گزارش: حاشیهنشینان پاکدشت برای زندگی میجنگند
مهتاب جودکی در جهان صنعت نوشت: آن دورها، پشت خانه قاچاقچیها بابا سلیم در چمنزار ایستاده. 70 ساله است، دستار سفید به سر بسته و سر انگشتانش از دستکشهای سیاه و پاره اش بیرون زده. « بیرجند خشک آمد که رو به آبادی آمدیم، نه به طمع مال» دو بز و یک گوسفند در کناری میچرند، تنها داراییهای بابا سلیم. « از صد تا همین سه تا مانده. خیلیهایشان از تشنگی تلف شدند. توی همین نیزار هم چندتایی مردند» چشمانش کاسه خون است. سه ماه پیش دام و زمین را فروخت و با دخترش خانهای همین حوالی اجاره کرد حالا با پول یارانه روزگار میگذراند. دخترش کناری ایستاده و آرام میگوید: «برمیگردیم روستامان، دهک عربخان» بابا سلیم روماتیسم دارد. پاهایش را روی زمین میکشد و میرود. جز او چند خانواده دیگر هم سالهای پیش خانه و کاشانهشان را در بیرجند رها کرده و به دنبال آب، راهی پاکدشت شدند اما آنچه نصیبشان شد آب نه، که فقر بود.بلوار «دانشآموز» پاکدشت ورامین، مرز آدمهای دارا و ندار است. یک طرف ساختمانهایی مرمری، یک طرف خانههای کج و معوج آجری. یک طرف ماشین و بنگاه، یک طرف بیابان و فاضلاب.
27 سال پیش برای زدودن خاطره باتلاق و مرگ و مالاریا از چهره «پلشت» آن را «پاکدشت» نامیدند. بعد از آن شهر شاید از پلشتی پاک شد اما از فقر نه. سوز زمستان پوست را میخشکاند و در کوچه عربها خانهها با بخاری نفتی گرم میشوند. دکلهای برق فشار قوی روی سقف خانهها سایه انداخته و خانهها چند در میان پلمپ شده اند. قاچاقچیان ساکن این خانه حالا یا در زندانند، یا مردهاند و یا فراری شدهاند. اهالی شیشه خانههایشان را شکسته و رخت و لباس و وسایل زندگیشان در همپیچیده شان از پشت پنجرههای بیشیشه پیداست.
غرق در فقر
توی کوچه عربها هیچ خانهای گاز ندارد و سیمهای تلفن از بیخ بریده شده. سیمهای صورتی از تنها تیر برق کوچه روی دیوارها خزیده و به خانهها میرسند. زنی لاغر اندام پوشیده در چادری سیاه کوچه را پایین میآید. 25 سال پیش اینجا آمده. «بیرجند بیآب بود. همشهریها اینجا خانه خریده بودند و گفتند ارزان است. ما هم که پول در بساط نداشتیم، ندیده آمدیم. هیچ نمیدانستیم این حال و روزمان میشود.» میایستد کنار پنجرهای که رو به کوچه باز شده و بغضش میترکد. پارچه نوشت «سوپر مارکت» هنوز بالای پنجره است اما هم یخچال سوخته خالی است و هم قفسهها. پرده جلوی درخانه کنار میرود باید پلههای بلند و کج را رد کرد تا به خانه رسید از در و دیوار خانه غم میبارد اتاق کم نور با دو لامپ کوچک روشن شده شوهرش غلام کارگر شهرداری است و تازه از راه رسیده کنار پسر جوانش نشسته و پای بخاری نفتی خودش را گرم میکند. زن میگوید: «این تمام زندگی ماست» در یخچال خانه را باز میکند. این هم خالی خالی است. اهالی این خانه یا خانههای دیگر این اطراف شاید ماهی دو بار طعم گوشت را بچشند و با شکم سیر بخوابند.
زن میگوید برای خرج ازدواج دخترش مانده چه کند. پسرش سر پایین میاندازد و رویش را برمیگرداند سمت تلویزیون خاموش.
به خاطر خلافکارها
زمین کج است. بخار چراغ نفتی صورت غلام را کج و معوج میکند. «اوایل اینجا آرام بود اما بعد از اینکه پای خلافکارها به کوچه باز شد، روزگار ما را هم سیاه کردند. ما کاری به کار آن انگلها نداشتیم اما آخر بلای جانمان شدند. یواش یواش آدمهای زیادی آمدند و کار به جایی رسید که خود ما به نیروی انتظامی زنگ زدیم. نگران خانواده بودیم اما پلیسها انگار چیزی پیدا نمیکردند».
آبان سال گذشته بود که نزدیک دویست مامور ریختند توی کوچه عربها و خانهها را گشتند. غلام آن روز خواب بود اما حکایتش را از همسایهها شنید. چند روز بعد بود که برق را هم قطع کردند و تاریکی سه ماه طول کشید. آب را هم به روی اهالی بستند و در این مدت خانوادههای خلافکارها به شهرهای دیگر رفتند. «دو ماه آزگار نه آب بود و نه برق. به فرمانداری، شهرداری، سازمان قضایی و هر جا که شد نامه نوشتیم تا اجازه دادند از تیر برق سر کوچه سیم بکشیم، خودمان هم پول گذاشتیم تلفن هنوز وصل نشده و گاز هم که پول و پارتی لازم دارد». حالا همه در یک آتش میسوزند. بومیان، چند خانواده مهاجر افغان و آنها که از شهرهای دیگر آمدهاند.
بیخانه چه کنیم
مدرسه حکمت که آذرماه امسال بعد از تنبیه چهار دانش آموز افغان، نامش مدام در خبرها شنیده شد در همسایگی همین خانههاست. کوچه عربها انگار از چشم همه دور افتاده بعد از جریان پلمپ خانه خلافکارهای این کوچه مسوولان شهرداری چند باری آمدند و رفتند تا تکلیف خانههای دیگر معلوم شود. کنار تیر برق، پیرمرد مسافرکش سیستانی ایستاده، موهایش سفید است و پوستش سیاه. قصه مرد سیستانی هم همان است؛ فقر و بیآبی و مهاجرت. « اگر بنا بود خرابش کنند چرا بیست سال پیش شهرداری این خانهها را ساخت؟ چرا آب دادند؟ چرا برق دادند؟ هوا سرد شده پدر جان چرا لوله گاز آوردند؟ آدمهای اینجا دربهدر و بدبختند. گفتند خانهها را تخلیه کنید اما ما مگر از پس اجاره خانه بر میآییم؟ خانه را روی سرمان خراب کنند از آوارگی بهتر است». تا یک ماه دیگر تکلیف ماندن و رفتنشان معلوم میشود. مرد میگوید: «کاش خانهای به مابدهند. خانه یا زمین فرقی نمیکند اما آوارهمان نکنند» نه یک سال و نه دو سال، حالا بعد از 20 سال گفتهاند این خانهها را تخلیه کنند. «حالا که پیر شدهایم و جان کار کردن هم نداریم. کجا برویم؟ اصلا مگر میشود خانه گرفت؟ باید یک پولی داشته باشیم. اگر پولی میدادند در «قوهه» خانه میگرفتیم. زنش تازه از راه رسیده، میگوید: «قوهه بدتر از اینجاست. آن طرفِ این بیابان.»
زندگی، از سر ناچاری
زن دیگری در زنگ زده خانهاش را باز میکند و بیرون میآید. لباسی کهنه به تن دارد و صدایش مردانه است. «کسی حاضر است توی این خانه زندگی کند؟ به والله ما هم از سر ناچاری ماندیم.» از روزی که ماشینشان در جاده چپ کرد و شوهرش ضربه مغزی شد، آواره شدند. خانهای که کمیته امداد امام خمینی (ره) برایش خریده به دکل برق فشار قوی چسبیده است. «کاش این خانه را نمیگرفتیم. دکل برق بیضرر هم نیست.» پیش از آنکه ماجرای تصادف اتفاق بیفتد تهران زندگی میکردند، در شهرک کاروان. مستاجر بودند اما وضعشان تا این حد بد نبود. لباسش چندان گرم به نظر نمیرسد اما بیاعتنا به سوز زمستان، دست به سینه جلوی در ایستاده، شبیه یک نگهبان. 17 سال است توی همین خانه زندگی میکنند. دخترش از خانه بیرون میآید.قد بلند و لاغر است. میگوید درسش تمام شده. مادرش میگوید تا سوم راهنمایی خوانده و بیخیال درس خواندن شده. «تهران که بودیم مدرسه میرفتند اما اینجا که آمدند دیگر نمیشد. مدرسهها پول زیادی میگرفتند و هزینهها کفاف نمیداد.»
10 سال پیش، زمین را کندند و لولههای گاز را زیر خاک دفن کردند اما گاز هیچ وقت توی لولهها راه نیفتاد. پایش را روی جایی که لولهها حفر شدهاند، میکوبد. «کپسول گاز را دانهای 10 تومان میخریم. بعضی وقتها هم گیر نمیآید و 15 تومان میفروشند. چند وقت پیش نفت هم پیدا نکردیم. گاز هم نداشتیم. دوتا بچهام توی سرما لرزیدند و مریض شدند.» کوپن نفت را هر ماه از شرکت نفت میگیرند. توی خانه در گوشهای از فرش گلهای قرمز زرد شدهاند. روزی که چراغ نفتی به روی زمین افتاد، شانس آوردند که زود رسیدند و آبی بر آتش ریختند.
جرم ما چیست؟
زن لهجه ترکی دارد. چادر سفید به کمر بسته و دستهایش را پشت سرش قفل کرده و به بیابان نگاه میکند که حالا حالاها سبز نخواهد شد. میگوید افغانهای پولدار راضی به ماندن در اینجا نبودند و رفتند. توی حیاط خانهاش درختی سبز ساید انداخته و به نظر وضعش از دیگران بهتر است. می گوید بدهکار است، بدهکار فامیل. پسرش 17 ساله بود و هنوز گواهینامهاش نیامده بود که برای خرجی درآوردن، سوار ماشین شد و بچهای را زیر گرفت. بچه زنده ماند اما خرج بیمارستانش کم نبود. «به خاطر هشت میلیون پول پسرم را بردند زندان. دیگر اشک برایم نمانده بود. ما اینجا غصه میخوردیم و او گوشه قفس اشک میریخت» فامیلها پولهایشان را روی هم گذاشتند و پنج میلیون تومان قرض دادند و پسر را از زندان درآوردند. هنوز سه میلیون کم داشتند و هیچکس نبود که کمکشان کند. «مجبور شدیم نزول بگیریم. حالا هنوز که هنوز است داریم پول نزول را پس میدهیم.» انگشتان زن زخم است. هفتهای یک گونی برس درست میکند تا 50 هزار تومان عایدش شود.شوهرش از خانه بیرون میآید. کت و شلوار پوشیده و ابروهایش در هم گره خورده.« جرم ما چیست؟ مگر ایران سرای همه نیست. 20 سال است اینجا زندگی میکنم. نه قاتلم، نه خلافکار. دارم ساده زندگی میکنم اما تلفنم را به خاطر این خلافکارهایی که حالا نیستند، قطع کردهاند. رفتیم فرمانداری اما اجازه حرف زدن به ما ندادند. چرا تلفن ما امنیتی شده؟» توی جبهه شیمیایی شده و ریههایش آسیب دیده. زن میگوید: «رودههایش را در بیمارستان تجریش عمل کردند و از سه جا بریدند. هیچکس هم کمکمان نکرد جز برادر شوهرم. هنوز مشکل دارد.» کارگر ساختمان است و مدتهاست بیکار. زن از شلوغی دانش آموزان افغان میگوید و آشغالهایی که در کوچه خاکیشان ریخته. از بوی گاوداری که کمی از خانهشان فاصله دارد. «شبها اصلا نمیشود از بوی گند این گاوداری خوابید. پشه ومگس هم زیاد است. بچههایمان مریض شدند از این آلودگی.» مرد دوباره و چند باره سیمهای گره خورده تلفن را نشان میدهد: « اگر حقی داریم به ما بدهند.»
تا زمانی که این مناطق و اهالی آن را در گوشهو کنار شهرهای بزرگ میبینیم، گفتن از فاصله طبقاتی کلیشه نخواهد شد. مردمی که هر روز رنج را با بندبند وجودشان تجربه میکنند و روزگار میگذرانند.حال این کوچه هم مدتهاست عوض نشده. رودی از فاضلاب از کوچه خاکی میگذرد و در بیابان گم میشود. عصرها بوی تریاک کوچه را برمیدارد و شبها بوی فاضلاب. پشت کوچهعربها، جایی که به گندمزار میرسد، خانهها به خرابه شبیهاند. در خانهها باز است و چیزی برای دزدیدن نیست. سگها بیخیال در بیابان میچرخند و بیرون یک خانه چند کبوتر در قفسی بال بستهاند. زنها از محله میترسند، از سگهای بیابان، دزدها و خلافکارها و مردها بیرون خانه مینشینند به تماشای آدمها.
انتهای پیام