نباشند. در ايران كه حتي همين گروه ادارهكنندگان نيز وجود ندارد و تصميم از بيرون دانشگاه اتخاذ ميشود. تفاوت عمده در اين است كه گروه ادارهكننده دانشگاه در غرب مصالح دانشگاه را در نظر ميگيرد، اما اينجا مصالح وزارت علوم در اولويت قرار دارد و مصالح را وزارت علوم و ساير نهادهاي حكومتي تعيين ميكنند.
البته كساني كه از عمومي يا دولتي بودن دانشگاهها دفاع ميكنند و مخالف خصوصيسازي آموزش به معناي عام و آموزش عالي به طور خاص هستند، از اين امر دفاع ميكنند زيرا معتقدند دولتي بودن موجب دفاع از منافع عامه است.
اولا مفهوم دولتي در ايران با همين مفهوم در غرب فرق ميكند. مفهوم دانشگاه دولتي در امريكا معناي مثبتي دارد، زيرا نشان ميدهد كه دانشگاه ارزانتر است و خدمات رايگان بيشتري ارايه ميكند. دولتي اما به طور كلي به معناي عمومي بودن و مردمي بودن (public) است و دولت تنها نماينده مردم است. اما دولتي نزد ما به معناي متمركز بودن و نقش پدرانه داشتن دولت است. نكته ديگر اينكه به كساني كه مخالف خصوصيسازي هستند، بايد گفت كه ما در ايران هم نيازمند دانشگاه خصوصي و هم دانشگاه دولتي هستيم. اما دانشگاههاي فعلي ما نه دولتياند و نه خصوصي بلكه يك پديده خاص و متفاوتي هستند كه نام گذاشتن روي آن دشوار است. از يكسو در زمينه منابع مالي بايد همانند دانشگاههاي خصوصي عمل كنند و از ديگرسو در زمينه سياستگذاري بايد متمركز و دولتي باشند.
اما ما هم به دانشگاه دولتي و هم به دانشگاه خصوصي نياز داريم. دانشگاه دولتي به اين معنا كه رايگان باشد يا با هزينههاي بسيار اندك در اختيار اقشار آسيبپذير و فرودست باشد. اين دانشگاهها ترميمكننده نظام نابرابري است كه دانشگاههاي خصوصي ايجاد ميكنند. اما فايده دانشگاههاي خصوصي اين است كه رقابت و كيفيت ايجاد ميكند، زيرا پول بيشتري ميگيرد و در نتيجه ميتواند بهترين دانشجويان و استادان را جذب كند. اين دانشگاه به دليل اينكه پول دارد، ميتواند تاسيسات، آزمايشگاهها و كتابخانههاي بهتري ايجاد كند و در نهايت به سود دانشگاه دولتي است زيرا هر دو سيستم آفاتي دارند. وقتي دو سيستم مستقل از يكديگر باشند، ميتوانند آفات يكديگر را كمتر كنند.
اما همين آيا موجب شكاف نميشود؟ زيرا كساني كه توانمنديهاي بيشتري دارند، به دانشگاههاي خصوصي ميروند و دانشگاه نيز ايشان را توانمندتر ميكند، در حالي كه كساني كه به دانشگاههاي عمومي ميروند، امكان اشغال آن مناصب بهتر را ندارند.
در امريكا ممكن است اين شكاف معنادار باشد، اما در ايران چنين نيست زيرا هنوز دانشگاههاي دولتي وضعيت بهتري از دانشگاههاي خصوصي دارند. دانشگاههاي خصوصي حتي استاد و كتابخانههاي كافي ندارند. دانشگاه آزاد ما شبيه مدرسه است و دانشگاه نيست. اما اگر به آنها اجازه دهند كه مستقل شوند، ميتوانند كيفيت خودشان را افزايش دهند. امروز در ايران بر عكس همه جاست: دولتيها با كيفيتتر و خصوصيها بيكيفيتتر هستند. اگر بتوانيم كيفيت دانشگاههاي دولتي را با اين كيفيت فعلي نگه داريم و فشار خصوصيسازي را از روي آنها برداريم و اجازه دهيم كه دانشگاههاي آزاد به معناي واقعي كلمه خصوصي شوند، هر دو ارتقا مييابند. اگر دانشگاههاي دولتي به هيچوجه پولي نشوند و دانشجوي زيادي نگيرند ميتوانند در كاستن نابرابريها سودمند باشند. دانشگاههاي خصوصي نيز براي ايجاد رقابت نياز به اعطاي بورس دارند بدينترتيب كيفيت خود را در جذب دانشجويان نخبه و استادان ممتاز حفظ ميكنند. اما حفظ كيفيت وقتي ممكن ميشود كه دانشگاهها خودمختار باشند و ما راهي بس طولاني در پيش داريم براي اعطاي خودمختاري به دانشگاهها و حذف نظام متمركز از دوش آنان.
انتهای پیام