یکی بود یکی نبود، در باب اگزیستانسیالیسم و مرگ
بهرام نورایی، قسمت دو
متین مهرنو، سردبیر سابق یک مجله در حوزه موسیقی رپ(ماه رپ)، سلسله یادداشتهایی پیرامون ترانههای بهرام نورایی در اختیار انصاف نیوز قرار داده که متن پیش رو قسمت دوم آن است:
سلام عرض می کنم خدمت مخاطبین گرامی و اهل قلم سایت انصاف نیوز. با قسمت جدید بررسی آثار بهرام نورایی در خدمت شما عزیزان هستیم و جا داره به نوبه ی خودم، فرا رسیدن سال تازه رو تبریک بگم و امیدوارم در این نو بهار گل افشان ، طبیعت وجودمون رو در آغوش بگیره و ما نیز چتر هامون رو ببندیم تا بیشتر از طروات قطره های زندگی بخش بارونش لذت ببریم. بیشتر ببینیم و بیشتر لمس کنیم و بیشتر نظاره گر عظمت این گستره باشیم. بی درنگ میریم سراغ قسمت جدید که خیلی هم بی ربط نیست به سال جدید، بهاری نو، تولدی دیگر و این شعر از سهراب:
و در کدام بهار
درنگ خواهی کرد
و سطح روح
پر از برگ سبز خواهد شد؟
.
.
.
کجاست سمت حیات؟
۱.۱- یکی بود یکی نبود (در باب اگزیستانسیالیسم و مرگ)
۲.۱- غیر از خودم هیچکس نبود ( در باب آزادی اگزیستانسیال)
۱.۱- در یادداشت اول، درباره وجه تشابه ملموس بین جریان سازی های موج شعر نو و رپ فارسی مطالبی گفته شد و در ادامه همون مطالب باید بگم رپ فارسی در کلیت خودش ،نسبت به موسیقی، کشش همه جانبه بیشتری به ادبیات داره و یکی از مقاصد ادبیات خودشناسی ست. انسان میل زیادی به شناختن خودش داره و میخواد از طرق مختلفی وجود خودشو توجیه کنه و معنا ببخشه. چه از لحاظ خصوصیات ذاتی انسانی، چه در کسوت هنرمندی معلق و سرگشته در بین لایه های مختلف اجتماع همونطور که در آهنگ برش شاهدش هستیم.
نقل قولی از سیمین دوبووآر، نویسنده فرانسوی، وجود داره: اگر ادبیات بخواهد که از تنگنای جدایی برگذرد باید از دلهره، از تنهایی، از مرگ سخن بگوید زیرا نیازمنیدم که بدانیم و حس کنیم که این تجارب برای دیگران هم پیش آمده.
اگر گریز کوتاهی بزنیم به فلسفه هستی گرایی معاصر( اگزیستانسیالیسم) و نظریه های موجود درباره اصالت زندگی بشر، چهار ترس اصلی مطرح شده در متن زندگی هر فردی، مرگ، آزادی، تنهایی و پوچی ست. ۴ رکن اصلی و دستمایه های غالب ادبی آثار بهرام نورایی و البته علی سورنا که در یادداشت های بعدی سورنا رو هم بررسی خواهیم کرد.
سورن کییرکگور یا کرکگارد (در حدود سال ۱۸۳۴) از اولین افرادی بود که به گسترش تفکر و نگرش اگزیستانسیالیسم دامن زد و با دغدغه مندی هایی انسانمند، بنیان گذار شاخه ای جدید از فلسفه شد که تا سده ها بعد از خودش، عواطف و انگیزه ی بسیاری از فیلسوفان، روانکاوان، نویسندگان و هنرمندان رو برمی انگیزه و الهام بخش خلق بسیاری از آثار و مکاتب فکری مختلف شده.
کییرکگور پدر فلسفهی اگزیستانسیالیسم، در طول زندگی کوتاه ۴۲ ساله ی خودش، با انتشار آثار مختلف به واکاوی و زیر سوال بردن مسائل اگزیستانسیال مهمی مثل خود بودن، فردیت، خدا و گناه و ایمان پرداخت، همچنین زندگی آدمی رو در ساحت رویکرد های مختلفی بازتعریف کرد. رویکرد هایی مثل زندگی زیبا شناسانه ، زندگی اخلاقی و زندگی دینی که می تونید در ترس و لرز و بیماری منتهی به مرگ و دیگرآثارش، دربارشون بیشتر بخونید. کییرکگور توجه خاصی به انسان و فردیت انسان داره و معتقده از بین رفتن این فردیت برابره با از بین رفتن شخصیت و مسئولیت افراد.
كييركگور در اهميت خودشناسي اینطور میگه : اصل کار در زندگی این است که خودت را بیابی و منِ خودت را به دست آوردی اگر توانش را داشته باشی یا بهتر است بگوییم، اگر بخواهی که توانش را داشته باشی، می توانی به اصلی ترین چیز در زندگی برسی- خودت را بیابی، منِ خودت را به دست آوردی
از جمله شرایطی که میتونه انسان رو در رسیدن هرچه بیشتر به من خودش یاری کنه، گوشه نشینی و احساس نیاز به تنهایی هست. همون خلوت بخصوصی که هرکسی نیازش رو حس میکنه و انسان رو وارد مسیری میکنه که در نهایت به وادی منشناسی ختم می شود. کییرکگور، تنهایی و نیاز به اون رو ملاکی میدونه برای تجلی روح درونی هر آدمی :
معمولا احساس نیاز به تنهایی نشانه ای است از اینکه آدمی روح دارد، و این نیز معیاری هم بدست می دهد که این روح برای چه هست. توصیه کییرکگور اینه که افراد لازمه هر از گاهی برای برای ممانعت از فراموش شدن، خلوتی اساسی با خودشون داشته باشن.
ارتباط مفهومی و نوع برداشت بهرام نورایی از این تعابیر در آلبوم خود ها جالب توجهه:
بهرام در آلبوم خود ها به صورت کاملا ساختاری و آگاهانه مسائلی رو مطرح میکنه، همراستا با مفاهیم مورد بحث . در ادامه کمی با ژان پل سارتر و نسخه ی کاربردی تر از اگزیستانسیالیسم آشنا میشیم و بعدش به بررسی موردی اشعار می پردازیم
فردریش نیچه به شیوه ای که به پیشگویی شباهت داره گفته بود: امروز، اروپا، با ضربه های پتک فلسفه می ورزد.
یک از افرادی که محکم ترین ضربه ها رو در این حوزه در قرن بیستم وارد کرد، ژان پل سارتر بود. فیلسوف، نمایشنامه نویس، نویسنده رمان و سیاست پیشه ی فرانسوی که در سال ۱۹۰۵ به دنیا اومد و سال ۱۹۸۰ وجودش جاودانه شد …
هستی گرایی سارتر با رمانی به اسم تهوع و شخصیتی به نام آنتوان روکانتن آغاز شد. سارتر جهان رو بدون وجود ذات مقدسی همچون خدا تصور می کرد و حضور انسان رو در ورطه ی هولناکی از تنهایی و پوچی می دید و معتقد بود وجود انسان و اشتیاقش برای این موضوع به شدت بیهوده ست ولی با این وجود، انسان یک محکوم مطلق به آزادیست. هستی گرایی( اگزیستانسیالیسم) در یک گزاره کلی بر بودن دلالت داره. بودن و حضور با تمام وجود در ساحت لفظ و معنا .
بیهوشم از درد میجوشه تو خونم میل به بودن
سلولم،سرد، تنمو با سرما سوزوندن
تاریکی کورم کرد اما تنهایی صبورم کرد
هم گَس هم شور هم تلخن حرفام تا تو غیب بمونم
شخصیت روکانتن در کتاب تهوع به نقطه ای رسیده بود که وجود همه چیز رو در جهان بیش از اندازه می دونست و این اضافه بودن رو، نه فقط در اطرافش، بلکه حتی درون وجودش نیز احساس می کرد و با حذف سازوکار خدا از معادلات هستی نگرانش، وجود همه چیز رو به یک اندازه غیر ضروری و بی هدف می دید و همین اتفاقی بودن پدیده ها ، همین پوچی نهادینی که روکانتن در اطراف خودش احساس میکرد، باعث ایجاد تهوع درونش میشد. برای رفع این احساس تهوع، روزها به کافه ای میرفت و به نغمه ای به نام یکی از این روزها از سوفی تاکر گوش میداد چرا که معتقد بود یک اثر هنری همانند قطعه ای موسیقی، از پوچی و وفور عظیم تهوع آور هستی موجودات عادی مبراست و هیچ حادثه ای در دنیای اشیا معمولی(دنیای مادی) نمیتونه اخلالی در بودن و وجود این اثر ایجاد کنه. اتفاقی مثل خرد کردن صفحه موسیقی و بهم ریختگی نوت ها. در هر صورت آهنگ هنوز وجود داره و مثل درخت یا آدم نیست که حاصل چندین رخداد شانسی محیطی و فیزیکی باشه. سارتر، بعدها این نظریه فلسفی رو تحت عنوان اگزیستانسیالیسم و اصالت بشر مطرح کرد و در ادامه مسیر، روانکاوانی همچون ویکتور فرانکل با معنا درمانی و کتاب انسان در جستجوی معنا و اروین یالوم با کتاب روان درمانی اگزیستانسیال بر کارایی این نظریه افزودن.
همونطور که گفتم چهار مفهوم و ترس اصلی وادی هستی گرایی ( اگزیستانسیالیسم) اینطور معرفی میشه : مرگ، آزادی، تنهایی و پوچی۴ ترس بنیادی بشر که در تمام مسیر زندگی، بدون اینکه حتی متوجه باشیم بر ریز و درشت زندگیمون سایه انداخته و چنان در تار و پود روانمون رخنه کرده که گاها تشخیص و ریشه یابیش مثل پیدا کردن سوزن تو انبار کاهه و می تونه باعث ایجاد اضطراب و دلهره ی غیر قابل تحملی بشه ، اضطراب در برابر رخداد های اجتناب ناپذیری که از قبل نمیدونیم چیه و همین تعلیق و ابهام، به دوش کشیدن این دلهره رو سخت تر میکنه . به شدت با درونیات وجودیمون پیوند داره و به بسیاری از انتخاب ها و نگرش هامون جهت میده و مارو وارد چرخه ای معیوب از تلاش برای فرار و سرکوب و فراموشی میکنه نسبت به حقایق وجودیمون. با تبدیل این اضطراب ها به ترس هایی مشخص و معلوم میتونیم سعی در پذیرش اونا بکنیم و تصمیم گیری هامون رو در جهتی سوق بدیم که زندگی اصیل تر و پربار تری رو تجربه کنیم. پس قدم اول برای شناخت وجود و در آغوش گرفتن زندگی، رویارویی با این ترس هاست.
در این مرحله ی رویارویی و مواجهه، تعارضاتی بوجود میاد، تعارضاتی بین آرزو های محال داخل ذهنمون و حقایقی که در جهان وجود داره. قدم گذاشتن در این وادی پر هیاهو و هم نشینی با این درونیات لخت و عریان می تونه مارو تا اعماق دره های رنج و ملال پایین بکشه، رنجی که اگر به موقع نریم سر وقتش، سالها اونجا رو تبدیل به سکونتگاه خودش میکنه، تا مغز استخوانمون نفوذ کنه و زمینه ساز بروز درد های خاصی میشه، درد هایی از جنس بودن …
و این شمردن لحظه ها، اشاره به همون زندگی اصیل و پرمعناییه که هر انسانی میتونه با انتخاب هاش برای خودش رقم بزنه. انتخاب هایی که دست بخشنده آزادی اونارو به ما هدیه داده ولیکن غیر قابل پس فرستادن و درون کاغذ کادویی از جنس اجبار و التزام …
انتخاب بین حبس کردن خودمون پشت حصار های ذهن یا جسورانه قدم نهادن در سرزمین کشف…
نقطه مقابل یک زندگی پربار و اصیل، مرحله فراموشی هستی ست. وقتی تمام اعمالی که مرتکب میشیم و انتخاب هایی که میکنیم دائما مارو از اصالت وجودی دورتر می کنه و در یک چرخه خور و خواب و شهوت و تکرار غرق میشیم و مثل تمامی آدمای دیگه، مثل تمامی آنها ،( آنها بودنی که هایدگر ازش یاد کرده) در روزمرگی بی اصالتی حل وبی هویت میشیم، فقط و فقط از خودمون جدا تر خواهیم شد و خوک در آلبوم خود ها نمادیست که این شخصیت رو معرفی میکنه.
سارتر ذهن هر انسانی رو در جدالی همیشگی با دیگری تعریف میکنه. همه ما تصویری از خود در ذهنمون داریم که می خوایم دیگران اونو تایید کنن. در نتیجه نیازی دائمی ایجاد میشه تا اونا به عنوان تایید کنندگان کاربلدی دائما این نیاز مارو ارضا کنن، ولی نکته اینجاست که اونا هم مارو دقیقا در چنین نسبتی با خودشون تصور میکنن و حاصل برخورد این دیدگاه های خود پرستانه جدالی ابدی در تمام روابط بین انسان هاست . بهرام اینگونه به نقد این هویت سازی ها و تصویرگرایی ها رفته:
حالا با طرح این مقدمه، کمی بیشتر ورود می کنیم به دو موضوع مورد بحث این مقاله، یعنی مرگ و آزادی
مرگ، لمس معماگونه ترین تجربه ی بشری که تنها و عریان باید خودمون رو تسلیمش کنیم. تجلی کامل صحنه ای از حضور مطلق و کهنه ترین شراب وعده داده شده به وجودیت انسان، تسلیم و بی اختیار در برابر طعم و گزند مستی این دارو، پرسه زنان و بی سلاح، باید شیب دره های دشت پذیرش رو درنوردیم و وقتی سفر قبلی مون به پایان برسه یا اینطور بگم که این سفر جدید بدون کوله بار رو شروع کنیم، شاید حتی هیچ ردپایی از حضورمون هم به جا نمونده باشه، اما خب تا یک ثانیه قبل از باز شدن درگاه عزیمت چی؟ تا اون لحظه، مرگ باهامون چه نسبتی داره و چطور میخواد جلومون عرض اندام کنه؟
در تمامی این مسیر، مرگ خودش رو در هاله ای از دلواپسی و اضطراب پنهان می کنه. الان وجود داریم و روزی می رسه که دیگه نیستیم، میدونیم که اون روز فرا می رسه و گریزی ازش نیست. حقیقت هولناکی که با وحشت مرگ بهش پاسخ می دیم، آگاهی مطلقی که درباره اجتناب ناپذیری مرگ داریم و از طرفی با در نظر گرفتن میل بی پایان انسان به بقا و جاودانگی، تعارضاتی این وسط بوجود میاد. تلاشی که انسان در ناخوداگاهش شکل میده برای بوجود آوردن ردپا های بودنش، برای فریادی بی پایان در گوش تاریخ، ما اینجا بودیم و ما اینجا خواهیم موند. خلق یک اثر هنری، اختراع یک وسیله جدید و اکتشاف ناشناخته ها یا اصلا فرزند آوری، همگی مثل ظروفی هستن که انسان میخواد بعد از اینکه جسم رو ازش گرفتن، بخشی از وجودش رو بریزه داخلش.
هراسی نهادین و همیشگی که میتونه دو مسیر مخلتف رو رقم بزنه، غرق شدن در ورطه یاس و نامیدی، زوال اندیشه و اخلاقیات و فراموشی کامل جهان پیرامون، یا فاصله گرفتن از زندگی تکراری و ملال آور روزانه، معنا بخشی به جهان پیرامون و تلاش برای رقم زدن یک زندگی اصیل . تصمیم کاملا با خود ماست و در واقع هستی گرایی، با تکیه بر این پوچی فراگیر، میخواد سازوکاری رقم بزنه که انسان ها هرچه بیشتر به سمت مسیر دوم کشیده شن. مرگ اندیشی و تغییر نگاهمون به زندگی و ارزشی که داره و اینکه به محدود بودن زندگی پی ببریم و تمام لحظه ها و جرعه های زندگیمون رو با ارزش و تکرار ناپذیر بدونیم . فقط لازمه که از این حصار بی توجهی و سرکوب خارج شیم، یکی از دستمایه های اصلی بهرام در آثارش، همین مرگ اندیشیه.
نقل قولی از اروین یالوم میارم: مرگ به یادمان می آورد که هستی را نمی توان به تعویـق انـداخت و اینکـه هنـوز زمـان براي زندگی کردن باقی است. اگر بخت آن قدر با کسـی یـار باشـد کـه بـا مرگ خـود رودررو شود و زندگی را به صورت “امکان ممکن” (کییرکگور) تجربه کند و مـرگ را “ناممکن شدن هر امکان دیگر” بداند، در آن صورت متوجه میشود کـه تـا زمـانی زنـده است، هنوز میتواند زنـدگی را تغییـر دهـد و شعری از سایانا شاعر اسپانیایی میاره : پس زمینه سیاه و تیـره مرگ، رنگهاي لطیـف و زنـدگی را بـا همـه خلوصشـان آشـکار میکنـد و بـه چشـم می آورد.
از زیر ریشه بده، اگه می برن تو رو از رو
خارج از مد مرسوم و زندگی معمول
خیره شو توی خورشید بگیر تاریکیو از نور
زندگی، این موهبت سرشار از شعور و معنا، هر لحظه در جریانه و تلخ یا شیرین، بخواهیم یا نه، هیچ اصل پایداری به جز همین ناپایداری و همین لحظات در حال گذر و مطلقا هیچ ماهیت دیگه ای نداره و چقدر خوبه اگر این اضطراب نهادین مرگ مارو به سمتی سوق بده که اولویت هامون رو بازنگری کنیم، مسائل کم اهمیت رو نادیده بگیریم و به معنای واقعی از کوچک ترین رخدادهای پیرامونی لذت ببریم. لذت هایی اصیل، بدونیم که مجبور به انجام کارهایی که دوستشون نداریم نیستیم و از طرف دیگه، خود پرست و خود گزین نباشیم و سعی کنیم به عنوان جزئی کوچک و میرا به تمامی جهان در کلیت خودش عشق بورزیم و فقط کافیه تنلگری به اون خود مستبد درونمون وارد کنیم و این عشق عام و این خیر طلبی دامن میزنه به یک احساس رها شدن و رها کردن وجودی …
بشنو از من بی رخ، بشنو از من مهجور
یک مجنون آزاد بهتره از صد عاقل مجبور
آزادیتو نفروش
آزادیتو نفروش ،آزادیتو نفروش نه به قیمت چهره
نه قیمت خون نگیر از کس دیگه دستور خب؟
عشقی به کل جهان هستی، نه صرفا محدود کردن تصویر به یک ذره همانند یک سلول در بدن که دائم در حال میرایی و زایش است و آسیب پذیر. بلکه احساس عشق و تعلقی بنیادین به جریان کل، باور به خدایی که تمام هستی رو تشکیل میده و همگی ما و مخلوقات دیگر جزئی از این ساختار می باشیم.
بهرام نورایی کاملا هدفمند، به صورت مستقیم و غیر مستقیم این مفاهیم رو داخل اشعارش گنجونده و باز هم دعوتی به عمل آورده از این نوع مرگ اندیشی و مرگ آگاهی اگزیستانسیال
دوستان ممنونم از وقتی که گذاشتید، قسمت دوم همینجا به پایان میرسه و در قسمت بعدی تحت عنوان غیر از خودم هیچکس نبود، درباره آزادی اگزیستانسیال و ارتباط مفهومی آثار بهرام نورایی با این موضوع، صحبت خواهیم کرد.
پایان قسمت دوم
متین مهرنو
انتهای پیام