دشمنانی بهتر از دوست
«علیرضا محمودی ایرانمهر»، نویسنده و داستان نویس که روز گذشته هم در گفتگویی (لینک گفتگو) به یاداشتی با عنوان «اوج ابتذال در ادبیات ایران: استادی که کپی کردن را یاد میدهد» (لینک یادداشت) واکنش نشان داده بود، جوابیه ای برای انصاف نیوز فرستاده که متن آن عینا در پی میآید:
«همیشه آرزو داشتم در زمان و مکانی زندگی کنم که کار نوشتن واقعا مهم است. مثل فرانسه ی بعد از جنگ دوم که مردم برسر کار آینده ی کامو و سارتر با هم بحث می کنند، آلمان دهه هفتاد که نوشته های هاینریش بل سیاستمداران را جا به جا می کند، یا روسیه ی قرن نوزدهم که خبر نگارش رمان تازه ای از تولستوی اتفاقی ملی ست. اما این به اندازه ی آرزوی فضانورد شد برایم یه فانتزی دور بود تا این که چند روز پیش رفیقی صمیمی پیام داد و نوشت:
ـ کجایی علیرضا؟ مردم دارن درباره کتابی که هنوز تمومش نکردی دعوا می کنن. یه شاعری به خودت و کتاب حافظ خوانی خصوصی یه عالمه بد و بیراه گفته.
برام لینکی را از یک خبرگزاری فرستاده بود که سید عماد نامی ظاهرا شاعر این دشنام ها را آن جا نوشته بود و توی گروه های ادبی دست به دست می چرخید. سید عماد جلمه ای از کتاب حافظ خوانی را که هنوز در حال کار کردن روی آن هستم احتمالا از توی فضای مجازی پیدا کرده بود و کنار جمله ای از کتاب جز از کل که مضمونی مشابه داشت گذاشته بود و نتیجه گرفته بود که کل این کتاب حافظ خوانی خصوصی تقلبی ست و من نویسنده ی زرد هستم و بی سواد هستم و باعث گمراهی بچه های مردم می شوم و دست آخر هم به این نتیجه رسیده بود که من از اعضا مافیا هستم.
راستش هر چی فکر کردم این سید عماد دیگر کیست و من چه هیزم تری به او فروختم که این قدرعصبانی ست به نتیجه ای نرسیدم. غم ملایمی داشت از نامردی و بی معرفتی مردمان روزگار به سراغم می آمد که ناگهان جرقه ای توی ذهنم درخشید و حسی از شادی و هیجان سراغم آمد و صدایی شبیه دوبلور فرشته ی مهربون پینوکیو توی گوشم گفت:
ـ هی علیرضا تو بدون این که خودت بفهمی به آرزوت رسیدی. نه این سید عماد عزیز و نه هیچ کس دیگه با تو دشمنی نداره. اما تو داری کتاب عجیبی می نویسی و به نقطه ای از زندگیت رسیدی که مردم می تونن با کلمه های تو دوستی و دشمنی کنن. درباره کاری که هنوز داری می نویسی حدس ها می زنن و به نظرشون اون قدر مهم یا ناراحت کننده می یاد که برانگیخته می شن و بهت فحش می دن.
انگار غمگین سر مستراح نشسته باشی و به دشمنانت فکر کنی که ناگهان در باز بشود و فرشته مهربون بپرد توی مستراح و داد بزند:
ـ هی علیرضا نوبل بردی.
دست هام رو شستم و یک بار دیگر فحش نامه سید عماد عزیز را خواندم و وقتی به خط آخر آن رسیدم با خودم افسوس خوردم که چرا واقعا از اعضا مافیا نیستم. اگه واقعا بودم حتما دستور می دادم یک شب بر و بچه ها بروند سید عماد را توی خیابان بدزدند و توی کیسه بکنند و البته بدون آن که یک مو از سر نازنینش کم شود به یک خانه ی متروکه ببرند و دست پایش را محکم به صندلی ببندند و مجبورش کنند چهارصد صفحه کتاب حافظ خوانی خصوصی را با صدای خودم گوش کند. آن وقت احتمالا برای این سید عماد عزیز و دیگر شاعرکان غمگین من شیر فهم می شد که همه ی چیزی که در فضای مجازی از کتاب حافظ خوانی خصوصی خوانده اند فقط مربوط به آخرین داستان این کتاب است. داستانی بلند که ساختاری موزاییکی دارد و تجسم بزرگ ترین آرزوهای نویسندگی من است و جان و جوهر صد ها رمان و کتاب عظیم و تعیین کننده ی تاریخ ادبیات را در خود دارد. داستانی که وقتی آن را می خوانی روح ادبیات مثل دیواره ی ششصد متری سنگی در برابرت می ایستد و تو را به صعود دعوت می کند. اما حیف که این شاعرکان غمگین بیشتر اهل خواندن کتاب های مد روز هستند، اگر نه درست در کنار همان جمله ای که به نظرشان شبیه کتاب جز از کل آمده است روح ابوالحسن خرقانی و سولژنیتسین را با آن ریش درازش می دیدند که در کلمات من پرسه می زنند. جز از کل البته کتاب خیلی خوبی ست اما دربرابر صدها شاهکاری که برای خلق دنیای داستانیم به کار گرفته ام اثری ناچیز است.
اگر من عضو مافیا بودم دستور می دادم یک سطل آب سرد روی سر این جوان جویای نام سید عماد عزیز بریزند تا حسابی تر و تازه شود و بعد خود با کلاه شاپو و بارانی سیاه که برجستگی هفتیرم از توی جیب آن دیده می شود بالای سرش می آمدم و می گفتم:
ـ سید عماد جان، عزیز دل برادر. شما یه اشتباه کوچولو کردین. اون جمله ای که به نظرت مضمونش شبیه کتاب جز از کل اومده در واقعی وام دار فصلی از کتاب شازده کوچولو ست. اون جایی که شازده کوچولو به سیاره ی مرد مست می ره و می گه می نوشم که درد هام رو فراموش کنم، اما مست می شم و بعدش می نوشم که درد مستی رو فراموش کنم. پس در واقعا استیو تولز هم مثل من بیسواد و زرد نویسه که از سن اگزوپری جمله های کتابش رو وام گرفته. اما شازده کوچولو از همه ی ما زرد و بی سوادتره چون خیلی از جمله های کتابش دقیقا از توی جلدهای در جستجوی زمان از دست رفته مارسل پروست اومدن. پروست هم البته پاورقی نویس زردی بوده چون خیلی از جلمه های رمان بینوایان ویکتور هوگو رو توی کتابش استفاده کرده.
بعد دستمالی از جیب بارانی سیاهم در میآوردم به سید عماد عزیز می دادم که خودش را خشک کند و توضیح می دادم. اما سرآمد همه زرد نویس ها و بی سوادهای تاریخ گوته شاعر و متفکر آلمانی ست که در ابتدای دیوان عظیم شرقی غربی کار خودش را الهام گرفته از حافظ شیرازی می داند همان سخنور جادوگری که داستان های کتاب حافظ خوانی خصوصی نیز با الهام و هدایت غزل های او نوشته شده است.
در پایان برای این شادی وصف ناپذیر اول از خدا و بعد از سید عماد عزیز تشکر می کنم و دعا می کنم خداوند به دشمنانم عظمت و هوش و درایت دهد و سید عماد را هم بزرگ کند تا نه دبیر دوهفته نامه ای گمنام بلکه نویسندگان نیویورکر و پاریس ریویو به کتابی که در حال نوشتنش هستم بتازند. برای سید عماد عزیز دعا می کنم همان شادی و هیجانی را که با جوانی خود به من بخشید کسی در میان سالی، البته نه با دروغ و نامردی بلکه با مهر و صداقت و شرافت به خودش برگرداند.
علیرضا محمودی ایرانمهر»
اوج ابتذال در ادبیات ایران: استادی که کپی کردن را یاد میدهد
انتهای پیام
“انگار غمگین سر مستراح نشسته باشی و به دشمنانت فکر کنی که ناگهان در باز بشود و فرشته مهربون بپرد توی مستراح و داد بزند:
ـ هی علیرضا نوبل بردی.”
این قلم حتما هم باید در مورد حافظ بنویسد !!