مفهوم «دیگری» در فلسفهی یاسپرس
«مفهوم دیگری در فلسفهی یاسپرس» عنوان مقالهای است که سارا مقدوری خوبنما، دانشآموخته رشته فلسفه غرب و شمسالملوک مصطفوی، استادیار دانشگاه گروه فلسفه در مجله «فلسفه تحلیلی» نوشتهاند که متن کامل آن را در ادامه میخوانید.
چکیده
کارل یاسپرس فیلسوف بزرگ اگزیستانس مانند سایر فیلسوفان این حوزه هستی و وجود آدمی را در گرو «هستى– در – عالم» و «هستى – با – دیگران« مىداند. یکى از مفاهیم بنیادین فلسفهی وی، مفهوم دیگری است که به گونهای عمیقتر نسبت به فلسفهی سایر فیلسوفان اگزیستانسیالیست مطرح شده است زیرا نزد وی، فرد، خویشتن خویش را به وسیلهی دیگری درک مىکند. ارتباط با دیگری به معنای انتقال احساسات و افکار به دیگرى یا ارتباطی در بستر حیات اجتماعی برای برطرف کردن نیازهای ذاتی نیست؛ بلکه نسبتى است در زمینهی اگزیستانس داشتن؛ نسبتی بینالاذهانى و مبتنی بر نوعى احترام متقابل. میتوان گفت که چون نزد یاسپرس، اگزیستانس انسان فاقد وجه نظری است و در عمل و انتخاب ظهور میکند، لذا ارتباط با دیگری نیز از جمله موقعیتهایی محسوب میشود که ظهور اگزیستانس آدمی را ممکن میسازد. در مقالهی حاضر تلاش میشود که با بررسی مفهوم دیگری و نسبت و ارتباط این مفهوم با سایر مفاهیم مهم فلسفی یاسپرس، اهمیت و جایگاه آن در فلسفهی وی روشن شود.
مقدمه
محور اصلى بحثهاى یاسپرس[4] انسان است. یاسپرس براى انسان نقطهی پایانى نمىشناسد و او را همواره در حرکت و صیرورت به سوی خود اصیل میداند. وى منتقد نگرش دکارتى درخصوص «وجود» است؛به باور او، باید به جاى پرداختن به رابطهی اندیشه و من، به خود حقیقت «من» که ورای مفهوم صرفاً ذهنى است، پرداخته شود. در این ساحت، حقیقت، از جنبهی مفهومى خارج میشود و فاعل شناسا قادر خواهد بود به درک حضورى «خود» بپردازد. در نظر یاسپرس تلاش عقلانى شاید جهت ارائهی معرفت حصولى موفق باشد و معرفت حصولى نیز محدود در اندیشهی عینى بسان تفکر علمى و علم تجربى است اما شناخت خداوند با علم حصولى میسر نمىشود و انسان تا آزادانه به آگاهی از حقیقت خویش نرسد، ایمان به خداوند (متعالى) نیز تحقق نخواهد یافت (درک حضورى).
یاسپرس با عینیتگرایى (ابژکتیویسم) مخالف بوده و با تفکر سوبژکتیو پیوند میخورد. او معتقد است در تفکر عینى، اندیشه، مفهومى است و فاعل شناسا با صور ذهنى سر و کار دارد. این در حالى است که در تفکر سوبژکتیو تفکر با متفکر اتحاد وجودى داشته و متفکر با تمام وجود واقعیت را شهود مىکند. هر نوع نظام یافتگى و مطلقانگارى که انسان را براساس یک دستورالعمل کلى و قواعد و فرامین مطلق تعریف کند، در نگاه او عینیتگرایى است و مردود شمرده مىشود.
در نظر یاسپرس، انسان موجودی کامل نیست و در ارتباط با دیگرى شکل مىگیرد. مسأله «غیر» در فلسفهی او به صورت یک اصل اساسی مطرح میشود. زیرا وی براى اینکه منى ایجاد شود، رابطه با غیر را ضرورى میداند. اما قبل از بیان مفهوم دیگری در فلسفهی یاسپرس به عنوان یک اصل بنیادی که با اکثر مفاهیم فلسفی او گره خورده است، باید خاطر نشان کرد که این مفهوم از آغاز پیدایش فلسفه در غرب مورد توجه بوده است. افلاطون تمام رسالههاى خود را درقالب گفتوگو نگاشته است و ارسطو در کتاب اخلاق نیکوماخوس از دیگری سخن گفته و دوست را من دوم فرد دانسته است. حتى در قرون وسطى در بحث «آگاپه»[5]، دیگری مورد توجه قرار گرفته است. اما این مفهوم اولین بار به شکل جدى در فلسفهی هگل و در بحث «خدایگان و بنده» مطرح شد.
مسألهی خواجه و بنده در نزد هگل در ارتباط مستقیم با مسئلهی پراهمیت خودآگاهى است؛ زیرا من تنها زمانى مىتوانم از خویشتن خود آگاهى پیدا کنم که همچنین از چیز دیگرى که خودم نیستم، آگاهى پیدا کنم. از نظر هگل انسانى که نخستین بار با انسان دیگر برخورد مىکند، خویشتن را انسان مىپندارد و از انسان بودن خود اطمینان ذهنى پیدا میکند. ولى براى اینکه این اطمینان ذهنى و تصور به مرتبهی علم برسد، باید تصورى را که از خویشتن در ذهن دارد، بر دیگران تحمیل کند و فرد دوم نیز به اقتضاى انسانیّتش به همینسان رفتار میکند. بدین ترتیب نخستین کنش آغاز میشود.
پیکار بین دو موجود که دعوى انسانیت دارند، پیکارى به خاطر شناخت متقابل است که با غلبه یکى از دو طرف بر دیگری از بین مىرود. در نظر هگل انسان واقعى و حقیقى آفریننده کنش و واکنش متقابل بین خود و دیگران است. این انسانها هنگام نخستین پیکار مرگبار به دو صورت یا حالت متضاد در برابر هم قرار مىگیرند؛ یکى آگاهی مستقل که ماهیت ذاتىاش در هستى براى خویش است و دیگرى، آگاهى غیرمستقل و وابسته که ماهیت ذاتىاش، هستى براى دیگرى است. اولى خواجه یا ارباب نام دارد و دومى، بنده یا برده نامیده مىشود (نبرد خصمانه بین دو حریف).[6]
پس به عقیدهی هگل خودآگاهى فقط در تعامل و با کنش و واکنش اجتماعى است که به شکوفایى مىرسد و نه در انزوا و تنهایى و موجود خودآگاه این نتیجه را مىگیرد که برای فعلیّت بخشیدن کامل به قواى خود باید جهان یا غیر یا دیگرى را دگرگون کند و آن را در بند خود درآورد.
مفهوم «دیگرى» در اگزیستانسیالیسم نیز به شکلی جدى مطرح است زیرا یکى از مفاهیمی است که تمام فیلسوفان اگزیستانسیالیست به صورتی جدی به آن پرداختهاند. البته منتقدان اگزیستانسیالیسم (از جمله کمونیستها) بر این عقیدهاند که در این مکتب آدمى فردى است جامانده و تنها و این فلسفه بر درونگرایى محض بنا شده است، زیرا انسان به وجود خود دست نمىیابد مگر در فردیّت و تنهایى. دو گروه فیلسوفان اگزیستانسیالیست مذهبى، مانند: کییرکگور و یاسپرس و اگزیستانسیالیستهاى غیرمذهبى مانند سارتر با وجود تفاوتهاى بسیارى که با هم دارند، بر این عقیدهاند که بشر ابتدا وجود مىیابد و بعد متوجه وجود خود مىشود، در جهان سربرمىکشد و سپس خود را مىشناسد و تعریفى از خود حاصل مىکند. زیرا بشر آزاد است و داراى قدرت انتخاب و در ارتباط با دیگران خود خویش را شکل مىدهد. لذا مىتوان یکى از اصول مهم اگزیستانسیالیسم را «ارتباط با دیگران» دانست.
آدمى همین که به خود مىآید، دیگرى را پیش خود دارد و وجود دیگرى به همان اندازه براى ما مسلم است که وجود خود ما. وجود اساساً خصلت اجتماعى دارد و بدون دیگران من نمىتوانم وجود داشته باشم. البته نباید از نظر دور داشت که هر یک از فیلسوفان وجودى به طریقى مفهوم دیگرى را مطرح کردهاند. کىیرکگور تنها دیگرى را، خدا (کاملاً دیگر) مىداند. از نظر کییرکگور خدا نداشتن، خود نداشتن است. کىیرکگور چون یک مؤمن مسیحى است، اعتقاد دارد وجود داشتن به معنای در حضور خدا وجود داشتن است و وجود ما در گرو ارتباط با خداست و خدا ذاتاً نسبت به ما افراد انسانى از جنس «دیگرى» است. در نظر مارسل نیز هرچند وجود یک راز[7] است ولی نیل به وجود فقط از طریق مشارکت و ارتباط با دیگرى امکان دارد، مشارکتى که در ابتدا سطحى بوده، ولى به تدریج ارتقاء مییابد. «دیگرى» امرى غیر از من و یک من دیگر و یک فاعل مختار و یک شخص و یک تو میباشد. به عقیدهی مارسل دو مفهوم براى فهم دیگرى وجود دارد: 1. تعهد یا قول دادن 2. در دسترس بودن «حضور».
تعهد یا قول دادن ما در برابر یک شخص دیگر است. من باید در دسترس دیگرى باشم و خود را در اختیار دیگرى قرار دهم و با او رابطهی صمیمى داشته باشم که البته گاهى اینطور نمىشود و عمدتاً مردم براى دیگرى در دسترس نیستند. حال اگر ما برای دیگرى در دسترس نباشیم و حضور نداشته باشیم و درگیر وجود خود باشیم، «تو» تبدیل به «آن» شده و رابطهی «من» و «تو» به «من» و «آن» تبدیل مىشود و در نتیجه صمیمیّت و وفادارى، عشق و از خودگذشتگى از بین میرود و من نسبت به دیگرى احساس حضور نمىکنم. از نظر مارسل اوج این صمیمیّت و وفا در نسبت من و تویى مطلق است. پس براى کشف من باید دیگرى به عنوان موجودى همزمان با من وجود داشته باشد.
در فلسفهی هایدگر نیز مفهوم «ارتباط» با ایدهی در جهان بودن مطرح میشود. برخلاف کییرکگور، هایدگر پیوندی میان ما و دیگران برقرار میکند. از نظر او دازاین یعنى وجود داشتن در کنار دیگرى و با دیگرى رابطه داشتن. دازاین با سایر دازاینها زندگى مىکند و با آنها در ارتباط است و در واقع ماهیتش «بودن با» مىباشد. دازاین با مرگ آگاهى خود و انتخابهاى درست خود میتواند به خود اصیل دست یابد. دازاین نباید خود را به دست فرد منتشر[8] بسپارد. فرد منتشر، «آنهای» بینام و نشانی هستند که آزادی و اختیار آدمی را تحت سلطهی خود قرار میدهند و به جای وی تصمیم میگیرند. از نظر هایدگر سلطهی داسمن موجب میشود که دازاین به ورطهی عدم اصالت سقوط کند.
در فلسفهی سارتر نیز «دیگرى» مطرح شده است. سارتر در دورهی اول تفکر خود، جهنم را همان دیگران مىدانست. وی وجود را به فی نفسه و لنفسه تقسیم میکند. وجود فىنفسه فقط هستى است و هیچ وجهى از نیستى در خود ندارد بدون رخنه و نفوذناپذیر است و در برابر ما قرار دارد. در مقابل وجود لنفسه قرار دارد که همان انسان است و وجه تمایز این دو، این است که وجود لنفسه عنصرى دارد به نام نیستى یا عدم. عنصر نیستی برای اگزیستانس ضرورى است زیرا باعث اکستاز (بیرون شدن از خود) مىشود اکستاز به سمت آگاهی، به سمت وجود فینفسه و به سمت دیگری است. در اکستاز به سمت دیگری، انسان با وجود لغیره ارتباط پیدا میکند، در این ارتباط است که ما درگیر نگاه دیگرى میشویم؛ دیگرى ما را عبد و عبید خود مىکند (خواجه و بنده هگل). اما باید خود را از بند دیگرى رها کرد، زیرا آزادى یکی از ارکان مهم وجود آدمی است. هر چند نزد سارتر با وجود آزادی، ما در روابط خود با دیگری محکوم به همستیزی پایان ناپذیر میباشیم و دیگری دردی میشود که درمانی ندارد. البته سارتر در دورهی پایانی تفکر خود به دیگری اهمیت میدهد و با پذیرش تعهد نسبت به دیگری و رعایت مصلحت، دیگری را میپذیرد.
یاسپرس و مفهوم ارتباط با دیگری
یکی از دلمشغولیهای بزرگ یاسپرس ارتباط و تفاهم انسان با انسان و یافتن پاسخ به این سؤال بود که آیا تمام اندیشهها به برقراری ارتباط و تفاهم انسانها کمک میکند و به دنبال ارتباط و تفاهم انسانها با یکدیگر بود. برای یاسپرس، مسألهی ارتباط و تفاهم انسان با انسان، نخست در عمل سپس در اندیشهی فلسفى، همیشه مسألهای بنیادین بود. به اعتقاد وی نهایتاً همهی اندیشهها مىبایست با این محک بخورند که آیا به ارتباط و تفاهم یارى مىرسانند یا مانع از آن مىشوند. خود حقیقت مىبایست با این تراز سنجیده شود. زیرا حقیقت یعنى آنچه ما را با هم متحّد مىکند. آدمى فقط به اتفاق دیگر آدمیان مىتواند به خود بیاید نه صرفاً با دانش محض. ما تنها تا بدانجا خودمان مىشویم که دیگرى نیز خودش بشود، فقط بدان درجه آزاد مىشویم که دیگرى نیز آزاد بشود.[9]
یاسپرس میگوید که تجربهی ارتباط با دیگری و مشارکت بود که حالى فلسفى در او برانگیخت. به عقیدهی وی بر حذر شدن از انسانها، ظلم و جفایى به دیگر انسانها مىنمود و وقتى که او را به خودبسندگى و منزوى بودن وسوسه مىکرد، جفایى به خودش و لذا ترک دیگری همان ستم به خود است. از نظر وی فلسفهی اگزیستانسیالیسم فلسفهی مشارکت و همپیوندی است. وی به صراحت موضوع فلسفهورزى خود را مشارکت میداند. زیرا خود بودن در مشارکت است که معنا پیدا مىکند و انسان کامل وجود ندارد، مگر در ارتباط با دیگری.[10]
مضمون اساسى دیگر در اندیشهی یاسپرس، همپیوندى یا مشارکت[11] و ارتباط است. ولی بهتر است قبل از طرح مسئلهی ارتباط با دیگری، دیدگاه وی را در خصوص وجود به اختصار بررسی کنیم زیرا نزد یاسپرس وجود انسان ملازم و همبستهی مشارکت است. اما باید دید که دیدگاه یاسپرس دربارهی وجود انسان چیست؟ مضمون اصلى فلسفهورزى وی آن وجه از هستى انسان است که در صیرورت و شدن است. اگزیستانس انسان در تنهایى نیست و به صورت حرکتى استعلایى (فرا روی از خود) به سوى دیگر خودها که اعم از انسان، جهان، امر متعالی (خدا) است فعلیّت مىیابد. در واقع اگزیستانس به معناى دقیق کلمه، «برونایستادگى» نامیده مىشود.[12]
هر چند یاسپرس به همراه هایدگر یکی از دو فیلسوف بزرگ اگزیستانسیالیست شناخته شده است اما رویکرد یا روش اگزیستانسیالیستی وی با هایدگر متفاوت است. یاسپرس نیز چون هایدگر هستی را مسألهی اساسی فلسفه میدانست. هایدگر قصد داشت ساختاری بنیادی از هستیشناسی را به وسیلهی روشهای پدیدارشناسی ایجاد کند، اما یاسپرس از هر نوع هستیشناسی روی برگرداند. تفکر فلسفی او به سمت انسان و درک «خود اصیل» و حقیقت وجودی او کشیده شد و همین امر باعث شد که او از «وجود ممکن» سخن بگوید.[13]
مسئلهی مورد بحث در وجودشناسی یاسپرس این است که، چگونه یک شخص میتواند درکی از خویشتن داشته باشد. به عقیدهی یاسپرس: اگزیستانس از پیش تعیین شده، طراحی شده و یک مفهوم کلی نیست بلکه یک امر غیر عینی است، یک هدیه از یک وجود غیرعینی یعنی از سوی تعالی است. اگزیستانس مدام در حال شدن و فعل و انتخاب و فعالیّت است و این فعالیت اگزیستانس، زودگذر نیست بلکه یک قلمرو حرکت مداوم است. بنابراین یاسپرس ترجیح میدهد از اگزیستانس یا وجود ممکن صحبت کند. پس به دلیل اینکه اگزیستانس یک ذهنیت باز دارد و دارای انتخابهای گسترده و آزادی میباشد درک اگزیستانس یا ظهور آن یا درک از وجود خود، در یک قلمرو خاص زندگی و تنها تحت چند شرط ممکن است،[14] که عبارتند از:
1. وضعیّتیافتگی و تاریخمندی: انسان همواره خودش را در وضعیّت مییابد. این وضعیّت حضور است که یاسپرس آن را «اکنون جاوید» مینامد. لذا یک اکنون همیشگی برای من وجود دارد یعنی یک لحظه که من بر اساس آن آینده و گذشتهی خود را انتخاب میکند. بنابراین اگزیستانس به لحاظ وضعیّتیافتگی خودش تاریخمند و زمانمند است.[15]
2. شکستهای پیاپی: همانطور که گفته شد انسان از حیث اگزیستانس بودن، یک موجود تاریخی است لذا در حال گذر و شدن است. همین اقتضای تاریخمندی، ما را با بنبستهایی مانند شکست مواجه میکند. انسان متوجه میشود که از عقل و منطق کاری ساخته نیست و او موجودی متناهی است. این امر اگزیستانس را به سوی برتر از خود یعنی تعالی، میکشاند. یاسپرس موقعیّتهایی مانند گناه، درد، رنج و مرگ را که غیر قابل تغییرند، موقعیتهای مرزی مینامد. موقعیّتهایی که انسان در برابر آن احساس شکست میکند و به متناهی بودن خود پی میبرد.[16]
3. ارتباط با دیگری: از نظر یاسپرس، ارتباط به معناى ناتمامى و ناقص بودن خود است. ارتباط فعلیّت استعداد یا رفتن از مرکزیّت من مفسر است. ارتباط به آن معناست که آدمى بر بنیاد خود درک و لحاظ نمیگردد زیرا به محض آنکه ما با هستى انسان مواجه مىشویم، یک دیگرى که انسان از طریق آن وجود دارد، گشوده مىگردد.[17]
پس ارتباط، مربوط به ارتباط اگزیستانسها با یکدیگر است. یعنی «ارتباط بینالانفسی» مانند ارتباط بین دو دوست، دو عاشق که باهم ازدواج میکنند، پدر مادر و فرزند و معلم و دانشآموز. نزد یاسپرس ارتباط عمدتاً در روابط انسانی به صورت اصول اخلاقی ظاهر میشود، مانند: وفاداری و احترام متقابل به یکدیگر. یاسپرس بعد اخلاقی را در اگزیستانس انسان احیا میکند و اگزیستانس انسان را منشأ ارزشها میداند. یعنی اگزیستانس انسان ارزشها را ایجاد میکند. پس ارتباط در سطح ارزشهای دینی، اخلاقی، عاطفی، اجتماعی شکل میگیرد. ارتباطات اخلاقی و عاطفی نیز توأم با شکست است. مثلاً کسی به تو قول میدهد اما سر قولش نمیماند. لذا انسان در ارتباطات گاهی به بنبست میخورد. هر چند ارتباط همان آزادی است و آزادی در واقع امکان داشتن است اما نمیتوان گفت این ارتباطات به کجا منتهی میشود زیرا انتخابهای ما با تناهی همراه است. انسان میتواند در «ارتباط»، اگزیستانس را تجربه کند. به عقیدهی هایدگر دازاین در هم دازینی، دازاین است و به عقیدهی یاسپرس ظهور اگزیستانس در نسبت با دیگران است و هیچ کس به تنهایی انسان نیست.[18]
بنابراین ارتباط از نظر یاسپرس همان چیزى است که به یارى آن فلسفه مىتواند خلاء الهیات مُنزَل را پر کند و مانع مرجعیّت آن که در نهایت به نیستانگارى و مرگ خدا انجامیده است، گردد. به زبان ساده انسان چگونه مىتواند از سرچشمهی اگزیستانس خود به خدا نزدیک شود وقتى که از همپیوندى با انسانها عاجز است. انسان فروافتاده در من تنهاى خویش، انسانى که از ارتباط با رنج و شادى و شکست انسانهاى دیگر عاجز است هرگز به استعلاى راستین به سوى امر متعال فراتر از انسان راه نخواهد برد. پس در کنار دیگری من خود را مییابم و درک میکنم و مشارکت اصل و بنیان من میشود.[19]
از آنجایی که اگزیستانس انسان در عمل و با اختیار و آزادی و انتخاب ظهور پیدا میکند تا خود را به سوی برتر از خود رهنمون سازد، لذا اختیار امر مهمی است که به ارتباط با دیگران مربوط میباشد. در کل هر کس من خود را با فعلى آزادنه و صرفاً شخصی محرز مىسازد از این رو چنین مىنماید که هست بودن وجوباً خلوتطلب و پنهانى و محرمانه باشد و به راستى نیز چنین است. چه هیچکس به جز من، من نیست و غیرى نمىتواند به جاى من انتخاب کند. اما از طرف دیگر، این نیز درست است که انسان جوهر فرد و به اصطلاح لایبنیتس «مناد» نیست که ارتباطى با دیگران نداشته باشد و بتواند به تنهایى و در انزوا زندگى کند. آدمى براى اینکه خودش باشد، نیازمند داشتن ارتباط و معاشرت با «من»هاى دیگر و با هستهاى دیگر و موجودات آزاد و مختار دیگر است.[20]
نظریهی یاسپرس در خصوص اختیار بسیار نزدیک به نظریهی کییرکگور در این باب است. اما نظر او راجع به «ارتباط با دیگران» به نظر هگل نزدیک است. زیرا کییرکگور معتقد به تنهایى و خلوت بوده و تنها ارتباط مستقیم را، همان ارتباط مؤمن مسیحى با خداى خود میدانست که آن نیز نافى تنها ماندن آدمى در میان آدمیان دیگر نیست. نظر هگل، بر خلاف این است زیرا وجدان و ضمیر براى واقعى بودن، نیازمند داشتن ارتباط با وجدانها و ضمیرهاى دیگر است. یاسپرس در دو مورد اساسى با هگل اختلاف دارد و به جاى نزاع خصمانه تا حد مرگ، قائل به نبرد عشق است و رابطهی وجدانها را به منزلهی بازشناسى امور واقع درخارج نمىداند، بلکه آن را نوعى از خودگذشتگى و احترام متقابل مىشمارد.[21]
«ارتباط با دیگران بر خلاف آنچه از مفهوم لفظ آن مستفاد مىشود، انتقال آنچه خود دارد، اعم از احساسات و افکار به دیگرى نیست. زیرا این گونه رابطه فقط رابطهاى است خارجى که ربطى به خویشتن خود در حقیقت وجودیش ندارد. ارتباط حقیقى، ارتباط حیات اجتماعى هم نیست که آن نیز در زمینهی امور خارجى است و بیشتر باعث از بین بردن تفاوتهاى افراد با یکدیگر است، به نحوى که وجود داشتن مؤدّى مىشود به حذف شرط اولیه ارتباط که هست بودنها باشد. زیرا ارتباط با دیگران نسبتى است در زمینهی هست بودن، یا نسبت بین الاذهان است. البته آن مشروط به شروط واقعى خارجى است. بدین عنوان، حیات اجتماعى، براى آماده ساختن “موقعیّتها و اوضاع ارتباط دهنده” و محیط تلاقى و تبادلى که ارتباط اصیل را ممکن مىسازد، ضرور است. اما ارتباط اصیل برتر و متعالى از تمام موارد است».[22]
از آنجایی که در تفکرات یاسپرس دیگری حضور دارد و نقش بازی میکند، ارتباطی بین من و دیگری نیز برقرار میشود که میتواند خصمانه یا دوستانه باشد و در باور وی ارتباط با دیگران از نیازهای ذاتی انسان است که انسان بدون آن نمیتواند هستی انسانی داشته باشد. بنابراین انسان خود هستی خود را شکل میدهد. انسان یا مانند اشیاء جهان از خود بیرون نرفته و در خود میزید (هستی غیر اصیل) و یا از خود بیرون میرود و با دیگری ارتباط برقرار میکند و هستی خود را شکل میدهد.[23]
حال باید پرسید که چرا ارتباط برقرار میشود؟ چرا من تنها نیستم و نباید تنها باشم؟ برای پاسخ به این پرسشها، باید از اگزیستانس خویشتن پرسش کرد. از نظر یاسپرس من فقط هنگامی که در ارتباط با دیگران هستم، به نحو واقعی اگزیستانس دارم. این پاسخ به طور عینى و ذهنى به اگزیستانس ما یعنی به حلقههای متصل فهم وعمل، اشاره دارد که معنای آن نیز از منظر زندگی با دیگری مشخص و قابل نشان دادن است. اصل اگزیستانس من که تاکنون ماهیّتی مستقل فرض شده بود، چیزی تنها و خود بسنده نیست.[24]
یاسپرس ارتباط را در چهار سطح ممکن میداند که با چهار نوع وجود مربوط میشود: دازاین، آگاهی کلی، ذهن(روح) و اگزیستانس. از نظر وی بدون وجود، ارتباط ممکن نمیشود. همینطور بدون ارتباط، وجود، وجود واقعی نخواهد بود. یاسپرس به بررسی ارتباطهایی که هر کدام از سطوح وجود برقرار مینمایند، میپردازد. اما ارتباط واقعی که من در آن شروع به شناختن خود میکنم و وجود خود را در ارتباط با دیگری در نظر میگیرم به نحو تجربی وجود ندارد و توضیح آن امری فلسفی است.[25]
تحقق ارتباط در سطوح وجود
1. سطح وجود تجربى: در این سطح اراده براى حفظ و توسعهی خود دستاندرکار است و چون جستوجوى خوشبختى براى خود فرد مطرح است، فرد ارتباط اجتماعى را برای رسیدن به اهداف خود برقرار میکند. ارتباط در این سطح بر اساس تجربهی اکثریت است. شباهت با دیگران نیز مشخص مىکند که خوشبختى یا رضایت چیست و چه چیزى براى زندگى ضرورت دارد و چگونه وجود تجربى ما بدون محدودیت خود را حفظ میکند و گسترش میدهد. وجود تجربى ارتباط با جماعتى را مىطلبد که مىتوانند زندگى را حفظ کنند و گسترش دهند. این نوع ارتباط را مىتوان به سادگی مشاهده کرد و خصوصیات آن را تمیز داد و انگیزه و آثار آن را بررسى کرد. زیرا در این سطح، ارتباط به معناى زندگى با دیگران است که به صورتهاى مختلف در روابط اجتماعى صورت مىگیرد. وجود تجربی مبتنی بر رفع نیازهای طبیعی و زیستی و ذاتی انسان است. انسان در ارتباط اولیه با دیگر انسانها زندگی میکند. یک شخص یا یک فرد به انسانهای دیگر، تنها برای رسیدن به اهداف شخصی نیاز دارد. برای مثال رفع نیازهای اساسی مثل روابط زناشویی، برطرف کردن برخی کمبودها و… این نحوه ارتباط جزئی و انضمامی است. در این سطح فرد از وجودش سوال نمیکند.[26]
2. سطح آگاهی به طور کلی: در سطح آگاهى کلى، فرد شایسته مواجهه با دیگران مىشود و با تمیز دادن خودش با دیگری استقلال نسبى به دست مىآورد. در این سطح فرد، در عمل با دیگران ارتباط برقرار مىنماید. این ارتباط غیرشخصى است، زیرا هر فردى مىتواند جایگزین فرد دیگرى بشود و هر فردى، فرد دیگر را به عنوان یک ماده[27] در نظر مىگیرد. دیگران در این سطح وسیله هستند و من آنها را براى خودم مىخواهم و از قصد خودم دیگران را آگاه نمىسازم و با دیگران به عنوان دادهاى که قابل کنترل من هستند، ارتباط برقرار مىکنم. استقلالى که من براى دیگران قائل هستم، غیرشخصى است و فرد به آن چیزى توجه دارد که از نظر کلى معتبر است. اگر ارتباط متقابل و دوجانبه باشد، کشمکش رخ خواهد داد، چرا که هر یک دیگرى را به عنوان یک داده یا وسیله در نظر مىگیرد و با او ارتباط کاذب برقرار مىسازد.[28]
3. در سطح روح: فرد از جایگاهش در یک کل آگاه مىشود و به عنوان یک عنصر با دیگران ارتباط برقرار مىنماید. ارتباط در دایرهی یک کل مانند: دولت، جامعه، خانواده، دانشگاه، دین، شغل و غیره، که انسان را در ارتباط ذاتى و جوهرى قرار مىدهد. در این نوع ارتباط نیز فرد با خودش متحّد نیست. هر چند شرکت در ایدهها به زندگی انسان در عینیّت وجود گذرا، جوهری خاص میبخشد.[29]
4. در سطح اگزیستانس: در سطح اگزیستانس یا هستی، [30]ارتباط برای تحقق اگزیستانس است. اگر در این سطح کشاکشى باشد، کشمکش محبتآمیز[31] است. این محبّت، محبّتى کورکورانه نیست، بلکه بصیرت بر آن حاکم است. در این سطح، کشمکش انسان را از انسان جدا نمىکند، بلکه کشمکش راه اتصال آنهاست. کشمکش در این سطح جنگ و نزاع فرد براى اگزیستانس است، البته هم براى خود و هم براى دیگرى. این کشمکش بر خلاف کشمکش در سطح وجود تجربى است که در آن همهی اسلحهها بر روى یکدیگر گشوده مىشود و دوست به عنوان دشمن، جزئى غیر از من تلقى مىشود که باید در برابر آن مقاومت کرد. این کشمکش، کشمکشی است که در آن هر پیشرفتی برای فرد تنها زمانی حاصل میشود که دیگری پیشرفت کند و هر نابودی برای دیگری در واقع نابودی فرد است.[32]
یاسپرس شرح میدهد که عشق و علاقهای که در این ارتباط هست، عشق کورکورانه با توجّه به اهداف فرد نیست؛ این عشق، عشق جنگجویانه و روشن یک اگزیستانس ممکن برای روبهرو شدن با اگزیستانس ممکن دیگر و به پرسش گرفتن آن و به چالش کشیدن آن و تنگتر کردن عرصه برای آن است. او دربارهی این تلاش میگوید، تلاش در این ارتباط جنگ فرد برای اگزیستانس است. هم برای اگزیستانس خودش وهم برای دیگری و این تلاش را با نبرد برای زندگی بسیار متفاوت میداند که در آن همهی اسلحهها و ابزارها به کار گرفته میشود، فریبکاری ونیرنگ اجتنابناپذیر میشود و من با همنوعم به عنوان بخشی غیر از من مثل دشمن رفتار میکند.
یاسپرس این نبرد را نبردی میداند که در آن هر دو جنگجو (هر دو طرف ارتباط) جرأت دارند خودشان را بدون خویشتن داری نشان بدهند و اجازه میدهند زیر سؤال بروند. بنابراین از نظر یاسپرس ما در ارتباط باید خود اصیلمان باشیم و محافظهکاری را کنار بگذاریم، تا بتوانیم هم خویشتن را به دیگری و هم به خود، به نحو واقعی نشان دهیم و تنها در این صورت است که میتوانیم خویش را در ارتباط بشناسیم، به نقاط ضعف وقوّت خود پیببریم و اصلاحاتی را که باید، انجام دهیم؛ چرا که ما در ارتباط، نه تنها آنچه را از پیش بودیم میشناسیم، بلکه به خلق دوبارهی خود میپردازیم.[33]
ارتباط در سطح اگزیستانس به این معناست که من نمیتوانم از خودم اطمینان داشته باشم، مگر آنکه دیگرى از خودش اطمینان داشته باشد. در این نوع ارتباط من نه تنها مسئولیّت را براى خودم که برای دیگرى نیز احساس مىکنم. گویى او «من» بوده است و من «او». من احساس میکنم ارتباط وجودی تنها زمانی شروع میشود که دیگری در یک راه و روش هماهنگ مرا ملاقات کند. پس عمل دیگری با عمل من در ارتباط است و من با عمل دیگری برخورد دارم. زمانی من وارد یک ارتباط زجرآور میشوم که دیگری از خود برای من یک شئ میسازد به جای اینکه مرا ملاقات کند. اگر «عمل دیگرى» خود بودن او را ایجاد نکند، عمل من هم «من بودن» مرا ایجاد نخواهد کرد. اگر دیگری نتواند در اعمالش، خودش بشود، نه میتوانم تسلیم شوم و نه میتوانم سلطه پیدا کنم، بنابراین دیگری است که به من اجازه میدهد که خودم باشم. فقط در شناخت متقابل است که هر دو نفر خود مىشویم.[34]
ارتباط در حوزهی اگزیستانس به واسطهی عضویت در روح، کلیت آگاهى کلى، اثبات خودش در وجود تجربى، کامل مىشود، اما همچنین به واسطهی فرارفتن از آنها و در کشمکش عاشقانهی آنهایى که مىخواهند خود بشوند، زودگذر و فانی است. برای رسیدن به ارتباط در حوزهی اگزیستانس باید از ارتباط در این سطوح فراتر رفت. برخلاف ارتباط در حوزهی آگاهی کلی و وجود تجربی در این ارتباط کشمکشی که صورت میگیرد مبتنی بر قدرت، برتری و حذف دیگری نیست بلکه کشمکشی عاشقانه است. به طوریکه هر گونه پیشرفت فقط هنگامى پیش مىآید که دیگرى نیز پیشرفت کند و نابودى دیگرى نابودى من تلقی شود.[35]
بنابراین باوجود اینکه ارتباط در این چهار سطح صورت میگیرد، اما مهمترین سطح ارتباط، ارتباط در حوزهی هستی است. در این سطح از ارتباط اثری از تحمیل نیست و من باید به گونهای با دیگری ارتباط برقرار سازم که او کاملا خودش باقی بماند ومن نیز خودم باقی بمانم و هر کدام بدانیم چگونه باید به خود تبدیل شویم و اگر ارتباط وارد این مرحله نشود گویی ارتباط اصیل صورت نگرفته است.
بهطور کلی در فلسفهی یاسپرس ارتباطی اصیل است که فرد در عین توجه به دیگری، با آزادی و اختیار هستی خود را حفظ کند. برخلاف یاسپرس در نظر فیلسوفی مانند لویناس، من اخلاقی سوبژکتیویته است دقیقاً تا جایی که در برابر دیگری زانو میزند و آزادی خود را قربانی ندای دیگری میکند. دیگرآیینی (پاسخ به دیگری) مقدم به خود آیینی است. دیگری مبنای اولیه و مقدم بر خود است و حتی سوژه اختیار را رها کرده برای دیگری. لویناس جویای آن است که غیریت غیر را پاس دارد. وی تعرض به غیررا باطل و از درک ما خارج میداند. در نظر وی هستیشناسی کوشیده است که در مواجهه با هر غیری آن را به امری واحد تبدیل کند و از این راه غیر را سرکوب و خنثی کند تا بدینسان از خود در برابر هولوهراس و تهدیدی که غیر برمیانگیزد دفاع کند.[36]
مؤلفههای ارتباط
1.فردیت و تنهایی[37] در ارتباط: از نظر یاسپرس در کل انسانها به ارتباط نیاز دارند. زیرا انسانها نسبت به هم بىاعتنا نیستند، یک سلسله امکانات و استعدادها درون خود دارند، قدرت جاذبه و دافعه دارند، ارتباط با یکدیگر برقرار مىکنند، عشق و نفرت نسبت به یکدیگر دارند و دهها خصوصیت مشترک دیگر و همین امور نشان مىدهد که میان آنها وحدت برقرار است و با یکدیگر تبادل و ارتباط دارند. اما در کنار ارتباط انسانها با یکدیگر مهمترین ویژگى انسان این است که وى شخص، یکه و فرد است. یاسپرس به تبع کىیرکگور انسان را فرد و یکه مىداند و همرنگى با جماعت و دیگرى را داور اعمال و رفتار خود قرار دادن، نشانهی بىهویّتى و بىشخصیتى انسان به شمار میآورد، هر قدر انسان خود را از کل جدا سازد و به فردیّت خویش پایبند باشد بیشتر خود را تحقق خواهد بخشید. در واقع فردیّت، نشانهی اصالت انسان است. در نظر یاسپرس ارتباط در کنه خود دارای فردیّت وتنهایی است وگرنه ارتباطی رخ نمیدهد. همچنین هر کس در ارتباط با دیگران باید فردیّت خود را حفظ کند تا ارتباط اصیل رخ دهد.[38]
بنابراین روشن میشود که یاسپرس همانطور که با جمعگرایی افراطی مخالف است، فردگرایی افراطی را نیز نمیپذیرد. زیرا بر این عقیده است که هیچ حقیقتی در خلال تنهایی حاصل نمیشود و من فقط زمانی به هدف خود میرسم که با دیگری باشم و من شریک میشوم در آن چیزی که دیگری دارد و من مسئول هستم برای آن چیزی که در کنار من هست.[39]
2. انگیزه و هدف در ارتباط: به عقیدهی یاسپرس ارتباط فقط با نیّت و فهمی که معطوف به هدف است میسر نمیشود. در واقع با حسابگریهای معمول در ارتباطهای غیرواقعی نمیتوان ارتباط واقعی برقرار کرد. وقتی با حسابگری موفق به برقراری ارتباط واقعی نمیشویم آن را ناشی از خطای خود میدانیم؛ در حالی که از بنیان در خطا بودهایم. ارتباط واقعی کمّی نیست که با برنامهریزی به آن برسیم بنابراین باید از تمام معیارهای معیّن و هدفهای مشخص دوری کرد.[40]
3. سکوت در ارتباط: یاسپرس سکوت در ارتباط واقعی را از سکوتهای دیگر متمایز میکند. سکوت در ارتباط واقعی آن سکوتی نیست که ما برای تأثیرگذاری به نمایش میگذاریم و از آن استفاده میکنیم، مانند سکوتی عیبجویانه که دیگری را به صحبت کردن وا میدارد. سکوت در ارتباط، سکوتی زورگویانه نیست که به من اعتبار بدهد که چیزهایی میدانم. سکوتی از روی ترحّم نیز نیست و همچنین سکوتی اهانتآمیز که من با آن یک رابطه را برهم زنم نیز نمیباشد.[41]
4. شکست و رضایت در ارتباط: اگر چه در هر ارتباط من یک رضایت خاصی را تجربه میکنم اما این امر هرگز مطلق نیست. هنگامى که من خصوصیات ارتباط و محدودیت آن را درک مىکنم احساس نارضایتی مىکنم زیرا مىبینم که در یک جهت خاص تسلیم شدهام. مثلاً به عنوان وجود صرف یا ایفاگر نقش یک ایدهی خاص درآمدهام، نه به عنوان اینکه خودم باشم. در هر ارتباطى یک نوع رضایت وجود دارد. در ارتباط غیروجودى هیچ رضایت مطلقى وجود ندارد.[42]
یاسپرس ما را از خطر قطع ارتباط برحذر میدارد؛ قطع ارتباط خطر اصلی یک موجود ناموفق و رو به فناست. او احساس ترس از قطع ارتباط را در هر دو طرف رابطه پر اهمیّت میداند و میگوید کسی که اجازه میدهد ارتباطش با یک نفر به پایان برسد نباید ارتباطش با دیگران را نیز قطع کند هر چند این شکست ارتباطی او، روابط دیگرش را نیز به خطر میاندازد.[43]
نسبت مفهوم دیگری با سایر مفاهیم فلسفهی یاسپرس
نسبت با جهان و خدا: به عقیدهی یاسپرس هستی یا اگزیستانس به ناتمام وناقص بودن خود پیمیبرد و به رابطهاش با غیر آگاهی دارد. هستی(انسان) میفهمد که با سه حوزهی کلی یعنی دازاین، آگاهی کلی و روح کامل نیست و باید به سوی برتر از خود رود، که همان امر متعالی است. پس به طور کل هستی(اگزیستانس) یا در رابطه با ترانساندانس است یا که اصلاً نیست. من نه مىتوانم این وجود مطلق را بیندیشم و نه از اندیشه آن روى برگردانم. شعله هستى من در اثر شعلهی هستىهاى دیگر روشن مىشود پس دو احاطه کننده جز من وجود دارد جهان و خدا.[44]
در تفکر یاسپرس جهان امری غیر از ما و پایینتر از تعالی است که انسان به آن التفات دارد؛ جهانی که بیانتهاست و به وسیلهی جهانبینی علمی، فلسفی، دینی قابل شناخت کامل نیست. ما تنها در ذهن ایدهای از جهان داریم ولی مانند ابژهای، قابل دسترسی نیست. این جهان فقط جهان اشیاء مادی نیست بلکه جهان قوامبخش هستی انسان نیز هست و حدوحدود انسان را تعیین میکند. پس شاید بتوان جهان را در برابر من، یک دیگری که مطلق نیست، دانست و اگر رابطهی خود را با جهان قطع کنیم، از رسیدن به من حقیقی خود غافل شدهایم.[45]
پس اگزیستانس انسان (بالاترین مرتبهی وجودی انسان) در صیرورت و در التفات حاصل شده و بالقوه میباشد و انسان خود، هستیش را تعیّن میبخشد. اساس و بنیاد اگزیستانس یاسپرس یک فرضیهی فلسفی انسانشناسی است که ترکیبی از عقاید کانت و کییرکگور است.[46]
یاسپرس به این درک رسید که انسان یا بشر هم یک پدیدهی تجربی است و هم یک پدیدهی غیرتجربی. دامنهی تجربی بشر را میتوان به وسیلهی علوم مختلف از جمله روانشناسی، جامعهشناسی و زیستشناسی و غیره کشف کرد و قلمرو غیرتجربی بر مبنای علم، قابل توصیف و شرح دادن نیست. یاسپرس این زمینهی غیر تجربی را اگزیستانس نامید. نزد وی اگزیستانس مدام در عمل و فعالیت و انتخاب است. از پیش تعیین شده و طراحی شده نیست، یک امر غیر عینی و یک هدیه از سوی تعالی است، همین امر باعث شده که او از اگزیستانس ممکن صحبت کند و درک آن را در ارتباط وجودی و موقعیتهای مرزی امکانپذیر بداند.[47]
بنابراین هست بودن، غرض و مقصد نهایى فلسفهی اگزیستانس نیست. جهش و خیزش آن را بالاتر مىبرد. تعالی منشأ هست بودن ما و مقصود و مقصد نهایى ایمان ماست. تعالى یا متعالى همان خداست. اختیار این نام جدید براى خدا از طرف یاسپرس برای این است که خدای او خدای ادیان و خدایی نیست که با عقل و برهان به دست آید.[48]
برهانی که او بر وجود خدا اقامه میکند، برهانی مبتی برآزادی است، بدین ترتیب که:
1. انسان موجودى آزاد است.
2. انسان یقین دارد که به عنوان یک موجود آزاد وجودش از خودش نیست. انسان در مرتبهاى که از وجود اصیل برخوردار است، یقین پیدا مىکند که وجودش از خودش نیست.
3. در واقع من باید به عنوان موجودى آزاد از منشأ «دیگرى» سرچشمه گرفته باشم که این منشأ همان تعالى است. بهطور کلى مىتوان نتیجه گرفت که براى یاسپرس رابطهی انسان با خدا مهم است نه اثبات خدا، از نظر وى در انسان شورى براى قرب به خدا وجود دارد، هرچند ممکن است دچار فراز و نشیب و سقوط شود. انسان با ارتباط با خدا، هستی اصیل خود را بهدست میآورد.[49]
نسبت با آزادی: در مورد ارتباط مفهوم دیگری با آزادی، همانطور که گذشت در تعریف آزادی میتوان «دیگری» را یافت که وادارم میکند علاوه بر احترام به او عقیدهی خود را داشته باشم. اما اگر دیگری نباشد من نمیتوانم حتی عقیدهای برای خودم داشته باشم، پس آزادی در ارتباط با دیگران یعنی در اجتماع تحقق مییابد. آزادی را نمیتوان مالک شد، آزادی در انزوا وجود ندارد و در گفتوگو با دیگران به دست میآید. از این رو آزادی را نمیشود برنامهریزی کرد بلکه آدمیان درحال طرح و برنامهریزی و وظایف معیّن و معلوم با همکاری یکدیگر آزاد میشوند. از موانع آزادی کوچک کردن و خاموش کردن دیگران است، ما باید برای آزادی آمادگی گفت و شنود داشته و همین را از دیگران نیز انتظار داشته باشیم.[50]
نسبت با فلسفه: همچنین در حوزهی فلسفه میتوان گفت که، سه انگیزه و عنصر اساسی وجود دارد: حیرت، شک و تشویش. این سه یعنی حیرتی که به معرفت میانجامد، شکی که به یقین میانجامد، بیپناهی که به خویشتن میانجامد، نمیتواند به تنهایی پاسخگوی تفکر فلسفی ما باشد. این انگیزهها نیز تنها در صورتی میتوانند انگیزهی عمل شوند که میان آدمیان ارتباط وجود داشته باشد بنابراین میتوان گفت که حیرت، شک، تشویش به راستی سرچشمههای فلسفهاند. اما سرچشمهی نهایی، اشتیاق به ارتباط اصیل است که همهی سرچشمههای دیگر را در بر میگیرد. این امر از همان آغاز خود را مینمایاند، زیرا مگر نه این است که تمامی فلسفه در آرزوی این است که ارتباط برقرار کند، خود را بیان کند و خواهان شنوندهای باشد؟ آیا گوهر فلسفه چیزی غیر از ارتباطپذیری است که به نوبهی خود از حقیقت جداییناپذیر است. پس هدف فلسفه ارتباط است. حتی فیلسوف مستقل نیز وجود ندارد. زندگی فیلسوفانه دو مسیر دارد تأمل در تنهایی و ارتباط با آدمیان.[51]
از دیدگاه یاسپرس حقیقت نیز که امری کلی و عینی نیست، در ارتباط با دیگری حاصل میشود.
نسبت با تاریخ: پرداختن به تاریخ بدین معنی نیست که حس کنجکاوی آدمی برآورده شود یا چیز تازهای بر معلوماتش اضافه شود، بلکه با تاریخ خود را میشناسیم و آگاهی خود را با آگاهی دیگران پیوند میزنیم. آدمیان از طریق زبان و در جریان تاریخ با توجه به اختلاف عظیمی که آنان را از حیوانات جدا ساخته این اعتقاد را بهدست آوردهاند که همه با همند و متعلق به هم و از این اعتقاد ارادهای زائیده است. آدمی هرچه به خویشتن آگاهتر میشود این عقیده بیشتر در او رُسوخ میکند که دیگر هرگز طبیعت یا وسیله صِرف نبوده و در طول تاریخ و در ارتباط، هستی خود را بهدست میآورد.[52]
یاسپرس در اواخر کار فلسفی خود دغدغهی فلسفهی سیاسی نیز داشت. فلسفهی سیاسی او جهان نظم، جهان صلح و پیوند دوبارهی مردم آلمان را به همراه داشت. یاسپرس مفهوم موقعیتهای مرزی را برای قلمرو سیاست نیز به کار برد و این نظریه را که انسان به منزلهی یک کل در برابر موقعیتهای مرزی ایستاده، در سیاست و آگاهی سیاسی نیز نیاز اساسی دانست. سیاست نیازمند این است که هر چه بیشتر و بیشتر تحت تأثیر عقل باشد و آن چیزی که در سیاست باید اولویّت داشته باشد این است که سیاست باید ارتقاء یابد و به سمت جهان صلح، اتحاد و دوستی هدایت شود. قصد اصلی یاسپرس این نبود که یک طرح و یک ساختار بنیادین از جهان فدرال ایجاد کند، بلکه نکته و مسئلهی اصلی در اندیشهی وی این بود که میخواست یک دگرگونی و تغییر در علم و سیاست و دین ایجاد کند برای ایجاد جهانی مبتنی بر صلح و ارتباط جدید و فراگیر.[53]
نتیجه
ارتباط با دیگرى از دیرباز در فلسفه مطرح بوده است در فلسفههای ایدهآلیسم از افلاطون گرفته تا هگل انسان از جهت مشارکت در هستى مطلق وجود پیدا مىکند و به بیان دیگر هر فردى براى اینکه موجود شود، باید با حقیقت کلى، ارتباط پیدا کند، از همین جاست که بحث بیشتر پیرامون انسان کلی مطرح میشود نه انسان جزئی؛ در حالى که انسان از نظر متفکران اگزیستانسیالیسم «فرد و یکه است» و باید به هستی (اگزیستانس) خود بیندیشد و بکوشد خود واقعى خویش را پیدا کند.
در تفکر یاسپرس انسان امری از پیش تعیین شده نیست و به عنوان موجودى در جهان، دازاین است و به عنوان موجودى آزاد و انتخابگر، اگزیستانس است و به عنوان موجودى ناقص که قوام خود را باید از تعالى بگیرد، در ارتباط با خدا مىباشد. یعنى انسان بهمثابهی دازاین در بین موجودات، محدود است، ولى نسبتى وراى نسبتهاى معمول وجود دارد که یاسپرس از آن به نسبت اگزیستانسیل تعبیر مىکند و پیدایش عنوان خود یا خویشتن اصیل را نیز منوط به همین نسبت میداند. یاسپرس سعى اگزیستانس برای ظهور داشتن را که متعاقب نسبتهاى بینالانفسى است، پیکار عاشقانه یا محبّت جدالآمیز مىنامد. یعنى ارتباط من با دیگرى به معنای انتقال افکار و عقاید یا ارتباطات خام اجتماعى و سطحى که طرفین برای رفع نیازهای خود همدیگر را تبدیل به شىء میکنند، نیست. ارتباطى است که دو طرف به یکدیگر احترام گذاشته و شأن یکدیگر را حرمت مىنهند و از صمیم قلب همدیگر را مىخواهند و در این صورت است که به ساحت حقیقت نزدیک مىشوند.
یاسپرس بسیارى از مشکلات انسان را ناشی از غفلت از چنین ارتباطى میداند و بر این امر تأکید مىکند که انسان بدون نسبتهاى بینالانفسى به خویشتن خویش نایل نمىشود و تعالى نمىیابد. این نسبتها اموری عارض بر ذات اگزیستانس نیست، بلکه از طریق همین نسبتهاست که حدود و ارزش افراد معین مىشود. یاسپرس متناسب با چهار مرحلهی وجودى، یعنی وجود تجربى، آگاهى کلى، روح و اگزیستانس، به چهار سطح ارتباط قائل است و معتقد است که تنها در سطح اگزیستانس است که کشمکش عاشقانه و محبت و احترام دوطرفه حاصل مىشود و ارتباط حقیقى صورت مىگیرد و راه براى ارتباط با تعالى باز مىشود. اگزیستانس و خود اصیل فرد نیز در ارتباط با تعالى ظهور مىیابد.
البته رابطه و ارتباط ما با امر متعالى مانند رابطهی بین عالم و معلوم یا عاقل و معقول نیست. در حالى که احساس مىکنیم متعالى ما را دربر گرفته، در حوزهی اگزیستانس و هستى میفهمیم، که خود، بنیادى ندارد و نارسایى بىپایان است. خود یا در پیوند با تعالى وجود پیدا مىکند و یا اصلاً نیست. فرد با انتخاب و آزادى به سوى امر متعالى مىرود و هیچگونه تحویل و ستیز خصمانه مانند (خواجه و بنده هگل) وجود ندارد. بنابراین به نظر میرسد میتوان مفهوم دیگری را در فلسفهی یاسپرس اصلی بنیادی قلمداد کرد به گونهای که فهم تمامی اصول فلسفی او، با این مفهوم به شکل دقیقتر قابل شناخت میباشد. ارتباط با دیگری یکى از اساسىترین و گرانبهاترین دستاوردهاى ممکن فلسفهی یاسپرس است که تمامى مفاهیم فلسفهی او از جمله انسان، جهان، خدا، آزادی، حقیقت، فلسفه، تاریخ، سیاست بر آن بنا شده است.
منابع
خاتمی، محمود، مکاتب فلسفی در قرن بیستم، دانشگاه تهران، 1385ش.
علیا، مسعود، کشف دیگرى همراه با لویناس، تهران، نشر نى، 1388ش.
کاپلستون، فردریک، فلسفهی معاصر، ترجمهی علی اصغر حلبی، تهران، نشر زوار، 1361ش.
مارسل، گابریل، فلسفهی اگزیستانسیالیسم، ترجمهی شهلا اسلامی، ویراسته مجتبی ملکیان، تهران، نشر نگاه معاصر، 1381ش.
نصرى، عبداللّه، انسان و خدا در فلسفه یاسپرس، تهران، نشر آذرخش، 1375ش.
وال، ژان و روژه ورنو، پدیدارشناسی و فلسفههای هست بودن، ترجمهی یحیی مهدوی، تهران، نشر خوارزمی، 1372ش.
وال، ژان،اندیشهی هستی، ترجمهی باقر پرهام،تهران، کتابخانهی طهوری، 1345ش.
هگل، گ.ف.و، خدایگان و بنده، ترجمهی حمید عنایت، تهران، انتشارات خوارزمی، 1354ش.
یاسپرس، کارل، درآمدی بر فلسفه، ترجمهی اسدالله مبشری، تهران، نشر حسینیّهی ارشاد، 1375ش.
همو،آغاز وانجام تاریخ، ترجمهی محمدحسن لطفی، تهران، نشر خوارزمی، 1363ش.
همو، درآمدی به فهم فلسفهورزی نیچه، ترجمهی سیاوش جمادی، تهران، نشر ققنوس، 1383ش.
همو، زندگینامهی فلسفی من، ترجمهی عزت الله فولادوند، تهران، نشر هرمس،1390ش.
همو،کورهراه خرد، ترجمهی مهبد ایرانیطلب، تهران، نشر قطره، 1378ش.
Critchley, S., A Companion to Continental Philosophy, Blackwell, 1998.
Friedman, M., The Worlds of Existentialism, 1996.
Jaspers, K., Philosophy III, Ashton(trans),USA, Chicago University, 1969.
[1]. تاریخ وصول: 29/1/1394، تاریخ تصویب: 11/5/1394
[2]. پست الکترونیک(مسؤول مکاتبات): Saramaghdouri63@gmail.com
[3]. پست الکترونیک: Sha-mostafavi@yahoo.com
[4]. فیلسوفانی که تحت عنوان فیلسوفان اگزیستانسیالیست شهرت دارند، هر یک تعریفی خاص از «اگزیستانس» را ارائه دادند. علیرغم تفاوت تعاریف، میتوان به وجه مشترکی قائل شد و آن اینکه جملگی اتفاق نظر دارند که اگزیستانس انسان، عقلانیتپذیر نیست. هر چند یاسپرس همانند هایدگر، از اینکه فیلسوفی اگزیستانسیالیست معرفی شود، ناخرسند است، اما از آنجایی که نزد وی وظیفهی فلسفه مشخص کردن رابطهی انسان با جهان و با خداست میتوان نگرش او را اگزیستانسیالیستی دانست زیرا همه چیز را در نسبت با انسان مطرح میکند و مورد بررسی قرار میدهد.
[5]. در قرون وسطی اهمیت دیگری به شکل دوست داشتن، احترام و توجه به همسایه خود همچون برادر تنی حائز اهمیت قرار گرفته، بهخصوص در نزد فیلسوفانی چون آگوستین قدیس و توماس قدیس.
[6]. هگل، گ.ف.و، خدایگان و بنده، ترجمهی حمید عنایت، تهران، انتشارات خوارزمی، 1354ش، ص20.
[7]. از دیدگاه مارسل راز در برابر مسأله قرار داد و برخلاف مسئله حلنشدنى است و جزئى از وجود ما شده و ما با آن درگیر شدهایم. مارسل، گابریل، فلسفهی اگزیستانسیالیسم، ترجمهی شهلا اسلامی، ویراسته مجتبی ملکیان، تهران، نشر نگاه معاصر، 1381ش، صص 16-14.
[8]. Dasman
[9]. یاسپرس، زندگینامهی فلسفی من، ترجمهی عزت الله فولادوند، تهران، نشر هرمس،1390ش، صص174-172.
[10]. همو، درآمدی به فهم فلسفهورزی نیچه، ترجمهی سیاوش جمادی، تهران، نشر ققنوس، 1383ش ، ص21.
[11]. Communication
[12]. یاسپرس، درآمدی به فهم فلسفهورزی نیچه، ترجمهی سیاوش جمادی، ص15.
[13]. Critchley, S., A Companion to Continental Philosophy, Blackwell, 1998, p.216.
[14]. Ibid, p.217.
[15]. خاتمی، محمود، مکاتب فلسفی در قرن بیستم، دانشگاه تهران، 1385ش، صص154-151.
[16]. همان، صص 154-151.
[17]. یاسپرس، درآمدی به فهم فلسفهورزی نیچه، ترجمهی سیاوش جمادی، ص19.
[18]. خاتمی، مکاتب فلسفی در قرن بیستم، صص154-152.
[19]. یاسپرس، درآمدی به فهم فلسفهورزی نیچه، ترجمهی سیاوش جمادی، ص 19.
[20]. وال، ژان و روژه ورنو، پدیدارشناسی و فلسفههای هست بودن، ترجمهی یحیی مهدوی، تهران، نشر خوارزمی، 1372ش، صص175-176.
[21]. همان.
[22]. وال، ژان و روژه ورنو، پدیدارشناسی و فلسفههای هست بودن، ترجمهی یحیی مهدوی، ص176.
[23]. کاپلستون، فردریک، فلسفهی معاصر، ترجمهی علی اصغر حلبی، تهران، نشر زوار، 1361ش، ص205.
[24]. Jaspers, K., Philosophy III, Ashton(trans.),USA, Chicago University, 1969, p.47.
[25]. Jaspers, K., Philosophy III, Ashton(trans.), p.48.
[26]. Critchley, A Companion to Continental Philosophy, p.218.
[27]. Matter
[28]. نصری، عبداللّه، انسان و خدا در فلسفه یاسپرس، تهران، نشر آذرخش، 1375ش، صص177-175.
[29]. Critchley,A Companion to Continental Philosophy, p.218.
[30]. Exiestence
[31]. Loving struggl
[32]. Friedman, The Worlds of Existentialism, p.206.
[33]. Jaspers, Philosophy III, pp.59-60.
[34]. Friedman, The Worlds of Existentialism, p.203.
[35]. Ibid, p.206.
[36]. علیا، مسعود، کشف دیگرى همراه با لویناس، تهران، نشر نى، 1388ش، صص79-78 .
[37]. Lone less
[38]. یاسپرس، کارل، درآمدی بر فلسفه، ترجمهی اسدالله مبشری، تهران، نشر حسینیّهی ارشاد، 1375ش، صص15-14.
[39]. Friedman, The Worlds of Existentialism, p.204.
[40]. Jaspers, Philosophy III, pp.55-56.
[41]. Jaspers, Philosophy III, pp.67-69.
[42]. Feriedman, The Worlds of Existentialism, p.204.
[43]. Jaspers, Philosophy III, pp.73-74.
[44]. وال، ژان، اندیشهی هستی، ترجمهی باقر پرهام،تهران، کتابخانهی طهوری، 1345ش، ص182.
[45]. همو، صص90-80 .
[46]. Critchley, A Companion to Continental Philosophy, p.217.
[47]. Ibid, p.217.
[48]. وال، ژان و روژه ورنو، پدیدارشناسی و فلسفههای هست بودن، ترجمهی یحیی مهدوی، ص 181.
[49]. نصری، انسان و خدا در فلسفه یاسپرس، صص23-22.
[50]. وال، ژان و روژه ورنو، پدیدارشناسی و فلسفههای هست بودن، ترجمهی یحیی مهدوی، ص 209.
[51]. یاسپرس، کورهراه خرد، ترجمهی مهبد ایرانیطلب، تهران، نشر قطره، 1378ش ، صص27-24.
[52]. همو،آغاز و انجام تاریخ، ترجمهی محمدحسن لطفی، تهران، نشر خوارزمی، 1363ش، صص68-60 .
[53]. Critchley, A Companion to Continental Philosophy, pp.219-220.
انتهای پیام