آیا در دنیای آدم های مشهور شایسته سالاری حکم فرماست؟
توضیحدادن آنکه چرا برخی افراد مشهورند، روزبهروز، سختتر میشود. چرا؟
تمایل برای مشهورشدن در ما انسانها چنان باستانی است که میتوان نشانههای آن را تا افسانۀ گیلگمش به عقب برد. گاهی این شور و شوق را شعبهای از میل ما به جاودانگی دانستهاند: راهحلی برای آنکه، بعد از مُردن، حداقل نام و خاطرهای از ما باقی بماند. اما، با وجود آنکه میل به شهرت در فرهنگ انسانی چیزی آشنا بوده است، این روزها به یکی از عجیبترین بخشهای زندگی ما تبدیل شده است. چرا دنیای شهرت اینچنین دیوانهوار شده است؟
«محمد ملاعباسی» جانشین سردبیر ترجمان در سرمقاله ای برای یازدهمین شمارهی فصلنامهی ترجمان، نوشته است:
یکبار، همان هفتههای اول حضورم در توییتر، راجعبه اتفاقی که توی خیابان دیده بودم چیزی نوشتم. ماجرایی ساده: ظهر یک روز تابستان، پشت چراغقرمز منتظر بودم، جلوی من هم یک پراید ایستاده بود و دخترک هشتنهسالۀ دستفروشی آمد طرف ماشین تا چیزی بفروشد. راننده که خانم جوانی بود شیشه را داد پایین و بهجای پول کمی کرم ضدآفتاب به دخترک داد. هنوز دو ساعت نگذشته بود که بیش از هزار کاربر آن توییت را فیو -همان لایک- زدند، دهها نفر بازنشرش کردند و آدمهای مختلفی دربارۀ آن نظر دادند و تعداد دنبالکنندگانم در توییتر تقریباً دو برابر شد (قبل از آن توییت، حدود ۲۰۰ نفر صفحۀ من را دنبال میکردند). اصطلاحاً به توییتهایی که بیش از هزار نفر آنها را فیو کنند «فیواستار» میگویند و این اولین تجربۀ من از نوعی ستارهشدن بود. ظاهراً آدم باید از چنین اقبالی خوشحال باشد، اما درعمل تجربۀ خیلی پیچیدهتری را از سر گذراندم. انگار از مرحلۀ مشخصی به بعد، هر اتفاقی که برای آن توییت میافتاد ربطِ معنادار و مشخصی به من نداشت. آدمهایی که اصلاً نمیشناختمشان صاحب آن شده بودند، دربارهاش حرف میزدند، تفسیر و تعبیرش میکردند و دربارۀ خوبی یا بدی کار آن راننده قضاوت میکردند. چند روز بعد، با یکی از دوستانم که سابقۀ بیشتری در توییتر داشت و آنجا آدم معروفی به حساب میآمد، دربارۀ این قصه حرف زدم. دوستم گفت حس او در چنین مواقعی مثل افتادن توی یک چاله است. مثل اینکه زیر پایت ناگهان خالی شود، یا یک چیزی را از دست بدهی. این شهرت برای من -یا آن توییت- چند ساعتی بیشتر طول نکشید، اما فرصتی فراهم کرد تا این مزۀ عجیب را بچشم. شیرین، ولی گس. خوشایند، ولی سرد و ویرانگر. اندی وارهول، هنرمند جنجالی آمریکایی، پنجاه سال پیش، گفت: «در آینده، هر کسی بهمدت پانزده دقیقه مشهور خواهد بود». با فراگیرشدن رسانههای اجتماعی حالا ما در همان آیندهای زندگی میکنیم که وارهول از آن حرف میزد. نمیدانیم آن پانزده دقیقه کی و به چه دلیل رخ خواهد داد، چون هر چیزی میتواند دلیل مشهورشدن شود: یک عکس، یک توییت، فیلمی که یک دوربین مداربسته از ما ضبط کرده است، صحبتی تلفنی که بدون اطلاع ما ضبط شده است یا هر چیز دیگری. اما میدانیم که آن پانزده دقیقه بهسرعت سپری میشود و ما دوباره به گمنامی فرومیافتیم. شهرت برای ما چیزی است که «ازدستدادن» آن برایمان میماند. پرندهای است تیز، یا شاید مگسی مزاحم، که لحظهای در چنگمان میآید و بلافاصله میگریزد. بااینحال، در همین دوران شهرتهای پانزدهدقیقهای، ابرستارهها و سلبریتیهایی هم هستند که هر پستی در اینستاگرام میگذارند صدها هزار لایک میخورد و هر کلمه حرفی که به زبان میآورند، علاوهبر اینترنت، در روزنامهها و شبکههای تلویزیونی نیز بازتاب مییابد. هیچیک از ما نمیتواند خودش را گول بزند که چون توییتش فیواستار شده فرقی با جورج کلونی ندارد. آنها در دریایی شناورند که گاهی قطراتی از آن روی زندگی ما نیز میپاشد. بااینحال،شاید در هیچ نقطهای از تاریخ فاصلۀ ما با آنها بهاندازۀ امروز کم نبوده است. همانطور که هر روز تصاویری از ستارههای تازه به ما میرسد، مداوماً با جریان غمباری از خبرهایی روبهرو میشویم که در آنها ستارههای تاریخمصرفگذشته برای جلبتوجه ما التماس میکنند، آدمهایی که روزگاری پرفروغ بودهاند و امروزه در باتلاق گمنامی، پیری، یا بیماری دستوپا میزنند. جادۀ کوهستانیای که به قلۀ شهرت میرسد این روزها پُررفتوآمدتر از هر وقت دیگری است.
اما شهرت همیشه با این حسِ ازدستدادن و فراموشی عجین نبوده است. قبل از این، شهرت بیش از آنکه به «فراموشی» پیوند خورده باشد، با «بهیادسپردن» تعریف میشده است. شهرت با سختیهای بیشتری به دست میآمد، اما در مقایسه با امروز عمر طولانیتری نیز داشت. تا همین پنجاه سال پیش، شهرت با کارهای خارقالعاده یا صفات بینظیر ساخته میشد، با تصمیمات دورانسازِ سیاسی یا نظامی، با شجاعت، مهارت یا مقاومتهای بهیادماندنی. شهرت کاخی ظریف بود که آجربهآجر بالا میرفت و شبانهروز باید از آن محافظ میکردند. این حساسیت و شکنندگی نهفقط دربارۀ نخبگان سیاسی و اجتماعی، بلکه دربارۀ ورزشکاران و ستارگان سینما نیز مصداق داشت. الیس کشمور میگوید در دهۀ ۱۹۶۰ بازیگرانی مثل الیزابت تیلور حتی برای پایینآمدن از راهپلۀ هواپیما روزها تمرین میکردند تا عکسهایی که در چنین موقعیتهایی از آنها گرفته میشد، «مثل پرتره»، بینقص و همهچیزتمام به نظر برسد. آداب و قواعد بسیار سختگیرانهای برای ظاهرشدن آدمهای مشهور، و علیالخصوص ستارگان سینما، در فضای عمومی وجود داشت. کمپانیهای فیلمسازی زندگیِ روزمرۀ ستارگانشان را پنهان میکردند و اطلاعات مربوط به آنها را ذرهذره و قطرهچکانی در اختیار رسانهها قرار میدادند. با این میزان از رازوارگی، آنها «همچون خدایان و در سطحی بالاتر از انسانهای میرا به نظر میآمدند». انسانهایی کامل که از موهبتهایی نادر برخوردار بودند و کوچکترین رسواییهای اخلاقی میتوانست شخصیت آنها را نابود کند یا آیندهشان را از میان ببرد. اما آن دورۀ درخشش و سختگیری در دهههای پایانی قرن بیستم رو به افول گذاشت و نهایتاً با ظهور ابرستارهای عجیبوغریب به نام مدونا، شاید برای همیشه، به پایان رسید.
مدونا را آغازگر عصر سلبریتیها میدانند. البته نه به این معنی که مدونا نقشی فردی در این جریان داشته است؛ خیر، نیروهای اقتصادی و اجتماعی بسیاری در این چرخش معنایی دخیل بودهاند و امتیاز مدونا احتمالاً آن است که زودتر از هر ستارۀ دیگری این تغییر را حس کرده و از آن بهره جسته است. الیزابت برانفن، نویسنده و منتقد فرهنگی سوییسیآمریکایی، در مقالهای با عنوان «جشن فاجعه» این چرخش را اینگونه روایت میکند: «سلبریتیها با کمک همدیگر هر علاقهای به ارزشهای درازمدت را نامربوط یا پرتکلف جلوه دادند، و مخاطب در نوعی اکنونِ بیپایان گم شد، لحظۀ مداومی که، در آن، تمام شهرت به همین الآن مختصر شده است». به این معنا، شهرت دیگر چیزی در حافظۀ انسانها نخواهد بود، بلکه تصویری است که همین لحظه جلوِ چشممان است یا آوایی است که همین الآن دارد به گوشمان میرسد. بهواسطۀ آنکه شهرتْ پیوندش را با کارها و استعدادهای خارقالعاده از دست داده بود، مشهورشدن سادهتر از گذشته شد، اما مشکل اصلی بهجای دیگری منتقل شد: «مشهورماندن». شهرت لحظهبهلحظه در رسانهها آفریده و در چشمبههمزدنی از میان میرفت. در این سازوکار، آنچه بنمایۀ شهرت را میساخت «حضور» بود و انجام هر کاری برای باقیماندن در تیتر یک رسانهها مجاز شده بود. اما کیفیت این حضور نیز تغییر معناداری کرده بود. این بستری است که مدونا را در خود پروراند. فرق مدونا با دیگر ستارهها بیتکلفی بیحدوحصر او در بهمیانکشیدن زندگی خصوصیاش بود. او در مصاحبههایش با فراغ بال از ترسها و ضعفهایش حرف میزد، به اشتباهاتش اعتراف میکرد، و هر فکر مسخرهای که از ذهنش میگذشت به زبان میآورد. ناسزا میگفت، ازدواجهای احمقانهای میکرد که خیلی زود به شکستهایی مفتضحانه ختم میشدند، عکسهای شرمآورش دستبهدست میشد، عقایدش خرافی و مبتذل بود، و مراجع سنتیِ قدرت و اعتبار او را نفرینشده، پلید، ساحره، و فاحشه میخواندند. اتفاقاتی که هر کدام از آنها برای تخریب و محکومیتِ شهرتهای پاکیزه و اتوکشیدۀ قدیمی کافی بود مدونا را یک قدم جلوتر میبرد. او، بهجای لباسهای فاخر و الماسهای گرانبها، زیرپوشهای پاره میپوشید، خودش را در کوهی از بدلیجاتِ ارزانقیمت غرق میکرد، مثل یک کولی روی صحنه میآمد، و رکوردهای فروش را یکی پس از دیگری جابهجا میکرد. اینها بهایی بود که او برای ادامۀ حضور خود میپرداخت: هر روز داستانِ بیمایۀ تازهای داشت که تعریف کند، و هر روز بهانهای جدیدی جور میکرد تا دعوا راه بیندازد.
علیرغم همۀ اینها، نباید از یاد ببریم که مدونا برای بهدستآوردن این ابتذال تلاش کرده بود. بهعنوان عضوی از خانوادهای معمولی که مادرش را در پنجسالگی از دست داد، مدونا دختری تنها و جداافتاده بود که به تعبیر خودش «دنبال چیزی میگشت … و میخواست کسی بشود». او از گمنامی به شهرت رسیده بود و، از این جهت، فرقی با آدمهای مشهور قبل از خود نداشت، اما معلوم شد مسیر تازهای که او شروع کرده، خیلی زود، خودِ او را هم پشتسر خواهد گذاشت و «استعداد»های تازهتری را به میدان خواهد آورد که از رنجِ معروف«شدن» هم معاف شده بودند. آنها، بهنحوی طبیعی، طوری که هیچکس نمیدانست چرا، فقط معروف «بودند»: سلبریتیهایی که مدونا، در برابر آنها، خوانندهای پیر و قدیمی جلوه میکرد که بیشازحد جدی و عمیق است و، از آن مهمتر، فاصلۀ میان دندانهای جلویش هم خیلی روی اعصاب آدم میرود.
در ژانویۀ سال ۲۰۰۶، نیویورک پست، در مطلبی که به دختر جوانی به نام پاریس هیلتون میپرداخت، اظهار کرد که دیگر واژۀ سلبریتی نمیتواند موقعیت او را توضیح دهد و پیشنهاد کرد باید به او «سلبیوتارد»۱گفت. این واژه ترکیبی است از سه واژۀ سلبریتی + دبیوتانت [تازهبهدورانرسیده] + ریتارد [عقبمانده]. مشکل اصلیای که رسانهها در مواجهه با پاریس هیلتون داشتند آن بود که کسی نمیدانست چرا باید عکس او روی جلد مجلههای عامهپسند به چاپ برسد، یا چرا باید جزئیات زندگیاش در رسانهها گزارش شود. سلبریتیها، در دهۀ اول قرن بیستویکم، همچنان به دو دستۀ بزرگِ رامشگران (شامل ستارههای سینما و تلویزیون، خوانندهها، مجریها و کمدینها) و ورزشکاران تقسیم میشدند، و پاریس جزو هیچکدام از آنها نبود. نه استعداد بازیگری و خوانندگی داشت، نه در هیچ رشتۀ ورزشیای به جایی رسیده بود. درواقع مهمترین فعالیتِ کارنامۀ او حاضرشدن در مهمانیها بود. حتی اگر به صفحۀ ویکیپدیای مفصل او مراجعه کنید، واژۀ «سوشالایت»۲ را در کنار «مدل» و «بازیگر» جزو اولین واژهها برای تعریفِ کیستیِ هیلتون خواهید دید. سوشالایت دقیقاً یعنی کسی که میرود مهمانی. سوشالایت را، قبل از این، به آن دسته از اعضای آریستوکراسی میگفتند که اهتمام فراوانی به شرکت در مهمانیهای مختلف داشتهاند. مثلاً شخصیتهای تولستوی در جنگ و صلح و صحنههای گوناگون مهمانیهای اشرافی در آن رمان را به یاد بیاورید. این مهمانیها در میان اعضای طبقۀبالا کارکردهای مهمی داشت. لابیها و پیوندهای خانوادگی جدید را میساخت، سلسلهمراتب ثروت، قدرت و منزلت هر فرد را به دیگران یادآوری میکرد و محل بسیاری از مذاکرات و تصمیمگیریهای سیاسی و اقتصادی بود. این هویت، که متصفشدن به آن اصلاً کمزحمت نبود، با آغاز قرن بیستم و تغییر مناسبات اجتماعی و سیاسی در جوامع جدید اروپایی، کمرنگ شد و از یادها رفت. اما در رویارویی با پدیدۀ پاریس هیلتون دوباره کاربرد پیدا کرد. پاریس، که از نوادگان و وارثان کونراد هیلتون بنیانگذار هتلهای زنجیرهای هیلتون است، از همان کودکی در محافل سلبریتیهای نیویورک جای محکمی داشت. شهرت را به ارث برده و از همان ابتدا با آن بزرگ شده بود. وقتی پاریس به سالهای پایانی نوجوانی رسیده بود، دیگر میهمانیِ باشکوهی نبود که به آنجا دعوت نشود. مهربانی و خوشپوشی و بامزگی او باعث شد بهنوعی «نقل محفل» تبدیل شود که در میانۀ جشنی بیپایان زندگی میکند. کمی بعد، هیلتون اولین برنامۀ تلویزیونی واقعنمای خود را شروع کرد: برنامهای سریالی به نام «زندگی ساده» که، در آن، او بههمراه دختر دیگری مثل خودش تصمیم میگیرند تا دست از زندگی تجملی شهر بردارند و مدتی مشغول انجام کارهای کمدرآمد و پرزحمتی مثل تمیزکاری، گارسونی در فستفودهای ارزانقیمت، یا کارگری در مزرعه شوند. طنز برنامه بر محور خرابکاریها و حماقتهای این دو دختر سفیدپوستِ بور و ثروتمند میچرخد، که در انجام کوچکترین وظایف شکست میخورند، و بعد به دستوپاچلفتی بازیهای خودشان غشغش میخندند. شخصیت داستانی -و درعینحال واقعیِ- او در این برنامه آماج نقدهای بیپایانی بوده است؛ حتی خود او بعدها، وقتی میخواست برندی تجاری را راهاندازی کند، بهدلیل تصویری که از خود بهعنوان دختری لوس و بیعرضه ساخته بود، با مشکلات متعددی روبهرو شد، اما علیرغم همۀ اینها هیلتون مشهور و مشهورتر میشد، طوری که او را نماد دورۀ جدیدی در فرهنگ سلبریتیها دانستهاند: کسی که مشهور است، تنها بهدلیل اینکه مشهور است.
با دومین نمونه از این نوعِ جدیدِ سلبریتیها، به همین امروز میرسیم: کیم کارداشیان، دوست قدیمی هیلتون، که حالا مشهورترین سلبریتی جهان به شمار میرود. اگر مؤلفههایی مثل متولدشدن در خانوادهای ثروتمند و سفیدپوست و بلوندبودن حداقلی از استلزامات شهرت را برای هیلتون فراهم میکرد، کارداشیان هیچیک از آنها را نداشت. آخرین ریسمانهای باریکی که شهرت را نوعی سازوکار یا فرایندِ منطقی جلوه میدادند، وقتی به کارداشیان میرسند، از هم گسیخته میشوند. کیم کارداشیان، به تعبیر اسکاچی کول، گویا یک نمونۀ انتزاعی از انسان است. یکجور تخیل، یا خواب. چیزی بیتاریخ، بیریشه، بیرنگ. نمیشود او را به قومیت یا نژاد مشخصی پیوند زد. نمیتوان او را سفیدپوست یا سیاهپوست قلمداد کرد (ونسا گریگوریادیس، روزنامهنگاری که یکبار کارداشیان را در اتاق آرایشش همراهی میکرد، گزارش میدهد که رنگ پوست کارداشیان، هر روز، متناسب با لباسهایش انتخاب میشود. درواقع کارداشیان فقط صورتش را آرایش نمیکند، بلکه تمام پوست بدنش رنگ میشود). نمیتوان موقعیت سنی او را تعیین کرد، یا او را در دستهبندیهای سیاسی و اجتماعی قرار داد. اگر ستارههای پنجاه سال پیش در جایی ورای انسانهای معمولی زندگی میکردند، کارداشیان ساکن «ناکجا»ست و هر روز صبح زود بیدار میشود تا مشغولِ حرفۀ پردرآمدِ «کیم کارداشیان بودن» شود: ساعتها آرایش، حضور در چند مراسم، مدتی وقتگذرانی با شوهرِ بسیار مشهورش، کانیه وست، و خروارخروار فحشخوردن. کارداشیان چنان از منطقهای آشنای ما برای شهرت دور است که انگار حتی همین شناختن او چیزی پست و زننده ای در خود دارد.کاش او را نمیشناختیم. کاش هیچوقت کارداشیانی وجود نداشت. گاهی وقتی نوشتههای روزنامهنگارانی را میخوانید که با کارداشیان مصاحبه کردهاند یا برخوردی رودررو با او داشتهاند، این حس ناخوشایند را در قلم آنها نیز میبینید. گویی کارداشیان همزمان گل سرسبد و مایۀ ننگِ بشریت در دوران ماست، کسی که با نفرت دوستش داریم و با ناسزا احترامش میکنیم. وقتی به کارداشیان میرسیم، گویی دیگر نه ملاک و معیاری به جا مانده، نه آرمان و آرزویی. شهرت به حفرهای باز، دالی تهی، یا جایگاهی خالی تبدیل شده است. گریگوریادیس، در گزارش مفصل خود راجعبه کیم کارداشیان، میگوید راز کارداشیان در این است که هیچ ویژگیِ خاصی ندارد. چیزی در او به فعلیت نرسیده است، او «یکجور استعداد محض است. کسی که میتواند هر چه میخواهد بشود». مجبور نیست تصمیمات سخت بگیرد، مجبور نیست قبول کند که در قواعد و زحماتِ یک حرفۀ خاص محبوس شود، مجبور نیست قضاوت دیگران را دربارۀ خوب یا بدبودنِ کارهایش بشنود، او فقط «هست»، در جهانی مجزا، در خانهای شیشهای که از آنجا همه او را میبینند و او کسی را نمیبیند. بنابراین، اگرچه کارداشیان بیش از هر کس دیگری در دنیای امروز دیده میشود، ولی درعینحال بیش از هر کس دیگری نیز به نگاههای خیرۀ ما وابسته است. ما میدانیم کارداشیان بهخودیخود چیزی ندارد، پس هر چه دارد از آنِ ماست. کشمور در کتاب فرهنگ شهرت، با مراجعه به نظرسنجیهای متعدد میگوید هر چه در عصر سلبریتیها جلوتر میرویم، مردم تمایل بیسابقهای به چهرههای رسوا و زخمخورده پیدا کردهاند. باز هم نمونۀ کارداشیان مثالی کاملاً گویاست. نقطۀ آغاز محبوبیت انفجاری او انتشارِ ظاهراً ناخواسته اما برنامهریزیشدۀ ویدئویی بود از اتفاقاتی که در اتاق خواب او افتاده بود. این رسوایی جنسی که برای پایان حیاتِ هر ابرستارهای کفایت میکرد، برای کارداشیان (و همینطور برای ما) فرصتی بود برای رسیدن به شهرت بیشتر. امروزه سلبریتیها از هر زمان دیگری بیدفاعترند. آنها در سراسربینِ مخاطبان خود گرفتار شدهاند و، در این سراسربین، هر کس که جرائم بیشتری مرتکب شده باشد زندانیِ جذابتری است. به همین دلیل است که سلبریتیهایی که نمایشهای عمومی رقتانگیزی دارند، دهها عمل جراحی زیبایی روی آنها انجام شده است، دربارۀ هر چیزی اظهارنظر میکنند، و افتضاح به بار میآورند، بیش از بقیه برای ما جذابیت دارند. شاید ما نیاز داریم به خودمان اثبات کنیم سلبریتیها بیسواد و احمقاند، زیباییشان تصنعی است، و شهرت و محبوبیتی که دارند حقشان نیست. اگر در دوران ستارههای پرشکوه و بینقص جز ستایش کاری از دستمان ساخته نبود، حالا خودِ ما بازیگردان صحنۀ آشفته و پرهیاهوی سلبریتیها هستیم. به سادهلوحیهایشان میخندیم، برایشان تأسف میخوریم که مجبورند مثل عروسک خیمهشببازی در خدمتِ صنعت سرگرمی و تبلیغات باشند، مشکلات فرهنگی و سیاسی را گردن آنها میاندازیم، و بهعنوانِ نمادهایی از فرهنگ، جامعه یا دولت به هر بهانهای آنها را به باد ناسزا میگیریم. سلبریتیها را از مؤثرترین عواملِ فراگیر شدن مصرفگرایی میدانند. اما، در این فرهنگ، خود آنها نیز چیزی بیش از کالایی مصرفی نیستند که بعد از مدتی جذابیتشان را از دست میدهند و دور انداخته میشوند.
پروندهی این شمارۀ فصلنامۀ ترجمان دربارۀ سلبریتیهاست. طبق روال کار ما در تدوین پروندهها، دربارۀ این موضوع نیز مطالب مختلفی انتخاب کردهایم که از جهت محتوایی همگون نیستند، و هر کدام از منظر خاص خود این پدیدۀ فرهنگی عظیم را توضیح میدهند. جفری الکساندر، جامعهشناس بسیار مطرح آمریکایی، در مقالۀ «سلبریتیها جلودار مدرنیتهاند، اما بیشتر به اقوام برهنۀ وحشی شباهت دارند» تلاش کرده است تا با استفاده از دستگاه مفهومی دورکیمی تحلیلی از کارکرد سلبریتیها در دنیای امروز ارائه دهد. او با جعل مفهوم «سلبریتی-شمایل» در این مقاله به وجوه دینی و آیینی فرهنگِ سلبریتی میپردازد و معتقد است باید از تحلیلِ آنها بهمنزلۀ پدیدارهایی تصنعی یا دروغین دست بکشیم و بپذیریم که آنها «واقعی»اند. لوییس لفهام، روزنامهنگار و نویسندۀ آمریکایی که در زمان مرگ پرنسس دایانا سردبیر مجلۀ هارپرز بود، در جنجالِ عمومی برآمده از این اتفاق، مقالهای دربارۀ پرنسس دایانا نوشت که همچنان در تاریخِ تحلیل فرهنگ سلبریتی به یاد مانده است. لفهام هستۀ آن تحلیل را بعدها در فصلنامۀ شخصی خودش، لفهام کوارترلی، و در شمارهای مختص به سلبریتیها بازنویسی کرد. «خدایانی که اهلی شدهاند» نسخهای خلاصهشده از آن مطلب است که وبسایت گرنیگا منتشر شده است. «آیا سلبریتیشدن نویسندگان ادبی را از اعتبار میاندازد؟» مطلبی است که پدیدۀ سلبریتی را بیرون از دایرۀ آشنای بازیگران و ورزشکاران، یعنی در میان نویسندگان، بررسی کرده است. شیوان لیونز در این مقاله به معمای شهرت در ادبیات میپردازد، دنیایی که در آن برای مشهوربودن، باید از شهرت متنفر باشی. «از لبخند ژاکلین کندی تا مشت مارلون براندو» مصاحبهای مفصل با مشهورترین پاپاراتزی تاریخ، یعنی رون گاللا، است. پاپاراتزیها را یکی از واسطههای مهمِ ظهور عصر سلبریتی دانستهاند. آنها، در دورانی که ستارهها همۀ تلاششان را میکردند تا کوچکترین بازنماییها از حضور اجتماعیشان را بهدقت مدیریت کنند، عکسهایی «طبیعی» از آنها میگرفتند، عکسهایی که ستارهها را بدونِ نقاب همیشگیشان نشان میداد. رون گاللا در این مصاحبه، علاوهبر خاطرات خواندنیاش از چهرههای مشهور، از فلسفۀ کار خودش صحبت میکند. «کیم کارداشیان: منفورترین محبوب جهان» گزارشی است از رابطۀ کارداشیان با دنیای مد. برخلاف تصور ما، این رابطه اصلاً ساده نیست و درواقع هنوز کارداشیان نتوانسته است در آن جایی داشته باشد. «سلبریتیها به چه درد میخورند؟» از تیموتی کالفیلد و «شاید سلبریتیها زندگیتان را پر کرده باشند، اما دوستتان نیستند» از جورج مونبیو دو مطلب انتقادی دربارۀ فرهنگ سلبریتیاند که هر کدام از منظر خود تأکید دارند، برای فهم آثار مخرب این فرهنگ، باید پایمان را از آن بیرون بگذاریم و از منظر دیگری به جامعه و سیاست نگاه کنیم. و نهایتاً «سلبریتیها چگونه در سیاست پیروز شدند»، به بهانۀ دنیایی که ترامپ ساخته است، نگاهی دوباره به چالشِ قدیمی دموکراسی انداخته است: آیا هر کس پرطرفدارتر باشد، صلاحیت بیشتری هم برای حکومتکردن دارد؟ استفن مارش، نویسندۀ این مطلب، میگوید «افرادی که در میان صفحههای نمایش زندگی میکنند، ناگزیر افرادی را برای رهبری برمیگزینند که روی صفحات نمایش ظاهر شوند».
پینوشتها:
• این مطلب سرمقالۀ محمد ملاعباسی در یازدهمین شمارۀ فصلنامۀ ترجمان علوم انسانی است و وبسایت ترجمان در تاریخ ۲ تیر ۱۳۹۸ آن را با عنوان «آیا در دنیای آدمهای مشهور شایستهسالاری حکمفرماست؟» منتشر کرده است.
•• محمد ملاعباسی دانشآموختۀ دکترای جامعهشناسی در دانشگاه تربیت مدرس است. او هماکنون جانشینسردبیر سایت و فصلنامۀ ترجمان است.
انتهای پیام