«بازگشت به گرامشی» و سنجش دموکراسی ادبی
تأملات گرامشی در آثار د سانکتیس و کروچه١ او را قادر ساخت که از مفهوم «روشنفکر سنتی» به «روشنفکر عام» برسد و بیآنکه تأثیر «روشنفکر سنتی» را کمتر ببیند، مسئولیت این روشنگری را در طبقات مختلف جامعه جستوجو کند٢؛ با تکوین بورژوازی روشنفکری زاده شد که اگرچه از گروههای فرهنگی پیشین نبود اما در حوزهای «متخصص» بود و تأثیری مستقیم یا غیرمستقیم در زندگی مردم داشت. گرامشی این افراد را «روشنفکر نوین» مینامد. روشنفکر نوین میان حاکمان و مالکان، و «مردم» میایستد و نگرش و موضعی که نسبت به ایشان دارد از او متفکر مرتجع و بیاعتنا یا روشنفکری منتقد میسازد. گرامشی وظیفهای به وظایف روشنفکر میافزاید و خط بطلانی بر دوگانه روشنفکر و غیرروشنفکر میکشد؛ همه میتوانند روشنفکر باشند و وظیفه روشنفکر علاوه بر راهنمابودن این است که همگان را متقاعد سازد که روشنفکرند. در این میان «روشنفکر عام» پا به حیات میگذارد.
نکته مشترک در آثار مانزونی و پیراندِلّو حضور نمایندگان تمامی طبقات اجتماعی است. مانزونی در آثارش «مردم» و «طبقات فرودست» را به نمایش درآورده است. بررسیهای گرامشی از کارنامه او [٤٠٢] نشان میدهد که درک گرامشی از «مردم» چه اندازه از معاصرانش متفاوت است. او بر این باور است که مانزونی اگرچه طبقات بهاصطلاح «فرودست» را در رمانهایش نشان داده است، اما نگرشی «کاستی» دارد؛ «مردم» را «خردهپا»هایی میانگارد که فاقد زندگی معنویاند، و نگاه مهربان او به ایشان مانند مهربانی بعضی از انسانها با حیوانات است. در آثار او مردم نه تاریخ دارند و نه دغدغه هستی، و اگرچه میتوان به بازیشان گرفت و سرگرمشان کرد، حرفی برای گفتن ندارند و به سبب بیچارگیشان سزاوار گذشتاند. در نهایت در آثار مانزونی باید به نقش ایدههای روشنفکرانه و اشرافی در به تصویر کشیدن زندگی مردم واقعی اشاره کرد؛ ایدههایی ازپیشآماده که فارغ از زندگی واقعی شخصیتها را هدایت میکند. برخلاف مانزونی پیراندِلّو است که توانسته مردم را فعال، پویا و زنده نشان دهد. گرامشی پیراندِلّو را روشنفکری میداند که در سه سطح محلی، ملی و قارهای[٢٢٦] فعال است و به هر سهی آنها نگاه انتقادی دارد و خودش را در قبالشان مسئول میداند. زمانی که تئاترهای پیراندِلّو در قیاس با «صنعت تئاتر» ضرر میداد، گرامشی آثار او را «عالی» میدانست و معتقد بود با آثار پیراندِلّو مخاطبی پرورش مییابد که اگرچه در آخر نمایش تشویق نمیکند اما در فکر فرو میرود؛ تشویق فوری در ارضای نیازهای لحظهای معنا پیدا میکند، آنجا که مخاطب در اندیشهای گرفتار شود، در طول تاریخ صدای تشویقش برخواهد خاست. آثار پیراندِلّو مخاطب را وادار به اندیشیدن و فعالیت میکند. او نشان میدهد هنگامی که اثر نویسنده لباس مردم را به عاریت نگرفته باشد، بلکه جامهای از دل زندگی واقعی و با تجربههای زیسته تاریخی و فرهنگی بر تن داشته و حداقل پیوند را با ایدههایی از دنیای روشنفکری داشته باشد [٢٢٢]، و آنها را صرفاً حاملان پیام نبیند، بلکه ایدهها را از دنیای واقعی، از میان انبوه خردهواقعیات موجود فراهم آورده باشد، «مردم» را آنگونه که هستند در نظر میگیرد؛ «آنچه واقعاً هستیم حاصل مبارزه برای تبدیلشدن به آن چیزی است که میخواهیم بشویم»[٢٢٦]. به همین سبب است که پیراندِلّو در نگاه گرامشی «یک عضو گروه ضربت تئاتر است. کمدیهای او نارنجکهای دستیاند که در مغز تماشاگران منفجر میشوند و حاصل آنها، آوار ابتذال و ویرانههایی از احساس و اندیشه است»[١٣٣]. انفجارهایی که اگرچه چشم را میسوزاند، گوش را میآزارد و سر را پایین میاندازد، اما کوششی میطلبد در جهت خلاصی از وضع موجود. علاوهبراین گرامشی در کار پیراندِلّو حضور در زندگی و فرهنگ زمانه، یعنی پایینترین سطح فرهنگ عامه، و واژگونی وحدت سوژه را با تکیه بر تفاوتهای قومی، ملی، زبانی و گویشی، جنسیتی و… مهم میشمارد. این ویژگیها پیراندِلّو را قادر ساخت تا شیءوارگی انسان معاصر را دریابد و فلاکت و فقری را که پشت پیشرفت تمدنها مستور مانده است هویدا سازد,٣
یادداشتهای گرامشی بر سرود دهم از کتاب دوزخ «کمدیالهی»٤ دانته نشان میدهد که تلاشهای فکری او به سرانجام رسیده و ایدههای «روشنفکر عام» و «مخاطب فعال» به اتحاد رسیده است. تأویلهای گرامشی بر این سرود نشان میدهد که اگر متن ساختار درستی داشته باشد، به چهشکل مخاطب را در هر یک از سه سطحِ دریافت، ادراک و ارتباط هدایت میکند و در این میان ارتباطی میان «سوژه -نویسنده» و «سوژه – خواننده» شکل میگیرد و معنایی که نویسنده به دنبالش است کشف میشود. خواننده پس از دریافت اطلاعات از متن درک آنها را آغاز میکند، یعنی اطلاعات پراکنده را در کنار اطلاعات خویش میگذارد، آنها را تصدیق یا انکار میکند، و در این میان معنایی حاصل میشود که (شاید در متن بیان نشده باشد و) حاصل ارتباط نویسنده و خواننده است. مخاطب نقش سوژه و خواننده فعال را در مواجهه با متن برعهده میگیرد. نویسنده باید بکوشد که مخاطبش را نه یک مصرفکننده، که سوژهای فعال و روشنفکر ببیند که به دنبال وقتگذرانی نیست، بلکه لذت را در دریافت اطلاعات، ادراک آن و ارتباطی که این میان شکل میگیرد و معنا را به وجود میآورد، میجوید. این سه نقش نشاندهنده فعالیت و دخالت خواننده در متن است. درنظرگرفتن خواننده در مقام روشنفکر، سوژهای که دغدغه فرهنگی و هنری دارد، تضادهای طبقاتی را درک میکند و بااینهمه در معرض خطر هزاران دامی قرار دارد که دوست و دشمن، خواسته یا ناخواسته، بر سر راهش میگذارند، به نویسنده یاری میرساند که معنا را در سطوح مختلف بسازد و با ساختن متنی که مسیر سوژه – ابژه – سوژه را طی میکند بر رسالت روشنفکری خود نیز عمل کرده باشد؛ رسالتی که شرط تحقق دموکراسی ادبی است. دموکراسی ادبیای که گرامشی پیشنهاد میدهد به معنای فعالیت و دخالت تمامقد مخاطب در متن است تا فقط دریافتکننده پیام یا مصرفکننده متن نباشد، بلکه با حضورش متن را معنا بخشد و نقش اصلیاش را در این دموکراسی ایفا کند. برقراری دموکراسی ادبی میتواند متن را با خیزش ظرفیتهای بالقوهای مواجهه سازد که، سرخورده و عقیم، راه به جایی نمیبرد؛ ظرفیتهایی که هرگز در شخص نویسنده یا خواننده منفرد مجال فعالیت نمییابد، بلکه با فعالیت این دو در برابر هژمونی بالفعل میشود. از دید گرامشی هژمونی به معنای نحوه سرکوب مسالمتآمیز اقشار مختلف توسط گروهی است که سلطه اقتصادی، سیاسی و فرهنگی دارد. استقرار هژمونی فقط از طریق سرکوب و خشونت ظاهری نیست، بلکه فرایندی پیچیده است که طبقه مسلط در لایههای مختلف زندگی اجتماعی و خصوصی افراد در دستور کار دارد و درک آن نیاز به مطالعه «فرهنگ عامه» و نحوه شکلگیری هژمونی دارد تا شکل مقابله با آن روشن شود. گرامشی نقشی در جهت بالابردن آگاهی نزد مخاطب به نویسنده -روشنفکر میدهد. اگر از گرامشی پذیرفته باشیم که خواننده متن «روشنفکر» است و صاحب حق دخالت در سرنوشتش، چه در دموکراسی ادبی و چه در برابر هژمونی، اگر نویسنده – روشنفکر علاوهبر زیباییشناسی، دغدغه فرهنگ هم داشته باشد «باید از پیکار برای فرهنگ نو و نه هنر نو سخن بگوییم» [١٥٨] (آنگونه که در مثال پیراندِلّو دیدیم و همچنین بسیاری از نویسندگان قرن بیستم میلادی مانند توماس مان، کنراد، کافکا، جویس، پروست، کارپانتیه و… که دلنگران فرهنگ بودند) و اگر متوجه خطر هژمونی اقتصادی، فرهنگی و سیاسی شده باشیم [١٥٩]، یعنی بدانیم که سلطه هژمونیک از راههای مسالمتآمیز و با خشونت پنهان سعی در ایجاد احساس رضایت و نمایاندن آزادی دارد، فقط یک راه باقی میماند و آن اتحاد «نویسنده -روشنفکر» و «خواننده- روشنفکر» است. ایده گرامشی اگرچه در نگاه نخست بلندپروازانه بهنظر میرسد اما سرگذشت نویسندگانی که ذکرشان رفت نشان میدهد که هر چهقدر هم راه تولید اثر هنری سخت، پیچیده و چندوجهی باشد، با وجود ممارست، دقت در ساختار اثر و توجه به کارکردهای ادبی متن میتوان مخاطبان خویش را یافت و در رابطهای آگاهانه با آنها در برابر هژمونی طبقه مسلط، ضدهژمونی را در دستور کار قرار داد که اولویت آن گسترش فرهنگ و غنای هنری است، چرا که هدف هژمونی حفظ وضعیت موجود است و با جا انداختن خوانندهای که امروزه در کنار سایر اقلامی که به مصرف میرساند ادبیات را نیز جذب و دفع میکند، مروج تولید کالایی ادبیاتی است که هدفش بیش از آنکه تولید معنا و روشنی باشد، تولید بیاعتنایی، بیمعنایی و آسانگیری است. اگر نویسنده تاریخ و سرگذشت مردمانش را بداند، نگاهش به «مردم» در رابطهای موازی شکل بگیرد و علاوهبر ایفای نقش روشنفکر سنتی، خود را موظف به انتقال آگاهی، کنکاش در خاستگاههای فرهنگی جامعه و انتقال خطر هژمونی فرهنگی به مخاطب بداند [١٥٢]، اگر «نگرش» [١٨٤] را هم در کنار چشمانداز لحاظ کند، یعنی بفهمد که «حقیقت در خود وجود ندارد، بلکه بیشتر برداشتی بهشدت شخصی از واقعیتی مشخص است» [١٣١] و آنچه میبیند منوط به زاویه دیدش است و با استفاده از زاویه دید «دیگری» بر غنای اثرش بیفزاید و متنی چندآوایی بیافریند، اگر نگاهش به طبقاتی باشد که در رابطه با هژمونی ابزارها، امکانات و «آدم نو» میآفریند، و اگر معاصر باشد و مدرن، همانند پیراندِلّو که علاوهبر درک خطر، استفاده از همه ظرفیتهای فرهنگی زمانهاش را در دستور کار قرار داد، میتواند چشمانتظار خوانندگان نیز باشد؛ خوانندگانی که در جستوجوی متونیاند که به جای بیمعنایی معنا بیافریند و آنها را تودهای بیشکل تصور نکند که پس از انجام وظیفه تا ابد از صحنه دموکراسی محو میشوند، بلکه در رابطه با ایشان قرار بگیرد و کوشششان را در پیشرفت و معنادهی متن فرض بگیرد و در کنارشان برپایی دموکراسی ادبی را اعلام کند. سرخوردگی نویسندگان از فقدان مخاطب را باید در کنار پشیمانی مخاطبانی درک کرد که امیدوارانه سمت متنی رفتهاند و مثل همیشه با قصهای پسند روز مواجه شدهاند. گرامشی به ما میآموزد که «رابطه» را دوسویه و دیالکتیکی در نظر بگیریم و هر کدام افق چشماندازمان را با فرض افق «دیگری» تحلیل کنیم. ضدهژمونی فرهنگی نویسنده و خواننده نه بلندپروازی نابخردانه که دستاوردی با نمونههای تاریخی فراوان است. نویسندگانی که ذکرشان رفت، موقعیت محلی و بومیشان را درک کردهاند، کشورشان را با درنظرگرفتن همه آنچه آن را میسازد در نظر داشتهاند؛ با همه مردان و زنانی که فقط «مردم» نیستند بلکه انسانهاییاند که ساختار تولید وابسته به ایشان است، ثروت میآفرینند هر چند خود بهرهای از آن نمیبرند و فرهنگسازند. نویسنده و خواننده روشنفکر میداند که هژمونی طبقه مسلط «همزمان با جا انداختن تصنعی ماجراجوهای ادبی در بازار، هنرمندان درجه اول را رها میکند تا از گرسنگی و استیصال جان خود را از دست بدهند» [٧٤]. جانهایی که اگر در میانه میدان دموکراسی ادبی به رقص درآیند و زندگی را به چنگ آورند، علاوهبر حفظ و تقویت فرهنگی پویا و زنده، و درک و انتقال خطر هژمونی، برای خود و مخاطبان متون ادبیشان لذت و رضایت فراهم میآورند.
انتهای پیام