خرید تور تابستان

سونامي نيهيليسم | گفتگو با بيژن عبدالكريمي

محسن آزموده در مقدمه گفتگوی اعتماد با بیژن عبدالکریمی نوشت: مارتين هايدگر (١٩٧٦-١٨٨٩ م.) فيلسوف آلماني، ٢٣ سپتامبر ١٩٦٦ در مصاحبه‌اي با نشريه اشپيگل كه چند روز پس از مرگش منتشر شد، در واكنش به آنچه فراگيري نيهيليسم در زمانه ما مي‌خواند، گفت: «فقط خدايي مي‌تواند ما را نجات دهد». بيژن عبدالكريمي، پژوهشگر فلسفه هايدگر نيز در پاسخ به فجايعي كه اين روزها در قالب اخبار مدام ذهن و ضمير ما را بمباران مي‌كنند، بر ضرورت ظهور «نوع ديگري از تفكر» تاكيد مي‌كند و معتقد است كه علوم اجتماعي و انساني رايج نمي‌توانند توضيحي قانع‌كننده درباره اين رويدادها ارايه كنند. از ديد اين استاد فلسفه رويدادهاي تلخي چون كشتارهاي بي‌دليل در امريكا يا خودكشي بي‌تفاوت جوانان و حتي اقدامات فجيع تروريستي نشانه‌هايي از ظهور نيست‌انگاري چونان يك سونامي فرهنگي و غلبه و استيلاي آن بر جهان انسان‌هاست و با دست‌يازيدن‌هاي سطحي و ساده انگارانه به سنت و ميراث كهن نمي‌توان از اين وضعيت عبور كرد:

پديده‌هايي مثل خودكشي جوانان در روزگار ما به وفور اتفاق مي‌افتد، جالب است كه روي ديگر سكه اين رخدادها، تاكيدي است كه همه روزه در افواه در زمينه معناي زندگي صورت مي‌گيرد؛ به عبارت ديگر از يك سو شاهد انتشار و رواج كتاب‌هاي متعددي با موضوع معناي زندگي هستيم و مدام با آگهي‌ها و تبليغاتي از برگزاري جلسات و نشست‌هايي با موضوع چرا زندگي مهم است و چگونه براي زندگي خود ارزش قائل شويم، مواجه مي‌شويم و از سوي ديگر شاهد بي‌ارزشي زندگي انسان‌ها شده‌ايم، يعني مدام خبر قتل و كشتار در گوشه و كنار دنيا را از رسانه‌هاي جمعي مي‌بينيم و مي‌شنويم و باخبر مي‌شويم كه آدم‌ها به راحتي خودشان يا ديگران را مي‌كشند. در مورد اين ناسازه از حيث جامعه‌شناختي و روان‌شناختي بحث‌هاي گوناگوني مطرح شده است، اما هدف ما اين است كه شما موضوع را از منظري فلسفي بنگريد و بگوييد به نظر شما از حيث فلسفي چه معضل يا معضلاتي پديد آمده كه جان آدميان اينچنين بي‌ارزش شده است.

به نظر من حادثه‌اي مثل خودكشي اين دو دختر و موارد مشابه را اولا به كمك مقولات روان شناختي نمي‌توان فهميد، يعني چنين نيست كه با مقولات و مفاهيمي كه روان‌شناسي تاكنون با آنها سر و كار داشته، بتوان اين واقعه را تبيين كرد و توضيح داد؛ به عبارت ديگر با مفهومي مثل افسردگي نمي‌توان اين پديده را بررسي كرد يا با استناد به بحران سن بلوغ آن را توضيح داد، يعني در اين مورد و موارد مشابه نمي‌توان گفت كه نوجوانان وقتي به سن بلوغ مي‌رسند، با بحران هويت دست به گريبان مي‌شوند و در نتيجه دست به انتحار مي‌زنند.

همچنين مقولات جامعه‌شناختي نيز براي تشريح و قابل فهم كردن اين اقدام وافي به مقصود نيستند يعني نمي‌توان اين اقدام و حركاتي مشابه را مثلا با اشاره به مقوله جامعه‌شناختي شكاف نسلي توضيح داد و گفت اين نسل با نسل‌هاي پيشين خود فاصله‌اي پرناشدني دارد، آن چنان كه هر نسلي با پدران و مادران خود فاصله دارد يا نمي‌توان گفت كه اين نوجوانان فرزند طلاق و ساير آسيب‌هاي اجتماعي مثل فقر يا فروپاشي خانوادگي هستند. هيچ كدام از اين مقولات به فهم اين رخداد ياري نمي‌رساند؛ به ديگر سخن اگر بخواهيم از مقولات روان شناختي و جامعه شناختي براي توضيح اين موضوع كمك گرفت، بايد به مقولاتي توجه كنيم كه در واقع ريشه‌هاي فلسفي و متافيزيكي دارند. علت اينكه روان‌شناسي و جامعه‌شناسي را در توضيح اين رويداد ناكارآمد مي‌دانم اين است كه اين مساله تا حدودي جهاني است، يعني فقط با مساله خودكشي دو دختر مواجه نيستيم، بلكه مدام در رسانه‌ها و اخبار به مواردي مشابه مثل عمليات انتحاري و كشتارهاي فجيع بر مي‌خوريم، افرادي را مي‌بينيم كه به سهولت به خودشان بمب متصل مي‌كنند و خود و ديگران را مي‌كشند، قتل‌هاي بي‌معنا مي‌بينيم، ترورهاي فجيع مي‌بينيم. حتي اين اتفاقات به‌طور خاص در جايي مثل خاورميانه اتفاق نمي‌افتد، در خود كشورهاي غرب نيز پديدارهاي مشابهي مي‌بينيم كه به سختي مي‌توان آنها را تفسير كرد. مثلا حادثه نيس فرانسه را داريم كه يك فرد با كاميون به سمت جمعيت پياده‌رو در يك جشن ملي هجوم مي‌برد و جان ٨٤ نفر را مي‌گيرد. اين اتفاقات را اگر به اسلام و اسلام‌گرايي و بنيادگرايي نسبت دهيم، حجابي بر چشمان‌مان كشيده‌ايم.

مثلا دو كشتار اخيري كه در امريكا رخ داد و در هر دو، فرد مسلح جان افراد بي‌گناه را گرفت، هيچ ربطي به بنيادگرايي مذهبي يا حتي بنيادگرايي نداشت.

دقيقا همين طور است. اين افراد اصلا مسلمان نبودند. اين دو حادثه‌اي كه در ايالت تگزاس و لاس‌وگاس روي داد، هيچ ربطي به بنيادگرايي نداشت. بنابراين تلقي من اين است كه در دهه‌هاي اخير ما با پديدارهايي مواجه هستيم كه به معناي دقيق كلمه نمي‌دانيم چگونه بايد آنها را تفسير كنيم؛ پديدارهايي كه در طول تاريخ به هيچ‌وجه سابقه نداشته‌اند. البته ما در طول تاريخ بشر كشتار و جنگ و حمله به دشمن و حتي قرباني كردن انسان‌ها براي خدايان را داشته‌ايم، اما همواره براي مرگ يك توجيه (justification) داشته‌ايم، در حالي كه امروز با مرگ‌هاي بي‌توجيه سر و كار داريم، يعني بين قاتل و مقتول هيچ نسبتي نمي‌يابيم، نه كينه، نه بغض، نه دشمني و نه حتي يك رابطه مشخص. متاسفانه سال‌ها پيش در مكتوبي با عنوان «ما و جهان نيچه‌اي» يكي از ويژگي‌هاي جهان كنوني را بي‌متافيزيك شدن جهان ذكر كرده بودم، يعني ما نمي‌دانيم كه با كدامين نظام انديشگي بايد جهان را تفسير كنيم، گويي همه نظام‌هاي انديشگي فروپاشيده‌اند.

امروز ما نه با نظام‌هاي الهياتي مي‌توانيم جهان و اين رفتارهاي بشر را توضيح دهيم و نه با نظام‌هاي متافيزيكي. اين حادثه را حتي نمي‌توان تحليل طبقاتي- ماركسيستي كرد. اين حوادث نشان مي‌دهد كه اين افراد مرگ را نيز به طنز گرفته‌اند و آن را جدي تلقي نمي‌كنند، يعني مرگ نيز معناي پيشين خود را از دست داده است، يعني ديگر حيرت‌انگيز و هراس‌انگيز نيست.

فكر نمي‌كنيد اين بي‌معنا شدن مرگ روي ديگر سكه بي‌معنا شدن زندگي است؟ يعني وقتي زندگي هيچ معناي محصل و آرمان مشخصي نداشته باشد، مرگ هم به امري علي‌السويه بدل مي‌شود.

من هم با شما موافق هستم و هم مخالف! اين نوع حوادث دقيقا مهم‌ترين وصف فلسفي جهان كنوني ما را نشان مي‌دهد كه نيهيليسم است. من بارها گفته‌ام كه اگر نيهيليسم را به منزله يك مقوله فلسفي جدي نگيريم، فهم درستي از جهان كنوني نداريم. اين حوادث مويد اين تلقي است كه نيهيليسم مهم‌ترين وصف متافيزيك اين جهان است. وقتي شما از بي‌معنا بودن زندگي سخن مي‌گوييد، منوط به اين است كه آن را به منزله يك مساله روان‌شناسانه يا جامعه‌شناسانه نفهميد، يعني بدين معنا نگيريد كه گويي فقط اين دو دختر يا افرادي مثل آنها معناي زندگي خود را از دست داده‌اند، بلكه به طور كلي آنتولوژي (وجود‌شناسي) جهان كنوني فاقد معنا است. زندگي انسان زماني معنادار مي‌شود كه جهان معنادار باشد. ما نمي‌توانيم از يك اقيانوس پر از زهر يك فنجان آب شيرين‌برداريم. زندگي انسان فنجاني آب از اقيانوس عظيم هستي است و به همين خاطر اگر هستي بي‌معنا باشد، زندگي انسان نيز بي‌معناست و در نتيجه بي‌معنايي انسان و بي‌معنايي زندگي بازتابي از بي‌معنا بودن جهان است. در نتيجه اين حوادث نشانگر آن است كه ما در جهان بي‌معنايي زندگي مي‌كنيم.

شما از نيهيليسم (نيست‌انگاري) سخن مي‌گوييد. اگر ممكن است معناي دقيقي كه از اين تعبير مراد مي‌كنيد را توضيح دهيد.

وقتي از نيهيليسم به منزله بي‌معنايي يا پوچ انگاري يا نيست انگاري جهان سخن مي‌گوييم، گاه معنايي روان شناسانه مراد مي‌كنيم، يعني گويي انسان براي زندگي‌اش به جست‌وجوي معنايي مي‌گردد، مثل معنايي كه ويكتور فرانكل (روانپزشك و عصب‌شناس اتريشي، ١٩٩٧-١٩٠٥ م.) از آن سخن مي‌گويد. اين جا معنا به مفهوم اهدافي است كه فرد براي زندگي خودش ايجاد مي‌كند. مثلا يك معلم با تدريس براي خودش معنا ايجاد مي‌كند يا يك مدير با اداره يك كارخانه براي خودش معنا ايجاد مي‌كند.

از نگاه يك روانشناس هيچ رفتاري بي‌معنا نيست، يعني از اين نگاه حتي اگر كودكي خرابكاري كند، بدين معناست كه به بي‌توجهي والدينش واكنش نشان داده است و بنابراين خرابكاري‌اش معنادار است. از سوي ديگر گاه معنا را به مفهومي جامعه‌شناختي به كار مي‌بريم، جامعه‌شناسان مي‌گويند همه پديدارهاي انساني معنايي جامعه‌شناختي دارند، مثلا اگر جوانان بعد از يك بازي فوتبال شيشه‌هاي اتوبوس را شكستند يا صندلي‌هاي ورزشگاه را تخريب كنند، از حيث جامعه شناختي به معناي نوعي طغيان و اعتراض اجتماعي است. همچنين گاه معنا را در مفهومي اپيستمولوژيك (معرفت شناختي) به كار مي‌بريم. فيلسوفي كه بدان قائل است كه هيچ معنايي براي سنجش انديشه‌ها و باورها وجود ندارد، به بي‌معنايي اپيستمولوژيك قائل است و يعني حقيقت و معياري براي تشخيص صحيح از خطا وجود ندارد. گاهي نيز بي‌معنايي را به مفهومي اخلاقي به كار مي‌برند، به اين منظور كه هيچ معيار و ملاكي براي سنجش درستي يا غلطي اخلاقي رفتارهاي انسان وجود ندارد. اما همه اين وجوه بي‌معنايي از امر ديگري نشات مي‌گيرند كه بي‌معنايي انتولوژيك است.

بي معنايي انتولوژيك به چه معناست؟

زماني كه انسان قائل به اين باشد كه جهان صرفا از موجودات تشكيل شده و وراي اين موجودات هيچ حقيقت استعلايي‌اي وجود ندارد كه بنياد حقيقت و بنياد اخلاق و بنياد نظر و بنياد كنش قرار بگيرد، آن‌گاه با نيهيليسم انتولوژيك سر و كار داريم، يعني اگر در پس موجودات با خلأ سر و كار داشته باشيم، با انتولوژي نيست انگارانه مواجهيم، اما اگر انسان در پس اين موجودات با يك ملاء و پري مواجه باشد، يعني قائل به وجود يك حقيقت استعلايي باشد، آن هم نه صرفا به لحاظ نظري بلكه اين حقيقت استعلايي را با جان و پوست و گوشت و به تجربه زيست كنم و اين حقيقت استعلايي در ذهن و زبان و انديشه و رفتار من تجلي يابد، آنگاه مي‌توانيم بگوييم كه اين انسان از نيهيليسم عبور كرده است.

بنابراين نيهيليسم يك مكتب نظري نيست كه كسي مدعي شود مثلا چون به امر قدسي اعتقاد دارد، پس از آن عبور كرده است. نيهيليسم مهم‌ترين وصف جهان ما است و حتي مسلمانان و يهوديان و مسيحيان و اصحاب همه اديان را نيز در برگرفته است.

به نظر شما چرا اينچنين شده است؟ يعني چه اتفاقي رخ داده كه نيهيليسم اينچنين فراگير و ناگزير شده است؟

اين حادثه‌اي است كه پيش از هر كس روشنفكران و نويسندگان روس در قرن نوزدهم آن را در يافته‌اند و سپس نيچه بر آن تاكيد كرد. در اوج نهضت عصر روشنگري و زماني كه آگوست كنت در فرانسه اعلام كرده بود بشريت به اوج رسيده و بشر مي‌تواند با رشد علم و تكنولوژي به همه مسائل پاسخ دهد، نيچه پشت اين رويداد بزرگ يعني بسط مدرنيته و رشد علم و تكنولوژي حادثه‌اي ديگر را حس و اعلام كرد و آن ظهور يك متافيزيك و انتولوژي جديد بود كه او از آن تحت عنوان مرگ امر فرامحسوس ياد كرد. اين واقعه نهايتا به مرگ حقيقت و مرگ انسان منجر مي‌شود و در نتيجه ما شاهد چنين روندي هستيم و در جهاني عاري از معنا و روح زندگي مي‌كنيم. از نظر نيچه جهان، كانون معنابخش خود را از دست داده است.

شما در گفتارها و نوشتارهاي خود فراوان به اين موضوع اشاره كرده‌ايد و بارها گفته‌ايد كه بازگشت به گذشته و متافيزيك سنتي يا بازگشت به تئولوژي متافيزيك امكان‌پذير نيست. اما كماكان اين پرسش تكراري اما ضروري به ذهن خطور مي‌كند كه چه بايد كرد؟ آيا بايد به انزوا و گوشه‌نشيني و تصوف و اقسامي از آنچه نيچه نيست‌انگاري منفعل مي‌نامد، پناه برد يا بايد در مسير نيست‌انگاري فعال قدم گذاشت كه مي‌كوشد جهان را بطور كلي دگرگون كند، خواه با بمب اتمي يا اقدامات كين توزانه‌اي مثل رفتارهاي تروريست‌ها و افراط گرايان؟

به اين پرسش در دو سطح مي‌توان پاسخ داد. سطح نخست، تراز عقل متعارف (common sense) است، يعني گويي يك عوام از يك دانش‌آموخته فلسفه مي‌پرسد كه در جهان بي‌معناي كنوني در برابر نيهيليسم چه مي‌توانم بكنم؟ پاسخ من در اين سطح دعوت به نوعي تجديد عهد با ميراث تاريخي و سنن گذشتگان است، يعني اين تجديد عهد شايد بتواند به ما ياري برساند. اما گاهي پرسشگر در سطحي فيلسوفانه سوال خود را مطرح مي‌كند. در اين حالت پاسخ متفاوت است و تنها براي اهل تفكر قابل فهم است و براي عموم مردم درك ناشدني است. پاسخ در سطحي فلسفي اين است كه خود اينكه ما رويكردي بشربنيادانه و اومانيستي و اراده‌گرايانه در مواجهه با مسائل فرهنگي و تاريخي و تمدني داشته باشيم و اينكه بپرسيم «من چه بايد بكنم؟» بدان معناست كه گويي من به تنهايي مي‌توانم راه‌حلي پيدا كنم و اين در واقع عين نيهيليسم و عين بشرمحوري است و اصل بحث اين است كه بشر كانون جهان نيست.

به عبارت ديگر ما نيازمند ظهور نوع ديگري از تفكر هستيم. ما مي‌توانيم تلاش كنيم با فهم شرايط كنوني و وضعيت كنوني و مقايسه عالميت كنوني با عالميت‌هاي ماقبل مدرن و عوالمي كه ميراث‌هاي تاريخي در برابر ما گذاشته‌اند، نوعي گشودگي به هستي را ايجاد كنيم و انكشاف امكانات تازه‌اي از هستي را پديد آوريم، يعني امكان نوعي گشودگي تازه به عالم را فراهم كنيم و نوعي لياقت و آمادگي كسب كنيم تا شايد بتوانيم به فهم انكشاف تازه‌اي از ظهور هستي برسيم، يعني خود هستي امكاناتي را بر ما آشكار بكند. حرف من اين است كه به هيچ‌وجه چنان نيست كه ما اراده كنيم و مثلا با تصميم سياستمداران بتوانيم بر اين نيهيليسم غلبه پيدا كنيم، كساني به اين سهولت سوداي غلبه بر نيهيليسم را دارند، اين ساده انگاري را در بنيادگرايان تئولوژيك نيز مي‌بينيم كه گويي فقط كافي است كه دست دراز كنند و پاسخ بحران نيهيليسم را از ميراث تاريخي به دست بياورند يا حتي سنت‌گراياني مثل سيد حسين نصر فكر مي‌كنند به سهولت با بازگشت به سنت مي‌توانيم در برابر نيهيلسم قد علم كنيم يا چهره‌اي مثل هانري كربن تصور مي‌كرد ما مي‌توانيم به هرمنوتيك حضور متون مقدس بازگرديم. اما همه اين گرايش‌ها درك عميقي از نيهيليسم نداشتند.

روشنفكران و دانشگاهيان و روحانيان و اصحاب قدرت سياسي ما نيز به نظر من چندان نگاه‌شان به اين سونامي فرهنگي عظيم و وحشت‌انگيز يعني نيهيليسم باز نشده است. هر يك از اين حادثه‌ها مثل حادثه تلخ مرگ اين دو دختر نوجوان و نحوه مواجهه شان تلنگرهايي است كه مي‌تواند ما را از خواب در بستر گرم و نرم باورهاي تئولوژيك و ايدئولوژيك رها كند، اما افسوس كه نگاه ما بسته است و اين صعوبت و دشواري و اين هولناكي اين سونامي نيهيليسم را كمتر درك مي‌كنيم.

انتهای پیام

بانک صادرات

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا