ملامتِ مجنون در حکایتی از مثنوی معنوی
بسیاری از برداشتها و نظرهایِ ما نسبت به پدیدهها، نسبی است و این نسبیبودن، بستگیِ تام و تمام دارد به آنچه در دلِ ما میگذرد.
به گزارش خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا)، احمد رحیمخانیِ سامانی، دکتر در زبان و ادبیّات فارسی، نویسنده و پژوهشگرِ چهارمحال و بختیاری در بررسی حکایت دیگری از مثنوی معنوی، این نکته را بازگو میکند که نگاههایِ ما به پدیدهها، اوّلاً با هم فرق دارد و ثانیاً خداوند بسته به زاویهای که ما اختیار کردهایم، محتوایِ آنها را به ما میپیماید.
حکایتی که این هفته میخواهم آن را بررسی کنم، با عنوان کامل: «گفتنِ خویشاوندان مجنون را کی حُسنِ لیلی به اندازهایست. چندان نیست. از او نغزتر در شهرِ ما بسیارست. یکی و دو و دَه بر تو عرضه کنیم، اختیار کُن. ما را و خود را وارهان و جواب گفتنِ مجنون ایشان را»، در دفتر پنجمِ مثنوی آمدهاست. این حکایت، کوتاه است، ولی به دلیلِ اِحتوا بر دو مطلبِ نغز، مولانا در پایانِ قصّه، آن را با ابیاتیِ هممضمون، به قولِ امروزیها مُحکمکاری میکند.
اصلِ ماجرا که بهجُز دو بیتِ داخلِ حکایت، مابقیاش در عنوانِ آن تعریف شده، از این قرار است:
روزی خویشاوندانِ مجنون که از دستِ عشقِ او خسته شده و از آن همه هیاهویِ عاشقانه و انگشتنمایِ مردم شدن، به تنگ آمدهبودند، مجنون یا همان قیسِ عامری را دوره کردند و گفتند: کسی را که دوست داری، یعنی لیلی، آنقدرها هم که تو خودت را برایش هلاک میکُنی، زیبا نیست. ما یکی، دو تا یا دَه تا دخترِ زیبارو برایت میآوریم، یکی را برگُزین؛ از خَرِ عشقِ لیلی پیاده شو و قالِ ماجرا را بکن:
ابلهان گفتند مجنون را زِ جَهل:
حُسنِ لیلی نیست چندان، هست سَهل!
بهتر از وی صدهزاران دلرُبا
هست همچون ماه، اندر شهرِ ما
(مولوی بلخی، ۳٫۱۳۷۳: ۲۰۹)
مولانا از اینجایِ داستان به بعد دو نکتۀ نغزی را که عرض کردم، از زبانِ مجنون در پاسخ به اقوام و خویشان، بازگو و با تمثیلکهایِ گوناگون، بر آنها تأکید میکند. ابتدا اجازه دهید، پاسخِ مولانا از زبانِ مجنون را بشنویم و بعد، آن دو نکته را خدمتتان عرض خواهمکرد.
مولوی تقریباً از بیتِ سومِ حکایت تا انتهایِ آن، در مَقامِ پاسخگوییِ مجنون، در ضمنِ ابیاتی با مضمونی واحد، میگوید ظاهر و صورتِ آدمها مثل کوزه است، ولی آنچه درون کوزه قرار دارد، مهم است. یک نفر از کوزه عسل میخورد و دیگری شراب. یک نفر سرکه مینوشد و دیگری زهر. همچنین دریا برای مُرغآبی، مایۀ هستی و برای کلاغ، بهانۀ نیستی است. نیز زَهر، برایِ مار عُصارۀ حیات و برای دیگران، افشرۀ مَمات است و دستِ آخر، زیباییِ حضرت یوسف (ع) برای یعقوب (ع) کوثرِ طرب و شادی، برای برادرانش چشمۀ رَشک و ناشادی و برایِ زلیخا، سَلسبیلِ عشق و رادی است:
گفت: صورت کوزه است و حُسن، مَیْ
مَیْ خدایم میدهد از نقشِ وَی
مر شما را سرکه داد از کوزهاش
تا نباشد عشقِ اوتان گوشکَش
از یکی کوزه دهد زهر و عسل
هر یکی را دستِ حق، عَزَّ وَجَلّ
کوزه میبینی ولیکن آن شراب
روی نَنْماید به چشمِ ناصواب…
هست دریا خیمهای، در وی حیات
بَطّ را، لیکن کلاغان را مَمات
زَهر باشد مار را هم قُوت و برگ
غیرِ او را زهرِ او، درد است و مرگ…
صورت یوسف چو جامی بود خوب
زآن پدر میخورْد صد بادۀْ طَروب
باز اِخوان را از آن، زَهرآب بود
کآن در ایشان خشم و کینه میفزود
باز از وی مَر زلیخا را شکر
میکشید از عشق، افیونی دگر
غیرِ آنچه بود مَر یعقوب را
بود از یوسُف غذا آن خوب را
(هماو، ۳٫۱۳۷۳: ۲۰۹ و ۲۱۰)
امّا برگردم و آن دو نکتۀ مهم را عرض کنم:
نکتۀ نخست، همان است که مولوی قبل از این حکایت، یعنی در ابیاتِ پایانیِ حکایتِ پیشین بیان کرده:
کاسها دان این صَوَر را وَاندر او
آنچ حَق ریزد، بدان گیرد عُلُو
(هماو، ۳٫۲۳۷۳: ۲۰۹)
یعنی خداوند اشیا، پدیدهها و مخلوقات را مثلِ ظرفهایی به شما عرضه میکند، ولی محتوایی که در هر یک میریزد، با دیگری متفاوت است. یک نفر با نوشیدنِ آن، به درجاتِ عالی میرسد و دیگری به دَرکاتِ دانی واصل میگردد. بنابراین، نگاههایِ ما به پدیدهها، اوّلاً با هم فرق دارد و ثانیاً خداوند بسته به زاویهای که ما اختیار میکنیم، محتوایِ آنها را به ما میپیماید.
نکتۀ دوم، خلاصهاش این است که بسیاری از برداشتها و نظرهایِ ما نسبت به پدیدهها، نسبی است و این نسبیبودن، بستگیِ تام و تمام دارد، به آنچه در دلِ ما میگذرد.
این نکته را مولوی در آغاز دفترِ چهارم چُنین بیان میکند:
در زمانه هیچ زهر و قند نیست
که یکی را پا، دگر را بند نیست
مَر یکی را پا، دگر را پایبند
مر یکی را زهر و بر دیگر چو قند
زهرِ مار آن مار را باشد حیات
نسبتش با آدمی باشد مَمات
خَلقِ آبی را بُوَد دریا چو باغ
خَلقِ خاکی را بُوَد آن مرگ و داغ
همچنین برمیشُمَر ای مَردِ کار!
نسبتِ این از یکی کس تا هزار
(هماو، ۲٫۱۳۷۳: ۲۸۱)
امّا سخنِ پایانی.
به نظر میرسد وحشیِ بافقی، در یکی از حکایتهایِ منظومۀ «فرهاد و شیرینِ» خود، آنجا که یک نفر عیبجو، بر زشتیِ لیلی انگشت میگذارد و مجنون را برای دوست داشتنِ او، ملامت میکند، تحتِ تأثیرِ همین حکایتِ مولوی بودهاست. وحشی بافقی نیز آنجا از نسبیّت و تفاوتِ زاویۀ دیدِ آدمها، در برخورد با پدیدهها سخن میگوید:
اگر در دیدۀ مجنون نشینی
به غیر از خوبیِ لیلی نبینی
تو کی دانی که لیلی چون نکوییست
کز او چشمت همین بر زلف و روییست؟
تو قَد بینی و مجنون جلوۀ ناز
تو چشم و او نگاهِ ناوَکانداز
تو مو بینی و مجنون پیچشِ مو
تو ابرو، او اشارتهایِ ابرو
دلِ مجنون زِ شکّرخنده خون است
تو لب میبینی و دندان که چون است!
کسی کاو را تو لیلی کردهای نام
نه آن لیلیست کز من بُرده آرام
(وحشی بافقی، ۱۳۵۳: ۵۱۳)
مراجعه کنید:
۱. مولوی بلخی، جلالالدّین محمّد. (۱۳۷۳). مثنوی معنوی، به تصحیح رینولد. ا. نیکُلسون، به اهتمام نصرالله پورجوادی، تهران: مؤسّسۀ انتشارات امیرکبیر، ۴ ج، چاپ دوم.
۲. وحشی بافقی، کمالالدّین محمّد. (۱۳۵۳). دیوان وحشی بافقی، ویراستۀ حسین نخعی، تهران: امیرکبیر، چاپ چهارم.
انتهای پیام