مکاتب عرفانی ایران جوامع آباد ساختهاند | فایدهی مولانا برای امروز
یک فرض اشتباه در مورد عرفا مبنی بر این است که اینان از جامعه دور بودند؛ در حالی که مولودی برای جامعه و مردم برنامه داشته و اینها را نباید نادیده گرفت. جامعه با عرفان ایرانی قرنها زندگی کرده و جوامع آباد بر اساس مکاتب ایجاد شده ساخته است. در زمان اوج عرفان فلسفه هم در اوج بوده است.
محمدجواد محمدحسینی در خبرآنلاین نوشت: «شامگاه جمعه، 1 دی 1402 در «هاوس گفتارها» در شبکۀ اجتماعی کلابهاوس، به مناسبت هفتصد و پنجاهمین سالروز درگذشت مولانا، نشستی با عنوان «مولانا و مفهوم “من”» با سخنرانی امیرحسین ماحوزی، دانشآموختۀ مقطع دکترای زبان و ادبیات فارسی و مولاناپژوه، برگزار شد.
در ابتدای این نشست، مجید تفرشی، مالک و مؤسس «هاوس گفتارها» با اشاره به اهمیت مولانا و مولاناپژوهی گفت: «مسئلۀ مولانا یک بحث چندوجهی است. جایگاه مولوی در ادبیات، چه نثر و چه نظم، جایگاه ویژهای است. مکتب فکری و گذشتگان او که بر وی تأثیر گذاشتند و تأثیرگذاری خود مولوی بر آیندگان خیلی مهم و غیرقابل انکار است. در مسئلۀ «ایران بزرگ» و محیط پیرامونی فرهنگ و ادبی ایران، مولانا یک وجه مشترک بین همۀ اقوام فارسیزبان است. علاوه بر اینها در سالهای اخیر، مولانا در غرب بازکشف و تبدیل به یکی از نمادهای ایران و ایرانشناسی شده است. همچنین باید توجه داشت که با وجود تعداد زیادی از مولاناپژوهان، نباید تصور کرد باب مولاناپژوهی بسته شده و حرفی برای گفتن باقی نمانده است؛ بلکه با انتشار آثار جدید در موضوع مولانا، در می یابیم هنوز ابعاد ناشناخته زیادی در باره او وجود دارد. آقای ماحوزی هم بجز اینکه خودشان یکی از اساتید و محققان برجستۀ این رشته هستند، از حیث خانوادگی نیز میراثی از یک خانوادۀ ادیب و ادبپژوه دارند که عامل مشدده در اهمیت و بزرگی کار ایشان است.»
سپس امیرحسین ماحوزی به سخنرانی خود با موضوع «مولانا و مفهوم «من»» پرداخت. ماحوزی قبلاً هم در کنگرۀ بینالمللی مولانا در سال 1389 این موضوع را ارائه کرده بود. او گفت: «با غور در شعر مولانا بهطور مشخص به دو نوع «من» بر میخوریم: یک «منِ» دروغین که تنها تصویر و سایهای از منِ حقیقی است؛ در برابر «من»ی دیگر، که حقیقی است و مفهوم واقعی هستی انسان را تشکیل میدهد. و در این جا بر آنم تا ویژگیهای دو نوع «من» را برشمارم، شباهتها و تفاوتهای آن دو را باز یابم و در نهایت چگونگی گذر از «من» کاذب به «من» حقیقی را نشان دهم. در این رهگذر از روانشناسی نیز بهره بردهام. چه، تجلی آن «من» دروغین بهویژه در نوعی اختلال شخصیت به نام اختلال شخصیت «خودشیفته» دیده میشود.»
امیرحسین ماحوزی
وی در ادامه با اشاره به این که « مولانا از ابتدای نینامه تا پایان دفتر ششم مثنوی، اصلیترین موضوع خود را شناخت تفاوت میان این دو «من» قرار میدهد» افزود:«انسان تا وقتی که هم چون “نی” از من مجازی خویش خالی نشود به حقیقت خویش دست نخواهد یافت. این دو «من» با وجود تفاوت بنیادی، بهطرزی شگفتانگیز به یکدیگر شباهت دارند و از این رو سالک، فریفتۀ تصویر پر نقش من کاذب میشود. مولانا –که گویی تمامی آلام بشر را مربوط به این خطا میداند- از تمامی نیروهای خویش بهره میگیرد تا ما تفاوت این دو را در اعماق باز یابیم و از شباهت ظاهری این دو در سطح و ظاهرگذر کنیم.»
محورهای اصلی بحث
ماحوزی برای توضیح نظریه اش گفت که «ابتدا با نگاهی به اسطورۀ نارسیس به بررسی من کاذب در شخصیت خودشیفته یا نارسی سیست میپردازم وآن را با من سایهوار مولانا مقایسه میکنم. سپس نگاهی به من حقیقی مولانا خواهم افکند و به دنبال آن شباهتها و تفاوتهای این دو را باز خواهم گفت. در نهایت به روشهای مبارزۀ مولانا برای رهایی از من سایهوار و رسیدن به من برتر پرداخته خواهد شد.»
روایت نارسیس و نارسیسیسم
ماحوزی با طرح این که «برابر روایت «اووید» در «متامورفوزیس»، نارسیسْ، جوان زیبایی بود که عشق را حقیر و ناچیز میشمرد» گفت: «تیرزیاس دربارۀ او پیشگویی میکند که «کودک عمر زیادی خواهد کرد، اگر به خود نگاه نکند.» چون نارسیس به سن رشد رسید، مورد علاقۀ جمع زیادی از دختران و الههها قرار گرفت. اما او به همۀ آنان بیاعتنا بود. عاقبت اکو (echo) یکی از الههها، عاشق او شد. اما توانایی بازگو کردن عشق خویش را به او نداشت، چه «جونو» او را از قدرت تکلم محروم ساخته بود. او تنها میتوانست سخنان دیگران را تکرار کند.»
او افزود: «او تنها در پی نارسیس میرفت و به نظاره مینشست. نارسیس روزی در بیشه با دریافتن این که کسی در پی اوست، روی بر میگرداند و میپرسد آیا کسی آنجا هست؟ اکو مشتاقانه میگوید: «هست! هست!» اما نارسیس او را از خود میراند و اکو دلشکسته از آنجا میرود. دخترانی که مورد تحقیر او واقع شدند، تنبیه او را از خدایان خواستند. نمسیس صدای آنها را شنید و او را تنبیهی سخت کرد. نارسیس در حالی که برای رفع عطش س به برکهای فرو میبرد تا آب بنوشد، عاشق تصویر خود در آب میشود. او روی تصویر خود چندان خم شد که پس از اندک زمانی جان سپرد. در مکانی که او جان سپرد گلی روییده شد که نارسیس نام داشت.»
ماحوزی با ذکر این که «دقت اسطوره خیرهکننده است» گفت: «نارسی سیستها یا افراد خودشیفته توسط اکو و بازتابهای شخصیت ناسازگار خویش هر روز سرزنش میشوند. بر خلاف باور معمول، آنها عاشق خود نیستند؛ بلکه شیفتۀ تصویر خویش میشوند. عشق به خود حقیقی، به گونهای با عشق ما به بازتاب خود متفاوت است. عاشق تصویری از خود شدن دو مشکل عمده در پی دارد:
١- همواره فرد نیاز به حضور تصویر دارد تا عشق ادامه یابد. چنان که نارسیس توانایی گذشتن از کنار تصویر خود را ندارد.
٢- معیاری درست که بر مبنای آن بتوانیم بگوییم که این بازتاب درست است یا نه، وجود ندارد.
آنچه دیده میشود عشق افراد خودشیفته به خود است، اما در حقیقت آنها عاشق تأثیری هستند که بر مردم میگذارند. آنها شیفتۀ خود نیستند؛ بلکه نیرویی که هر دم آنها را سرزنش میکند و بیارزش میخواند سبب میگردد تا آنها به سوی تصویری دروغین از خویش پناه ببرند؛ تصویری آسیبناپذیر و دوستداشتنی.»
او در ادامه می افزاید: «یک فرد خودشیفته مرتب در اندیشۀ فرافکنی تصویری دوستداشتنی از خویش است؛ چراکه از طریق این تصویر و باز دیدن اثر آن بر دیگری است که عشق را درک میکند. بارزترین ویژگی این تصویر، دوستداشتنی بودن آن است. فرد خودشیفته به دنبال ساختن این تصویر کاذب از نفس خویش، از واقعیت و من حقیقی خود دور میشود. هر چه تصویر زیباتر و دوستداشتنیتر باشد و محیط بیرونی را بیشتر تحت تأثیر قرار دهد، او از نفس حقیقی خویش دورتر میشود.»
نارسیسیسم
ماحوزی در بیان دیگر ویژگی های تصویر مبتلا به نارسیسیسم می گوید: «یک فرد خودشیفته، به حقیقت این تصویر برساختۀ خویش باوری ندارد. تصویر او از خویش بطور معمول آسیبناپذیر است. قدرت، دانایی، حضور، زیبایی، دارایی و عشق بینهایت دارد. خیرهکننده و ایده آل است. او البته درون باور خویش، خود را چنین نمیپندارد. حس تحقیری عمیق این باور را از او میستاند، تنها نگاهها و رفتارهای تأییدکنندۀ بیرونی است که او را بر این باور استوار میسازد. تا هنگامی که این تأیید از بیرون گرفته میشود، این تصویر کاذب پابرجا باقی میماند و من واقعی روز به روز تحلیل میرود و فرسوده میشود. در روان پزشکی، افراد خودشیفته در گروه اختلال شخصیت ردهبندی میشوند.»
او سپس «با توجه به معیارهای DSM IV، ملاکهای تشخیص اختلال شخصیت خودشیفته » را طبقه بندی کرده و در باره آن ها می گوید: «از ٩ مورد زیر اگر شخص ٥ خصوصیت را در خود داشته باشد، میتوان او را شخصیت خودشیفته خواند.» معیارهای ابتلای شخص به نارسیسیسم به شرح زیر است:
«*احساس خودبزرگبینانه مبنی بر مهم بودن خود. (انتظار دارد بدون موفقیتهای مناسب، فرد برتر شناخته شود.)
*اشتغال ذهنی با تخیلات موفقیت، قدرت، استعداد، درخشندگی، زیبایی و عشق ایدهآل. معتقد است که فردی استثنایی و خاص است و فقط افراد یا نهادهای استثنایی و خاص میتوانند او را بفهمند.
*نیازمند تمجید و تحسین افراطی است.
*احساس صاحب استحقاق بودن یا شایستگی داشتن.
*باید با انتظارات او موافقت حتمی کرد.
*از دیگران در روابط بین فردی بهرهکشی میکند.
*فاقد همحسی است. نسبت به شناخت و همانندسازی با احساسات دیگران تمایلی ندارد.
*غالباً نسبت به دیگران حسادت میورزد و یا معتقد است که دیگران بدو رشک می برند.
*نگرش یا رفتارهای خودخواهانه و پرنخوت نشان میدهد.»
ماحوزی سپس به کتاب ««فرهنگ خودشیفتگی» کریستوفر لش اشاره به نقل از او می گوید: «جامعه مدرن، چون جامعه آمریکا بستری مناسب برای پدید آمدن خود شیفتگی است. لش با اشاره به زوال اهمیت خانواده در غرب و گسسته شدن روابط عاطفی کودک با خانواده، از پیامدهای آن به صورت نوعی فرهنگ خودشیفتگی خبر میدهد و آن را تحلیل میکند. او استدلال میکند که بیماریهای روانی در هر دورهای نشان دهندۀ ساختارهای منش افرادی است که در آن دوره زندگی میکنند. بیماری شایع جوامع مدرن با زمان فروید متفاوت است. اکنون اختلالات شخصیت یا بطور اخص خودشیفتگی، مشخصۀ بارز کسانی است که از ناراحتی روانی رنج میبرند.»
«منِ دروغین» در اندیشهی مولوی
ماحوزی پس توجهی روانشناختی به مقوله نارسیسیسم در ادبیات روانشناختی غرب، به نظریه مولانا در باره «من» اشاره کرده و می گوید: «مولانا در طول مثنوی همواره از «من»ی سخن به میان میآورد که با من اصلی بیگانه است. او در حقیقت تمرکز اصلی خویش را از نخستین پیامهای نینامه بر رهیدن از خویش و خالی شدن از نخوت و ناموس نهاده است. به قول دکتر زرینکوب «در واقع تمام مثنوی تفسیری است از تعلیم نی که فنای از خویش را مقدمهای اجتنابناپذیر برای نیل به بقای حق میداند.» عشق، دوای نخوت و ناموس است و بیماری و حجاب خودی را از میان بر میدارد. به گفتۀ شمس، همۀ حجابها یک حجاب است؛ جز آن یکی، حجابی نیست. آن حجاب این وجود است. عشق، طبیب ریشۀ این بیماریهاست. در حقیقت هستی عاشق، توهمی است که سالک را از رسیدن باز میدارد.»
جمله معشوق است و عاشق پردهای—— زنده معشوق است و عاشق مردهای
مکاتب عرفانی ایران جوامع آباد ساخته اند / مولوی شخصیتی برجسته در تثبیت هویت ایرانی است/ در زمان اوج عرفان، فلسفه نیز در اوج بود
ویژگیهای «من دروغین»
ماحوزی سپس به ویژگی های من دروغین می پردازد. او برای این منظور ابتدا به کلمه «سایه واری» در ادبیات مولانا متوسل شده می گوید:
«سایهواری: مهمترین ویژگی این من، خیالی بودن آن است. این من سایه یا عکسی از من حقیقی است. ذهن، ایگو یا خودآگاهی، قالب و عکسی از حقیقت ما نقش میکند و ما فریفتۀ آن میشویم»:
«اندرون توست آن طوطی نهان——عکس او را دیده تو بر این و آن
میبرد شادیت را تو شاد از او——میپذیری ظلم را چون داد از او
جهانتوهمی ذهن و خیال، عالمی «سایهوار» برای ما میآفریند. ما به دنبال شکار سایههای خود، عمر را بیمایه از دست میدهیم:
ابلهی صیاد آن سایه شود—— میدود چندان که بیمایه شود
ترکش عمرش تهی شد عمر رفت——از دویدن در شکار سایه تفت
ماحوزی در بیان ویژگی های «من دروغین» دومین ویژگی را نیازمندی به تایید این و آن می داند و در باره آن می گوید:
«نیازمند بودن به تأیید بیرونی: این من اگر تایید نشود میمیرد. بدون نگاههای تحسینآمیز دیگران، هستی نمییابد. بنابراین همواره در پی صید توجه مردمان است. از نظر مولانا کسی که برای صید توجه مردم دام میگسترد همچون طاووس، در اصل، من واقعی خویش را در دام افکنده است.»
«پس تو خود را صید میکردی به دام—— که شدی محبوس و محرومی ز کام
در زمانه صاحب دامی بود—— هم چو ما احمق که صید خود کند»
ماحوزی دیگر ویژگی های من دروغین را «نپذیرفتن ضعف»، « زیستن در گذشته یا در آینده»، و «خودبزرگ بینی» ذکر می کند و در باره هر یک می گوید:
«نپذیرفتن ضعف: این «من» از پذیرفتن ناتواناییهای خود میهراسد. از این رو ادعای کمال دارد. به این سبب است که به انتقاد حساس بوده و در برابر آن خشم میگیرد.»
«زیستن در گذشته یا آینده: هشیاری که ویژگی اصلی عقل جزوی است، از حال میگریزد. حال تنها زمانی است که من واقعی در آن حضور مییابد. من دروغین به این دلیل از روبهرو شدن با آن هراسان است؛ از این رو ما را در دو زمان گذشته و آینده زندانی میکند.»
«هست هشیاری ز یاد ما مضی—— ماضی و مستقبلت پردۀ خدا»
«خود بزرگ بینی: من کاذب در ذات خود متکبر، پر نخوت و مغرور است. او مغرورانه در پی تسلط بر هستی است؛ بر خلاف عشق که در هستی معشوق محو میشود و خود را صید میداند نه صیاد:
عقل جزوی، عقل را بدنام کرد——کام دنیا مرد را بیکام کرد
آن ز صیدی، حسن صیادی بدید—— وین ز صیادی غم صیدی کشید»
ویژگیهای «من حقیقی» در اندیشه مولوی
ماحوزی در ادامه به ویژگی های «من» حقیقی در اندیشه مولوی می پردازد، بی زمانی و بی مکانی، و توانایی حضور در همه زمان ها و همه مکان ها، ریشه داشتن در ازل، او ریشه همه زیبایی ها، آسیب ناپذیری، بی نظیری، و بودن با فرد بی نظیر، خداگونگی و معشوقی را توضیح می دهد. او در توضیح مفاهیم مذکور می گوید:
«بیزمانی و بیمکانی و توانایی حضور در همۀ زمانها و مکانها؛ پیرها بیرون از زمان با پدیدهها روبهرو میشوند:
پیشتر از خلقت انگورها—— خورده میها و نموده شورها
در تموز گرم میبینند دی——در شعاع شمس میبینند فی»
«من حقیقی ریشه در ازل دارد:
منم آن جان که دی زادم ز عالم—— جهان کهنه را بنیاد کردم»
«دانایی مطلق؛ من حقیقی بر همه چیز – بهویژه اسرار کائنات- آگاه است:
سر هزارساله را مستم و فاش میکنم——خواه ببند دیده را خواه گشا و خوش ببین»
«توانایی مطلق، آفریدن: من حقیقی، توانایی و قدرتی جادویی دارد. اوست که میآفریند.
زمانی از من آبستن جهانی——زمانی چون جهان خلقی بزایم»
«همۀ زیباییها از آن اوست، جز او و جز از طریق او زیبایی و شادی در جهان وجود ندارد. کنترل همه چیز به دست اوست:
ساکنان فلک بخور کنند—— از صفات خوش معنبر ما
نه بخندد نه بشکفد عالم—— بی نسیم دم منور ما
ذرههای هوا پذیرد روح—— از دم عشق روحپرور ما»
«آسیبناپذیری:
زهره دارد حوادث طبعی—— که بگردد به گرد لشکر ما»
«بینظیری و بودن با فرد بینظیر:
تو میر شکار بینظیری——ما نیز شکار بینظیریم»
«خداگونگی، معشوقی؛ پیر در مثنوی آیینۀ کلی جان و نمایانگر من حقیقی ماست. از این رو ویژگیهای او بیانگر خصوصیات من حقیقی است. در مثنوی – در داستان بایزید و مریدان- حالات خداگونۀ بایزید قابل مشاهده است. در حدیث قرب نوافل نیز که مولانا علاقهای فراوان به آن دارد، از ظاهر شدن صفات حق در بنده سخن به میان میآید. پیر مانند میوهای علت درخت میشود نه معلول آن، اولیایی چون حسامالدین کان الله بوده و اکنون کان الله له شدهاند. در این شرایط عشق از دریچۀ نوعی خودشیفتگی کانالدهی میشود. عاشق که خود واقعی را یافته، حتی خدا را نیز شیفتۀ خود ساخته است. این بیت شطح گونه را بشنوید:
ز شادی، دوش آن سلطان نخفتست——که من بنده مراو را یاد کردم
از نظر فروید آنگاه که معشوق نیز به عاشق، عشق میورزد؛ عاشق حرمت نفس خویش را با شیفتگی عمیق باز مییابد. در دیدگاه مولانا، معشوق نخست عاشق میشود و عشقِ عاشق، بازتابی از عشق خداوند به اوست.
آن یکی جودش گدا آرد پدید—— وآن دگر بخشد گدایان را مزید
دلبران را دل اسیر بیدلان—— جمله معشوقان شکار عاشقان
تشنگان گر آب جویند از جهان—— آب هم جوید به عالم تشنگان»
دوست داشتن من حقیقی در جریان خوشبختی – هوشیاری
شباهت «من برتر» با چهره سرابگونه «من کاذب»
ماحوزی در ادامه به شباهت های من کاذب با من برتر می پردازد و دراین باره می گوید:« «من کاذب» در ظاهر شباهتی بسیار با «من حقیقی» دارد. شاید دلیل آن این امر باشد که ذهن هشیار، تصویر دروغین بزرگنمایی شدۀ خویش را از من حقیقی به دست میآورد. تصویری که درتمثیلهای مولانا عکس یا سایهای از حقیقت است. در تمثیلهای بی شمار دیگر، مولانا «من دروغین» را همچون سکۀ قلب میداند که تنها لایهای از زر بر آن است تا چون زر بنظر آید. آب تلخ و شیرین، ظاهری یکسان دارد. ابلیس در چهرۀ آدمیان ظاهر میشود و یا خود را در سیمای پر نقش و نگار و آراستۀ مار مینمایاند.»
او «با نگاهی به عرصههای «من کاذب» در افراد خودشیفته و مقایسۀ آن با «من برتر» مولانا، شباهتهای زیر » را قابل مشاهده ذکر می کند:
«١- هر دو خویش را بزرگ میپندارند و از قدرت، دانایی، زیبایی و استعداد مطلق بهرهمند میبینند.
٢- هر دو خود را بینظیر میدانند و بر این باورند که با فردی بینظیر در رابطهاند.
٣- هر دو در ظاهر عرصههای زمان و مکان را در مینوردند. فرد خودشیفته خود را در همه جا و همه وقت حاضر میبیند؛ چه بر این باور است که در همه جا سخن از او به میان میآید.
بر اساس آن چه گفته شد از آنجا که «من کاذب» خود را به صورت من حقیقی نشان میدهد، شباهت ظاهری در همۀ موارد میتواند ظهور کند. از نظر مولانا، شناخت تفاوت این دو عرصۀ شخصیت – یعنی شخصیت خداگونۀ «من کاذب» از شخصیت خدایی ولی کامل یا «فرامن» – بسیار حائز اهمیت است.»
تفاوت میان «دو من»
ماحوزی در ادامه به حوزه تفاوت میان «دومن» از نگاه مولانا وارد می شود و این که چه بسا،«شناخت تفاوت گاهی بسیار دشوار است. دلیل این است که افراد خودشیفته – که اسیر شخصیت دروغین خویش هستند- برای توجیه تصویر کاذب خود در بسیاری از موارد به خدا و مذهب و به ویژه عرفان روی میآورند. دین و عرفان بهآسانی به آنان قدرت میبخشد تا مردم را به کنترل درآورند.» وی می افزاید:« فرد خودشیفته با تخیل رابطۀ مستقیم با خدا به آنچه میخواهد دست مییابد. و از خدا نیز برای تأیید تصویر برساختۀ خویش بهرهجویی میکند. شیطان با چهرهای رؤیایی و ملکوتی ظاهر میشود و سخن از یگانگی به میان میآورد. مولانا گویی مسئولیت اصلی خویش را شناساندن فرقهای این ایدهآلهای خودساخته از خودِ کمالیافته میداند. در مثنوی، او با دلسوزی خیرهکننده این فرقها را نشان میدهد. مهمترین گام برای او نشان دادن وجود تفاوت است. طبیب غیبی در داستان پادشاه و کنیزک رو در روی وزیر خودخواه و حسود قرار میگیرد. او از وجود ابلیسهای آدمنما به ما هشدار میدهد. (مثنوی، طوطی و بقال) شباهتهای ظاهری نباید ما را به خطا بیفکند. شیر و نخچیران به دنبال هشدار مولانا برای شناخت قلب از سره آغاز میشود.»
«تا زر اندودیت از ره نفکند—— تا خیال کژ تو را چه نفکند»
او سپس تاکید می کند که «برای شناختن اصل، باید از صورتها دور شد، باید فعل آنها را دید و در معنی و رفتار، آنان را شناخت.»، و می افزاید:« جالب است که از نظر مولانا نیز هر دو تصویر، ما را مست میسازد. اما تنها مستی معشوق است که ما را به سوی بقا میکشاند. در اندیشۀ مولانا تنها از طریق صفا و رستن از خود است که میتوان فرقها را شناخت. در چاه تاریک غرضها و امیال ضمیر هشیار نمیتوان قلب را از سره بازشناخت.»
«هست در چاه انعکاسات نظر——کمترین آن که نماید سنگ، زر»
ماحوزی تاکید می کند «با رها کردن خویشتن از خودی و پیوستن به پیر، چنان که در دفتر دوم میآید، ما حقیقت خویش و دیگری را درمییابیم. از سوی دیگر، با نزدیک شدن به تصویر دروغین، سراب بودن آن بر ما آشکار میشود، من دروغین ما را سیراب نمیسازد و تشنگیمان را فرو نمینشاند. با کوچکترین انتقادی برآشفته میشود و خشم میگیرد و از دیگری روی برمیتابد.»
او می افزاید: «اسیران من کاذب، احساس حقارتی باطنی دارند؛ حال آن که «فرامن»، احساس عمیق والایی میکند. در افراد خودشیفته، ظاهر، پر از نخوت و تفاخر است و باطن سرشار از حس کوچکی. آنان در درون، تظاهرات بیرونی خویش را باور ندارند. این در حالی است که مولانا در ظاهر نیز به این بندگی معترف است. او از درون به دلیل پیوستگی به معشوق همواره هم بنده است و هم خدا. آنگاه که یکسره او را میبیند ادعای خدایی دارد و آنگاه که خود را میبیند ادعای بندگی و هرگاه که خود را -علی رغم تمایز هویتی – با معشوق یکسان میبیند بندگیاش، ویژگی سلطانی مییابد. تفاخر او همواره از عشقی است که از طرف معشوق به او رو کرده است. او بنده است و سلطان از روی رحمت و عشق در پی اوست.»
ماهیی لیک چنان مست توست آن دریا——همه دریا ز پی آید چو تو در شست روی
روشهای مبارزه با «من دروغین»
ماحوزی در ادامه به روش های مبارزه با «من دروغین» می پردازد، او «ترک خودی یا مردن از خویشتن» مرحله نخست این مبارزه ذکر کرده و می گوید: «مولانا همواره در حال زدودن تصویر توهمی از من بوده است. او همواره ما را به مردن از این من دروغین و رسیدن به من حقیقی فرا میخواند.آن گونه که در روایت افلاکی آمده، مولانا بنای طریقت خویش را در پاسخ قطب الدین شیرازی، بر مردن از خودی نهاده است: «راه ما مردن و نقد خود را به آسمان بردن است چنان که صدر جهان گفت تا نمردی، نبردی. تا نمیری، نرسی»»
ماحوزی معتقد است که از نظر مولانا «عشق، مهمترین راه رستن از خودی بوده و عشق چون پروای انسان نماید او را از خویش میستاند و به وجودی که کیفیتی چون معشوق دارد بدل میسازد. این کیفیت کیمیاگرانۀ عشق، در حقیقت عمل ساحرانهای است که حجاب و پردۀ ذهن و ایگو را به کناری میزند، مرزهای مجازی او را میشکند و فرد را با تمامیت خویش، یعنی من برتر روبهرو میسازد. با شکسته شدن یکی، دیگری ظاهر میشود.»
«گفتم به نگار من کز جور مرا مشکن—— گفتا به صدف مانی کو در به شکم دارد
تا نشکنی ای شیدا آن در نشود پیدا——آن در بت من باشد یا شکل بتم دارد
آنچه در درون صدف است همان نگاری است که او را میشکند. عشق چون شیر بر آهو میتازد و چون پنجههایش آهو را میدرد، شیر از درون پوستۀ آهو بیرون میآید.
نی که تو شیرزادهای در تن آهوی نهان——من ز حجاب آهوی یک رهه بگذرانمت»
تجربه درد بزرگ
ماحوزی سپس به تجربه درد بزرگ می پردازد، او می گوید « خود را شناختن یا معرفت باطن به این معنی است که انسان به اتحاد نفس خود با خدا پی ببرد. خود یا ایگو مانع این امر میشود. چرا؟ ایگو از مواجه شدن با دردها میگریزد. غرور ما محافظ ایگوست در برابر دردی که باید متحمل شود. اما آنگاه که غرور کنار میرود، ایگو درد بزرگ را تجربه میکند. این تجربه در آثار مولانا همان تجربه نیستی است. در این حالت است که اتحاد نفس با خدا درک میشود.» او می افزاید: « این امر نشان میدهد که چرا تکامل بشری همراه با رنج است. اما مولانا این درد را نیز با عشق، دوستداشتنی و زیبا میسازد:
چو شیر پنجه نهد بر شکسته آهوی خویش——که ای عزیز شکارم چه خوش بود به خدا
پذیرش ضعف
در نگاه ماحوزی، «مولانا بر این باور است که فرد تا زمانی که عرصههای قدرتمند من حقیقی خویش را درک نکرده است، باید ضعفهای خود را بپذیرد و متواضعانه و صابرانه از خدا بخواهد که در مبارزه او را یاری دهد.» او در این باره می افزاید: « تا او این نیاز را در خود احساس نکند، از راهنمایی پیران و رحمت حق بهرهمند نخواهد گشت. در داستانی مهم در دفتر سوم مردی که هر روز بر سبیل خود دنبه میمالید تا مردم گمان نبرند که تنگدست است، رسوا میشود. او که ادعای خوردن لوتی چرب داشته، از غذا بینصیب میماند و معدۀ خالیاش بر سبیل چربش – که تنها لاف بینیازی میزند- نفرین میکند. با این حال به محض پذیرفتن این ناداری و طلب لوت، رحمت بر او سرازیر میشود و او از غذای حقیقی سیر میگردد. »
او چو ذوق راستی دید از کرام——بیتکبر راستی را شد غلام
مبارزه با تمجید و تحسین
ماحوزی معتقد است که «مبارزۀ بعدی مولانا با تمجید و تحسین است، تا خیال دروغین برساختۀ ذهن تأیید نشود. در حقیقت این اندازه تأکید او بر نشان ندادن حسن خویش تنها اکنون است که معنی میپذیرد:
دانه باشی مرغکانت برچنند——غنچه باشی کودکانت برکنند
دانه پنهان کن به کلی دام شو——غنچه پنهان کن گیاه بام شو
مبارزه با حس حقارت
از نظر او، «آدمی معمولاً مرتبۀ عالی را که خداوند به او عطا کرده است فراموش میکند؛ خویشتن را نمیشناسد و ارزان میفروشد. فروختن ارزان یوسف و حکایت خرفروشان و عیسی از نمونه داستانهایی است که چنین بنمایهای را نشان میدهد.» ماحوزی در ادامه می فزاید:« مطابق آنچه که پیش تر به آن اشارت رفت، فرد خودشیفته دارای احترام به نفسی شکننده است. در حقیقت خودشیفتگی بیشتر همراه با نفرت از خویش است تا احترام به نفس. من کاذب یک نارسی سیست از درون، احساس تهی بودن میکند. مولانا با نشان دادن ارزش واقعی روح هر انسان و توان بینهایت او، حس حقارت را از بشر امروز میستاند.»
به درون توست مصری که تویی شکرستانش——چه غمت اگر ز بیرون مدد شکر نداری»
فایده مولانا برای امروز
ماحوزی در انتهای این نشست به چند پرسش از حضار جلسه پاسخ گفت. یکی از حضار گفت: «ما در زمانی هستیم که مردم دنیا برای مشکلاتشان به عرفان پناه میآورند تا تفسیر دیگری از دنیا را داشته باشند، ولی با توجه به تعلق مولوی به دوران گذشته، به نظر میرسد نمیتوان از مولوی برای دنیای امروز استفاده کرد؛ زیرا اطلاعات و دادههای امروز بیش از گذشته است و عرفان مولوی برای عصر خودش سودمند است؛ برای مثال نگاه امروزی ما نسبت به مقولههایی چون «راز» و «اختیار» با گذشته تفاوت دارد؛ همچنین نمیتوان یک هستیشناسی دقیق از آثار مولوی استخراج کرد.»
ماحوزی نویسنده کتاب بررسی تشبیه در کلیات شمس در پاسخ به او گفت: «به نظر میرسد پرسش اصلی این است که آیا بهطور کلی از متون کلاسیک میتوان برای امروز درس گرفت؟ حتماً نگاه امروز ما با نگاه پیشینیان متفاوت است و با توجه به مباحث هرمنوتیک میتوان هر متنی را با نگاههای تازه بررسی کرد؛ اما آیا اصلاً چنین کاری درست است؟ همچنین آیا میتوان با زبان شعر، حکمتی را منتقل کرد؟ آیا حافظ و سنایی و… میتوانند یک دستگاه فکری داشته باشند و با شعر آن را به ما منتقل کنند؟ برخی میگویند باید جنبۀ ادبیات شعر حافظ را در نظر گرفت و فقط گفت حافظ شاعر خوبی بوده است؛ نه عارف خیلی بزرگ، نه منجم؛ اما شاعری است که از تمام اینها استفاده میکند؛ برخی هم میگویند اینها دستگاه فکری داشتند و با تمام تناقضهای ممکن، میشود در اشعار آنها یک نظامی را مشاهده کرد. در متون نثر صوفیه نیز، چه متون آموزشی و چه نامهها و تمهیدات، علاوه بر متون نظم دستگاه نظری وجود دارد.»
مکاتب عرفانی ایران جوامع آباد ساخته اند / مولوی شخصیتی برجسته در تثبیت هویت ایرانی است/ در زمان اوج عرفان، فلسفه نیز در اوج بود
او افزود:«به نظر من تمام اینها برای زندگی امروز هم میتوانند پاسخ داشته باشند؛ مشروط بر اینکه اینها را درست نگاه کرد. ممکن است واقعاً این متون بتوانند دست ما را بگیرند و در روبهرو شدن با دنیای مدرن ممکن است حرف تازه داشته باشند. فرهنگ ایران حرف تازه دارد. فروید یک زمانی میگفت شاعران کاشف ضمیر ناخودآگاه بودند. فروید بسیاری از مطالبش را از نگاه به اسطورههای یونان استخراج کرد. روانشناسی جدید بسیار مدیون رواقیون است. پس متون کلاسیک تأثیرگذار هستند و بشر مدرن بهگونهای به این متون پناه میبرد. البته خطر زمانپریشی وجود دارد و نباید گفت مولانا دقیقاً همینی را که ما الان میفهمیم، فهمیده است. این نگاه باید نقد شود؛ ولی از آن سو نباید فقط به جنبۀ ادبی مولانا توجه کرد؛ خود او میگوید:
قافیه و مغلطه را گو همه سیلاب ببر——پوست بود پوست بود درخور مغز شعرا
یا میگوید:
شعر چه باشد بر من تا که ازان لاف زنم——هست مرا فن دگر غیر فنون شعرا
اما در مورد استفاده از شعر میگوید:
خون ببین در نظم شعرم شعر منگر بهر آنک —–دیده و دل را به عشقش هست خون پالاییی
خون چو میجوشد منش از شعر رنگی میدهم——تا نه خون آلود گردد جامه خون آلاییی
خون مولوی به جوش آمده و دارد آن را به زبان شعر بیان میکند؛ رنگی از شعر به خونش میدهد. ضمناً در شور و هیجان و عاطفۀ نهفته در اشعار هم درسهایی وجود دارد؛ علاوه بر اینکه میتوانند یک دستگاه فکری را هم بیرون دهند. البته در مثنوی این انتقال دستگاه فکری خیلی بیشتر است؛ زیرا بخش زیادی از مثنوی هوشیارانه است و دستگاه نظری دارد. به نظر من روانشناسی جدید یک جاهایی میتواند به کار عرفایی که خیلی عمیق روان انسان را نگاه کردهاند تکیه کند.
نکتۀ پایانی
ماحوزی در پاسخ به سوال دیگری که گفته می شود شاعران از جمله مولانا از جامعه دور بوده اند گفت:« یک فرض اشتباهی در مورد عرفا وجود دارد، مبنی بر اینکه اینان از جامعه دور بودند؛ در حالی که پایاننامههای نوشته شده در مورد جامعهشناسی مولانا، موید چنین نظری نیست. من نمیخواهم بگویم او مثل بزرگترین جامعهشناسان نگاه میکرده است؛ اما برای جامعه و مردم برنامه داشته است و اینها را نباید نادیده گرفت. جامعه با عرفان ایرانی قرنها زندگی کرده است. مکاتبی به وجود آمده و جوامع آباد بر اساس این مکاتب ساخته شده است. عرفان مانعی برای علم نبوده است و عرفان زمانی در اوج بوده که فلسفه هم در اوج بوده است. عرفان اگرچه تأکیدش به فرد است، اما مانعی برای نگاه اجتماعی هم نیست.»
مولانا و ایران
پس از سخنان ماحوزی، علی عزتزاده نیز در سخنانی به نقش مولوی در هویتسازی ملی اشاره کرد و گفت: «اندیشۀ فردوسی و اندیشۀ مولوی با هم تفاوت دارند ولی یکی به هویت ملی و دیگری به هویت عرفانی می پردازد؛ اما به طور ناخودآگاه مولوی نیز به مسئلۀ ایران میپردازد. مولوی اگرچه از هویت فردی سخن میگوید، اما هویت جمعی نیز برخاسته از هویت فردی است.»
عزتزاده در ادامه گفت: «مولوی برای بیان عرفان از زبان فارسی و برای بیان مطالب عرفانی از اساطیر استفاده کرده است. اسطوره، حقیقت خفته در خاطرات جمعی انسانهاست. عرفان هم کارش نشان دادن راه رسیدن به کمال مطلق است و مولوی برای بیان مباحث عرفانی از اسطوره بهره میبرد. الگویی که مولوی برای استفاده از اساطیر ایرانی به کار میبرد، همان الگویی است که فردوسی نیز به کار برده است. » او سپس با آوردن مثال هایی سند سخنان خود را مطرح می کند:
«اگر رویین تنی جسم آفت توست——همان جان فریدون شو که بودی»
از نظر عزت زاده، «رستم روح ایران یا نماد ایران است و در شاهنامه نقش محوری دارد. مولوی هم به رستم اشاره میکند و وقتی میخواهد از کسی به بزرگی یاد کند نام رستم را میآورد»:
«جان فدای تو کنم در انتعاش——رستمی شیری هلا مردانه باش»
مولانا جلال الدین، خورشید عرفان ایران (قسمت هفتم)
عزت زاده می گوید:«هیچ شاعر و هیچ ادیبی بهتر از مولوی امیرالمؤمنین علی علیهالسلام را یاد نکرده است؛ اما مولوی رستم را در کنار علی قرار میدهد»:
زین همرهان سستعناصر دلم گرفت——شیر خدا و رستم دستانم آرزوست
یا میگوید:
این جهاد اکبرست آن اصغرست——هر دو کار رستمست و حیدرست»
از نظر عزت زاده، «میبینیم که مولوی حتی رستم را نجاتبخش میداند. بنابراین در اندیشۀ مولوی روح ایرانی، حتی بهطور ناخودآگاه وجود دارد.» او می افزاید:« او در مورد آداب و رسوم و فرهنگ ایرانی هم فراوان شعر دارد. از زبان فارسی نام برده و آن را ستوده است و البته اشعار مولوی باعث اعتلای زبان فارسی شده است. پس مولوی شخصیتی مهم در تثبیت هویت ایرانی است. مولوی به جغرافیای سرزمینی ایران هم اشاره دارد؛ اگرچه در عصری زندگی میکند که دولت ایران وجود ندارد و سرزمین ایران مورد هجوم مغول واقع شده است:
ز جوش بحر آید کف به هستی——دو پاره کف بود ایران و توران»
انتهای پیام