اسوه تعقل و تساهل
غلامرضا عليزاده در یادداشتی با عنوان «اسوه تعقل و تساهل» در روزنامه اعتماد نوشت:
امام حسين(ع) شخصيتي منحصر به فرد در جهان اسلام است كه حيات سياسي- اجتماعي ايشان در پايان نيم قرن نخست پس از هجرت پيامبر (ص)، سبب تغييراتي شگرف در نگرش ديني و اجتماعي زيست – جهان مردم آن عصر در سرزمين حجاز و عراق و به تبع آن، ايران شد. نقل حكايت تراژيك دشت كربلا و مظلوميت آن امام و قصه به اسارت بردن اهلبيت و زنان و كودكان حضرتش، الگوي همه مبارزان و آزاديخواهان جهان شد؛ بدين گونه كه هر روز آن عاشورا و هر عرصه مبارزاتي در برابر ظلم و جور، به مثابه دشتِ نينوا شد.
فلسفه حركت تاريخي امام حسين(ع) به كربلا
پيرامون فلسفه سفر تاريخي امام حسين(ع) به عراق كتابهاي زيادي نگارش شده و خطيبان به قدر وسع، جوانب و حواشي آن را بازتاب دادهاند. اما آنچه در اين نوشتار مورد مداقه پژوهشگر است، برجستهسازي ويژگيهايي از سيره سياسي آن حضرت است كه كمتر بدان پرداخته شده و اهتمام كمتري نسبت به كنكاش در وجوه آن شده است .
تساهل (TOLERANCE) بهطور كلي عبارت است از قبول و پذيرش آنچه كه قبول نداريم و به آن معترضيم؛ اما اين اعتراض همواره همراه با خويشتنداري و صيانت خود از طرد و انهدام يك تفكر يا يك انديشه است؛ به عبارت ديگر تساهل، سازش و پذيرش مطلق نيست بلكه جمع اعتراض و پذيرش است.
چنان كه ميدانيم حضرت امام حسن المجتبي(ع) در سال پنجاه پس از هجرت به شهادت رسيدند. از زمان شهادت برادر تا حادثه جانگداز كربلا، 11 سال گذشت. پس از شهادت امام مجتبي(ع) برادر زمانشناس گرانقدرش به موازات افزايش ستم و فساد حكومت اموي كوشيد تا با افشاگريهاي بهموقع پرده سالوس و ريا را از چهره آنان برگيرد و مردمان را نسبتبه واقعيتهاي تلخ جامعه اسلامي آشنا كند. (جوادي آملي، صص 233 – 232)
در 10سالي كه امام حسين(ع) در زمان خلافت ظاهري معاويه، زعامت و امامت معنوي بخش وسيعي از جهان اسلام را بر عهده داشتند؛ شيوه مواجهه حضرت با دستگاه خلافت اموي كه به ناحق غصب كرده بود مداراي مبتني بر روشنگري بود.
اما اين مدارا بر چه اساسي بود؟ اگر «قيام بر ضد معاويه» را يك فعل بدانيم، زماني وجوب پيدا ميكند كه مصلحت تامه داشته باشد، در حالي كه امام در پاسخ امثال سليمان صُرد خزاعي فرمودند؛ اين كار فاقد مصلحت است. در حقيقت امام وجوب قيام را نفي و حتي استحباب و جواز آن را هم نفي فرمودند، چرا كه ظاهر كلام ايشان اين است كه هيچ مصلحتي وجود ندارد يا لااقل مصلحت آن مرجوح و مغلوب است در مقابل مفسدت آن. حال آنكه امام كاملا نسبت به جايگاه الهي و اجتماعي خويش آگاهي داشته و كلام گهربار پدر گراميشان را خطاب به معاويه پيش روي خود ميديدند:
«شگفتا از روزگاري كه مرا همسنگ كسي قرارداده كه چون من خدمت به اسلام ننموده و سابقهاي در دين چون سابقه من كه هيچكس به مثل آن دسترسي ندارد پيدا نكرده است. من سراغ ندارم كسي چنين ادعايي كند.» (نهج البلاغه / نامه 9)
امام تا جايي كه ممكن بود سعي ميكرد، كيد و كينه معاويه را به خودش برگرداند، در يكي از اين روايات كه بما رسيده، از زبان امام(ع) چنين آمده است:
«اي معاويه، ديگر از سخنان تو اين بود كه اگر من به تو بدي كنم با من بدي خواهي كرد و اگر با تو دشمني كنم دشمني خواهي نمود. بايد بگويم: در اين جهان نيكان و صالحان همواره با دشمني بدكاران روبهرو بودهاند و من اميدوارم دشمني تو زياني به من نرساند و زيان بدانديشيهاي تو بيش از همه متوجه خودت شود و اعمال تو را نابود سازد، پس هر قدر ميتواني دشمني كن.» (احتجاج طبرسي، ج2، ص161 و الامامه و السياسيه، ج1، ص180)
امام(ع) با وجود اينكه به نيت توسعه طلبي و قدرتمندي معاويه واقف بودند و بر بعضي مفاسد اخلاقي و شنيع كه هنگام فتحها واقع ميشد، آگاهي داشت؛ اما ضايعات آن را در مقابل آثار مثبت آن، قابل اغماض و جبران ميديدند. در نتيجه قيام و مكاوحت عليه چنين كسي كه براي خود به مكر و تزوير و با بهرهگيري از جهالت مردمان، مقبوليتي كسب كرده، دور از مصلحت ميديدند.
نظر نامنقح غزالي در مورد قيام عاشورا
اما اين مصلحت انديشي، برخي شارحان و فقيهان را چنان متوقع كرده؛ بهطوري كه امام محمد غزالي كه يكي از فقيهان اشعري مسلك است، در مكتوبات خود پا را از حد فراتر برده و انتظار دارد تا امام حسين(ع) اتوريته نامشروع حاكم فاسدي چون يزيد را همچون معاويه، بر جغرافياي جهان اسلام تحمل كند. يزيدي كه به اعتراف مورخان اهل سنت، فاقد حداقل شايستگي براي پوشيدن رداي خلافت بود و بر لبش شعر ادركأساً و ناولها جاري و « كار يزيد، شرب خمر و ترك نماز و بازي با سگان، محاوله، طنبور، ناي، وطي زنان بوده است.» (مروجالذهب ج۳ ص۶۷، تتمه المنتهي ص۳۶)
اما غزالي حفظ هيبت و شوكت سلطاني را از حيث اخلاقي واجب ميداند و معتقد است فردي كه فاسق است اگر به عنوان سلطان اسلام حكومت و امامت را در اختيار گرفت، بايد به گونهاي با او تعامل شود كه بر هيبت و شوكت او آسيبي وارد نشود؛ پس لازم نيست سلطان عادل و اهل تقوي باشد و در تعامل با سلطان ظالم و جاهل گفته است: «هر گاه سلطان ظالم و نادان را شوكت مساعدت و ياري رساند و خلع او از سلطنت دشوار بود و در تغيير سلطان فتنه و خونريزي وجود داشت، به گونهاي كه به كينه كشنده كشيده ميشود كه تا قصاص انجام نشود آرام نميگيرد و قدرت بر بركناريش نيست، واجب است او را بر مقام سلطنتش رها كرده و باقي بماند و واجب است نسبت به او اطاعت انجام گيرد؛ چنانكه اطاعت اميران واجب است، زيرا در دستور به اطاعت اميران حديث وارد شده است.» (غزالي، 1406: 5/650)
در واقع غزالي، نظامي اخلاقي بنيانگذاري كرده كه با قدرت حتي ناحق، ستم پيشه، اهل جور و معصيت كنار بيايد و با آن درگير نشود. چنانكه در مقام تبيين وظيفه آحاد مردم نسبت به نهي از منكر سلطان ميگويد: بايد امر به معروف و نهي از منكر سلطان به گونهاي انجام شود كه هيبت و حشمت سلطاني از بين نرود؛ يعني مرحله اول و دوم نهي از منكر انجام شود، مراحل بالاتر ترك شود تا آسيبي به هيبت سلطان وارد نشود!
با بررسي حوادث منتهي به واقعه عاشوراي سال 61 هجري، مشخصا با گروهي از نخبگان مواجه ميشويم كه به خاطر ترس از قدرت فائقه حكومت اموي يا دل بستن به وعده و وعيدها يا استيصال و درماندگي و ضعف و عدم خودباوري، به ناصحانِ بيعمل تبديل شدهاند. يكي از اين دسته افراد عبدالله بن عمر بود. اگرچه عبدالله خود نتوانست از اعمال شوم يزيد جلوگيري كند و ميدانست كه يزيد چنان در تعصبات جاهلي گرفتار است كه چيزي او را از شدت عمل و جنايت تاريخي باز نميدارد و اطلاع داشت، اگر او را نصيحت كند نفسش در او كارگر نميافتد؛ چاره را در نصيحت امام حسين(ع) در جهت بازداشتن امام از حركت اصلاحي تاريخي ايشان ديده بود. اما سيدنا الحسين(ع) آن چنان در حق آميخته بود كه چيزي جز حق را نميديد. غرق در حق بودن او را از هيچ نتيجه و عملي باز نميداشت و نفس امثال عبدالله كه متحد با نفس امثال يزيد است، نميتواند اهل حق را از حق باز بدارد. از قضا، امام محمد غزالي نيز معتقد بود، كه عبدالله بن عمر از عاقبت كار با خبر بود، اما نميتوانست از حمايت يزيد دست بردارد، زيرا حقيقت او حقيقت يزيد بوده است؛ پس او خيرخواه يزيد ميتوانست باشد.
امام حسين(ع) در نظر عباس محمود عقاد
عباس محمود عقاد در اين خصوص گفته است: عجيبترين چيز اين است كه از حسين بن علي درخواست شود با همانند اين مرد فاسق ناصالح بيعت كند و با بيعت خودش او را جلوي چشم مسلمانان تزكيه كرده، آدم صالح جلوه دهد و در نزد مسلمانان براي او گواهي دهد كه او بهترين خليفه است؛ خليفهاي كه مردم آرزوي آن را داشتهاند. در خلافت صاحب حق است و صاحب قدرت بر آنان است. حسين بن علي(ع) چارهاي نداشت جز اينكه يكي از اين دو كار را انجام دهد: يا بيعت ميكرد با آن مفهوم يا حركت و قيام انجام دهد. براي اينكه يزيديان دست از او بر نميداشتند كه او بر كنار از اين مساله بماند؛ نه به نفع او و نه به ضرر او. (عقاد، بيتا: 601) در حالي كه مساله اعتقادات ديني نزد حسين(ع) مساله مزاجي و طبعي يا معامله سودآور نبوده است.
تبيين حركت اصلاحي امام حسين(ع)
حركت اصلاحي امام حسين(ع) و نسبت ميان تكليف و نتيجه اصلاحطلبي، گرايش معتدلانه ميان حركت «انقلابي» و «محافظهكارانه» است كه در مقام نفي هر يك از دو گرايش اصالت وظيفه و اصالت نتيجه و درصدد جمع ميان آن دو است، بدين معنا كه توجه به هر يك از آنها نبايد سبب غفلت از ديگري شود و با ملاحظه نتيجه و مصالح، تكاليف ازانعطافپذيري لازم برخوردار باشند. (منصور نژاد، 26: 1381)
اصلاحطلبي؛ روحيهاي اسلامي
استاد مطهري معتقد است؛ «قرآن كريم در مجموع تعبيرات خود، پيامبران را مصلحان ميخواند.» اشاره شهيد مطهري، گويا ناظر به اين آيه از سوره هود است كه حضرت شعيب(ع) به قوم خود ميگويد: «و ما اريدان اخالفكم الي ما انهيكم عنه ان اريد الا الاصلاح ما استطعت»؛ من نميخواهم درآنچه شما را از آن باز ميدارم، با شما مخالفت كنم (و خود مرتكب آن شوم) من قصدي جزاصلاح (جامعه) تا آنجا كه بتوانم، ندارم. (هود/88)
استاد سپس نتيجه ميگيرد: «اصلاحطلبي، يك روحيه اسلامي است، هر مسلماني به حكم اينكه مسلمان است خواه ناخواه، اصلاحطلب و لااقل طرفدار اصلاحطلبي است. زيرا اصلاحطلبي هم به عنوان يك شأن پيامبري درقرآن مطرح است و هم مصداق امر به معروف و نهي از منكر است، كه از اركان تعليمات اجتماعي اسلام است.» (مطهري، 1363: ص8)
وصيت مشهور امام حسين(ع) به برادرش محمد حنفيه در هنگام خروج از مكه و اعلام هدف نهايي از اين حركت تاريخي در جهت اصلاح كژرويهاي مترتب بر عالم اسلام؛ سبب ساز تفسيرهاي محققان اسلامي و دين پژوهان بر چيستي و چرايي مفهوم اصلاحطلبي حضرت امام حسين(ع) بوده است. امامحسين(ع) دراين وصيتنامه به برادرش «محمد حنفيه» هدف خود را از اين سفر چنين بيان كرد:
«اني لم أخرُج أشِراً و لابطراً و لامُفسِداً و لاظالِماً و اِنما خرجتُ لِطلبِ الإصلاحِ فِي امة جدي أُرِيدُ أن آمُر بِالمعرُوفِ و أنهي عنِ المُنكرِ و أسير بِسيرهِ جدي و أبي علي بن ابيطالب فمن قبِلني بِقبُولِ الحق فالله أولي بِالحق و من رد علي هذا أصبِرُ حتي يقضِيالله بيني و بين القومِ و هُو خيرُالحاكِمِين و هذِهِ وصِيتي اِليك يا أخي! و ما توفِيقي اِلا بِالله عليهِ توكلت و اِليهِ أُنِيب». (مقتل خوارزمي، ج 1، ص 188)
(من نه از روي خودخواهي يا براي خوشگذراني و نه براي فساد و ستمگري از مدينه خارج ميگردم، بلكه هدف من از اين سفر امر به معروف و نهي از منكر و خواستهام از اين حركت اصلاح مفاسد امت و احيا و زنده كردن سنت و قانون جدم رسول خدا و راه و رسم پدرم علي ابيطالب است.)
محمد حنفيه و عبدالله بن عمر
البته محمد بن حنفيه نيز همانند جعفر بن عبدالله و عبدالله بن عمر در دسته نصيحتكنندگاني جاي ميگيرد كه بهجاي همراهي امام، درصدد بودند تا ايشان را از اين حركت تاريخ ساز باز دارند. اما امام نيز ضمن پافشاري بر اصول، حرمت برادر را پاس ميداشت و او را به ولايت ناپذيري متهم نساخت.
برخي از تاريخ پژوهان و عالمان نسخهشناس، همچون رسول جعفريان وصيت معروف به محمد حنفيه را ضعيف ميدانند، چرا كه كهنترين منبع اين روايت؛ الفتوح ابن اعثم است كه به لحاظ روايي و رجالشناسي، احاديث قابل اعتباري ندارد كه البته در جاي خودش محل بحث و تدقيق خواهد بود. اما در اين يادداشت محوريت بحث، بر درستي اين روايت مبتني شده است.
چنانچه در اين كلام ميبينيم، امام حسين(ع) به صراحت اعلام ميدارد كه به دنبال اصلاحگري در امت جدش ميباشد و اصلاحطلب است (طلب الاصلاح في امه جدي) وسپس بحث امر به معروف و نهي از منكر را مطرح ميكنند كه به درستي گفته شده كه اصلاحطلبي مصداق امر به معروف و نهي از منكر است. «البته هر امر به معروف و نهي ازمنكر مصداق اصلاح اجتماعي نيست، ولي هر اصلاح اجتماعي مصداق امر به معروف و نهي ازمنكر است.»
لازم به توضيح است، بحث از اصلاحطلبي را امام حسين(ع) فقط در سال آخر عمرمباركشان و در عصر يزيد مطرح نفرمودند، بلكه حتي در زمان معاويه نيز در مجمعي در حج، درخطابهاي اعلام داشتند:
«اللهم انك تعلم انه لم يكن ما كان منا منافساً في سلطان و لا التماساً من فضول الطعام و لكنلنري [لنرد] المعالم من دينك و نظهر الاصلاح في بلادك و يأمن المظلومون من عبادك ويعمل بفرائضك و سنتك و احكامك؛ بار خدايا تو ميداني كه آنچه از ما اظهار شده، براي رقابت در سلطنتي نيست و به خواهش كالاي دنيا نيست، ولي براي اين است كه دين تو را برپا ببينيم و در بلادت اصلاح نماييم وستم رسيدههاي از بندههايت را آسودهخاطر كنيم و به واجب و سنت و احكام تو عمل شود.»
امام حسين (ع)؛ مصلح ديني
حاصل آنكه امام حسين(ع) چه در عصر معاويه و چه در زمان يزيد، مصلح ديني است و حركت اصلاحي امام نيز با حركتهاي اصلاحي ساير مصلحين، تعارضي ندارد. بلكه در كناراصلاح دنيا و مسائل مادي مردم (اصلاح بلاد) به مسائل آخرتي و معنوي نيز توجه دارد، ازاينرو اصلاح اعتقادي در ارزشها را نيز در كنار اصلاح سياسي و اجتماعي مطرح ميكند. نكته مهم ديگري كه نبايد از آن گذشت و در سالهاي اخير نيز مورد اقبال دين پژوهان قرار گرفته؛ اين است كه امام حسين(ع) ضمن پافشاري بر اصول، جهت منافع اسلام و حفظ وحدت مسلمانان، تا جايي كه اقتضا ميكرد، اهل مذاكره بودند.
گفتوگو؛ سنت پيامبر و اهل بيت
رسول خدا و ديگر ائمه عليهم السلام نيز تا آنجا كه در نسخ تاريخي از آنها سخن بهميان رفته، اهل گفتوگو و مدارا و تساهل بودند و با سختترين دشمنان خود نيز مذاكره داشتند. آنچه در يك مذاكره مهم است و برونداد آن، عاقلانه يا نابخردانه جلوه ميكند، موضوع و دستاورد مذاكره است. بدون ترديد عمر بن سعد به دنبال اين بود كه كار وي با حضرت سيدالشهداء به جنگ و خونريزي نكشد. لذا بنا به گزارش (طبري، جلد چهارم 4، ص ٣١١) و (شيخ مفيد در ص 435) با ورود به كربلا وي نمايندهاي را به سوي امام فرستاد و فرستاده ابن سعد با «مولاي من» خطاب كردن امام حسين، از او پرسيد: چرا به اين سرزمين آمدهاي؟ و حضرت سيدالشهداء نيز در نهايت احترام به فرستاده پاسخ دادند: كتب اِلي اهْلُ مِصْرِكمْ هذا انْ اقْدِم، فاما اِذْ كرِهُونِي فانا انْصرِفُ عنْهُمْ؛ مردمان شهر شما به من نامه نوشتند و مرا دعوت كردهاند و اگر از آمدن من ناخشنودند بازخواهم گشت! خوارزمي در جلد اول مقتلالحسين صفحه ٢٤١ نوشته است؛ امام پاسخ فرموند: «يا هذا بلغْ صاحِبك عني اِني لمْ ارِدْ هذا الْبلد، و لكنْ كتب اِلي اهْلُ مِصْرِكمْ هذا انْ آتيهُمْ فيبايعُونِي و يمْنعُونِي و ينْصُرُونِي و لا يخْذُلُونِي فاِنْ كرِهُونِي اِنْصرفْتُ عنْهُمْ مِنْ حيثُ جِيتُ؛ از طرف من به اميرت بگو، من خود به اين ديار نيامدهام، بلكه مردم اين ديار مرا دعوت كردند تا نزدشان بيايم و با من بيعت كنند و مرا از دشمنانم بازدارند و ياريام نمايند، پس اگر ناخشنودند از راهي كه آمدهام بازميگردم». ابن سعد از پاسخ امام خوشحال شد و گفت: اميدوارم خداوند مرا از جنگ با حسين نجات بدهد، سپس شرح ماجرا را به عبيدالله گزارش كرد اما عبيدالله با قاطعيت به دنبال بيعت گرفتن از حضرت اباعبدالله بود. لذا در پاسخ به پسر سعد نوشت: از حسين بن علي بخواه تا او و تمام يارانش با يزيد بيعت كنند، بعد از بيعت، ما نظر خودمان را ابلاغ خواهيم كرد. ابن سعد با ملاحظه پاسخ عبيدالله گفت: تصور ميكنم پسر زياد بر طبل جنگ ميكوبد و به دنبال صلح نيست، لذا براي تثبيت حسننيت خود، نامه عبيدالله را براي حضرت فرستاد و امام در جواب فرمود: لا اُجيبُ اِبْن زِياد بِذلِك ابداً، فهلْ هُو اِلا الْموْت، فمرْحباً؛ من هرگز به اين نامه ابن زياد پاسخ نخواهم داد؛ بالاتر از مرگ سرانجامي نيست و خوشا به چنين مرگي. بعد از اين رفتوآمدها بود كه امام، عمر بن سعد را احضار كردند. عمر بن سعد شخصيت ناشناختهاي در جهان اسلام نبود، امام هم ميدانستند او هيچ اختياري جز جنگ با آن حضرت ندارد، متن گفتوگوهاي امام و عمر بن سعد هم دلالت ميكند كه امام در مقام انذار، روشنگري و اتمام حجت با ابنسعد گفتوگو كردند، ضمن اينكه كلام امام با واژه «ويلك» آغاز شد يعني «واي بر تو» «ويلك يابْن سعْد اما تتقِيالله الذِي اِليهِ معادُك؟ اتُقاتِلُنِي و انا ابْنُ منْ علِمْت؟ ذرْ هوُلاءِ الْقوْم و كنْ معي، فاِنهُ اقْربُ لك اِليالله تعالي؛ واي بر تو اي پسر سعد! آيا از خدايي كه بازگشت تو به سوي اوست، نميترسي؟ آيا با من وارد جنگ ميشوي در حالي كه ميداني منزاده چه كسي هستم. اين جماعت را رها كن كه اگر با ما باشي به خدا نزديك شدهاي.» معلوم است پيشاني پينه بسته، ريش بلند، اعتكاف و عبادتهاي فراوان، عمر بن سعد را به اشتباه انداخته بود. خود ابن سعد هم انگيزه امام را ميشناخت و عبارتهاي ايشان را درك ميكرد ولي بين دنيا و قيامت گرفتار شده بود، لذا پاسخ داد: خداي من يعني خانه خرابي؟! امام فرمود: «انا ابْنيها لك؛ من بهتر از آن را براي تو ميسازم.» ابن سعد در حالي كه درمانده بود گفت اموالم را مصادره ميكنند. نكته اينجاست ابن سعد به جايي رسيده بود كه بين اموال و املاك خود و بيت نبوت نميتوانست انتخاب درستي داشته باشد. امام كريمانه فرمودند: «انا اُخْلِفُ عليك خيراً مِنْها مِنْ مالِي بِالْحِجاز» من از اموال خودم در حجاز، با بهتر از آنها براي تو جبران ميكنم.» ابن سعد گفت: نگران خانوادهام هستم، سلامت آنها به مخاطره خواهد افتاد. در اين جا امام(ع) دريافتند به هدايت عمر سعد اميدي نيست. لذا با نگاهي تاسفآميز و عبارتي تكاندهنده فرمود: مالك، ذبحكالله علي فِراشِك عاجِلا، و لا غفر لك يوْم حشْرِك، چه بلايي سر تو آمده است، خدا جانت را در بستر بگيرد و آمرزش او مشمول حال تو نشود. «فواللهِ اِني لارْجُوا الا تاْكل مِنْ بُر الْعِراقِ اِلا يسيراً؛ به خدا سوگند! من اميد دارم كه از گندم عراق، جز مقدار ناچيزي، نخوري.» ابن سعد غافلانه و منفعلانه گفت: و فِي الشعيرِ كفايهٌ عنِ الْبُر؛ جو عراق مرا كافي است!
تاريخ طبري جنايات و ددمنشيهاي عمربن سعد را در روز عاشورا چنين غمگنانه توصيف ميكند:
آنگاه عمر بن سعد ميان ياران خود ندا داد: «كه داوطلب ميشود كه اسب بر حسين بتازد؟» ده كس داوطلب شدند از جمله اسحاق بن حيوه حضرمي – همان كه روپوش حسين را ربود و بعدها پيسي گرفت- و اخنس بن مرثد كه بيامدند و با اسبان خويش حسين را لگد كوب كردند، چندان كه پشت و سينه او را در هم شكستند. … همين كه حسين كشته شد، همان روز سر او را همراه خولي بن يزيد و حميد بن مسلم ازدي سوي ابن زياد فرستادند، خولي با سر بيامد و آهنگ قصر كرد اما در قصر را بسته يافت و به خانه رفت و سر را زير طشتي نهاد! (تاريخ طبري/ترجمه، ج7، ص: 3064)
علي موسوي گرمارودي، فرجام قيام سيدنا الحسين(ع) را اينچنين زيبا و درد مندانه به تصوير كشيده است:
درختان را دوست ميدارم كه به احترام تو قيام كردهاند،
و آب را كه مهر مادر توست، خون تو شرف را سرخگون كرده است
شفق، آينهدار نجابتت، و فلق محرابي، كه تو در آن نماز صبح شهادت گزاردهاي.
انتهای پیام