خرید تور تابستان

جست‌وجوی خدا در مدار زمین

رمان مدار زمین ما را به زندگی روزمره و خیال‌انگیز شش فضانورد دعوت می‌کند.

جیمز وود، نویسنده و منتقد کتاب، مطلبی با عنوان «Circling the Planet, Looking for God» در وب‌سایت نیویورکر منتشر کرده است که با ترجمه‌ی علیرضا شفیعی‌نسب در سایت ترجمان منتشر شده است. متن کامل را در ادامه بخوانید.

«جیمز وود، نیویورکر— بی‌گمان فقط من نیستم که وقتی از پنجرۀ هواپیما به بیرون نگاه می‌کنم و ابرهای کف‌مانند را در آن پایین می‌بینم، با خود می‌اندیشم که ویلیام بلیک، هرمان ملویل، لئو تولستوی و امیلی دیکنسون این شگفتی را که اکنون عادی شده تجربه نکرده‌اند. وقتی راویِ مارسل پروست هواپیمایی می‌بیند و منظرۀ پیش چشم خلبان را در ذهن مجسم می‌کند، اشک از چشمانش جاری می‌شود؛ ویرجینیا وولف جستاری خارق‌العاده نوشته که در آن لندن را از منظر خلبان به تصویر کشیده است.

اما آن‌ها نیز مانند پیشینیان ادبی‌شان هرگز سوار هواپیما نشدند تا این منظره را به چشم خودشان ببینند. اتفاقاً آدم حس می‌کند همین نویسنده‌ها باید به این تجربه دسترسی می‌داشتند، همین سخن‌سالاران دگرجهانی، شاعران و رمان‌نویسانی که از امر پیش‌پاافتاده به امر عظیم می‌رسیدند، که خدا را می‌دیدند و مرگ را می‌شناختند و زمان را روایت می‌کردند، که حس می‌کردند فراسوی این «تخم‌مرغ خاکی» (بلیک) «این دنیا فرجام کار نیست» (دیکنسون).

در دهۀ ۱۹۶۰، شگفتی جدیدی رخ نمود و پس از چندی عادی شد. تصویر «طلوع زمین»1، که بیل اندِرز در سال ۱۹۶۸ در مأموریت آپولو ۸ از منظر ماه گرفته بود، زمین را برای اولین بار به همان شکلی نشان داد که ما ماه را می‌بینیم: گرد، مسطح، نیمه‌تاریک و بازیگوشانه، انگار بی‌حال و کُند دالی‌موشه بازی می‌کند. پیش‌زمینۀ تصویر، که قسمتی از سطح سخت ماه است، این منظره را بیش از پیش سرگیجه‌آور می‌کند.

تصویر «تیلۀ آبی»2، که در سال ۱۹۷۲ در مأموریت آپولو ۱۷ ثبت شد، به‌طرز عجیبی دلگرم‌کننده بود: کرۀ آبی و سبز هم شبیه تیله‌های رنگارنگ دوران کودکی است و هم شبیه کره‌های نورانیِ موجود در اسباب‌بازی‌فروشی‌ها. وقتی دنیا را از منظر فضا تصور می‌کردیم، شاید این همان تصویری بود که به ذهنمان می‌رسید. حتی این شگفتی هم سرانجام عادی شد و آن عکس‌های معروف به پوستر خوابگاه‌ها و اتاق‌های انتظار بدل گشت.

تصویری که وویِجر ۱ در سال ۱۹۹۰ از فاصلۀ حدود چهارمیلیون مایلی از سیارۀ ما گرفت آن را نقطۀ آبی کوچکی نشان می‌دهد که، به قول کارل سیگن، حس حقارتی سودمند در ما به وجود می‌آورد؛ بعد از آن زمین را در تصاویری که از مریخ و زحل گرفته شده بودند با اشکال و حالات مختلفی دیدیم.

اما بیشتر ما در زندگی‌مان بویی از آن حقارت نبرده‌ایم. در این تصاویر زیبا، چه دنیای ما کوچک و چه بزرگ باشد، چه مرکز باشد و چه کاملاً از مرکز کنار زده شده باشد، نکتۀ بسیار جالب‌توجه این است که احساس حیرت و شگفتی ما چقدر زود خاموش می‌شود. مثلاً ایستگاه فضایی بین‌المللی را در نظر بگیرید که هر روز شانزده مرتبه دور زمین می‌چرخد؛ چه تعداد از ما که حدود دویست و پنجاه مایل پایین‌تر از آن سرگرم زندگی روزمرۀ خود هستیم به آن فکر می‌کنیم؟ چه تعداد از رمان‌نویسان زحمت فکرکردن به این موضوع را به خودشان داده‌اند که زندگی انسان‌ها در آن اتاقک پرسرعت ممکن است چگونه باشد؟ شخص باید ایمان زیادی به قدرت منحصربه‌فرد واژگان داشته باشد تا از پشت پنجرهٔ سفینه‌ای فضایی، سیارهٔ تابناک ما را در قالب کلمات توصیف کند.

سامانتا هاروی، از رمان‌نویسان همواره حیرت‌انگیز معاصر بریتانیا، با رمان کم‌حجم اما سترگ خود به نام مدار زمین3به یکی از سخن‌سالاران دگرجهانیِ روزگار ما تبدیل شده است، اثری که زندگی روزمرۀ شش فضانورد در ایستگاه فضایی بین‌المللی را به یاری قوۀ خیال به تصویر می‌کشد. مدار زمین عجیب‌ترین و سحرانگیزترین پروژه است، به‌خصوص که چندان در تعریف اکثر ما از رمان نمی‌گنجد، اما کاری می‌کند که فقط رمان‌ها تهور انجامش را دارند.

سخت می‌توان آن را رمان نامید، چون چندان داستان انسانی مشخصی نمی‌گوید و داستان‌هایی هم که روایت می‌کند چندان ربطی به هم ندارند. بله، هاروی به شش فضانورد خود نام‌های ساختگی و ملیت‌های مختلف می‌دهد. از این لحاظ، می‌توان آن‌ها را شخصیت‌های داستانی اولیه دانست. رومن و آنتون اهل روسیه‌اند، چیه اهل ژاپن، نل اهل بریتانیا، پیِترو اهل ایتالیا و شاون اهل ایالات‌متحده: دو زن و چهار مرد.

رومن، نل و شاون، که سه ماه قبل از راه رسیده و به دیگران ملحق شده‌اند، تازه‌کارهای سفینه‌اند. دربارۀ پیشینۀ هریک از این افراد جزئیات مختصری می‌شنویم، در حدی که پی‌رنگ اولیه به جریان بیفتد. مادر چیه به‌تازگی در ژاپن درگذشته است، برادر نل در ولز آنفولانزا دارد، پیِترو در سفینه ورزش می‌کند و دوک الینگتون گوش می‌دهد، آنتون زندگی زناشویی شادی ندارد و همسرش از مدت‌ها قبل ناخوش بوده است و مواردی از این دست. علاوه‌بر این، فضانوردان در مدار زمین وظایف خاص خود را دارند. پیِترو مسئول نظارت بر میکروب‌هاست، چیه و نل روی موش‌ها آزمایش می‌کنند. همۀ آن‌ها روی بدن خود هم آزمایش می‌کنند تا محدودیت‌ها و فشارهای حضور طولانی‌مدت در شرایط بی‌وزنی را بیازمایند و بررسی کنند.

اما این عناصر داستانیِ حداقلی به‌هیچ‌وجه هدف اصلی کتاب نیست، بلکه صرفاً هزینۀ ورودِ این اثر به ژانر رمان است. هدف به‌کل چیز دیگری است و آن شرایط تصورناپذیر آنجاست که هیچ شباهتی به این دنیا ندارد. شش متخصص محبوس با سرعت هفده‌ونیم‌هزار مایل در ساعت گرد زمین می‌چرخند، یعنی شانزده بار در روز.

بدین‌ترتیب، هر روز شانزده طلوع و شانزده غروب می‌بینند («ظهور سریع و شلاقیِ صبح هر نود دقیقه یک بار رخ می‌دهد»). طوفان دریاییِ عظیمی را می‌توان دید که در قسمت غرب اقیانوس آرام در حال شکل‌گیری است و به‌سمت فیلیپین و اندونزی می‌رود؛ این رویداد، از منظر خداگونۀ ایستگاه فضایی بین‌المللی، هم مهم است هم بی‌اهمیت؛ ابری است که با چرخش شدید در دوردست شکل می‌گیرد و قسمتی از آن تیلۀ آبی کوچک را می‌پوشاند. نکتۀ اصلی مدار زمین این است که یک نویسنده چگونه می‌تواند این غرابت بصری را با زبانی که مناسبِ آن مناظر است بیان کند و ضمناً این کار را با افراطی متناسب انجام دهد، یعنی طوری که صرفاً شبیه توصیفات منظم ژورنالیسم و نثر ناداستان نباشد.

هاروی، که همچون ملویل4 آسمان‌ها می‌نویسد، این افراط متناسب را بارها و بارها به‌ کار می‌بندد. اول، با کنجکاوی خلاقانه‌ای به مسئلۀ تجسد می‌پردازد. ما شاید برخی واقعیات زندگی در فضا را بدانیم، مثلاً اینکه فضانوردان ایستگاه فضایی بین‌المللی خیلی اوقات سردرد و تهوع دارند، یا اینکه غذای خشک‌شده‌شان (که طبیعتاً از کیفیتش کاسته شده) بی‌مزه است، چون سینوس‌هایشان بیشتر اوقات مسدود است (وقتی گرانش نباشد، سینوس‌های ما، آن‌طور که باید، تخلیه نمی‌شوند).

یا اینکه صبح‌ها همیشه با دو ساعت دویدن روی تردمیل، وزنه‌زدن با دستگاه‌های مخصوص و پدال‌زدن با دوچرخۀ ثابت آغاز می‌شود تا ماهیچه‌های فضانوردان تحلیل نرود. دانستن این‌ها همه یک چیز است، اما تجربه‌کردن این چیزها، یا گردش در این پکوئود 5 بی‌اصطکاک، این اتاق‌های اذیت‌کننده که، به قول هاروی، در آن‌ها کفْ دیوار است و دیوارها سقف‌اند و سقف‌ها کف هستند چه حسی دارد؟ هاروی دربارۀ پیِترو می‌نویسد «از همه‌چیز بدنش برمی‌آید که هیچ تعهدی به علت زیست حیوانی‌اش ندارد»، توصیفی که شاید از لحاظ فیزیولوژیک درست باشد یا نباشد، اما از لحاظ خیالی بسیار تیزهوشانه است.

هاروی همچنین دربارۀ تعلیق زمان در مدار زمین می‌نویسد، دربارۀ اینکه فضانوردان «حس می‌کنند فضا می‌خواهد شر مفهوم شبانه‌روز را از سر آن‌ها کم کند. می‌گوید: شبانه‌روز یعنی چه؟ آن‌ها اصرار دارند که بیست‌وچهار ساعت است و خدمۀ زمین هم همین را می‌گویند، اما فضا بیست‌وچهار ساعت از آن‌ها می‌گیرد و درعوضش شانزده شبانه‌روز به آن‌ها پس می‌دهد». اطلاع‌یافتن از طرز خوابیدن فضانوردان در ایستگاه فضایی بین‌المللی هم یک چیز است (به تختی بسته می‌شوند و در محفظه‌ای که کم‌وبیش شبیه کیوسک‌های قدیمی تلفن در بریتانیاست جا می‌گیرند)، اما خوابیدن در حالت تعلیق در فضا، خوابیدن با علم به اینکه نمایش جنون‌آمیز نور و تاریکیِ زمینی مدام زیر پایت در حال اجراست، چه حسی دارد؟

نثر هاروی ذاتاً دقیق و جادویی است. می‌نویسد «حتی وقتی در خواب هستید، چرخش زمین را حس می‌کنید. تمام روزهایی را که در شب هفت‌ساعته‌تان می‌دمند حس می‌کنید. تمام ستارگان، تمام حالات اقیانوس‌ها و حرکت شتابان نور را زیر پوستتان حس می‌کنید و اگر زمین لحظه‌ای بر مدار خود از حرکت بایستد از خواب می‌پرید و می‌دانید مشکلی پیش آمده است». آیا واقعاً چنین حسی دارد؟ دقت تخیل او در اینجا مرا قانع می‌کند، همان‌طور که دقت تخیل تولستوی در هنگام توصیف جنگ‌ها برایم قانع‌کننده است.

عکس‌ها و ویدئوهایی که از فضا می‌رسد وحشت تهوع‌آور تماشای آن شرایط را در ما به وجود می‌‌آورد، راه‌پیمایی فضایی فضانوردان، آویزان‌شدن به تکه‌ای از ایستگاهشان برای تعمیر چیزی، درحالی‌که زمین زیر پایشان می‌درخشد و خودنمایی می‌کند. اما توصیف خیالی و شش‌صفحه‌ایِ هاروی خواننده را طوری در تجربۀ راه‌پیمایی فضایی، اعم از وحشت و سرخوشی‌اش، غرق می‌کند که از هیچ ویدئویی برنمی‌آید.

نل و پیِترو دارند طیف‌سنج نصب می‌کنند. به نل گفته‌اند پایین را نگاه نکند، اما مگر می‌شود؟ وحشتناک آنجاست که زمین در آن پایین‌ها «ظاهر چیزی جامد را ندارد، سطحش سیال و درخشنده است». پاهای نل بر فراز یک قاره آویزان هستند، «پای چپش بر فرانسه سایه می‌انداخت و پای راستش بر آلمان. دست قالب‌شده در دستکشش هم راه نور را بر غرب چین می‌بست». نل می‌گوید آموزش‌هایی که برای غواصی دیده او را برای این وضعیت که بیشتر شبیه موج‌سواری است تا شنا آماده نکرده است. سپس دوباره پایین را نگاه می‌کند و حالا زمین نه ترسناک، که باشکوه است، «آبی، پر از ابرهای متحرک و در مقایسه با بدنۀ این دستگاه، بی‌نهایت نرم». نل کم‌کم با کارهایش اخت می‌شود.

نزدیک‌ترین مثالی که به ذهنش می‌رسد مواقعی است که آدم در خواب پرواز می‌کند، «چون قاعدتاً این‌طور آزادانه معلق‌ماندن جسمی سنگین و بی‌بال باید ناممکن باشد، اما حالا شده و گویا بالاخره آدم کاری را انجام می‌دهد که برایش زاده شده است. سخت می‌شود باور کرد». باز به پایین نگاه می‌کند و زمین همچون «اوهامی ساخته از نور» جلوه می‌کند، «چیزی که می‌توان از مرکزش گذشت و تنها کلمه‌ای که در وصف آن شایسته به نظر می‌آید فرازمینی است».

از این بخش زیاد نقل کردم تا کیفیت خارق‌العادۀ غرقگی را که با خواندن مدار زمین نصیبمان می‌شود نشان بدهم. این‌گونه است که روایت نه به پی‌رنگ، بلکه به جریان حس‌ها و حالات مختلف تبدیل می‌شود (این ویژگی درون‌جسمی را در کتاب قبلی هاروی با نام دلهرۀ بی‌شکل: یک سال نخوابیدن6 هم دیده بودیم). به نوسان آهنگین نثر هاروی هم توجه داشته باشید که، در آن، امر عادی (سرگیجه) چه‌راحت با امر خارق‌العاده (سرگیجۀ فضایی) عجین می‌شود و این موسیقی نثر چه‌زود به کلید امر متافیزیکی بدل می‌گردد: دیدن زمین خودمان به شکل «فرازمینی» حسی ناگزیر اما به‌طرز زیبایی غیرمنتظره دارد.

البته هر تصنیف کیهانی لاجرم متافیزیک کیهانی هم می‌شود. همان‌طور که ملویل نهنگ خود را وصف می‌کند و باز وصف می‌کند، هاروی نیز مدام سیارۀ ما را به قالب واژگان درمی‌آورد و، مثل ملویل، هر توصیف دوباره‌اش نوعی محاسبه، نوعی واکاوی الهیاتی، نیز هست. حیرت همیشه در میان است (هاروی کارش را با حیرت آغاز می‌کند و به پایان می‌رساند)، به‌خصوص نورانیت زمین که گویی «با نور یکی می‌شود»:

در صبح تازۀ چهارمین گردش امروز دور زمین، گردوغبار صحرای بزرگ آفریقا در قالب نوارهایی صدمایلی به‌سوی دریا حرکت می‌کند. دریای سبز روشن تابناک و مه‌گرفته، خشکیِ نارنجی‌رنگ تار. این آفریقاست که با نور یکی می‌شود. این نور را گویی از درون سفینه می‌شود شنید. ژرف‌دره‌های پرشیب گران کاناریا مانند قلعه‌ای شنی که با عجله ساخته شده باشد در جای‌جای جزیره به چشم می‌خورند و وقتی کوه‌های اطلس پایان صحرا را اعلام می‌کنند، ابرها به شکل کوسه‌ای ظاهر می‌شوند که دمش رو به ساحل جنوبی اسپانیا تکان می‌خورد، نوک باله‌هایش جنوب آلپ را سقلمه می‌زند و بینی‌اش هر لحظه ممکن است در مدیترانه فرو برود. آلبانی و مونته‌نگرو با کوه‌هایشان همچون مخمل نرم هستند.

این توصیفات زمین را جایی کاخ‌مانند و ملکوتی نشان می‌دهد: «اگر قرار باشد بعد از مرگ به جایی دورازذهن و سخت‌باورپذیر برویم، آن کرۀ شیشه‌ای و دور با نورهای زیبا و پرتنهایی‌اش گزینۀ خوبی است». گاهی هم از چنین مسافتی انگار زمین خالی از سکنه است؛ یا انسان موجودی است که فقط شب‌ها در میان درخشش نورها بیرون می‌آید. شاید این مکان بی‌سکنه چیزی جز ویرانه‌های یک تمدن نباشد. در فاصلۀ دویست‌وپنجاه‌مایلی، دنیای تابناک ما همچنان گویی جایگاه ممتازی دارد. هاروی می‌نویسد این فضانوردان «هنوز می‌توانند باور کنند که خودِ خدا زمین را آنجا، در مرکز عالَم گردنده، قرار داده است…

هیچ ماهوارۀ ناچیزی در هیچ فاصله‌ای این نمایش زیبا را ثبت نمی‌کند، هیچ سنگ بی‌ارزشی نمی‌تواند ظرافت قارچ و ذهن بشر را در خود جای دهد». از سوی دیگر، تاریکی بی‌کرانِ پیرامون آن را نیز می‌بینند و بهتر از هرکسی فضاهای ازلیِ پهناوری را که وحشت به جان پاسکال می‌انداخت درمی‌یابند. ما از همین زمین است که کاوشگرها و کپسول‌ها و دوربین‌ها را به سیاره‌های دوردست می‌فرستیم، دیش‌های عظیم ماهواره را تنظیم می‌کنیم تا نشانه‌هایی از حیات در جاهای دیگر بیابیم، اما کهکشان‌ها گویی هیچ حرفی ندارند به ما بزنند و ما باید «اندازۀ سرسام‌آورِ بی‌اندازگیِ خودمان» را دریابیم.

شاید به‌طرز هولناکی تنها باشیم. هاروی می‌گوید اگر تمدن انسان را همچون زندگی یک نفر در نظر بگیریم، اکنون در مرز میان نوجوانی و جوانی به سر می‌بریم، دوره‌ای که با نیهیلیسم و خودزنی همراه است. سیاره را نابود می‌کنیم، «چون خودمان نخواستیم به دنیا بیاییم، نخواستیم زمینی به ما به ارث برسد تا از آن مراقبت کنیم، نخواستیم این‌قدر در تنهایی محض و غمبار و نامنصفانه باشیم». چند میلیارد سال بعد که زمانِ پایان فرا برسد و زمین بجوشد و خورشیدْ ما را در بر بگیرد، این اتفاق از منظر کهکشان‌ها صرفاً «جنبشی جزئی و اتفاقی ناچیز» خواهد بود.

از لحاظ متافیزیکی، هیچ چیز نیست جز سکوت. کهکشان‌ها هم بیش از خدا به دادخواهی‌هایمان جواب نمی‌دهند. این تنهایی و سکوت ذهن ملویل را درگیر می‌کرد: سطرهای رمان موبی دیک عذاب حاصل از «سکوت مرموز و عظیم» نهنگ را نشان می‌دهد. ملویل در رمان پیِر7 هم می‌نویسد «سکوتْ صدای خدای ماست… انسان چگونه می‌تواند از سکوت صدایی بیرون بکشد؟». هاروی از آن شکاکان پریشان قرن نوزدهمی نیست که در دریای ایمان سرگردان باشد. بیشتر شبیه یکی از نویسندگانی است که خودش گفته او را بیش از همه می‌ستاید: ویرجینیا وولف که درباب معنا در حیرت بود، درباب ایمان مذهبی شکاک بود، اما ذهنی باز دربرابر اسرار هولناک داشت. هیچ ناخدا ایهب8 دیوانه یا لیلی بریسکوی 9همیشه‌جوینده‌ای در مدار زمین وجود ندارد. فضانوردان هاروی، که از هر لحاظ در کارشان تبحر دارند، استاد متافیزیک هم هستند و آن‌قدر هم کاربلدند که جهان‌بینی‌شان را نزد خود نگه دارند. نلِ بریتانیایی از شاونِ آمریکایی می‌پرسد چطور می‌تواند به خدای آفرینش‌باورها اعتقاد داشته باشد، اما جواب او را از قبل پیش‌بینی کرده است: چطور می‌توانی فضانورد باشی و به خدا اعتقاد نداشته باشی؟ نل به پنجره‌ها اشاره می‌کند، به ستارگانِ به‌شدت پراکنده، و از شاون می‌پرسد چه‌کسی ممکن است این‌ها را ساخته باشد «جز نیرویی زیبا و شتابان و بی‌التفات؟». شاون نیز به همان منظره اشاره می‌کند و می‌پرسد «چه کسی این‌ها را ساخته جز نیرویی زیبا و شتابان و باالتفات؟». این تفاوت ظاهراً بی‌اهمیت‌ است، ولی همه‌چیز حول همین تفاوت شکل می‌گیرد. نل چیزی نمی‌گوید و سازشِ سخاوتمندانه‌اش ظاهراً انعکاس‌دهندۀ ندانم‌گرایی سخاوتمندانۀ خودِ هاروی است. نل قبلاً دربارۀ اینکه صدها مایل بر فرازِ زمینِ گرد از سفینه‌ای فضایی آویزان شده بود گفته بود «سخت می‌شود باور کرد». سامانتا هاروی کتابی عجیب و باشکوه و کاملاً نوآورانه نوشته که باور به این معجزۀ خاص را کمی آسان‌تر می‌کند. وقتی پای باور در میان باشد، همان کم هم مگر خیلی زیاد نیست؟

این مطلب را جیمز وود نوشته و در تاریخ ۱۸ دسامبر ۲۰۲۳ با عنوان «Circling the Planet, Looking for God» در وب‌سایت نیویورکر منتشر شده است و برای نخستین‌بار با عنوان «جست‌وجوی خدا در مدار زمین» در سی‌ویکمین شمارۀ فصلنامۀ ترجمان علوم انسانی با ترجمۀ علیرضا شفیعی‌نسب منتشر شده است. وب سایت ترجمان آن را در تاریخ ۷ مرداد ۱۴۰۳ با همان عنوان منتشر کرده است.

جیمز وود (James Wood) از سال ۲۰۰۷ در نیویورکر نویسنده و منتقد کتاب بوده است. او در سال ۲۰۰۹ موفق به کسب جایزهٔ National Magazine Award شد. مجموعه‌ مقالات انتقادی او، ازجمله، در کتابی با عنوان The Irresponsible Self: On Laughter and the Novel به انتشار رسید که به مرحلهٔ نهایی جایزهٔ National Book Critics Circle Award راه یافت. تازه‌ترین رمان او Upstate نام دارد که در سال ۲۰۱۸ منتشر شد.

پاورقی
1 Earthrise
2 Blue Marble
3 Orbital
4 هرمان ملویل، نویسندۀ آمریکایی قرن نوزدهم، که رمان‌های دریایی‌اش همچون موبی دیک مشهور است [مترجم].
5 نام کشتی در رمان موبی دیک [مترجم].
6 The Shapeless Unease: A Year of Not Sleeping
7 Pierre
8 شخصیت اصلی رمان موبی دیک [مترجم].
9 از شخصیت‌های رمان به سوی فانوس دریایی اثر ویرجینیا وولف [مترجم].

انتهای پیام

بانک صادرات

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا