گفتوگویی با یک کولبر
«متوجه میشوی چه میگویم؟» شنیدن حرفهایش از پشت تلفن سخت است. سخت است نه برای اینکه فارسی را با لهجه کردی حرف میزند، سخت است چون از ابتدا تا آخر ماجراهایی که تعریف میکند یک غم بزرگ وجود دارد. تکتک جملات پسر 26سالهای که از 16سالگی کولبری کرده و به خاطر مشکلات مالی از دانشگاه سنندج انصراف داده، چیزی جز ناراحتی و اندوه نیست. سوران میگوید: «کولبرها جز کوهستان دوست دیگری ندارند.» بعد هم از من میپرسد :«میدانی چرا کارمان به کولبری رسید؟» بعد بدون اینکه منتظر جواب من باشد میگوید:«چون دوست دوران راهنماییام که چوپانی میکرد رفت روی مین و مرد. چون سعید که با هم از بچگی بزرگ شده بودیم با همین مینها یک پایش را از دست داد. چون تمام روستای ما هنوز پر از مین است و هیچ کس به فکر کار برای ما نیست. برای همین است که ما کولبر میشویم. چون کار دیگری نداریم و مجبوریم نان را به قیمت جان بهدست بیاوریم.»
کار نیست، چه کنیم؟
قصه سوران قصه تمام کولبرهایی است که این روزها دوباره صدر اخبار شدهاند. آنها در روستایی در نقطه صفر مرزی زندگی میکنند اما از همه اخبار اطلاع دارند. شنیدن اینکه کولبری به طور کلی باید ممنوع شود و کارت پیلهوری به آنها داده شود، اهالی روستا را نگران کردهاست. پسران جوان که با چند قاطر کولبری میکنند حالا به این فکر میکنند که با کارت پیلهوری، نان اندکی را که بهدست میآورند باید با شهرهای دورتر شریک شوند. سوران میگوید:«چند وقت پیش هم خواستند کولبری را قانونی کنند. اما میدانی نتیجه چه شد؟ به جای اینکه امکان جنسآوردن را به مردم روستاهای مرزی بدهند، به شهرهای دیگر هم دادند. برای همین هم جوانرودیها آمدند و کولبری کردند؛ آن هم قانونی. نتیجه هم این شد که درآمد ما خیلی پایین آمد. ما از جنس آوردن ماهی300هزار تومان در آمد داشتیم. اما حالا فکر کنید تعداد آدمهایی که جنس میآورند بیشتر شود، خب نتیجه معلوم است. این300هزار تومان بین آدمهای بیشتری تقسیم میشود و نتیجهاش میشود درآمد کمتر. در صورتیکه ما لب مرز زندگی میکنیم و همه مشکلات برای ماست. اما وقتی بازارچه کانونی کولبری زدند و خواستند همهچیز قانونی شود، سود ما بین هزاران نفر تقسیم و دستمان روز بهروز خالیتر شد. کاش به جای کارت پیلهوری و بازارچه میزدند و سرمایه گذاری میکردند. کارت پیلهوری فقط درآمد را کمتر و رنج کار را بیشتر میکند. علاوه بر این وقتی میخواهند کارها را مثلا قانونی کنند برای ما محدودیت میگذارند. مثلا میگویند نباید لوازم آرایشی بیاورید اما هیچکس مثل ما نمیداند که چه چیزی طرفدار بیشتری دارد.»کولبری درشأن کردها نیست
روستای سوران گاز و آب لولهکشی ندارد. میگوید: «همین چهارقاطر همه زندگی من است که با آن جنس میآورم. اسم ما را گذاشتهاند قاچاقچی اما من قبول ندارد. ما که اسلحه و مواد جابهجا نمیکنیم. ما لباس میآوریم و لوازم آرایشی. اینجا بازار اینجور چیزها خوب است. نان بهدست میآوریم هرچند که خیلیهایمان سر همین شندرغاز از بین میروند. همین چند وقت پیش بود که لب مرز دوستم را با تیر زدند. میخواهی عکس پایش را برایت بفرستم؟ میدانم که تا آخر عمر دیگر نمیتواند درست زندگی کند.»
سوران شغلش را دوست ندارد. به همان اندازه که دیگران میگویند در شأن کردها نیست که کولبری کنند، خودش هم قبول دارد که کولبری را از سر ناچاری انتخاب کردهاست.« بهدلیل مشکلات بیکاری نمیتوان اینجا کار پیدا کرد. هیچکسی هم کاری نمیکند. شاید اگر یک کارخانه صنعتی ایجاد میکردند مردم اینقدر خفت و خواری کولبری را تحمل نمیکردند. شاید باور نکنید اما همان موقع هم که کار را قانونی کردند و گفتند میتوانید در حد محدود از عراق جنس بیاورید باز با ما خوب برخورد نمیشد و مدام تحقیر میشدیم. اما میدانید سیرکردن شکم گرسنه به همین راحتیها نیست که دست از کار بکشیم.»
بدبختی را با کسی شریک نمیشویم
سوران لابهلای حرفهایش از زندگیاش میگوید. از بیماری مادرش که مجبورش کرده ترک تحصیل کند. او دانشجوی حسابداری دانشگاه سنندج بودهاست. پدرش را زود از دست میدهد و غم نان اجازه نمیدهد به تحصیلاتش ادامه دهد. صدایش از پشت تلفن شبیه یک پسر جوان 26 ساله نیست. برای همین از او میپرسم که چند تا بچه دارد؟ جواب سوران اما تکاندهندهاست. «من ازدواج نکردم. هیچوقت هم ازدواج نمیکنم. یک نفر را قاطی بدبختیهایم کنم که چه بشود؟ اینجا همه ناامیدند، همه افسردگی شدید دارند. مشکلات بیکاری و مالی اجازه نمیدهد ما به ازدواج فکر کنیم. خیلیها اینجا مجرد هستند. خیال هم ندارند که بدبختیشان را با کسی شریک شوند. من 26سال دارم اما دیسک کمر شدید گرفتهام. میدانی چرا؟ برای اینکه بار جابهجا کردم آن هم از 16 سالگی.الان هم دیسک کمر شدید دارم و نمیتوانم بروم پی دوا و درمان.»
اما قرار نیست در همیشه روی یک پاشنه بچرخد. آدمها مسیر زندگیشان را عوض میکنند تا به بدبختی عادت نکنند. سوران میگوید:«میخواهم با یکی از رفیقهایم بیایم جوانرود و کاسبی راه بیندازیم. نمیدانم آخرش چه میشود اما از این وضعیت بهتر است. از تحقیر شدن و ترسیدن مدام خسته شدهایم. هرچند که مردم قدرت خرید ندارند و معلوم نیست چه میشود. قبلترها کسی که بانه میرفت، میتوانست چهارتا جنس با خودش بیاورد اما حالا مردم قدرت خرید هم ندارند. میترسم در جوانرود هم کاسبی راه بیندازیم و اوضاع تغییری نکند.»
ترسهایی که تمامی ندارد
ترس مدام با سوران است. تمام وقتی که با ما حرف میزند دوست ندارد از روستایش اسم ببریم. میگوید اسم مستعار بزنیم.قبلتر هم با چند نفر از کولبرهای دیگر تماس گرفته بودیم و هیچکس راضی به حرفزدن نشده بود. سوران تنها کسی است که قبول میکند از مشکلاتشان بگوید. او نگران است. نگران آیندهای که نمیداند با کارت پیلهوری چه کاری باید انجام دهد. میگوید بچهها میروند لب مرز و بارها را میآوردند و روزی هفتصدتومان میگیرند. با خنده تلخی میگوید: «باور میکنی اینجا بابت کار روزی هفتصدتا تکتومان دستمزد بگیریم؟ اینها همه واقعیت است که کولبرها و مرزنشینها با آن میجنگند اما کسی هیچکدام از اینها را نمیبیند. همه فقط میگویند ما قاچاقچی هستیم که به اقتصاد مملکت ضربه میزنیم.»