خرید تور تابستان

مرتضی مردیها: لطفاً بفرمایید اشتباه کردم

مقالۀ‌ی منتشرنشده‌ی مرتضی مردیها، استاد دانشگاه، با این توضیح کانال تلگرامی وی که «حدود ۱۲ سال پیش نگاشته شده بوده است و اینک به مناسبت درگذشت آقای رضا براهنی منتشر می‌شود»، را در زیر می‌خوانید:

از درنده تا دریدا

لطفاً بفرمایید اشتباه کردم

یکم: دوران پر مخاطره‌ای است، و ما در یکی دیگر از نقاط اوج منحنی این سه دهۀ گذشته‌ایم. ترس و لرز و اضطراب، و گوشی به اخبار خارجی و سؤال همیشگی که «چه خواهد شد؟»، و انبوهی از تحلیل‌ها و پیش‌بینی‌های خوش‌بینانه و بدبینانه. وضعیتی که دیگر به آن عادت کرده‌ایم. شاید مثل همیشه، این نیز بگذرد. چیزهای دیگر هم گذشت، ولی با چقدر هزینه؟ اگر اصلاً گذشته باشد. ولی به این هم می‌توان اندیشید که چه شد که این‌طور شد. در این باره حرف‌های بسیاری گفته شده است: کنفرانس گووادلوپ، نشست رامسر، مقالۀ اطلاعات …؛ هیچ کدام از این‌ها شاید خالی از حقیقتی نباشد، اما در این میان چقدر به خودمان پرداخته‌ایم؟ شاید در هر کاری به دنبال مقصر گشتن، و انگشت اتهام به سوی دیگران نشانه رفتن، از لوازم تخلیۀ روانی باشد. شاید هم کسانی، به خود پرداختن را نوعی خودزنی تلقی کنند. و اصلاً به چه درد می‌خورد؟ بر فرض که عامل اشتباه این بوده باشد یا آن، این چه مشکلی از امروز ما حل می‌کند؟ به گمان من، اولاً، بعضی از آن اشتباهات هنوز هم فعالند و عمل می‌کنند؛ ثانیاً مادامی که به خود، به افکار و اعمال خود با سوء ظن نگاه نکنیم، و سهم خود را در آنچه پیش آمده بر عهده نگیریم، شانس اندکی برای تصحیح جهت‌گیری‌های آینده داریم.

دوم: جریان روشنفکری، به عنوان یکی از مهم‌ترین عناصر شکل‌دهنده به آنچه شد، کمتر حاضر است، حتی آن قسم از عقایدی را که دیگر قبول ندارد، مطرح کند و به خطای آن صراحتاً اعتراف کند. بیشتر دوست دارد با به فراموشی سپردن گذشتۀ خود، آنچه گفته و نوشته و کرده، آهسته از بار آن شانه خالی کند؛ نه انگار آن بانگ و شغب‌های عقل‌فرسا، که امروز به هیستری بیشتر شبیه است، از آن ما بوده. من البته خودم جوانک خامی بیشتر نبودم، و تأثیری بیش از یک مولکول آب در یک سیل نداشتم. دوست‌تر می‌داشتم کسی بوده باشم و تأثیری در حد کسانی که آبگیر را تا توانستند گود کردند، و حجم عظیمی از آب را در آن انباشتند، یا از آنانی که سد مقابل آن را شکستند و سیلاب خروشان گیج را به سوی سازه‌های نامقاوم عوام رها کردند. در این صورت شاید بهتر می‌‌توانستم، به همقطارانم نشان دهم که چه کرده‌اند و چگونه با اعتراف به آن و اعتذار از آن، حتی اگر در قالب یک دترمینیسم، گناه چندانی بر ما نیست، لااقل به مصداق «گناه اگرچه اختیار ما نبود حافظ/ تو در طریق ادب کوش گو گناه من است»، می‌توانند تسکین اندکی به وجدان خود و دیگران پیشکش کنند. اما در همین حد هم عذر تقصیر به پیشگاه خودم و تمامی وجدان‌های شکنج خورده می‌برم و سهم ذره‌وارِ خویش را در هر آنچه که از رنج بر مردمی که مستحق آن نبودند، رفت، اقرار می‌کنم، و شرمسارانه امید عفو می‌برم.

سوم: بزرگان گفته‌اند که عقاید تا در قالب هنر قرار نگیرد، شانس اندکی برای پایایی و ماندگاری دارد. براهنی در کتاب «قصه‌نویسی» با استناد به شعر معروف مولوی، این نکته را بیان کرده، و آن را بهترین تعریف هنر دانسته است. وقتی سِرّ دلبران در حدیث دیگران آید، اتفاقاً شانس بیشتری برای مورد توجه و اعتماد قرار گرفتن دارد. چون به نظر می‌رسد کسی مستقیماً در مقام متقاعد کردن مخاطب نیست، تا مقاومت او را برانگیزد. قصه‌ای است متعلق به دیگران و من نویسنده یا شاعر در نقل آن بی‌طرف و امانتدار هستم. این نکته را از این بابت می‌گویم که تاکنون خطیبان و نویسندگان و نظریه‌پردازانی مثل شریعتی، از این بابت، بیشتر در مظان اتهام بوده‌اند. سهم هنرمندان، اعم از شاعر و رمان‌نویس، در این باره بیش نادیده گرفته شده است. در حالی‌ که اثرات خطابه‌ها را بسا راحت‌تر بتوان زدود، که در لایه‌های سطحی خودآگاه قرار دارند، اما آنچه به کمک هنر در زوایای ذهن خانه می‌کند، به دشواری و در طول زمان، و فقط تا حدودی، قابل خانه‌تکانی‌اند. در بسیاری موارد می‌بینیم کسانی از نظر استدلالی نسبت به چیزی متقاعد شده‌اند، اما حس و رفتار عملی آنان حاکی از چیز دیگری است. این البته علل متعددی می‌تواند داشته باشد، مثلاً بمباران‌های طولانی تبلیغاتی؛ اما نقش مهم هنر، به معنای عام، در این فرآیند انکار‌ناپذیر است. وقتی داستان کوتاه، رمان، شعر، سینما، نقاشی، همه، یک ایدۀ محوری، مثلاً ایدۀ امپریالیسم به عنوان سرمنشاً تمامی مشکلات، را تم اصلی کار خود قرار دادند، و کم کم «مرگ بر …» برای بچه‌های دبستانی هم، ترجیع زمزمۀ مواقع بیکاری می‌شود، باورخطا حکم مهر مادر را پیدا می‌کند که با شیر آمده و با جان بدر شود.

چهارم: از جمله چیزهایی که در این اواخر در نظرم تکان‌دهنده آمد، مصاحبه‌ای بود که روزنامۀ شرق با رضا براهنی انجام داده بود. او موقعیتی شاید منحصر بفرد، از حیث آنچه در بالا گفتم، داشته. نه‌چندان از نظر اهمیت، بلکه همچون چهره‌ای بسیار مهاجم و طوفانی که هیچ خط قرمزی را در آن مسیر نشناخت و رعایت نکرد. شبیه کسانی که حاضرند ده ضربه به خود بزنند تا یک ضربه هم به خصم خود زده باشند (از جمله در سخنانی راجع به بلاهایی که مدعی بوده بر سرش آمده و شرح آن را در مجله‌های پورن قلمی کرده). او بخصوص می‌توانست یکی از خیل روشنفکران و هنرمندانی باشد که پیرانه‌سر آمادۀ اعتراف به گناه (همان کنفسیون) شده باشد، تا شاید وزر و وبال را سبک‌تر تحمل کند. من که رمان‌ها و نقدها و مقالات این نویسندۀ مبارز و رسالتمدار را -که در این راه حتی آبروی خود (یا چیزی شبیه آن) را نیز به قتلگاه مبارزه در راه بدترین نوع استالینیسم برده بود- متاسفانه خوانده بودم، و تأثیرات آن (و مشابهان آن) را حتی هنوز هم در زیرساخت‌های ذهن و زبان نفرین‌شدگان زمین و آسمان می‌دیدم، مشتاق بودم ببینم چه نقدی و سنجشی راجع به عصر جاهلیت و بت‌پرستی‌های جهنم‌آسای آن از سوی ایشان افاده می‌شود. از پس مدت‌ها سکوت، با آن سابقه و این وضعیت که میراث آن است، مصاحبه‌ای شده بود مفصل، و من شورمندانه رفتم ببینم از سوی چنین کسی چه نقدی و نگاهی بر آن کارها و عارها متوجه است، ولی، با بسی شگفتی، هر چه جستم نیافتم. سخنانی مبهم دربارۀ مکاتب هنری فوق مدرن و نظریات نقد پست‌مدرن و نظایر این لاطائلات. ای عجب این همان کسی است که صغیر و کبیر را به جرم این که چرا نظم و نثرشان محتوی مبارزه نیست، زیر توفش صرصر لعنت می‌گرفت! او که سپهری را مسخره می‌کرد که شعرش به درد زن آبستنی می‌خورد که در حالی‌که دست بر شکمش می‌مالد و برای گنجشگ‌ها ارزن می‌پاشد، چیزی هم زمزمه کند؛ و فلان فیلسوف نزدیک به دربار را، که به انگلیسی کتاب می‌نویسد، اما فارسی که می‌نویسد، به اندازۀ بچه‌ای که جایش را خیس کرده اثر می‌گذارد؛ و بالجمله نادر بود اگر حتی از همپالکی‌های خودش کسی گریز از گزش دل‌آزار نیش او را می‌یارست. هنگام خواندن آن مصاحبه که بحث دریدا در آن آمده بود، با خود گفتم، آن اژدهای پر خروش، درنده و دریده، چگونه در تالاب دریدا آرام گرفت. (بگذریم که دریداسانان و کلیت باند پست‌فلان کمونیست‌های ماسک‌دارند که این بار با سلاح فرهنگ حمله کرده‌اند و این‌بار جامعۀ بی‌طبقه فرهنگی می‌خواهند.)

پنجم: سخنی هست مبنی بر این که عوام پول را دوست دارند و پول‌دار را نه. بر همین قیاس دور از واقعیت نیست اگر بگوییم روشنفکران قدرت را دوست دارند و قدرت‌مند را نه. کم نیستند کسانی که آخته‌ترین نقدها را بر‌ نظام کذا دارند و در عین حال، مهم‌ترین آرزویشان داشتن کارت سبز است. این تناقض چگونه قابل حل است. تمنایش برای کارت سبز، معلول واقع‌بینی و لذت‌طلبی عرفی و عادی و غریزی و عقلی است؛ و نفرتش از آن نظام محصول یاخته‌های ناپیدایی که از طریق کپسول‌های هنری و آمپول‌های تبلیغاتی وارد روحش شده و مثل جن‌زدگان وارونه می‌بیند. اگر امروز رمانی در این زمینه‌ها می‌نوشتم نام آن را می‌گذاشتم «اسرار رنج درۀ جنی»؛ آخر توسعۀ لیبرالی آن فقید و مشکلات آن در یک جامعۀ عقب‌مانده، البته گنج داشت، اما گنج آن سِری نداشت که به درۀ جن‌ها منسوب شود. حرکت غریب روشنفکرانی که (چون کار مفید و مثبتی بلد نبودند) آینۀ صبوح را ترجمۀ شبانه می‌کردند، و از هر حرکت مثبتی تفسیرهایی می‌دادند که فقط در غیاب مطلق عقل سلیم ممکن بود، به اسرار جنیان شبیه‌تر بود؛ و رنج بیماری لاعلاجی که از قِبَل آنها گریبان مردم را گرفت، چندان بدخیم، که مگر با طبابت سنتی -زدن و چوب سیلی به مجنون تا جن از بدنش بیرون شود- کاری پیش رود!

ششم: رمان مشهور این «نویسندۀ بزرگ» را لابد خوانده‌اید: «رازهای سرزمین من». قسمتی از این داستان مواجهۀ یک سرهنگ ایرانی و یک سروان ماورای اطلس است. تقریباً هر چه از زشتی و بدی که در گشادنای تخیل خلاق نویسنده می‌گنجیده، به صورت تیپیک به آن مستشار منسوب شده است. خوانندۀ داستان در عمق وجودش حس می‌کند که یانکی یعنی زورگو، تحقیرگر، خودخواه، فاسد، زالو؛ مفاد و معنای لغات استعمار و استثمار؛ کسی که دسترنج مردم را صرف خوشگذرانی خود می‌کند و درعین حال از هر تحقیری نسبت به آنها دریغ نمی‌کند. در مقابل، مردم بومی، چنان شریف و بزرگ و اصیل که نه تنها سربازانش با تیرباران این افسر، انتقام جنایت‌ها و تحقیرهای او را می‌گیرند، بلکه حتی فاحشه‌هایش به امریکایی‌ها رکاب نمی‌دهند؛ از شدت اصالت و نجابت و دشمن‌ستیزی ترجیح می‌دهند با بومیان کثیف بی‌پول دمخور شوند و با بیگانگان شیک و شکیل نه. نویسنده در این باب خاموش است که بومیان به جز گند و کبره و فقر و جهل چه چیزی برای غارت دارند؛ و مگر تمام آنان مبارزند که حتی روسپیان هم قواعد بازی روشنفکران مبارز را نگه دارند؟ یا اینکه رابطۀ دیگری (مثلاً تحت تربیت تنگاتنگ خود نویسنده بودن) در کار بوده است که این قدر از پلات اصلی داستان حرف‌شنوی داشته‌اند!؟ در قسمت دیگر همین رمان، پتیاره‌ای به دست یک ساواکی به قتل می‌رسد.

مقتول مثل عیسی به صلیب کشیده شده است. نویسنده صحنه را چنان تراژیک ترسیم می‌کند که دور نیست خواننده‌ای که تا صفحاتی قبل از این بدکاره حالش بد می‌شد، الان مثل یک قدیسه برایش زار زار بگرید و از روح پرفتوحش طلب شفاعت کند. آخر این شکنجه‌گر ساواک که او را مصلوب کرده بنا به گفته داستان «در سازمان سیا دوره دیده بوده است». تمام رمز مطلب در همین است. سازمانی اطلاعاتی به عنوان یک آموزشگاه شکنجه‌هایی از نوع کوبیدن میخ‌طویله در دست و پای افرادی که جرمشان حق‌گویی است، در ضمیر قصه‌خوان حک می‌شود؛ و این گونه، پس از سال‌ها خود را چنان می‌یابد که بزرگترین خواسته‌اش کارت سبز است، و در عین حال از «آن نظام جنایتکار و قصابی‌های مسلم او» متنفر است، و با هر کاری که این کشور انجام دهد بدون پرس‌وجو مخالف است. ماورای اطلس جنایتکار است. این یک دانش پیشینی است که خودش ظرف تحقق و تفسیر تجربه است؛ با هیچ تجربه‌ای نفی نمی‌شود. (وانگهی، تجربه‌های ابطال‌گر را هم به کمک دریدا و بقیۀ این مکاتبِ تفسیر و روایت و فنومنو و پساساختار و نظایر آن طوری تعبیر می‌توان کرد که موید از کار درآید.)

هفتم: ماجرا به همین جا هم خاتمه نمی‌گیرد. ایشان و جمع گسترده‌ای از همفکرانشان، در آن زمانه، با چربزبانی‌هایی که فقط از غلمان خاص درگاه منتظر بود، به پیشواز می‌روند. مهم نیست که ایدئولوژی‌ها متفاوت و بلکه متضاد است؛ عجالتاً بانگ ضدیت با «بزرگترین جنایتکار تاریخ» و «سگ زنجیری او» بلند است و باید با تمام توان از آن حمایت کرد: ید واحده. گویی این لنین است که در هیئتی دیگر ظاهر شده است. ایشان در آستانۀ آن حوادث نوید می‌دهند که «کشور سرانجام پا به مرحله‌ای خواهد گذاشت که در پایان آن فقر، افلاس، ورشکستگی، نومیدی، خفقان، آزمندی، و حرص سرمایه‌داران از میان برخواهد خاست.» گَهی لپ‌لپ گَه دانه‌دانه! ارتکاب اشتباه البته حق ما است، و انسان واجب‌الخطاست. ولی اعتراف به آن چه؟

این که به مصاحبۀ این ادیب و روشنفکر با شرق اشاره کردم، به دلیل حساسیتم روی لزوم و انتظار چنین اعتراف‌هایی در این زمانه بود، که سقوط تشت رسوایی‌ها، بانگ بازار مسگرها را تداعی می‌کند. لابد حق می‌دهید که چون در سراسر آن مصاحبه طولا، فقط حدیث دریدا و فنون پیچیدۀ نقدهای نسیه ادبی دیدم، به شدت جا خورده باشم. کسی که عمری نقد عمر را بر سر میز بازی با توهمات خود باخته است، بهتر است از نسیه بیش سخن بگوید تا از نقد. سرمایۀ او توهم بوده، که نقد کیسه‌اش رفته است. او مدت‌ها است نسیه زندگی می‌کند. بهتر نبود آیا در باب رموز این نسیگی ما را می‌آموخت؟ آخر مبارز نستوهی که یک عمر دلاورانه علیه امپریالیسم جنگید، چگونه است که اینک در جوار قرب او (در کانادا) مجاور است. نکند در تمنای کارت سبز ورود به لعنت‌سرای امپریالیسم منتظر فرج است؟ نکند آن سمپتمی که راجع به تعارض عقل سلیم و توهمات تبلیغ شده و درخزیده در پستوی ذهن گفتیم، شامل حال خود ایشان هم هست؟ صد البته ممکن است گفته شود در شرایط امروز وطن، که برای همچو اویی فضای فراخی برای تبدیل «انبوه پتانسیل‌های خلق ادبی به شاهکار»، موجود نیست، فرار مغزها معفو است. شاید، اما چرا مجاور حریم آن حرم ملعونه؟ کنیا، کوبا، کلمبیا، کامبوج یا جاهایی شبیه آن انتخاب مناسب‌تری نبود؟ وانگهی، اگر آن استعدادها همانی است که اشارتی بر نمونه‌ای از آنها رفت، چه لطفی می‌شد اگر بخت نمی‌گذاشت بیش از این شکوفا شود.

هشتم: آقای براهنی و خیل انبوه روشنفکران متوهم و گول‌خورده‌ای که با ایده‌های مافوق قرمز خود، در حد سهم خود و به نوبه خود، مردم را اغفال کردند یا بر غفلت آنان پوستین بیداری و هوشیاری پوشاندند، شرمنده نباید باشند. فرمول «گفتمان غالب آن عصر» قطعاً به کمکشان خواهد شتافت و اثبات و اقناع خواهد کرد که هر کس دیگری هم در آن فضا همین کار را می‌کرد و همین راه را می‌رفت، و این که املای نانوشتۀ غلط ندارد و هکذا. اما معفو بودن چیزی است و خاطی نبودن چیز دیگر. ما قطعاً اشتباه کرده‌ایم، و گرچه به شهادت عاقلان و فرهیختگانی که در همان فضا هم، ندای دیگری سر می‌دادند و ما را از عواقب آتشی که در آن می‌دمیدیم، بر حذر می‌داشتند که دامن خودمان را هم روزی خواهد گرفت، و ما اعتنا نکردیم و گفتیم که سازشکار و محافظه‌کارند و حقیقت مردم (کدام حقیقت؟) را و عظمت درک آنان (کدام عظمت؟) را نمی‌فهمند، باری بر فرض که حق داشته‌ایم اشتباه کنیم، اینک تکلیف داریم که به اشتباه خود اقرار کنیم؛ تا دست کم راه ادامۀ آن خطا را صاف نکنیم، که در حال حاضر کماکان می‌کنیم؛ نه فقط زادراه انبوهی که برای مسیر دراز مبارزه فراهم کردیم، هنوز انرژی‌زا است، بلکه نوار تولید آن هم هنوز از نفس نیفتاده است.

نهم: انتخاب این فرد البته بهانه‌ای بیش نبود، گرچه بهانه‌ای -از شدت بدی- خوب. او دوست و همکار نزدیک آل احمد هم بوده که در مسئلۀ مورد بحث ما از متهمان ردیف اول محسوب است؛ آن احتمالاً شهیدِ الکل، که افت فشار خون در پیکرۀ روشنفکری، آن هم در عصری که به شدت به آن نیاز داشت، ایشان را شهید راه مبارزه به دست حکومت کرد، تا در رنگ کردن همه چیز، در اینجا رنگ قرمز، کم نیاورد. به باور من، بازی‌ای که او درانداخت تحت نام غربزدگی، شاید کمتر از قرارداد ترکمنچای شرم‌انگیز نبود؛ سهم مهمی در این خسارت عظمی داشته و هنوز دارد. نکته جالب‌تر این که شنیده شده است جناب براهنی مشغول کار روی حضرت فردید هستند، همان شخصیت شخیصی که از یک سو در رمان خود «آواز کشتگان»، تحت عنوان یک شخصیت داستانی به نام دکتر فیلسوف، به شدید‌ترین وجهی مسخره‌اش کرد و تعبیر «عِمّ حوری و حولی در ففۀ حَیْ گَر» از زبان نصفه نیمه (یا کمترِ) فردید را به عنوان موضوع سخنرانی او دست انداخت و گفت: «آخر یکی بگوید این گَر کدام گَر است.» و بعد از لوردیدن او معلوم کرد که عنوان سخنرانی «علم حضوری و حصولی در فلسفۀ هیدگر» است. اما از طرف دیگر، نظریه تاریخ‌ساز غربزدگی از ابداعات همین موجود بوده است. حال استاد براهنی میان دو رودربایست ایستاده است: رعایت آموزگارِ دوست و همکار نزدیک خود و حفظ حریم طنز کوبندۀ خود راجع به او. باید منتظر شویم و ببینیم از فردید‌نامۀ استاد رضا براهنی چه گل جدیدی بر کاکل این ملت خواهد شکفت. هرچند از پیش شک ندارم که هر چه باشد آن هم کوچه غلطی همچون دریدا است. سخنان بی‌معنا که فایده‌اش فقط کی بود کی بود من نبودم است. شبیه داستان جوجه خروس‌های مزینان شریعتی. کلی جیغ‌و‌جار آی فلان آی بهمان، فقط برای فرار از پذیرش رسوایی جرم.

بعد از تحریر
فحاشی‌های پیروان‌ و حامیان چند‌آتشه ایشان قابل‌فهم است؛ هم از این جهت که به خود او و شیوۀ مرضیه و مریضش تشبه می‌کنند، هم از این بابت که وقتی حرف حساب در کار نباشد جز فحاشی سرمایه‌ای گویا در دست این جماعت نیست.

انتهای پیام

بانک صادرات

نوشته های مشابه

پیام

  1. چه جمله قشنگ و زیبایی

    سخنی هست مبنی بر این که عوام پول را دوست دارند و پول‌دار را نه. بر همین قیاس دور از واقعیت نیست اگر بگوییم روشنفکران قدرت را دوست دارند و قدرت‌مند را نه

    2
    2
  2. متشکرم دکتر.
    واقعا شرح کوتاهی دادید از اندیشه ی بازگشت خود به دوران رفته که بهر حال می رفت.
    از اصغر هم تشکر برای نشر افکار شما.

    2
    1
    1. آقای دکتر مردیها! هر آنچه در مذمت تندی و تیزی قلم و افراطی گری منش و روش براهنی و آل احمد گفته اید خود چند برابر آنها به کار برده اید‌. آنها آل احمد و براهنی بودند و اشتباهاتی داشتند شما کی هستید و چه کرده اید که اینقدر مدعی العموم هستید و معلوم است از تکه پرانی های جلف خودتان خوشتان می آید؟

      4
      4
  3. کلاً باید یک تحقیقی بشود که اصلاً برای چه ما قبل از انقلاب به سمت افکار چپ و مارکسیسم و کمونیسم گرایش پیدا کردیم و چرا با اینکه فهمیدیم این راه غلطه، باز به اشتباه خودمون اعتراف نکردیم؟

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا