خرید تور تابستان

روایتی متفاوت از پشت پرده‌ی آسیب‌های زیر پوست پایتخت

«سالها پیش به عنوان خيرين آموزشي با بهزيستي و مراکز موقت نگهداري كودكان كار و خيابان كار مي‌كرديم؛ بین بچه‌ها فرهنگسازی کردیم که اگر آرزوی خیلی ماورایی داشته باشند، فرصت سه ماهه را از دست می‌دهند، بنابراین آنها یاد گرفتند آرزوهایشان دست‌یافتنی باشد!» سمیرا مهدوی، فعال اجتماعی با حضور در تحریریه‌ی انصاف نیوز، بخشی از سالهای فعالیت در حوزه‌ی آسیب‌ها را بازگو کرده است:

او در گفت‌وگو با خبرنگار انصاف نیوز، ماجرای فرصت سه ماهه را این‌گونه روایت می‌کند: موضوع از این قرار بود که بچه‌ها در این مدت زمان باید سعی می‌کردند کارهای خوب و مثبت انجام دهند و بعد یک آرزو کنند؛ وقتی به کودکی گفته می‌شد آرزوی خودش را بگوید اگر بچه‌ای می‌گفت ماشین بنز می‌خواهم در جواب گفته می‌شد بنز که دست یافتنی نیست و او تا سه ماه بعد فرصت را از دست می‌‎داد و این موجب می‌شد بچه‌ها یاد بگیرند آن چیزی را که می‌توانند به آن دست یابند، آرزو کنند و همیشه در رؤیا زندگی نکنند.

15 سال پیش بود که «امین» آرزو کرد یک دوربین عکاسی بابت تغییر رفتار و ادبش در مرکز نگهداری داشته باشد و از ما دوربین عکاسی خواست و بنا براین مجبور شدیم دوربینی را از یکی از دوستان بگیریم و به او بدهیم! این اتفاق مربوط به حدود سال 1384 است.

پس از این که «امین» دوربین را گرفت، انگیزه‌ی عکاس شدن در او به وجود آمد. ما برای این بچه‌ها نمایشگاه عکاسی، نقاشی و کارهای دستی برگزار می‌کردیم و آثار آنها را به نفع خودشان می‌فروختیم و برایشان درآمدزایی می‌کردیم؛ حتی در میان این بچه‌ها، کودکی داشتیم که بابت نقاشی که می‌کشید، حدود 8 میلیون تومان سالانه درآمد داشت!

«امین» با وجود خانواده‌ای که داشت و مادرش در سر چهارراه‌ها، اسپند دود می‌کرد، به شدت باهوش بود و در هشت سالگی به مرکز آورده شده بود و در 10 سالگی به مدت حدود دو سال پایه‌ی ابتدایی را تمام کرد! با پیگیری مدیر مدرسه برای «امین» شناسنامه گرفته‌ شد و با مکاتبات و تلاش‌های ما به مرکز شبانه‌روزی رفت تا دیگر به نزد مادر خود بازنگردد و از چرخه‌ی آسیب خارج شود.

به یاد ندارم که «امین» خواهر و برادر داشت یا نه! سال 90 که «امین» در رشته‌ی عکاسی دانشگاه شیراز درس می‌خواند، شهرداری شیراز جشنواره‌ی عکاسی با عنوان «شهر من شیراز» برگزار کرده بود و در نظر داشت بهترین عکس‌ها از شیراز را برای گردشگران به نمایش بگذارد. عکس‌های «امین» بقدری زیبا بود که شهردار تصمیم گرفت نمایشگاه عکاسی «امین» را یک نفره در دروازه‌ی قرآن برگزار کند.

هنگام اهدای جوایز به این علت که «امین» خانواده‌ای نداشت، از ما به عنوان خانوادش دعوت کرد که به نیابت، جایزه را بگیریم و من که بارها این داستان را تعریف کردم به این قسمت ماجرا که رسیدم احساسی همانند مادری که در مراسم بچه‌ی خود شرکت می‌کند، دارم!

سمیرا مهدوی  ادامه می‌دهد: وقتی «امین» رفت جایزه‌‌اش را بگیرد، پشت تریبون گفت: جایزه‌ام را به پنج نفری که به جای مادرم، من را به اینجا رساندند، تقدیم می‌کنم و اگر آنها نبودند، ممکن بود الان به واسطه‌ی قتل یا قاچاق پشت میله‌های زندان باشم، در حالی که اینجا با افتخار پیش‌روی شما ایستاده‌ام!

به علت تغییر شگرف در فرهنگ، رفتار و منش «امین»، همکلاسی‌ها، اساتید و سایر دانشجویان و شهردار شیراز تا آن زمان، هیچ‌یک نمی‌دانستند «امین» بچه‌ی بهزیستی است! وقتی او از سن پایین آمد، از ته قلبم احساس می‌کردم پسر خودم این جایزه را به من می‌دهد!

آنچه زندگی این پسر را برای همیشه متحول کرد، این بود: در آن همایش فرد خیری به «امین» گفت: من میلیون‌ها تومان برای فرزندم خرج می‌کنم، اما تا به حال دو واحد پاس نکرده ‌است! تو تا هر مقطعی در هرجای دنیا تحصیل کنی من اسپانسر مالیت خواهم بود و به این ترتیب با این اقدام خیرخواهانه، «امین» مستر خود را در دانشگاه ونکوور کانادا خواند و حتی می‌توانم این خبر خوش را بدهم که از سال گذشته، یکسال رست ریسرچ پی اچ دی خود را می‌گذراند؛ به این معنا که استادی را می‌یابد که بتواند با او هماهنگ شود و برای دکترا، پذیرش بگیرد!

اکنون «امین» تصمیم دارد برای بچه‌های کار ایران مدرسه‌ی هنرهای دراماتیک بسازد. او به من گفت: از آن جهت که بچه‌های کار، آدم‌ها و مکان‌های خاص را می‌شناسند اگر به آنها دوربین و آموزش دهیم، عکس‌هایی از طبیعت و مردم خواهند گرفت که می‌توان از آنها نمایشگاه برگزار کرد و جوایز بسیاری برد! ایده‌ی او این است که خلاقیت این بچه‌ها را به نفع آینده‌ی خودشان بکار گیرد!

«امین» تنها یک نمونه است که آینده‌اش با یک دوربین کوچک عوض شد و نه فقط آینده‌ی او بلکه آینده‌ی هزاران نفر دیگر هم تغییر کرد، فقط کافی است او بازگردد و مدرسه‌ی عکاسی خود را دایر کند!

روایتی متفاوت از پشت پرده‌ی آسیب‌های زیر پوست پایتخت

معیاری که کودک کار و خیابان را از هم جدا می‌کند

درباره‌ی کودکان کار یکی از شایعاتی که پخش شد، درباره‌ی کامیونی بود که گفته‌می‌شد بچه‌ها را می‌برد!؛ این‌گونه نیست و بنده این کامیون را دیدم!

چندی پیش یکی از دوستان قانونگذارم در قوه‌ی قضاییه می‌گفت ما باید کودکان کار را دستگیر کنیم، به ایشان گفتم در تمام دنیا کودک کار وجود دارد و باید کودک کار را از کودک خیابان جدا کرد؛ بچه‎های خیابان تکدی‌گری می‌کنند یا با تحریک عواطف شهروندان از آنان امتیاز می‌گیرند؛ معیاری که این دو نوع کودک را از هم جدا می‌کند این است که وقتی به بچه‌های کار با دیده‌ی منت نگریسته می‌شود با غرور واکنش منفی نشان می‌دهند، اما بچه‌های خیابان بیشتر التماس می‌کنند!

وقتی بچه‌ای در خانواده‌ای با هر وضعیتی بزرگ می‌شود و به هرحال مخارج خانواده تأمین نمی‌شود، فرزند آن خانواده نیز مجبور است بازوی درآمدی برای آن خانواده باشد؛ من بچه‌هایی را می‌شناسم که اجاره بهای خانه‌شان را آنها تأمین می‌کنند، چون سایر اعضای خانواده وظایف دیگری دارند یا خانواده‌ای را می‌شناسم که چون پدر خانواده در بیمارستان بستری است سه فرزند با مناعت، با شخصیت و با فرهنگ خانواده در کنار تحصیل و رفتن به مدرسه، گل فروشی هم می‌کنند تا هزینه‌ی بیمارستان پدرشان را پرداخت کنند!

کودکان کار فروشنده‌های خوبی هستند

باید به شهرداری که همه‌ی کودکان کار و خیابان را با هم تلفیق کرده و به اصطلاح «جمع‌آوری» می‌کند توجه ویژه داد که قرار نیست همه‌ی بچه‌ها بروند درس بخوانند و دکتر و مهندس شوند؛ کودکان کار فروشنده‌های خوبی هستند، شهرداری با ساماندهی که این‌گونه تعریف شده ‌است که کودکان را جمع کنند و به مرکزی ببرند و بعد آن‌ها را به والدینشان تحویل دهند، موجب شده بعد از چندبار، تکرار قبح بازداشت برای این بچه از بین برود تا آنجا که اگر به او پیشنهاد دهند به‌ جای شیشه شویی، مواد مخدر بفروشد که سود بسیار بیشتری دارد، احتمال پذیرشش زیاد است، چون با خود می‌گوید 10 بار گرفتنم، باز هم بگیرند، مهم نیست!

ابتدا باید فرهنگ را عوض کرد؛ برای نمونه یکی از انواع و اقسام طرح‌های ساماندهی همین مدرسه «رویش» بود. در این مدرسه کودکان کار درس می‌خوانند؛ بازی می‌کنند و در مجموع مشغول کارهایی هستند که نتیجه‌زا و زیرساختی نیست. ساعت دو بعداز ظهر، بچه مشاهده می‌کند که بخشی از زمان سپری شده و هنوز کار نکرده‌ است و در نتیجه از مدرسه به چهارراه پارک‌وی می‌رود و تا ساعت دو بامداد کار می‌‎کند، در حالی که اگر به رویش نمی‌رفت، ساعت هشت شب به خانه می‌رفت!

با دید کاهش آسیب، کارگاهی در «رویش» برای کودکان احداث شود

علاوه بر این کودک کار مجبور است برای امرار معاش به جایی خارج از محل زندگی برود و این طی مسافت برای او انواع خطرات از قبیل دزدیده‌شدن، تعرض، تصادف و… را دارد. برای رفع این مشکل پیشنهادی که دادم و با مخالفت بسیاری از به اصطلاح حامیان حقوق کودک روبه‌رو شد این بود که در همان مدرسه‌ی رویش، کارگاهی برای کودکان احداث شود تا به جای رفتن به سر چهارراه، همان‌جا بتوانند هزینه‌های امرار و معاش خود را دربیاورند.

حال که قرار است کودک بخشی از هزینه‌ی خانواده را تأمین کند بهتر است کودک به سمت استعدادیابی برود و در همان سن به او فن بیاموزیم تا بتواند درآمدزایی کند و با این کار خانواده دیگر برای سایر ساعت‌ها به او کاری ندارد. دید کاهش آسیب یعنی همین که به جای حذف آسیب که امکان ندارد، آسیب را به سمت صفر میل دهیم. متأسفانه نتوانستم افراد را به این سمت سوق دهم، هرچند امسال تصمیم دارم این مسیر را دنبال کنم.

این فعال مدنی با تأکید بر این که «در پروژه‌های انسانی چون اموری در اختیار ما نیست نمی‌توانیم به صورت خیلی سیستماتیک برنامه‌ریزی کنیم»، به انصاف نیوز می‌گوید: از ماتریس ریسی بهره می‌بریم؛ در این ماتریس پروژه باید پاسخگو، تأیید کننده که می‌تواند قانون‌گذار باشد، مشاور و مطلع هم دستگاه قضا و… را داریم.

کاری نکنیم کودکان کار به کارگاه‌های زیرزمینی منتقل می‌شوند

نتیجه‌ی جمع‌آوری و مدل‌های سازماندهی کودکان کار که هم‌اکنون انجام می‌شود، این است که دیگر بچه‌های کار را نمی‌یابیم، چون به کارگاه‌های زیرزمینی منتقل می‌شوند و ممکن است در بسته‌بندی مواد مخدر به کار گرفته ‌شوند یا مورد سوءاستفاده جنسی قرار گیرند و یا هزاران اتفاق ناگوار دیگر برایشان بوجود بیاید؛ متأسفانه ما فقط در پی آن هستیم که کودکان کار را از سطح شهر جمع‌آوری کنیم!

بنظر می‌رسد برای حل معضل کودکان کار ابتدا باید تمام قوانین کشوری جمع‌آوری شود و سپس با قوانین کشورهایی در جهان که تجربه‌ی موفقی در حل این مشکل داشتند مقایسه شود تا متوجه شویم برای ساماندهی مناسب چه ضعف‌هایی وجود دارد.

روایتی متفاوت از پشت پرده‌ی آسیب‌های زیر پوست پایتخت

مسأله فرار دختران همیشه عشق و زیاده‌خواهی نیست!

این فعال اجتماعی در ادامه‌ی گفت‌وگوی تفصیلی که در دفتر انصاف نیوز انجام شد، به راه‌اندازی اولین مرکز دختران آسیب در دولت‌آباد شهرری اشاره کرده و می‌گوید: متأسفانه این مرکز که به همت بهزیستی آغاز بکار کرد، به علت خیلی از اتفاقات زیرساختی قانونی بسته شد، اما بواقع جای خوبی برای دختران فرار و آسیب‌دیده بود. از من و تعدادی از همکارانم بدلیل تجربه‌ی خوبی که داشتیم دعوت شد به عنوان داوطلب اینجا هم فعالیت داشته باشیم و برای کارآموزی با این دخترها ارتباط بگیریم؛ البته ماهیت کارها با برنامه‌ای که درمرکز نگهداری کودکان انجام می‌دادیم، متفاوت بود و اینجا بیشتر آرایشگری، خیاطی و… یاد می‌دادیم.

مهدوی: خیلی به خانواده‌ی این دخترها بویژه دختران فرار دقت کردم و متوجه شدم آنها مشکل زیرساختی از ناحیه‌ی مادر دارند و به همین دلیل بتدریج به سمت حوزه‌ی زنان آسیب‌پذیر رفتم و ریشه‌یابی این که چرا یک دختر تصمیم به فرار می‌گیرد و پی بردم همیشه هم مسأله، عشقی و زیاده‌خواهی نیست!

من، دو خواهر دوقلو آنجا داشتم که بخاطر سختگیری‌های یکطرفه‌ای که پدرشان داشت، از خانه فرار کرده بودند؛ البته پدرشان می‌دانست که آنها فرار کردند و کجا هستند، اما نه او مایل به پذیرش آنها بود و نه دخترها می‌خواستند بازگردند، درحالی که دخترهای سالم، صالح و درس‌خوانی بودند.

انصاف نیوز: این دو دختر چه مشکلاتی با مادر خود داشتند؟! 

مهدوی: مادرشان زیر سلطه‌ی پدرشان بود! مشکل دختران فرار همیشه بحث فساد نیست؛ شما وقتی وارد حوزه‌ی زنان آسیب می‌شوید بسیاری خط قرمزها و بویژه نقاط قرمز وجود دارد و از جمله‌ی آنها، فحشا و تن فروشی و مهم‌تر از همه، اعتیاد است! من در ادامه‌ی فعالیتم، به حوزه‌ی زنان معتاد و کارتن‌خواب وارد شدم. در بیشتر گروه‌ها و سازمان‌های مردم نهاد معروفی که در حوزه‌ی آسیب کار می‌کنند، رفتم؛ البته نه این که عملکردشان را تأیید کنم بلکه به شدت با برخي عملکردهاي سليقه‌اي آن‌ها مشکل دارم و از اصول من، فعالیت زیرساختی است؛ یعنی به صرف این که به آسیب‌دیدگان، غذا داده شود یا به زور به کمپ برده‌ شوند که مدتی بعد فرار کنند؛ اعتقادی ندارم. ترجیحم این است که یک نفر به اندازه‌ی هزار نفر نتیجه داشته ‌باشد.

شب‌ها به مکان‌های آسیب مانند پارک هرندی قبل از این که آتش زده شود، کوچه‌ی قالی‌شویی‌ها و سایر مکان‌های آسیبی که می‌شناختم، می‌رفتم و شاید جزو تنها خانم‌های سالم، مصرف نکرده و بهبود نیافته‌ای بودم که با آسیب‌دیدگان ارتباط می‌گرفتم و بخاطر لطف خداوند و شاید این که نه می‌خواستم آنها را لو دهم و نه می‌خواستم مجبور به ترکشان کنم بلکه بدنبال آسیب‌شناسی بودم، نفوذ کلام بالایی روی آنها داشتم.

روایتی متفاوت از پروژه‌ی «شفق» و پایانی بی‌نتیجه!

مقام معظم رهبری در اردیبهشت سال 94، پنج رکن برای کاهش آسیب‌های اجتماعی اعلام کردند که یکی از آنها درباره‌ی کارتن‌خوابی و اعتیاد بود و اتفاق «شفق» افتاد؛ یعنی 400 زن کارتن‌خواب و معتاد را جمع کردند و به «شفق» بردند؛ آن زمان خانم دانشور در شورای شهر تهران مطرح شد که زن کارتن‌خواب داریم، اما شهرداری همچنان کتمان و ادعا می‌کرد ندیده‌ است!

بر این اساس تصمیم گرفته ‌شد ماده‌ی 16، برخلاف گذشته برای اولین بار در ایران برای خانم‌ها اجرا شود و در یک شب 400 زن در یک محله یعنی شوش، هرندی و منطقه‌ی12 جمع‌آوری شدند و توجه به این نکته نشد که بعضی زن‌های دستگیر شده خواه ناخواه مادر هستند و پیوند عاطفی با فرزندانشان دارد، حتی اگر معتاد باشند!

بطور نمونه؛ زنی هنگام خرید مواد مخدر در حالی که فرزندش را در خانه تنها گذاشته و درب را قفل کرده بود، دستگیر شده بود و کسی در هنگام دستگیری توجه نکرده بود که بچه دارد یا نه! و بنده تا متوجه این اتفاق شدم با خانم دانشور تماس گرفتم و گفتم الان وضعیت بچه‌ها چه می‌شود؟! او گفت: حق با شماست و چرا کسی به فکر این بچه‌ها نیست؟!

به این ترتیب بدلايل امنيتي با حمايت كميسيون اجتماعي و پيگيري این عضو شورای شهر و با كمك و حمايت نيروهاي NGOها با آدرس‌هايي که مادران داده بودند، وارد عمل شدیم و 70 بچه را به مدت کمتر از یکماه از مکان‌هایی که نباید می‌بودند، شناسایی و کشف کردیم!

سمیرا مهدوی اضافه می‌کند: من زنی را ‌دیدم که بعد از 21 روز که دوره‌ی اول سم‌زدایی تمام می‌شود، تازه بیادش افتاد که من زن هستم و باید موهای خود را شانه کنم، مسواک زده و آرایش کنم! در حالی که پیمانکار توانایی برآورده کردن خواسته‌های آنها را نداشت و موجب مشکلات فراوان شده بود و معتقدم «شفق» جزو بهترين و بدترين پروژه‌هایی بود که تا به حال دیدم كه بدون برنامه‌ریزي تصمیم گرفته شد.

بنا بر این لیستی از خواسته‌های زنان تهیه می‌کردم و یک هفته بعد با افراد خیری که پیدا می‌کردم شامپوی نرم کننده‌ی مو، مسواک، شانه و مواردی از این دست تهیه کرده و بدست سرپرست مركز براي توزيع بين زنها مي‌رساندم. اتفاقات متعددی که آنجا افتاد، تجربه‌ی بسیارخوب و بسیار بدی برای من بود؛ نتیجه‌ی مثبت این بود که خانم دانشور که هم از جهت مالی و هم قانونی توانایی داشت واحد پامنار موسسه‌ی مهرآفرین را شروع کرد و تمرکزشان روی مادران معتاد کارتن‌خواب بود که ماحصل آن همین مادران اینجا بودند.

متأسفانه به مرور دیده شد در پروژه‌ی «شفق» برای آینده‌ی این زنان برنامه‌ریزی نشده‌ است و «بهاران» هم طبق پيش‌بيني راه‌اندازی يا بهره‌برداري نشد و بیشتر این زنان مجدد به چرخه‌ی اعتیاد و مواد مخدر بازگشتند، اما این بار بعد از چند ماه پاک شدن، شادابی و نیروی جدیدی برای پاتوق دار شده‌ بودند!

کارشناسان مسایل اجتماعی بخوبی می‌دانند که این زنان چون بعد از ترخیص، مکانی برای زندگی و پولی برای تأمین نیازهای اولیه معیشت ندارند مجبور می‌شوند به هرچیزی تن می‌دهند و احساس من اینست که در ماجرای «شفق»، دوباره فساد بیشتری بوجود آمد، فقط به این دلیل که به زیرساخت‌ها توجه نکردند!

 

وقتی سبک زندگی کارتن‌خوابی را بپذیرند، تغییر سخت است!

باید دقت کرد که این دست زنان، سبک زندگی کارتن‌خوابی را پذیرفته‌اند و نمی‌توان یکباره سبکشان را عوض کرد، بلکه باید با مدل کاهش آسیب حرکت کرد؛ به این معنا که باید با خود او کنار آمد؛ شما نمی‌توانید ذائقه‌ی کسی را که همیشه تخم‌مرغ خورده ‌است را ناگهان تغییر کنید و هر روز کباب به او بخورانید، چون او نمی‌تواند هضم کند.

در پروژه‌ی «شفق»، پس از جمع‌آوری زنان معتاد برای مددکاری آنها، شهرداری خود را مسوول ندانست و وزارت بهداشت هم خود را بی‌اطلاع معرفی می‌کرد و از این انتقاد داشت که او را در جریان طرح قرار نداده‌اند و به این ترتیب این پروژه با وجود هزینه‌های فراوان دچار بی‌نظمی شد و بدون خروجی موفقی پایان یافت!

این فعال اجتماعی می‌گوید: در هرحال در سه سال گذشته با این حوزه و بویژه کودکان آسیب، کودکانی که فقط بصورت بیولوژیکی پدر و مادر دارند و والدینشان هیچ تعهد و تعلق خاطری به آن‌ها ندارند، درگیر شده‌ام و جزء یونیک‌ترین کارهایی که انجام دادم، این بود که با برخی اشخاصی که هرکدام به نوعی در حوزه‌های مرتبط با مددکاری، فعالان حوزه کودکان آسيب، نیروی انتظامی و…فعالیت می‌کردند، تیمی به عنوان عده‌ای خیر تشکیل دادم و با شیر خشک، پوشک و غذای کوچک پروتئینی مانند میوه‌ی بسته‌بندی شده، شیر پاکتی، لقمه‌های نان و پنیر و گردو و خرما؛ خوردنی‌هایی که نه قابل فروش هستند نه می‌توان از بچه گرفت و به این ترتیب با اعضای تیم به محل‌هاي آسيب‌خيز رفتیم و از این جهت که از قبل من را می‌شناختند ورودم راحت‌تر انجام می‌شد.

با هدف فرهنگسازی شروع به ارایه‌ی خدمات سالم به این کودکان کردیم و در این میان اتفاقی که افتاد این بود که ما شیر خشک و پوشک را برای بچه‌ای که با پدر و مادر معتاد خود در شرایط بسیار اسفناکی زندگی می‌کرد، به مدت سه هفته متوالی هر هفته می‌بردیم و در نتیجه آن بچه دیگر قندداغ نمی‌خورد و به شیرخشک عادت کرده ‌بود و اگر آن بچه را با کیسه‌ی زباله، پوشک می‌کردند بدنش می‌سوخت و مجبور می‌شدند پوشک کنند!

مدل خدمات‌رسانی‌مان تغییر کرد

حال دیگر مدل خدمات رسانی من تغییر می‌کرد و با وجود این که در این فضا نبودم که آن‌ها را وادار به ترک اعتیادشان کنم، هفته‌ی چهارم دیگر به پاتوق‌ها نمی‌رفتم تا آن پدر و مادر معتاد مجبور به تماس شوند که پول شیر خشک و پوشک را نداریم! و من در جواب می‌گفتم: «من دیگر شوش نمی‌یام و شما باید به مولوی بیایید!» و در نتیجه به خاطر گریه‌ی بچه هم که شده مجبور می‌شدند یک قدم از محل بیرون بیایند و هدف ما بدین صورت محقق می‌شد!

در هفته‌های پنجم و ششم حتی جای خود را عوض نمی‌کردم و اگر تماس می‌گرفتند با بهانه‌های مختلف آنان را به سمت خودم می‌کشاندم و این شرایط به اینجا می‌رسید که پدر و مادر معتاد مستأصل می‌شدند، چرا که نه خودشان امکان تهیه‌ی شیر خشک و پوشک را داشتند و نه بنده این کار را برایشان انجام می‌دادم و از من می‌پرسیدند: «حالا چه کار کنیم که تو برگردی؟!» و من در جواب می‌گفتم: «من نمی‌توانم هر هفته بیایم و شاهد اعتیاد شما باشم یا ترک کنید یا حداقل بیرون پاتوق زندگی کنید!»

نمی‌توانستم مطمئن باشم که پوشک را نمی‌فروشند؛ البته خودم درب پوشک را باز می‌کردم و تعدادی پوشک را برمی‌‌‌‌داشتم تا غیرقابل فروش شود یا اگر خوراکی برای بچه می‌آوردم همان لحظه به بچه می‌دادم تا بخورد!

این کار نتایج بسیار خوبی داشت؛ البته بعضی دوستان بنده که حالت خیرانه‌ی بیشتری داشتند به من انتقاد می‌کردند که دل‌سنگ و بیرحم هستم و موجب آزار بچه‌ی بی‌گناه می‌شوم؛ اما من پاسخ می‌دادم آن بچه تا به حال همین گونه زندگی می‌کرده‌ است و از اتفاق، ما می‌خواهیم شرایط آن بچه را عوض کنیم و قصد سرویس‌دهی به کسی را نداریم و این معنا ندارد که پدر و مادر بچه مواد مخدر مصرف کنند و ما هم بیاییم شیرخشکش را بدهیم!  باید پدر و مادر معتاد بي‌مسوليت را به استیصال بکشیم!

مرحله‌ی بعدی کار ما این بود که آن‌ها از پاتوق بیرون بیایند و وقتی این اتفاق می‌افتاد و می‌دیدند که باید به خرید بروند، باید فرزندشان را به حمام ببرند و این موضوع نتایج خوبی در برداشت و در این مرحله از خیرین دولتی، غیردولتی، سازمان‌های مردم‌نهاد و..استفاده می‌کردم.

معتقدم قوانین خیلی خوبی داریم، اما بلد نیستیم استفاده کنیم!

با تمام این تجربیات که حتی منجر شد که سال گذشته در کنگره‌ی بین‌المللی دانش اعتیاد مقاله‌ای انگلیسی درباره‌ی نظریه‌ی گافمن یعنی انگ‌زدایی زنان بهبود یافته ارایه دهم که تاييد و در کتابشان چاپ شد، به این نتیجه رسیدم آن چیزی که در این میان مهم است فرزندان والدین معتاد هستند؛ هرچند بعضی از این بچه‌ها سن تربیت‌پذیری زیر هفت سال را گذرانده‌اند، اما احتمال خطایشان خیلی از بزرگترها کمتر است.

انصاف‌نیوز: اعتیاد برای زنان خطرناکتر از مردان است بدلیل مشکلات بیشتری که برایشان بوجود می‌آید و مسائل عاطفی‌شان خیلی مهم است، اینطور نیست؟!

بنده روی این موضوع پژوهش‌های زیادی انجام دادم و براساس تحقیقاتم که فقط منحصر به بازدید میدانی هم نبود و منجر به مقاله‌ی یاد شده شد، باید بگویم در نظریه‌ی انگ‌زدایی «گافمن» داغ و ننگی بر روی افراد می‌ماند و بطور مثال گفته می‌شود آن شله؛ آن کوره و جایی هم گفته ‌می‌شود معتاده! در مورد زنان چون این انگ خیلی خیلی دیرتر از مردان از آنها برداشته می‌شود و هر کسی اگر بداند زنی در گذشته معتاد بوده‌ است و به روی آن زن بیاورد، احتمال بازگشت او به اعتیادش را افزایش یافته، پاک ماندن زنان نسبت به مردان خیلی ضعیف‌تر است!

نکته مهم دیگر درباره‌ی زنان این که به علت ‌وابستگی  که دارند، باید جایگزین وابستگی به مواد وابستگی دیگری پیدا کنند و بیشتر زنان معتاد که بچه‌دار می‌شوند به خاطر این است که یک ثمره‌ی عشق وابستگی‌شان را نگه دارند با این که به هیچ وجه پارتنر خود را نمی‌خواهند و حتی از او متنفر هستند، اما فرزند خود را دوست دارند و به علت این دوست داشتن بیشتر به بچه آسیب می‌زنند، چون به دیگران اجازه نمی‌دهند به فرزندشان کمک کنند و مداخله نکردن دیگران موجب می‌شود شرایط دردناکی برای بچه ایجاد شود.

روایتی متفاوت از پشت پرده‌ی آسیب‌های زیر پوست پایتخت

ماجرای زن کارتن‌خواب‌زاده و یک ابلاغیه‌ی کشوری

زنی به نام «مرجان» بود که بچه‌ای را در پارک هرندی باردار شده بود. روزی با من تماس گرفت که من نزدیک زایمان تنها هستم و اصرار می‌کرد که او را به بیمارستان ببرم و من پذیرفتم که او را به بیمارستان ببرم و هزینه‌هایش را بدهم، به شرطی که بچه‌اش را نبیند و بچه به بهزیستی برود و حداقل جایی این چرخه‌ی کارتن‌خوابی خانوادگی‌شان از بین برود!

داستان «مرجان» مهم است، چون به یک ابلاغیه‌ی کشوری منجر شد. ما کارهای «مرجان» را در بیمارستان یکی از مناطق جنوبی تهران انجام دادیم و موقع ترخیص بعد از زایمان در پرونده‌ی او دیدم که اچ آی وی او مثبت اعلام شده و وضعیت نوزاد را هم در پرونده سالم عنوان کرده‌، اما اچ آی وی نوزاد هم مثبت اعلام شده‌ است! آن بچه به بهزیستی تحویل داده شد.

در تمام مسیر بازگشت به خانه با خود فکر می‌کردم که چرا این بچه‌ی بی‌گناه باید قربانی اشتباه فرد دیگری شود و اچ آی وی مثبت شود؟! درحالی که امکان داشت کسی سرپرستی او را به عهده بگیرد و مسیر زندگی او بطور کلی عوض شود و حال‌ که رسوبی شده تا آخر عمر باید در بهزیستی بماند.

به همین علت در پروتکل‌های سازمان بهداشت جهانی بسیار تحقیق کردم و دیدم پروتکلی درباره‌ی مادرانی که اچ آی وی مثبت هستند، وجود دارد که اگر زایمان «الکتا» – که بیرون رحم کیسه‌ی آب باز می‌شود و کودک تغذیه‌ی خارج از رحم مادر ندارد – انجام دهند؛ 85 درصد احتمال ابتلای اچ آی وی نوزاد را کاهش می‌دهند.

الزامی شدن زایمان الکتا برای زنان اچ آی وی مثبت

چون این قانون جهانی است و بسیاری از قوانین جهانی در ایران اجرا نمی‌شود، پس به سراغ وزارت بهداشت رفتم و جالب آنکه در آنجا ابلاغیه‌ای درباره‌ی زنان باردار اچ آی وی مثبت وجود داشت که باید سزارین الکتا بشوند، اما چون این موضوع قانون نیست و به عنوان تبصره‌ی یک ابلاغیه است، ارزش الزامی ندارد؛ مگر این که خود فرد از دکتر بخواهد که چون اچ آی وی مثبت است، او را بصورت الکتا سزارین کند.

به این ترتیب حدود یک هفته پکیجی از تمام قوانینی که وجود داشت به علاوه‌ی مقالاتی که در همایش‌های مختلف بطور کامل درباره‌ی الکتا ارایه شده بود، تهیه کردم و به رویت خانم دانشور رساندم و گفتم بنده توانایی قانونی ندارم و یک فعال اجتماعی آزاد هستم، پس احتیاج به حمایت شما دارم.

خانم دانشور که از من در حوزه‌ی آسیب پیگیرتر بودند با تلاش بسیار و پیگیری از شخص وزیر بهداشت و دکتر ایازی توانستند یک ابلاغیه مبنی بر این که چه مادر خوداظهاری کند و چه در آزمایش‌‌‌های روتین قبل از وضع حمل مشخص شود مادر اچ آی وی مثبت است، پزشک با علم به این وضعیت مادر، باید او را سزارین الکتا كند.

علاوه بر این در ابلاغیه اضافه شد: اگر نوزاد از مادر معتاد متولد شود باید به مدت 10 روز برای سم‌زدایی نگهداری شود، در حالی که در گذشته الزامی برای بیمارستان وجود نداشت و به این ترتیب در سم‌زدایی، بچه 10 روز در دستگاه می‌ماند و با تزریق سرم‌هایی بدن نوزاد را وادار به دفع سموم می‌‌‌کنند همانند اتفاقی که برای یک معتاد بزرگسال اتفاق می‌افتد.

بند دیگر ابلاغیه بیمارستان را موظف می‌کند هنگام ترخیص نوزاد از والدین اوراق هویتی طلب کند و اگر این کار انجام نشود، بیمارستان مجرم است، به علاوه به علت تولد بچه در خانواده‌ی معتاد از هنگام ترخیص تا مدت سه ماه نوزاد باید زیر نظر مددکاری بیمارستان باشد تا بچه به فروش نرسد یا در شرایط بد مانند خرابه نگهداری نشود.

ناباروری موقت در برنامه‌های کاهش آسیب وزارت بهداشت گنجانده شود

از دیگر برنامه‌های من که مخالفت‌ زیادی را برانگیخت، موضوع عقیم‌سازی زنان معتاد و خیابانی است و معتقدم جلوگیری از بارداری برای زنان معتاد به صورت کوتاه‌مدت پنج تا هفت سال انجام شود و این ناباروری موقت حتی اگر هزینه‌ی زیادی داشته باشد باز از هزینه‌‌ای که تولد بچه‌ از مادر معتاد دارد، کمتر است. عقیم‌سازی هم بیرحمانه امکان مادر شدن را از یک زن سلب می‌کند و ضرورت دارد ناباروری موقت در برنامه‌های کاهش آسیب وزارت بهداشت گنجانده شود.

بچه‌ای که از مادر معتاد متولد می‌شود در بهترین حالت به خانواده‌ی دیگری فروخته می‌شود یا به معتادانی که از بچه‌ها برای حمل مواد استفاده می‌کنند و یا به قاچاقچیان اعضای بدن انسان فروخته می‌شود و یا به کسانی که با اجاره‌ی بچه‌ها از آنها برای کار سوء‌استفاده می‌کنند.

هرگز از فعالیت اجتماعی خسته نمی‌شوم…

روایتی متفاوت از پشت پرده‌ی آسیب‌های زیر پوست پایتخت

گزارش از سعیده ساجدی نیا، دبیر اجتماعی و مهدی وفسی خبرنگار افتخاری انصاف نیوز

انتهای پیام

بانک صادرات

نوشته های مشابه

یک پیام

  1. از کسانی که کل مردم ایران را نیازمند به قیم میدانند ، انتظار سامان دادن به کودکان کار را چه میتوان نامید ؟!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا