گلولهای که به گُل نشست
سلام خرمشهر، سلام بر نخلهای خرّم و خونینت، سلام بر نخلهایی که از خون رفتگان و عزیزان مان خرّمی گرفته است. سلام بر سر نیزههای خونین آفتاب که اینک بر آن شاخههای سبز «بوسه میکوبند». که «بوسه زدن» را حال و احوالی آرام و عادی میطلبد.
جلال رفیع، نویسنده، در یادداشتی در روزنامه اطلاعات نوشت: «خرمشهر آزاد شد». خبر مثل آبشاری از اکسیژن ناگهانی در ریههای شهر فرو ریخت. انگار دریچهای به وسعت آسمان باز شد و هوای تر و تازه از این حلقوم آسمانی به درون آمد و فراخنای زمین و زمان را فرا گرفت.
قریب به دو سال بود که خرمشهر پایتخت ایران شده بود. ایرانشهر شده بود. وطنشهر شده بود. همۀ قلبها و همۀ شهرها، همۀ نبضها و همۀ روستاها، همۀ نایها و همۀ دشتها، همه جا و همه چیز، با نام خرمشهر، میزد و نفس نفس میزد.
هرکسی در دل احساس میکرد که خرمشهر، شاهرگ و سرخرگ اندام بلندبالای ایران است. زنگی مست، تیغ به دست، این اندام را رگ زده است.
خون زلال از این پیکر جاری است و اگر جرّاحان مرهمگذار، دهانۀ زخم بزرگی از این دست را نپوشند و نبندند و مرهم ننهند؛ این رود خون همچنان ساری و جاری خواهد ماند و خدا آن روز را نیاورد که با زخم همین دست، آن اندام از پای بیفتد.
از نخستین لحظۀ اشغال تا واپسین روزی که فردای آن روز خرمشهر آزاد شد، همۀ بچههای میهن، همۀ جوانهای کشور، همۀ ایرانیهای مسلمان و زردشتی و مسیحی و یهودی و دیندار و حتی(باور کنید) بیدین!، احساس میکردیم کسی گلوی مان را به سختی میفشارد. احساس میکردیم کسی چکمهاش را بر گلویمان میساید.
انگار نفس کش نبود. تا چه رسد به «نفسکش زدن». انگار خرمشهر، نای نینوای همۀ کشور بود. هیچگاه خواب خفگی را دیدهاید؟ احساس خفهشدن؟ احساس مسدودشدن دریچههای تنفسی؟ به عبارت دیگر (خطاب به خودم و فرزندان خودم میگویم:) هیچگاه خفه شدهاید؟!
هیچگاه پیش آمده است که بیهوایی را احساس کنید، بختک را احساس کنید، سنگینی سینه را احساس کنید؟…
حالا(به بچههای خودم گزارش میدهم) چه بگویم؟… بله، در خرداد شصت و یک، همۀ ما نه در خواب بلکه در بیداری به همینجا رسیده بودیم. خواب را در بیداری حس میکردیم.
از گریهکنان روز اول تا ناگهان روز سوم. از لحظۀ سقوط و اشغال تا لحظۀ صعود و آزادی. از مهر 59، تا خرداد61.
و ناگهان، روز سوم، در خرداد 61 فرا رسید. پیش از آن البته در فروردین 61، نسیمی از آزادی وزیدن گرفته بود.
اما در روز سوم خردادماه 1361 شمسی؛ ناگهان خبر منتشر شد. نه، خبر منفجر شد. ناگهان: «سلام خرّمشهر»!
و حالا دوست دارم پس از چهل و سه سال، یکبار دیگر احساس بچههای میهنم را در واژه واژۀ همان زیارتنامهای که در همان روز نوشتهام شعلهور کنم و شعلههایش را به تماشا بنشینم.
شاعر شیراز، نصرالله مردانی، این دلنوشته را که واژه واژه با بوسه بوسه نوشته شده و باید لب نوشتهاش بنامم، انتخاب کرد و به دست دکتر حداد عادل که آن روزها معاون «آموزش و پرورش» بود سپرد تا در کتاب درسی چاپ شود. امروز«سلام، خرمشهر!» چیزی نیست که درخور خرمشهر باشد.
خرمشهر سلیمانی را هدیۀ مور هم نیست. اما هرچه نیست، «خاطرهای که هست. این، صدای نخستین نفس نفس زدنهای همان گلوی گرفتۀ گره خوردهای است که ناگهان در زیر آبشار افتاد و مثل ماهی «تلظی» میکرد و به تعبیر امام حسین (ع): «امّا ترون انه کیف یتلظی عطشا»؟ نمیبینید که مثل ماهی در آتش عطش سوخته، دهان میبندد و دهان میگشاید؟…
سلام خرمشهر!
سلام خرّمشهر، سلام شهر خونین. سلامی که «از» آتش عشق میسوزد. سلامی که «در» آتش عشق میسوزد. سلامی که از فرط عشق آتش گرفته است… سلامی که از درد به خود میپیچد و… سلامی که از درد فراق و شوق وصال و بغض و کینه و عشق و نشاط در آستانه انفجار است.
سلام خرمشهر، سلام بر نخلهای خرّم و خونینت، سلام بر نخلهایی که از خون رفتگان و عزیزان مان خرّمی گرفته است. سلام بر سر نیزههای خونین آفتاب که اینک بر آن شاخههای سبز «بوسه میکوبند». که «بوسه زدن» را حال و احوالی آرام و عادی میطلبد.
اما اکنون کسی را آرام نمانده است. پای میکوبند و مشت میکوبند و نعره میزنند و بر خاک داغدار شهید خفتهات و بر نخلهای تبدار خون گرفتهات، بوسههای ایمان و عشق «میکوبند» که اینک هنگامه، هنگامۀ کوفتن و کوبیدن است. هنگامۀ محشر است. قیامت است.
سلام خرمشهر، سلام، سلام و آیا میشنوی؟ و حق با توست اگر نشنوی. که صدای ما در گلو شکسته است.
مگر بغض امان میدهد؟ مگر سیل دمان اشک، اجازۀ فریاد زدن میدهد؟ اما، اما ای شهر خرّم ای شهر عشق، تو میشنوی، تو باید بشنوی. تو خود فریاد متراکم همۀ «صدا در گلوشکستگان» تاریخی. تو سیلی، تو سیلابی.
تو سیلی محکم سیلی خوردگان تاریخ بر بناگوش جباران ستمگری.
خرّمشهر، عزیز، خداشهر، محبوب، خونینشهر، شهر خدا، فدای تو. فدای تو که تو خود فدای اسلام شدی. ما آمدیم. آغوش خویش بگشای. ما آمدیم. گرچه دیر، گرچه پس از یکسال و نیم و بیشتر از آن، اما آمدیم. آمدیم با تفنگ هامان آمدیم با مسلسل هامان.
آمدیم با گلهای سرخی که از گلولههامان سر زده است. خرمشهر، شهر خرّم از خون، سلام. آن روز شوم و نفرین بار که به ناچار تو را ترک گفتیم، در کولهبارمان جز عشق و اندوه و درد نبود.
هرچه تیر در کمان داشتیم به سوی دشمن رها کرده بودیم و تا آخرین قطرههای خون جنگیده بودیم. اجساد عزیزانت را به امانت گذاشتیم و رفتیم. رفتیم اما نه برای همیشه.
رفتیم تا برگردیم. ولی در کولهبارمان تنها یک گلوله باقی مانده بود و تو نمیدانی که از همان گلولۀ باقیمانده، هزاران گلوله برخاست و هر قدم که پیش میرفتیم، هزاران هزار هم پیمان هم پیوند را مییافتیم. رفتیم که برگردیم و اکنون میبینی که برگشتهایم.
اکنون بر دروازۀ شهر، بوسه بر خاک میکوبیم. نه بر خاک خاکپرستان، بر خاک خداپرستان. بر خاکی که خون ما در رگش دویده است.
پیشانی سجده، سجدۀ شکر بر خاک مینهیم. و آن کوله بار را که وقت وداع همراه بردیم و هنوز همراه داریم، از پشت خویش برمیگیریم و به تو تقدیم میکنیم.
نگاه کن، عاشقانه نگاه کن. تنها گلولهای که آن روز در این کولهبار باقی مانده بود، هنوز هست. میبینی؟… عاشقانهتر نگاه کن. خدایا،چه میبینم؟ گلوله، سبز شده است! مثل دانهای که در جایی مرطوب میماند و میترکد و سبز میشود. نگاه کن، گلوله سبز شده است، روئیده است، گلوله گل داده است!
«سلام خرمشهر، سلام شهر خونین، سلام…..».
ـ این است آن گلولهای که به گُل نشست. و نه آن گلولهای که به گِل نشست!»
انتهای پیام