خرید تور نوروزی

بچه‌ای در شکم و غمی در دل، اما…

ترجمه‌ی مقاله‌ی جوانا نُواک در آتلانیتک که با عنوان «بچه‌ای در شکم و غمی در دل، اما…» در وبسایت ترجمان منتشر شده می‌خوانید:

مانکن‌های فروشگاه بارداری «اِ پی این د پاد»۱ در لس‌آنجلس، شکم‌های برآمده‌شان را در شومیزهای کتان و لباس‌های تابستانی خوش‌قواره نمایش می‌دادند. کارمندشان پرسید که تا به حال آنجا آمده‌ام؟ نیامده بودم. سه‌ماهۀ اول بارداری‌ام تمام شده بود و می‌خواستم شلوار جینی را که آنلاین سفارش داده بودم برگردانم. یک سایز بزرگتر از سایز قبل از بارداری‌ام را انتخاب کرده بودم، که کارمندشان گفت اشتباه کرده‌ام. شلوار دور زانوهایم چروک می‌خورد. ولی اساساً مشکلم این نبود که لباس به تنم درست نمی‌نشست. وقتی که شلوار رسید، آن تکۀ کِشی که مثل چسب‌زخم بالای کمر دوخته بودند شوکه‌ام کرد. انگار که یک غلاف خالی برای یک سوسیس گنده درست کرده باشند. با اکراه شلوار را پوشیدم اما آن تکه حتی زیر یک تی‌شرت سیاه هم خودنمایی می‌کرد. شلوار جین هم به فهرست پنیر کپک‌زده و سوشی اضافه شد؛ چیزهایی که قرار بود تا شش ماه آینده بی‌خیالشان شوم.

در آنجا، یکی از شومیزهایی را که تن مانکن‌ها دیده بودم، با چند لباس چسب، به اتاق پرو بردم. وقتی لباس عوض می‌کردم، سعی کردم در خیالم به شش ماه بعد بروم، وقتی که شکمم بیشتر شبیه توپ بادی شده و این بالا آوردن‌های دائمی را از سر گذرانده‌ام. زنان حامله‌ای را تصور کردم که در مطب پزشک زنان می‌دیدم: دست‌هایشان را شادمانه دور شکم‌شان گرفته‌اند، لباس‌های مخملی رنگارنگ و کفش‌های بی‌پاشنۀ ظریف می‌پوشند. و در آینه دیدم که از این بخت و اقبال خوش‌عکسی و خوش‌نِمایی بی‌بهره‌ام. ناگهان مُچ فکرهایی را گرفتم که از سرم می‌گذشت: چرا برای این تن مزخرفی پول خرج می‌کنی که قرار است کِش بیاید و نابود شود؟ تو زباله‌ای، دورریختنی هستی. تو بارکشی می‌کنی؛ یک ظرف مسخره‌ای. تپش نبضم را در رگ‌های مغزم می‌شنیدم که می‌خواست این فکرهای منفی را از بین ببرد. این فکرهای وسواسی، پُر از نیش و کنایه و ترسناک را.

شلوار جین را پس دادم، شومیز گرفتم و از فروشگاه بیرون آمدم. بدنم داغ شده بود، می‌لرزیدم، قطره‌های اشک روی عینک آفتابی‌ام لک انداخته بود. به ماشینم که رسیدم، هق‌هق‌هایم شروع شد. خُب که چی؟ شش ماه بعد، یک بچه هم به همۀ این حس‌ها اضافه می‌شد. چطور از پسش برمی‌آمدم؟ اصلاً قرار نبود زندگی چنین حال‌وهوایی داشته باشد، و مطمئن بودم اوضاع بدتر می‌شود که بهتر نمی‌شود.

همۀ چیزهایی که خوانده بودم مرا برای تغییر وضع جسمانی‌ام آماده کرده بودم. اما، خُب، انتظار نداشتم که بارداری، حداقل پیش از زایمان، بر ذهنم اثر بگذارد. قرار بود بارداری، با همۀ سختی‌های جسمی‌اش، ایام مسرّت‌بخشی باشد. تهوّع صبحگاهی و پیشانی خیس از تعریق دوران بارداری طبیعی است، اما باوجوداین، زنی که قرار است مادر شود، حتی در گیرودار فشار جسمانی، تابناک است و می‌درخشد. ولی در دنیای واقعی، بارداری برای بسیاری از زنان یکی از آن تجربه‌های زندگی است که بیشترین فشارهای عاطفی و هیجانی را وارد می‌کند.

یک پیمایش در سال ۲۰۱۲ نشان داد که ۷۰درصد زنان باردار علائمِ اضطراب یا افسردگی داشته‌اند. مطالعۀ دیگری تخمین می‌زد که ۸درصد از زنان آمریکایی در دوران بارداری داروی ضدافسردگی مصرف می‌کنند. برخی آمارها هم می‌گویند که یک‌پنجم زنان در دوران بارداری با اختلال خُلق و اضطراب دست‌وپنجه نرم می‌کنند. بااین‌حال، هم بحث دربارۀ افسردگیِ بارداری (که گاهی افسردگی پیش‌ از زایمان نامیده می‌شود) برای زنان دشوار است، و هم تشخیص آن از عارضه‌های پیشین برای پزشکان متخصص سخت است. احساس شدید نگرانی و غم، بدبینی، یا اختلال خواب؛ این علامت‌های افسردگیِ بارداری مشابه علامت‌های افسردگی‌های غیرمرتبط با بارداری‌‌اند. به‌علاوه، حمل یک بچه چنان تجربۀ مقهورکننده‌ای است که طبیعتاً به بروز برخی هیجانات شدید می‌انجامد؛ هیجاناتی که همگی خوب نیستند.

الکساندارا سکز، روان‌پزشک تولیدمثل در مرکز پزشکی دانشگاه کلمبیا و مؤلف کتاب چیزی که هیچ‌کس به تو نمی‌گوید: راهنمای هیجانات از بارداری تا مادری۲، معمولاً بیمارانی را می‌بیند که از پریشانی، نگرانی یا حتی خشم در دوران بارداری شکایت دارند. سکز به من گفت: «همۀ این حالت‌ها هیجاناتی طبیعی‌اند».

آن هیجانات، و تحولِ مداومشان در طول بارداری، «مادر شدن»۳ نام دارد. این واژه را سکز و همکارش کاترین بریندورف در آن کتاب دوباره معرفی کرده‌اند. «مادر شدن» را دانا رافائل، انسان‌شناس پزشکی، در دهۀ ۱۹۷۰ میلادی ابداع کرد و دوره‌ای پرآشوب مانند نوجوانی را وصف می‌کند. سکز گفت: «نوجوانی یعنی گذار رشدی از کودکی به بزرگسالی که آن را نوعی فرآیند انطباقی می‌شماریم. این فرآیند هم جسمانی است، هم هورمونی، هم هیجانی. همین‌که واژۀ رایجی مثل این برای مادری نداریم، به قدر کافی گویاست».

سراغ هر راهنمای بارداری که بروید، همان‌ها که می‌گویند باید منتظر چه چیزهایی باشید، می‌بینید که «بدخلقی» یکی از علامت‌های سه‌ماهۀ اول به بعد است. در این ماجرا، بمباران هورمون‌ها (استروژن و پروژستورن) نقش دارد. همچنین خستگی و اختلال خواب، و بسیاری از اتفاقات بی‌شمار و دائمی دیگری هم که زن در بدنش تجربه می‌کند مؤثرند.

سکز تأکید می‌کند: «شاید احساس کنی شدتِ این تغییرات است که طاقتت را طاق کرده، اما این تغییرات افسردگی نیست». او افسردگی بارداری را با کمک مقیاسی تشخیص می‌دهد که برای افسردگی پس از وضع حمل طراحی شده است. این مقیاس شامل معیارهایی از این قبیل است که زن با چه تناوبی «احساس غم یا فلاکت» می‌کند یا «بدون هیچ دلیل موجهی مضطرب یا نگران است». استرس‌های محیطی (از قبیل مشکلات مالی یا خانوادگی) و اختلالات پیشینی خُلق‌وخو نیز در زمرۀ عوامل ریسک در همۀ شکل‌های افسردگی زایمان هستند، چه آن‌ها که در دوران بارداری رُخ می‌دهند و چه آن‌ها که پس از وضع حمل پیش می‌آیند. بریندورف به من گفت: «بسیاری افراد در حالی حامله می‌شوند که افسرده یا مضطرب‌اند یا بیماری درمان‌نشده‌ای دارند. بارداری هم بعید است وضعشان را بهتر کند، بلکه اغلب آن را وخیم‌تر یا حادتر می‌کند، و اگر در دوران بارداری درمان نشوند، مشکلات پس از زایمان هم دست از سرشان نمی‌دارد».

پانزده درصد از زنان پس از وضع حمل از افسردگی رنج می‌برند، و با رسیدگی به افسردگی‌ای که در طول بارداری آغاز می‌شود، می‌توان از برخی از این موارد پیش‌گیری کرد. به‌علاوه، افسردگی مثل هر عارضۀ پزشکی دیگر، خطراتی برای جنین و البته مادر دارد. کودکان مادرانی که از افسردگی بارداری رنج می‌برند دو برابر احتمال دارد که زودتر از موعد به دنیا بیایند، و عوامل تنش‌زای دوران بارداری می‌توانند بر وزن زمان تولد، اندازۀ سر و رشد عصب‌شناختی کودک اثر بگذارند.

با همۀ این‌ها، افسردگی بارداری چنان انگی خورده است که اغلب زنان حامله را ساکت می‌کند. طنز ماجرا آنجاست که دقیقاً در همین ایام، همه و همه، از تبلیغات‌چی‌هایی که دارند برای یک عریضه امضا جمع می‌کنند تا پیش‌خدمت‌های کافه، توصیه‌هایی دارند که به این زنان بکنند. جسیکا گروس، نویسنده‌ای که دبیر خبرنامۀ فرزندپروری در نیویورک تایمز است و تجربۀ خودش از افسردگی بارداری را در سال ۲۰۱۲ در یک سلسله مقاله در اسلیت ثبت کرده است، اخیراً دربارۀ بیماری‌اش چنین گفت: «هنوز هم به‌خاطر آنچه از سر گذراندم شرمسارم، انگار که نیاز به کمک روان‌پزشک در دوران بارداری نقطه‌ای سیاه در کارنامۀ مادری‌ام است».

پس از آنکه در آن فروشگاه دچار فروپاشی شدم، تا چند روز عصبی و شکننده بودم. پی کار و زندگی اجتماعی‌ام رفتم اما یک گوشم به آن صدایی در ذهنم چسبیده بود که مرا آن‌جور ترسانده بود.

حدود یک هفته پس از آن واقعه، پزشک زنانم را دیدم. در آن سکون محض بیمارستان، وقتی دراز کشیده بودم و یک دامن کاغذی رویم انداخته بودند، این فکرهای منفی (یا به تعبیر خودم فروپاشی) را رُک و پوست‌کنده برایش گفتم. می‌خواستم مشکلم را عین سوزش قلب یا بواسیر، با همان دقت، توصیف کنم. پزشکم گوش داد و برافروخته شد. از من پرسید که آیا پیش روانکاو می‌روم؟ جواب دادم که بله، بیست سال است، ولی هر از گاهی. چرا؟ برای افسردگی ملایم، اختلال اضطراب عمومی، و یک‌سلسله اختلال‌های تغذیه‌ای مزمن و متناوب. به من گفت که حالا دیگر یک مادرم. وقتش رسیده که دیگر برچسب بیماری روانی بر خودم نزنم. از اینکه تعبیر «افکار خفیف خودکشی» را بلد بودم خوشش نیامد. به من گفت این فکرهای تیره را رها کنم، و در نسخه‌ام داروی زولوفت نوشت.

نسخه را نگرفتم. شاید دارودرمانی برای زنان دیگری در وضع و حال من کار درستی باشد، ولی تصمیم گرفتم با کمک روانکاوم نگاهم را به اینکه «باید» چه احساس‌هایی در دوران بارداری داشته باشم عوض کنم. تصمیم گرفتم به خودم فرصت بدهم تا فرآیند «مادر شدن» را طی کنم. فرایندی که مثل دورۀ نوجوانی‌ام که بیست سال پیش بود، هم هیجان‌انگیز و هم پرفشار از آب درآمد.

گروس به من گفت که وقتی بحث به بارداری می‌کشد، جامعه «یک هالۀ اخلاقی دور همۀ چیزهایی که طبیعی قلمداد می‌شوند می‌کشد». به همین خاطر، شاید مردم باور کنند که بارداری یک شیوۀ «درست» دارد، یا مثلاً نمایش‌نامه‌ای سطر به سطر برای بارداری متداول نوشته شده است. ولی بریندورف به من گفت: «متداول طیف گسترده‌ای است که هیچ‌کس تمام آن را نمی‌شناسد».

او از زنان می‌خواهد به این سؤال فکر کنند: «این فکرها و حس‌هایی که داری، چقدر پریشانت می‌کنند؟ چقدر بر کارآیی‌ات اثر می‌گذارند؟ چقدر گذران امورت در دنیا را تغییر می‌دهند؟ اگر پاسخت به این سؤال‌ها بسیار زیاد باشد، مسئله چیز دیگری است».

من فهمیدم در بارداری متداول یا طبیعی برای من، قدری از افسردگی ملایمی که سال‌های سال با آن دست‌وپنجه نرم کرده‌ام باقی خواهد ماند. هرچه بیشتر در احساساتم دقت می‌کردم (البته با حمایت روانکاو و همسرم، با تمرین نگارش روزنوشت‌ها، و گاهی در صحبت با دوستانم)، بهتر می‌توانستم خودم را از این دریچه ببینم که دارم فرآیند «مادر شدن» را طی می‌کنم. مرا مبتلا به افسردگی بارداری تشخیص ندادند، شاید چون افسردگی‌ام محدود به بارداری نبود و نخواهد بود. روانکاوم به من کمک کرد تا بپذیرم که ترس، دودلی و تغییرات شگرف، همگی جزء ملزومات مادر شدن هستند. او گفت که شاید بارداری برای من فرصتی بوده است تا رابطه‌ام را با افسردگی، با کنترل، و با بدنم تغییر بدهم. شاید از پس این چالش بر بیایم و در پاییز نه یکی که دو انسان جدید به دنیا بیاورم.

انتظار نداشتم که افسرده بودن در دوران بارداری به خوشبختی و حال خوب بیانجامد، اما ۱۰روز بعد از نوشتن این مطلب، وقتی پسرم را ببینم، می‌دانم که بیش از همۀ عمرم سالم هستم، خودآگاهی‌ام بیشتر شده است، مهارت‌های کنار آمدنم با مسائل را تقویت کرده‌ام، و بهتر بلد شده‌ام که چه بگویم. بریندورف گفت: «اگر بتوانی بفهمی که در دوران بارداری چطور به خودت کمک کنی یا کمک مورد نیازت را بگیری، شاید به مشکلات پس از وضع حمل دچار نشوی چون در طول بارداری حل و فصلشان کرده‌ای». اگر بارداری یعنی مهلت آماده‌سازی برای ورود و ظهور یک زندگی جدید، من هرچه که از دستم برمی‌آمد کرده‌ام.

پی‌نوشت‌ها:

• این مطلب را جوانا نواک نوشته است و در تاریخ ۲۲ اکتبر ۲۰۱۹ با عنوان «Pregnant and Depressed» در وب‌سایت آتلانتیک منتشر شده است. وب‌سایت ترجمان آن را در تاریخ ۲۶ آبان ۱۳۹۸ با عنوان «بچه‌ای در شکم و غمی در دل، اما…» و ترجمۀ محمد معماریان منتشر کرده است.
•• جوانا نواک (Joanna Novak) نویسنده‌ای است ساکن لس‌آنجلس. باید تو را داشته باشم (I Must Have You) عنوان کتابی از اوست.

[۱] A Pea in the Pod
[۲] What No One Tells You: A Guide to Emotions From Pregnancy to Motherhood
[۳] matrescence

انتهای پیام

بانک صادرات

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا